این مجموعه گلچینی از بهترین داستان های جهان در قرون 19 و 20 است. استادان کهن (سنت گرایان) با 15 داستان، دوران طلایی ( بخش اول) با 32 داستان، دوران طلایی (بخش دوم) با 17 داستان، مدرنیست ها (سنت ستیزان) با 25 داستان و پسامدرنیست ها با 24 داستان، عناوین پنج جلد این مجموعه هستند که در مجموع بیش از 110 داستان از نویسندگانی چون جیمز پاردی، نادین گوردیمر، فرناندون سورنتینو، ولادیمیر ناباکف، سال بلو، تونی موریسون، ریموند کارور، ماریو بارگاس یوسا، ریچارد براتیگان، گابریل گارسیا مارکز، کارلوس فوئنتس، ایتالیو کالوینو،هاروکی موراکامی، آلیس مونرو و تعدادی دیگر از نویسندگان مطرح جهان در این کتاب ها آورده شده است. طیف موضوعی کتاب نیز از اعصار مختلف داستان نوسی جهان انتخاب شده تا مخاطب بتواند از هر دوره داستان نویسی بهترین های آن را بخواند و اجمالی با ادبیات آن عصر نیز آشنا شود. داستان های این مجموعه از آثار بهترین داستان نویسان قرن 19 و 20 جهان به همراه معرفی خود آنها جمع آوری شده است. از جمله نکات این مجموعه معرفی جداگانه هر نویسنده قبل از آغاز داستان است که خود باعث شناخت بیشر خواننده از زندگی نویسنده خواهد شد.
عجیبه که هنوز خیلیا با مجموعه ی 5 جلدی بهترین داستان های جهان آشنا نیستن! انتخاب گلشیری عالیه و ترجمه هم راضی کننده ست. جلد اول مربوط به داستان های دوران کهن و سنت گراهاست، جلد دوم و سوم دوران طلایی، جلد چهارم مدرنیست ها و جلد پنجم پسامدرنیست ها.
تقریبا از تمام نویسنده های مطرح جهان یک یا دو داستان با بیوگرافی مختصری از نویسنده آورده. فهرستش رو میتونید توی فیدیبو ببینید. واقعا وسوسه کننده ست!💕
من توی جلد یک با قلم چند نویسنده که از قبل چیزی ازشون نخونده بودم، آشنا شدم؛ مثل هاثورن، موپاسان، کرین و بیِرس.
یادداشت شمارهی دو سربهزیر، اثرِ فئدور داستایفسکی. این داستان، منو واقعا لرزوند و ناراحت کرد و عصبانی و اصلا، نمیدونم! حقش پنجستارهست، ولی بهش چهارستاره میدم. از داستایفسکی باید بیشتر بخونم. ماجرای دختریه، شونزدهساله، که خیلی وضع مالیشون بده، پدر و مادرش مردن و با عمههای بدبختش زندگی میکنه، عمههاش هم میخوان به زورِ پول، بفروشنش به یه پیرِ چاق تا بشه زنِ طرف. راوی داستان، یه رباخواریه که بازنشستهی ارتشه و چهل سالشه و دختره چند بار اومده پیشش و بهش چیزایی وثیقه (؟) داده و ازش وام گرفته. من وسط داستان تازه فهمیدم طرف رباخواره، هی میگفت مغازهی دستگیری(!)، همیاری، یه چیزی تو این مایهها! آره، مرده میفهمه ماجرای دختره رو، باهاش حرف میزنه و دختره قبول میکنه که بیاد زنِ این بشه. یادِ اون شعرِ فاضل میافتادم که میگفت «هوای مملکتِ عاشقان سیاسی نیست». مرده واقعا دختره رو دوست داشت، یه جا اینطوری در موردش میگفت: دست کم او میدانست و همین برای من اهمیت داشت، چون او همهچیز من بود. او تمامی امیدهای آیندهی من بود که در رویاهایم پرورده بودم. تنها کسی بود که امیدوار بودم دوست واقعی زندگیم باشد، و به هیچ کس دیگری نیاز نداشتم. دختره هم، خب یه دختربچهی شونزدهسالهست دیگه! هی سعی میکنه به مرده ابراز محبت کنه، از سر و روش بالا میره، بغلش میکنه و از این حرفا، ولی خب، مرده اصلا احساسش رو بروز نمیده، اصلا! خیلی هم سرد باهاش برخورد میکنه و اینا، چرا؟ به خاطرِ یه سری مزخرفات که کلیتش اینه که، دوست داره دختره خیلی بهش احترام بگذاره و تو نظرِ دختره، تبدیل به یه قهرمان بشه و از این حرفا! آره خلاصه، همینطوری میگذره، دختره کمکم خسته میشه. چندجا با مرده دعواشون میشه و کدورت پیش میآد و نهایتا، دختره مریض میشه، بدجور. جون مرده بالا میآد تا دختره خوب بشه. بعدش دیگه دختره خییلی افسرده و گرفته شده بوده. بعد یه روز، خیلی یهویی! مرده به خودش میآد. میبینه دختره رو اینهمه دوست داره، ولی داره باهاش بدرفتاری میکنه و بهش محبت نمیکنه. تا اینجا فکر کنم یک سالی از ازدواجشون گذشته. آره خلاصه، مرده به پاش میافته، زاری میکنه و ازش بخشش میخواد، بغلش میکنه، و دختره فقط میخکوب شده، دختره عصبی میشه، خنده و گریهی هیستریک! مرده بهش قول میده که با هم ببردش مسافرت و اینا. دو سه روز میگذره، دختره بهتر میشه، کمکم دوباره لبخند میزنه و مهربون میشه. یکی دو روز بعد، مرده رفته بوده پاسپورتاشون رو بگیره، میآد میبینه اعععع! دختره خودش رو از پنجره انداخته پائین و خودکشی کرده (البته این نکته از اول داستان مشخص بودشااا، که دختره نهایتا خودکشی میکنه). و خب، من که شخصا اصصلا برام قابلِ قبول نبود که چرا تازه وقتی همهچیز داره دقیقا اونطوری میشه که دختره میخواسته، باید یهویی همچین کاری بکنه؟ توضیحات نویسنده هم برام مقبول نبود، ولی خب، حالا که فکر میکنم، آره، کاری که کرد غیرمنتظره نبود. دختره دیگه روانی شده بود، یه مرد که بیست و چند سال ازش بزرگتره، یک ساله که ذهنش رو به بازی گرفته که اونطوری فکر کنه که این میخواد، خب بیچاره دیوونه میشه، بعدش یهویی میزنه به سرش و خیلی یهویی هم میپره پائین.
هعیی... داشتم به کارِ مرده فکر میکردم، این سیاستبهخرجدادن تو روابطِ عاشقانه. نه که بگم من هیچوقت مثلا سعی نمیکنم یه جوری رفتار کنم، تا تو یه جوری فکر کنی، ولی خب مثلا تو دورهی اولمون، نه واقعا. از اعتراف تا سه چهار ماه بعد که اونطوری شد، من واقعا سعی میکردم روی رو باشم، واقعا هیچ سیاستی به خرج نمیدادم. البته بعدتر، نه. بدترین سیاستبهخرجدادنهام هم، مال وقتاییه که ناراحتم میکردی. یعنی تموم کارایی که میتونستم رو میکردم تا اون حس بدی که بهم منتقل شده رو به تو هم منتقل کنم، تا دوباره اون اتفاقا نیفتن. نتیجهش میشد چی؟ از زندگی بیزارترت بکنم و اینا... حالا خیلی هم سیاست نمیخواست و نمیخواد! یه دختر شونزدهساله که واقعا دوستت داره، قلبش دستته و راحت میتونی بشکنیش، و دل شکستن هنر نمیباشد و از این حرفا. خلاصه که سیاستبهخرج دادن واسه این که آدم احساس، عقیده، روش، طرز فکر یا هرچیزی رو به طرفش بقبولونه، به طور کلی چیزِ بدی نیست به نظرم، ولی وقتی رابطه عاطفی باشه، فکر میکنم چیزِ بدیه. طرف یا خودش به اون موضوع میرسه، یا اگه بخواد نرسه، فکر میکنم عوارضِ جانبیِ این سیاست خییلی بدتره. البته هنوز نمیدونم، باید بیشتر فکر کنم در این باره.
