چند خط در مورد حامد عسکری: حامد عسکری رو ندیدم و لذا شناخت خاصی ازش ندارم. اما با خوندن نوشتههاش (که بیشتر توی اینستاگرام و توییتر بوده) به مرام و شیوهی زندگیش دل بستم و به نظرم مفهوم زندگی رو خیلی خوب فهمیده. دنیای ما به حامد عسکریهای بیشتری نیاز داره...
و اما کتاب سرمهای: یک بار بین یه جمعی از تولیدکنندههای محتوا بودم که حرف جالبی از یکیشون شنیدم: محتوای خوب مخاطب خودش رو پیدا میکنه. با خوندن این کتاب یاد این جمله افتادم، من کمابیش پیگیر شعرهای معاصر هستم و از طریق وبلاگها و شبکههای اجتماعی و ... سعی میکنم هر روز حداقل چند بیت شعر بخونم. جالب اینجا بود که اکثر شعرهایی که تو این مجموعه ازشون لذت بردم همونایی بودند که قبلا خونده بودمشون و کمتر شعر جدیدی (برای من) توی کتاب بود که قبلا نشنیده باشمش. و به نظرم کتاب تعداد زیادی شعر داشت که تو ذوق خواننده میزد و اصلاً انتظارات رو برآورده نمیکرد.
یک نکته اضافی: چرا انقدر توی کتاب از کلمات یوسف و زلیخا استفاده شده بود؟! به نظرم خیلی بیش از اندازه و تا حدی روی مخ...
یک شعر از کتاب که قطعاً جزء بهترین اشعار حامد عسکری است:
بـا من بـرنـو به دوش یـاغی مشروطه خواه عشق کاری کرده که تبریز می سوزد در آه
بعدها تاریخ می گوید که چشمانت چه کرد؟ بــا مـن تـنـهـا تـر از سـتـارخـان بـی سـپـاه
موی من مانند یال اسب مغرورم سپید روزگـار من شـبـیـه کـتـری چوپان سیاه
هرکسی بعد از تو من را دید گفت از رعد و برق کـنـده ی پـیـر بـلـوطی سوخت نه یک مشت کاه
کاروانی رد نشد تا یوسفی پیدا شود یـک نـفـر بـایـد زلیخا را بیاندازد به چاه
آدمـیـزادست و عشق و دل به هر کاری زدن آدم ست و سیب خوردن آدم ست و اشتباه
سوختم دیدم قدیمی ها چه زیبا گفته اند "دانه ی فلفل سیاه و خال مهرویان سیاه"
شعرهای این مجموعه بهنسبت شعرهای کتاب قبلی حامد عسکری جهشی بزرگ شمرده میشود و از پختگی و استواری چشمگیری بهروهورند. بهترین نکته در معرفی و شناساندن مجموعهشعر، آوردن بخشهایی از شعرهای آن است. بهتر و اثرگذارتر از این چیزی نمیتوان گفت.
میخرامند روی دشتِ تنت، دستهایم، دو گلهی آهو آهوان خستهاند و لبتشنه، دشت هم جابهجا پر از کندو دشت یک اتفاق مرموز است، مثل افسانههای کودکیام مثلاً مثل راه ابریشم، مثلاً مثل کوه دالاهو روستای نجیبِ شعر من است، باغِ اندام تو وجببهوجب چشم داری غزلغزل بادام، گونه داری بغلبغل آلو تو که شاعر نبودهای دختر، تا بفهمی چه لذتی دارد چیدن بوسه از کبودی لب، دیدن باد لای خرمنِ مو ما لَنا غَیْرُ دَفترٍ مِن شعر، کُتِبَتْ بالدَّمی علی الاَوراق السَّلامُ عَلَیْک یا مَحْبوب، اَوْ جُعِلْتُ فِداک یا بانو!
خیلی دوسش داشتم.موقعی که میخوندمش گاهی زیر بعضی حملات یا اشعارش خط میکشیدم و چیزهایی اضافه میکردم :) عاشقانه قشنگی بود.ولی نمیدونم چرا انقداز کلمه زلیخا استفاده کرده بود!
بسم الله ۱۴۰۰/۰۲/۰۵ واقعیت انتظارم بالاتر بود. هر چند چیزی که الان از حامد عسکری میبینیم، میشنویم و میخوانیم انتظارمان و شاید پیشفرض ذهنیمان را در حد عسکریِ ۱۴۰۰ تنظیم کرده است. این کتاب اما برای حامد عسکریِ پیش از زمستان ۹۲ است و خب طبیعتا همانطور که نگاه الان ما و نگاه هشت سال پیش ما تغییر کرده است، حامد عسکری هشت سال پیش و حاج حامد عسگری الان هم تغییراتی داشته است. به نظرم تکرار واژگان و مفاهیم مشابه کمی ملال آور بود. کنعان، یوسف، زلیخا و حتی موضوع خان زاده بودن دختر و رعیت زاده بودن پسر، زیاد در کتاب تکرار شده و احتمالا به خواننده احساسی از تکرار مکررات میدهد. به نظرم سه از پنج.
