What do you think?
Rate this book


Este ebook presenta "El idiota", con un indice dinámico y detallado. Es una novela escrita por Fiódor Dostoyevski. Fue publicada originalmente en serie en El mensajero ruso entre 1868 y 1869. Está considerada como una de las novelas más brillantes de Dostoyevski y de la "Edad de Oro" de la literatura rusa.
La novela se sitúa en la Rusia de mediados del siglo XIX y narra el regreso del joven príncipe Mishkin a su San Petersburgo natal, tras pasar parte de su vida en Suiza recuperándose de su dolencia. Es el propio Mishkin quien se presenta a sí mismo como enfermo de idiotez en proceso de curación, y como tal es recibido por sus conciudadanos, que consideran síntomas de la mente enferma del príncipe su inocencia y honestidad, valores insólitos en el frívolo ambiente de la sociedad pudiente.
Fiódor Mijáilovich Dostoyevski ( 1821 - 1881) es uno de los principales escritores de la Rusia Zarista, cuya literatura explora la psicología humana en el complejo contexto político, social y espiritual de la sociedad rusa del siglo XIX.
524 pages, Kindle Edition
First published January 1, 1869
“Oh, so you are a philosopher; but are you aware of any talents, of any ability whatever in yourself, of any sort by which you can earn your living? Excuse me again.”
“Oh, please don’t apologise. No, I fancy I’ve no talents or special abilities; quite the contrary in fact, for I am an invalid and have not had a systematic education. As to my living, I fancy...”
„- Dar Rogojin s-ar căsători [cu Nastasia Filippovna]?
- Cred că și mîine s-ar putea căsători [zise Prințul]; s-ar căsători și, peste o săptămînă, zic eu, ar înjunghia-o” (p.40).








نینا الکساندروونا زنی ۵۰ ساله به نظر میرسید که چهرهای لاغر و نزار داشت و حلقهای سیاه تیره دور چشمهایش را فرا گرفته بود و بیمار و دردمند مینمود. ولی سیما و نگاه نسبتاً مطبوعی داشت. از همان اولین کلماتش پیدا بود که زنی جدی و حقیقتاً محترم است. با وجود ظاهر دردمندش احساس میکردی که رأیی صائب و ارادهای استوار دارد. لباسش بسیار ساده و فقیرانه و تیره رنگ بود و به تنپوش پیرزنان میمانست، اما برخورد و گفتار و به طور کلی رفتارش حکایت از آن میکرد که روزگار بهتری را نیز دیده است.
پرنس واقعاً هوش و بصیرت فوقالعادهای دارد و همه چیز را میفهمد، با وجود همهی اینها ابله است. در این هیچ تردیدی نیست.
این شخص یک بار همراه محکومان دیگری به روی سکوی اعدام رفته بود و حکم اعدامش را خوانده بودند جرمش سیاسی بود و قرار بود تیربارانش کنند. ۲۰ دقیقه بعد حکم یک درجه تخفیفِ مجازاتش را خواندند. ولی خوب، در فاصله میان قرائت دو حکم، یعنی ۲۰ دقیقه یا دست کم ربع ساعت، با این یقین زنده بود که چند دقیقهی دیگر به مرگی فوری خواهد مُرد. نمیدانید چقدر دوست داشتم که گاهی وقتی احساسهای آن زمان را به خاطر میآورد، حرفهایش را بشنوم و بارها از او خواهش کردم که خاطراتش را برایم بازگو کند و او همهی احوال خود را با روشنی عجیبی به یاد داشت و میگفت که هرگز جزئیات این دقایق را فراموش نخواهد کرد. میگفت هیچ چیز در این هنگام برای او تابرباتر از این فکر مدام نبود که: چه میشد اگر نمیمردم؟ چه میشد اگر زندگانی به من باز داده میشد؟ آن وقت این زندگی برایم بینهایت میبود و این بینهایت مال من میبود. از هر دقیقهی آن یک قرن میساختم و یک لحظه از آن را هدر نمیدادم. حساب هر دقیقهی آن را نگه میداشتم تا یکیشان را تلف نکنم. میگفت که این فکر عاقبت به چنان خشمی مبدل شد که میخواست هرچه زودتر تیربارانش کنند.
این زن سیاهروز عمیقاً یقین دارد که زنی بسیار سیاهکار و فاسدترین زن دنیاست. وای، آبرویش را نریزید. سنگ رسوایی به او نیندازید. او از آگاهی به آلودگی و ننگی که سزاوارش نبوده، زیر بار گناهی که نکرده، بیش از حد رنج برده است. آخر گناهش چیست؟