ببخشید که دارم تمومِ داستانا رو برات اسپویل میکنم! اگه اذیت میشی بگو دیگه اسپول نکنم، ولی از یه طرف به نظرم یادت بره تا وقتی که بخوای داستان رو بخونی، از اون طرف هم از اول تا آخرِ داستان یه ساعت هم نیست، دیگه عملا اسپویل معنایی نداره خب!
بعد اینکه، دیگه چون طولانی میشه ریویوهام، خیلیا رو در لحظه بدون ویرایش میذارم، میذارم یه هفته بعد مثلا بهشون سر میزنم و ویرایششون میکنم. ببخشیت دیگه!
داستانِ بعدی! مهتاب، اثرِ گیدو موپاسن. دو ستاره. فوقالعاده کلیشهای حرفش رو زده بود. کل داستان اینه: یه کشیشِ خشکهمذهبِ سختگیر. یکی بهش میگه خواهرزادهش دوستپسر داره و شبا باهاش میره کنارِ رودخونه. خیلی عصبانی میشه. شبی از خونه میزنه بیرون، میره که مطمئن بشه. بعدش ایشون همیشه اولِ شب میخوابیده و حالا تحت تاثیرِ زیبایی شب و مهتاب قرار میگیره و منقلب میشه! بعدش که میبینه اونا دارن شونهبهشونهی هم قدم میزنن، چون منقلب شده بوده و فضا خیلی رمانتیک بوده، میگه پس لابد خداوند شب رو برای این آفریده که ملت بیان با معشوقشون بیرون قدم بزنن.
داستان بعدی، گودمن براونِ جوان. نویسندهش میگه تو کل عمرم با پنج شیش نفر بیشتر حرف نزدهم! داستانِ عجیبی بود، نمیدونم، دو ستاره. طرف میره یه جایی، محفل جادوگرا و شیاطین، یه طوری میشه که دیگه میتونسته کارای بدِ همه رو ببینه. بعدش دیگه از همه بیزار میشه، همین.
بشکهی فلان نوع شراب، اسم شرابه رو یادم نیست! تا حالا تنها چیزی که از ادگار آلن پو میدونستم، این بود که آبشارِ یخ جایزهش رو برده! داستانش وحشتناک بود نسبتا، سه ستاره. طرف بهش فحشِ ناموسی میده ظاهرا، اینم مدتهااا بعد دعوتش میکنه که برن زیرزمینِ خونهش، ببینن شرابی که خریده، مرغوبه یا نه. بعدش اونجا یه کم بهش شراب میده، شل و ول که میشه، میبردش تو یه اتاق، دستاش رو به دیوار زنجیر میکنه، بعدش درِ اتاقه رو دیوار میسازه، که طرف اون تو مدفون بشه =| اصلا من مونده بودم، باورم نمیشد. حالا یه فحش بهت داد، باید اینطوری بکشیش؟؟ تا آخرِ داستان منتظر بودم یه چیزی بشه، ولی خب هیچی نشد.
پارکر اندرسنِ فیلسوف. سه ستاره. جاسوسی که اول شب دستگیر میشه، بعدش موقع بازجویی هی نمک میریزه و مرگ رو با آغوشِ باز پذیرفته بوده، ولی وقتی میفهمه قرار نیست صبح بکشنش، و قراره همین الان بکشنش، یهویی دیوونه میشه. هرچی با بازجو حرف میزنه که صبح بکشنش، قبول نمیکنه. ظاهرا رسمش همینه که صبح بکشن طرف رو، ولی بازجوه که افسرِ مقامداری بوده، میخواسته حرصِ این رو دربیاره، به رغم این که طرف با نمک ریختنهاش کلی خندونده بودتش! آره، جاسوسه هم کم لطفی نمیکنه، تو یه چادر بودن، ستون چادر رو میاندازه، چاقوی طرف رو از پاش درمیآره و فرو میکنی تو گلوش و، کلا یه وضصیتی بوده اصلا! نهایتا میبرنش و همون نصفهشبی میکشنش. ولی! بازجوه هم درمان نمیشه و میمیره.