چند بیت دوست داشتنی از کتاب از نگاه من:
«توی قرآن خواندهام، یعقوب یادم داده است دلبرت وقتی کنارت نیست کوری بهتر است» ... «چای دم کن خسته ام از تلخیِ نسکافهها چای با عطر هل و گلهای قوری بهتر است» ... «شب به شب قوچی از این دهکده کم خواهد شد مادهگرگی دل اگر از سگ چوپان ببرد» ... من این شعر کتاب را هم خیلی دوست داشتم :
«نبودی در دلم انگار طوفان شد، چه طوفانی دو پلکم زخمی از شلاق باران شد چه بارانی
صدایت کردم و سیبی به کف با دامنی آبی وزیدی بر لب ایوان و ایوان شد چه ایوانی
نبودی بغض کردم...حرفها را...خودخوری کردم دلم ارگ است و ارگ از خشت...ویران شد چه ویرانی
گوزنی پیر بر مهمانسرای خانه خانی به لطف سَر پُری تک لول مهمان شد چه مهمانی
یکی مثل من بدبخت در دام نگاه تو یکی در تنگی آغوش، زندان شد چه زندانی
پس از یوسف تمام مصریان گفتند: عجب مصری بماند گریه هم سوغات کنعان شد چه کنعان
من از «سهراب» بودن زخم خوردن قسمتم بوده برو «گردآفرید»م فصل پایان شد چه پایانی»
هر نسیمی که نصیب از گل و باران ببرد می تواند خبر از مصر به کنعان ببرد آه از عشق که یک مرتبه تصمیم گرفت: یوسف از چاه درآورده به زندان ببرد وای بر تلخی فرجام رعیت پسری که بخواهد دلی از دختر یک خان ببرد ماهرویی دل من برده و ترسم این است سرمه بر چشم کشد،زیره به کرمان ببرد دودلم اینکه بیاید من معمولی را سر و سامان بدهد یا سر و سامان ببرد مرد آنگاه که از درد به خود میپیچد ناگزیر است لبی تا لب قلیان ببرد شعر کوتاه ولی حرف به اندازه ی کوه باید این قائله را “آه” به پایان ببرد شب به شب قوچی ازین دهکده کم خواهد شد ماده گرگی دل اگر از سگ چوپان ببرد! شب به شب قوچی ازین دهکده کم خواهد شد ماده گرگی دل اگر از سگ چوپان ببرد!
تنها نکتهای که آزارم داد، این بود که شاعر از داستان یوسف و زلیخا به کرّات در اشعارش استفاده کرده است. تکرار بیش از اندازهی یک مضمون و یا یک توصیف شاعرانهی خاص، به نظر من جزو نقاط ضعف شاعر است.
”مرگ بعضی وقتها از درد دوری بهتر است بی قرارم کرده و گفته صبوری بهتر است توی قرآن خوانده ام، یعقوب یادم داده است دلبرت وقتی کنارت نیست کوری بهتر است نامه هایم چشم هایت را اذیت می کند درد دل کردن برای تو حضوری بهتر است چای دم کن خسته ام از تلخی نسکافه ها چای با عطر هل و گل های قوری بهتر است من سرم بر شانه ات یا تو سرت بر شانه ام؟ فکر کن خانم! اگر باشم چه جوری بهتر است؟ “
نسبت به کتاب قبلیای که از این شاعر خواندم (خانمی که شما باشید)، کتاب پختهتری است اما مانند کتاب قبل، جهان شاعر، زبان شعر، مضامین و حتی استعارات محدود و کوچکی دارد. انگاری که در بهترین حالت با این زبان و این مضمون و یک مشت عنصر تکراری در شعرها، شاید بهتر از این نشود سرود
خستهام مثل یتیمی که از او فرفرهای بستانند و به او فحش پدر هم بدهند
از شاعران معاصر، شعرهای حامد عسکری را دوست دارم. هم شاعر خوبیست و هم شعرها را با احساس و به زیبایی اجرا میکند. این کتاب هم پر از شعرهای با احساس و البته با استفاده از مفاهیم و لغات معاصر است. خیلی از بیتها را میشود حفظ کرد و در شرایط مناسب استفاده کرد. کلیپهای شعرخوانی شاعر را در فضای مجازی به شدت پیشنهاد میکنم.