دوستانِ گرانقدر، این داستانِ غم انگیز، در موردِ مردی بیچاره و قوزی به نامِ <داوود> است... محصولِ ازدواجِ پدرِ پیرش با یک دختربچهٔ جوان، که سبب شده تا او ناقص به دنیا بیاید از کودکی موردِ تمسخرِ همسن و سالهایِ خویش قرار گرفته و حال که بزرگ شده، باز هم همه او را <داوود قوزی> صدا میزنند و زن ها و دخترها به او میخندند اکنون آرزو میکرد که ای کاش در تمامِ دنیا کودکانِ ناقص را بکشند... و یا اجازهٔ تولید مثل و بچه دار شدن را به آنها ندهند.... تا اینگونه با عذاب زندگی نکنند این بیچاره از جوانی عاشقِ دختری به نامِ <زیبنده> بود که زمانی که به خواستگاریِ او رفت، <زیبنده> گفته بود: مگر آدم قحط است که من زنِ قوزی بشوم؟ یک شب <داوود> در کنار جویِ آب، در تاریکی زنی را میبیند که....۰ دوستانِ عزیزم، بهتر است خودتان این داستانِ زیبا را بخوانید و از سرانجامِ آن آگاه شوید ---------------------------------------------- یادِ "صادق هدایت"، گرامی باد امیدوارم از خواندنِ این داستان لذت ببرید <پیروز باشید و ایرانی>
یاد این داستان کوتاه افتادم... ((روزی مردی نامریی ،از دیده نشدن خسته شده بود.و این طور نبود که مرد واقعا نامریی باشد بلکه مردم او را نمیدیدند.پس تصمیم گرفت که کاری بکند تا دیده شود.پس؛خوردو زد و دزدید و پوشید و پوشاند و نوشید و نوشاند اما پسرش در روز مرگ وی بر روی وصیت نامه اش خواند: پسرم،سعی کن نامریی بمانی،بخدا با این مردم تنها تر میشوی ))
داوود گوژپشت،داستان فردی که به دلیل قوزی که بر پشت دارد،همه از رو و کوی او گریزانند... این قوز صادق هدایت چیست؟چه چیزی باعث قوز او شده است؟ آیا قوز نمادی است از حرف و درد هایی که صادق درک می کند اما جامعه از آن روی گردانند؟ در داستان چند بار ذکر می کند که داوود،بارها می خواهد همرنگ جامعه شود؛درس میخواند و یا کار میکند،عاشق زیبنده می شود،حتی چند دوست میگیرد اما دوست هایش هم نه به چشم یک دوست بلکه به چشم یک ابزار به وی نگاه میکنند و زیبنده نیز جواب رد به او میدهد. تنها حیوانی که با روح انسانی خودش نگاهی ژرف و صادق و تهی از دروغ به چشمان داوود می کند سگ سفید نزاری است که لب رودخانه است و موقعی که داوود از همه نا امید می شود پیش این سگ برمیگردد و سرش را روی سینه خودش میگذارد اما سگ نیز در این زمان مرده است...