اتاقِ مبله. پنج ستاره، با کمالِ میل! نکتهای که برای من خیلی مهمه، حرف داستان، به نسبتِ حجمشه. داستانِ دختره که خودکشی میکرد، خیلی پختهتر و جذابتر و قویتر از این بود، خییلی، ولی خب54 صفحه بود. این داستان تو هفت هشت صفحه حرفش رو زده بود. و خب، من از این داستان به اندازهی هفت هشت صفحه انتظار دارم فقط، و به نسبتِ حجمش بهش پنج ستاره میدم. اگه داستایوفسکی میتونست همون مقدار هیجان و ماجرا رو، تو سی صفحه تعریف کنه، حق اون هم پنج ستاره میشد. خب، داستان خیلی مختصر و مفیده. مردمی هستن که تو یه محله، فقط اجاره میشینن. دو هفته، یه ماه، چهار ماه، بعدش میرن و اتاقِ دیگهای از یه صاحبخونهی دیگه اجاره میکنن. یه پسر جوون که دربهدر دنبال معشوقش میگرده، میره یه اتاق اجاره میکنه. مشخصات معشوقش رو از زنِ صاحبخونه میپرسه ولی طرف میگه همچین کسی رو اصلا نمیشناسم. تو اتاق، یهویی یه عطر خاصی میآد که اینو یادِ معشوقش میاندازه. دیوانهوار توی اتاق دنبالِ یه نشونی از دختره میگرده، ولی چیزِ خاصی پیدا نمیکنه. توصیفات اینجا وحشتناک قشنگ و دقیقه. یعنی کاملا جنونِ پسره حس میشه... دوباره از زنِ صاحبخونه میپرسه و طرف مشخصات تموم مستاجرهای قبلی رو میگه که هیچ کدوم معشوقِ این نیستن. ناامید میشه و خسته و ملول. بعدش تو مکالمهی زنِ صاحبخونه با همسایهش، معلوم میشه مشخصاتی که گفته کاملا دروغ بوده. آخرین کسی که اتاق رو اجاره کرده بوده، دختری بوده که تو اون اتاق خودکشی کرده، و همون معشوقِ پسره بوده. خدایاا، الان هم که رسیدم به اینجا، تنم مورمور شد و یخ زدم. من بیشتر از همهی داستانا دوستش داشتم فعلا، اگر خواستی بخونیش تو این آدرس با همون ترجمه هستش: http://radiofarhang.ir/ChannelNewsDet... خب، سه تا از داستانا موندش. حس کردم دیگه داستانکوتاهدونم پر شده(!) و بهتره بذارم اون سه تا رو برای بعد.
یادداشتِ شمارهی یک خب خب، قبل از هرچیزی بگم! کوفت به کسایی که کسی که دوستش دارن پیششونه و قدرش رو نمیدونن، کوفت به کسایی که کسی که دوستش دارن پیششونه و قدرش رو نمیدونن، کوفت به کسایی که کسی که دوستش دارن پیششونه و قدرش رو نمیدونن، اه! خب، بریم سراغ داستانا. گاهی با خودم میگم کاشکی منم تو اون دورهها نویسنده بودم! نمیدونم، فکر میکنم نوشتن همچون چیزایی، خیلی خیلی راحتتر از رعایتکردنِ استانداردای داستانای مدرنه. میبینی نصف داستان به توصیف صورت طرف و دشت و دمن و صدای پرندهها و آب و هوا گذشته، چیزایی که اساسا مطرح نیستن و هیچ اهمیت و فایدهای ندارن، و یه داستان با وجود تموم اینا، میتونه یه «شاهکار» تلقی بشه؟! جدا؟؟ فعلا نصف کتاب رو خوندهم، بعدا که کامل کردم، نظرم در مورد باقی رو هم اضافه خواهم نمود. دوتا داستانی که از تولستوی نوشته بود اصلا بهم نچسبیدن، یک ستاره. عملا هیچ داستانپردازیای نداشتن، هیچ ماجرایی نبود و واقعا حتی نمیشد یه طرح براش نوشتت، و خب، ذرهای از خوندنشون لذت نبردم.
