(Shams Langeroody) محمد شمس لنگرودی (زاده ۲۶ آبان ۱۳۲۹) شاعر معاصر ایرانی و از اعضای کانون نویسندگان ایران است. او فرزند آیت الله جعفر شمس لنگرودی است که مدت ۲۵ سال امامت جمعه لنگرود را بر عهده داشت. وی استاد دانشگاه بوده و تاریخ هنر درس میدهد.
داستان کلیشهای از زندگی شخصی به اسم مراد، در شهری کوچک و در محیطی بسته که به زیرزمین خانهی خود پناه بردهاست، داستانی نمادین از جامعهای پدرسالار و سیاه (نماد جامعه ایران). جالب اینکه شمس لنگرودی در مصاحبهای که با ضیا دارد از دلیل برگشتنش به ایران حرف میزند و میگوید آنجا همه چیز بود ولی زندگی نبود! و گویی که برای زندگی به ایران آمدهاست اما در هر صفحهی رمان خود در حال اثبات این موضوع است که در فضای سیاه ایران، با پدرسالاری فاسد، تنها چیزی که وجود ندارد زندگیاست! (این دو نظر متفاوت البته هرکدام در بستر خود برای شمس لنگرودی "لایک" بیشماری داشته است!) البته در بین سطور داستان، جاهایی شمس به پیشهی اصلی خود یعنی شاعرانگی برمیگردد و جملاتی تاثیرگذار دارد که آنها به یادگار با خواننده میماند.
" هنوز نفهمیدم دنیا با این همه نابسامانی چطور میچرخد حتماً نخ نازکی ست که نمیگذارد همه چیز فرو بریزد. انگار یکی با همه شوخی دارد. تا میآیی کارت سر و سامانی بگیرد از جایی خراب میشود..."
این کتاب رو امسال از یکی از آشنایان هدیه گرفتم که این کتاب رو برام ارزشمند کرد و من حقیقتاً تا قبلش اصلا نمیدونستم که آقای شمس لنگرودی رمان هم مینویسند و البته امضای خود نویسنده هم روی صفحه اول کتاب هست که این هم ارزش کتاب رو بازم بیشتر میکنه
و اما بعد... چند تا کامنت منفی بدم اول کتاب شروع خوبی داشت به نظرم، اما فقط شروع خوبی داشت خود داستان تقریبا هیچ چیز جدیدی برای من نداشت یه سری دغدغه هایی که قبلا نویسندگان ادبیات خودمون بارها و به شکل های مختلف بیان کردن، توی این کتاب هم تکرار شدن و کنار هم اومدن داستان خرده روایت های زیادی داره و خیلی جاها به کتاب های مختلف (از جمله "انتری که لوطی اش مرده" و "داش آکل" و "مادام بواری" و غیره) ارجاع میده که به شخصه فکر میکنم این ارجاعات و خرده روایت ها خیلی جاها در راستای پیرنگ اصلی داستان نیستند و یه جورایی تکه های پراکنده ای هستند که انگار به زور کنار هم قرار گرفتن و واسه همین درست و حسابی به هم چفت نشدن
یه ایراد دیگه هم به نوع روایت داستان دارم داستان به این شکل روایت میشه که یه بخشی از روایت ها در زمان حال داره اتفاق می افته و یه بخش هایی هم فلش بک هایی به گذشته داره و داره یه خط داستانی رو در گذشته جلو میبره... که مشابه این قضیه توی خیلی از کتاب های دیگه ادبیات جهان و ایران دیدیم اما نکته ای که داره، اینه که نویسنده باید بتونه زمان حال و گذشته رو به موازات هم پیش ببره.. در حالی که توی این کتاب این اتفاق نمی افتاد روایت گذشته بصورت خطی داشت جلو میرفت، اما روایت حال در جا میزد آخرش هم روایت گذشته با یه گره گشایی تموم شد اما روایت حال با یه اتفاق نه چندان خاص که چون کتاب با روایت حال به پایان رسید، به نظرم پایان بندی خوب و جذابی نشد
اما از اینها بگذریم... چند تا نکته مثبت رو هم بگم گفتم که کتاب برای من که ادبیات ایران رو زیاد خوندم چیز جدیدی نداشت، اما اگه شما زیاد ادبیات معاصر ایران رو مطالعه نکردید (مثلا کتاب های عباس معروفی و محمود دولت آبادی و زویا پیرزاد و بلقیس سلیمانی و ... رو نخونده اید) این تکراری بودن ممکنه به چشمتون نیاد و یه نکته دیگه اینکه خود متن کتاب، نثر روون و ساده ای داره و از این مدل کتاب های شعاری و پر از ادا و اطوار نیست
حجم کتاب هم کمه و میشه حتی توی یه روز راحت خوندش به نظرم اگه میخواید از رمان های شمس لنگرودی یه تجربه داشته باشید، کتاب مناسبیه