داوود گوژپشت!میدونم تو یکی از مجموعه داستانهای هدایت بودی که خوندمش ولی بهت جدا امتیاز میدم این پنج ستاره ناقابل نصیب روح تو باد...روحی که هدایت به تو عرضه داشت! گوژپشت!یکی از تاثیرگذارترین داستانای زندگیم بودی مرسی
3.2 stars چقدر رمانتیک بود و به نظرم یک داستان متفاوت از سایر داستانهای هدایت مردی که به واسطه گوزپشت بودن از تمام مردم طرد می شود و هرکسی هم که با او ارتباط دارد به خاطر دوستی با او نیست بلکه می خواهد استفاده ابزاری از مهارت های او کند او وقتی که به خاطر مردم و نگاه های پُر سرزنش آنها از شهر بیرون می زند، فقط نگاه یه سگ در اطراف شهر را صادقانه در می یابد اما داوود چون می ترسید مثل همیشه مورد تمسخر قرار بگیرد او را رها میکند و به یک لکاته نابینا می رسد. آن زن از داود میخواهد که از او کامی بگیرد ولی داود چون آن زن او را با هوشنگ( معشوقه اش) اشتباه گرفته از او صرف نظر می کند و به سوی آن سگ برمی گردد که می بیند آن سگ( از بی توجهی داود که خودش یک عمر مورد بی مهری مردم بوده) جان داده است
من برای ریویو هام از کلمات قلمبه سلمبه استفاده نمی کنم که شاید یکی دیگه که مثل من از این کلمات سر در نمیاره علامت سوالهای زیای بالای سرش ظاهر نشه که یعنی چی ؟ داستان کوتاه غم انگیزی ه ممنون می شم اشتباه منو نکنید - داستان مناسب ساعت 7 صبح یک روزکاری نیست
«داود گوژپشت» داستان واقع گرایانه غم انگیزی است در باره آدم های واقعی که بدبخت به دنیا آمده اند، همیشه در بدبختی دست و پا زده اند، هر چه تلاش کردند خلاصی نیافته اند و در این بدبخت بودن، مقصر نبودند. تنها جرمشان قضای روزگار بود و دست سرنوشت، که آن ها را بی گناه، مجازات کرد. و در پایان هم، با تمام امیدواری ها، امیدی برای نجاتشان نیست، چون چرخ فلک اینگونه می چرخد.
مثل همیشه خاکستری شایدم سیاه و من مقاومت می کنم برای اینکه هنوز دوست دارم نوشته های صادق خان هدایت رو بخونم اینجا، تواین داستان، دیدم که صادق خان هم به گردش روزگار معتقفده شاید هم در نوشته های دیگه ش اشاره کرده و من ندیدم
داود گوژپشت؛ یک شخصیت تنها و پذیرفتهنشده دیگر از هدایت قوز داود فقط یک بهانه است، وگرنه جهانی که شخصیتهای هدایت در آن زندگی میکنند، برای نادیده گرفتن و طرد کردن آدمها نیاز به هیچ دلیلی ندارد؛ بیرحمانه رهایشان میکند تا حس نابهنجار بودن ذره ذره شیرهی وجودشان را بمکد.
من این طور فکر میکنم که سکانس زیبنده و نابینایی نمادینش هم تصویری تمامقد از همین نادیدهانگاری است که حس مرگ و نیستی را به داود القا میکند.
بغض بیخ گلوی او را گرفته بود عصای خودش را برداشت با گامهای سنگین افتان و خیزان از همان راهی که آمده بود برگشت و با صدای خراشیده زیر لب با خودش میگفت این زیبنده بود ! مر ا نمیدید … شاید هوشنگ نامزدش یا شوهرش بوده … کی میداند؟ نه … هرگز … باید بکلی چشم پوشید ! … نه … نه من دیگر نمیتوانم.. خودش را کشانید تا پهلوی همان سگی که در راه دیده بود نشست و سر او را روی سینه پیش آمده خودش فشار داد . اما آن سگ مرده بود!
همیشه از پدرش بیزار بود ،قوز داشت و بد سیما و دلیل این همه نقص عضو در خودش و سایر خواهر برادرهایی که حتی زود جان داده اند را ، پدر میدانست دلش میخواست تشکیل خانواده دهد اما حتی "زیبنده" دختر نابینا به او بله نگفت چقدر دلش میخواست بمیرد تا دیگر به او به چشم هیولایی ننگرند
چه تنهایی تلخیست ............ هر گونه تفاوتی آدم ها را به سمت و سویی پیش میبرد گاهی به اوج و گاهی به سقوط یا تنهایی
یک انتقاد نویسنده میتونه برگرده به حرفی که خیلی مستقیم بیان شد:
«اما حالا او آرزو میکرد که … قدغن میکردند تا اشخاص ناقص و معیوب از زناشوئی خودداری بکنند …»
اگر به هر طریقی سالم نیستید، فرزندآوری نکنید. اون فرزند شما رو لعن و نفرین خواهد کرد بابت ویژگی ناسالمی که براش به ارث گذاشتید.