داستان گوگول بامزه بود، نیکلای گوگول، «یادداشتهای یک دیوانه»، سه ستاره. قبلا داستان «شنل»ش رو هم خونده بود، اون قشنگتر و جذابتر بود. اگه موقعی وقت کردی تو اینترنت هستش. یه جملهای هم هست، فکر کنم چخوف گفته، اصلا مطمئن نیستم، میگه که «همهی ما زیر شنل گوگول بزرگ شدیم»! حالا بعدا که مجوعهه رو بهت میدم بخونی، به نظرم به هرحال برای این که داستانکوتاههایی که خود آدم مینویسه پختهتر بشه، منبع خیلی خوبیه، ولی بذار داستان رو تعریف کنم برات. یه کارمند بدبختیه، میزنه به سرش، فکر میکنه پادشاه اسپانیاست. همین، خیلی داستان به هم ریختهای بود، یه جاهایی خیلی حوصلهسربر میشد، ماجرای داستان یه جاهایی زیادی تخیلی میشد و تضاد داشت با خودش اصلا، ولی خب، حداقلش این بود که نهایتا حس بدی نداشتی که «عجب مزخرفاتی خوندم!» چندجاش که قشنگ بود رو برات یادداشت میکنم: مردم دچار این کجفهمی هستند که مغز انسان در سرش قرار دار. چیزی از این دروغتر وجود ندارد. مغز را بادهای دریای خزر با خود میآوردند. D: به خاطر پول، پدر، مادر و حتی ایمانشان را میفروشند. اینها چاپلوسند، خیانکارند! و تمام این جاهطلبیها به یک علت است، به علت غذهی کوچکی که زیر زبان قرار دارد و کرمی به اندازهی سر سوزن در آن جا دارد و همه زیر سر یه سلمانی است که در خیابان گروخوایا زندگی میکند. فعلا اسمش ره به یاد ندارم اما یک چیز را مطمئن هستم و آن این است که به کمک یک قابلمهی مسی خیال دارد دینی را در سراسر جهان رواج دهد. و من قبلا شنیدهام که بیشتر مردم فرانسه هم اکنون به آن دین گرویدهاند. :| +میدونم مزخرفن و خوندنشون هیچ فایدهای نداره، ولی برای من بامزه بودن، گفتم شاید تو هم خوشت بیاد! داستان با این جمله تموم شد: آیا میدانید حاکم سایق الجزایر درست زیر بینیاش زگیل دارد؟
داستان بعدی هم خییلی حوصلهسربر بود و ااااقعا از اول تا آخرش هییچی نداشت به نظرم =| یک ستاره. من نمیفهمم، یا واقعا سیستم این داستانا همینه؟! از اول تا آخرش یه ماجرای یه جملهای رو تعریف میکرد، با کلللی جزئیات بیفایده و حوصله سر بر، در مورد این که توی جنگل اول کدوم پرندهها میخوابن، بعدش کدوم، در مورد پرندههایی که نصفه شب آواز میخونن و این مزخرفات!
داستان بعدی، «دشمنان» از آنتوان چخوف، چهارستاره، یا سه و نیم. خب، این واقعا یه چیزی بودش! داستانش نه که خیلی خلاقانه و جالب باشه، ولی لااقل یه ماجرا و داستانی داشتش! جزئیاتش هم، خب آره، زیاد بود، ولی خب مزخرف نبود، واقعا داشت با جزئیاتش یه چیزایی رو به آدم میفهموند، در مورد سبک زندگی اون دوره و مردمش و اخلاقیاتشون و وضعیت اجتماعی جامعه، هرچند فایدهای به حالِ خودِ داستان نداشته باشه. داستان دکتر متشخصیه که پسرش میمیره و پنج دیقه بعد مجبور میشه برای نجات دادن همسرِ یه مرد متشخص دیگه بره جای دیگهای، و برای این کار کلللی فشار متحمل میشه، چون واقعا جالش بد بوده، ولی مرد متشخص خیییلی التماس میکنه و واقعا درمونده بوده. بعدش که میرن، میفهمن زن مرد متشخص گولش زده، الکی فرستادتش دنبال نخودسیاه، تا با یکی از کارگرا (؟) که دوستش داره فرار کنه. بعدش عصبانیت این دوتا مرد متشخص رو به تصویر میکشه، خشم و ایناشون رو، و این حرفا.
فئودور داستایوفسکی، «درخت کریمس و عروسی»، سه ستاره. داستانش چیزی نداشت، ولی خب یه چیزایی از اون دورهها میفهمیدی که خب جالب بود. داستان دختربچهی یازدهسالهای بود، که کار بابای پولدارش پیش یه آدمی گیره. آدمه هم میآد خودش رو میچسبونه به اینا و تا دختره شونزدهسالش میشه میگیردش، علیرغم میل دختر. یه جاهاییش که بازیکردنِ بچهها رو تعریف میکرد جالب بود، این که حتی تفاوت طبقاتی بین بچهها هم هستش و پسر کلفتِ خونه که با خجالت از همهجا رونده میشد، این که احساسات طبقهی اجتماعی حالیش نمیشه! و دختر صاحبخونهی پولدار که از همه خسته بودش و دلش میخواست با پسرِ کلفته بازی بکنه.
چیزی که تو تموم داستانا دیده میشد، طبقهبندیِ شدیدِ جامعه و تفاوتهای همهجانبهی طبقات مختلف بود.
عالیه این کتاب. من همزمان با معرفی نویسندهها و داستانهای کوتاهشون، گریز زدم و از تولستوی، مرگ ایوان ایلیچ و آنا کارنینا رو خوندم. از داستایوفسکی شیاطین رو، از گوگول یادداشتهای یک دیوانه رو، از تورگنیف پدران و پسران رو، از چخوف دشمنان و اتاق شماره ۶ رو، از دوموپاسان بلآمی رو، از آلن پو مجموعه داستانهای کوتاهش رو، از ملویل بارتلبی محرر رو و از فلوبر نامهنگاریهاش با ژرژ ساند رو. این کتاب میتونه محور یک سیر مطالعاتی جذاب باشه. درود به شما احمد خان گلشیری!
مجموعهای بود برای آشنا شدن با قلم و شیوههایی برای گفتن یک معنی ساده. کتابی که اگر علاقهمند به نوشتن باشید، آسانسور وار پلّه های پیشرفت و تجربه رو باهاش میرید بالا. کتاب عالی بود، ولی یه مشکل بزرگ داشت که مربوط به بعضی داستانهاش میشد: اگه چند تا کتاب با درون مایه های غنی خونده باشید، داستان های دیگه(مخصوصاً روسها که اغلب فضای سردی دارن) باقلم زیبا و پیام های سطحیتر، به سختی کشش لازم برای خوندنشون رو ایجاد میکنن.
برخی مردم تنها از تجربههای خود میآموزند. انسانهای آگاه درعینحال از تجارب دیگران نیز مایه میگیرند. مطالعهی داستانْ تجارب بیپایانی را جلو پای ما میگذارد. با آدمهای جالب بسیاری، هم از دنیای گذشته و هم حال، آشنا میشویم؛ آدمهایی که ممکن است دوست داشته باشیم یا دوست نداشته باشیم؛ اما به آسانی نمیتوانیم فراموش کنیم. بنابراین داستان چیزهایی فراتر از لذت و سرگرمی در اختیار ما میگذارد.