احتمالن زیبنده نابینا بود و هیچوقت ظاهر قوز دار داود رو ندیده بود فقط شرحش رو از بقیه شنیده بود و به همین خاطر هم اون رو رد کرده بود. این بیانگر اینه که چطور آدمها میتونن با پیشقضاوتی درمورد موضوعی سطحی مثل ظاهرِ کسی اون رو از خودشون برونن بدون اینکه فرصت آشنا شدن با اون شخص رو داشته باشن حتا اگر چشمشون ظاهر اون شخص رو هرگز نبینه.
«باید به کلی چشم پوشید. برای دیگران خوشی میاورد، درحالیکه برای من پُر از درد و زجر است.»
هدایت در این داستان به خوبی بیان کرد که چگونه بعضی از آدمها به هر دلیلی در ارتباط با بقیه آدمیان زجر میکشن و اینکه چطور مجبور میشن به کلی چشم بپوشن.
یک شخصیت حاشیه ای یا به حاشیه رانده شده دیگر از صادق هدایت و از مجموعه زنده بگور. روایتی که قرار است تلخی یک زندگی زیسته را روایت کند و ته داستان دوباره به یک بن بست یا شوکی پیرامون مرگ برسد. به نظرم در اینجا تفاوتی که با بقیه داستانهای هدایت دارد این است که شوک انتهایی نمادین است شاید چون شخصیت اصلی داستان را میتوان نمادین پنداشت. یعنی سرنوشت دورافتاده ترین آدمهای جامعه بوی مرگ میدهد. برای همانها که نزدیک ترین همدم چیزی بهتر از یک سگ ولگرد نیست "خودش را کشانید تا پهلوی همان سگی که در راه دیده بود. نشست و سراو را روی سینه پیش آمده خودش فشار داد. اما آن سگ مرده بود"
داستان شخصی با شمایل و ظاهر فیزیکی متفاوت، که محصول ازدواج یه پیر با یک دختر جوان بوده و نتیجه های این ازدواج از سلامتی کامل برخودار نبودن. کسی که همه عمر زیر فشار حرفاست. دو نیم از پنج. مراقب هم باشیم باهم مهربون باشیم.
یه داستان تلخ از فردی که به خاطر گوژپشت بودن از جامعه طرد میشه و دردی که از تنهایی میکشه و دیدی که جامعه نسبت بهش داره متفاوت بود نسبت به کارهای قبلی که از هدایت خوندم
با خودش میگفت:«شاید آنها خوشبخت بودهاند!» ولی او زنده مانده بود، از خودش و از دیگران بیزار و همه از او گریزان بودند. اما او تا اندازهای عادت کرده بود که همیشه یک زندگانی جداگانه بکند.
داستان راجع نحسی هستش که با آدم به دنیا میاد قوزی که خیلیامون از بدو تولد داشتیم هرکس به شکلی و هیچوقت ازش خلاص نشدیم دوست داشتم بیشتر به این شخصیت پرداخته بشه و داستان عمق بیشتری پیدا کنه
چالشی دیگر در میان مردان ناتوان و زنان اثیری تکرار این مکررات در داستان هدایت نشان از یک استعاره در بطن خود دارد. گویی هدایت انسان و ناتوانی هایش را حالا از هر جنسی که می خواهد باشد در مردان و آرزوها را در زنان گذارده و باز نوع این آرزوهاست که زنان هدایت را می سازد آرزویی دست نیافتنی برای یک ناتوان زباله ای در جای دیگر است و اینگونه نویسنده ما به زبانی عمومی دست یافته است.
یادش افتاد اولین بار که معلم سر درس تاریخ گفت که اهال�� (اسپارت) بچه های هیولا یا ناقص را میکشتند همه شاگردان برگشتند و به او نگاه کردند و حالت غریبی باو دست داد. اما حالا او آرزو میکرد که این قانون در همه جای دنیا اجرا میشد...