کتاب «بادهای غربی» نوشتهی «مراد فرهادپور» گزیدهای از گفتگوها و سخنرانیهای نویسنده دربارهی موضوعاتی همچون سیاست، زیباییشناسی، نقد ادبی، فلسفه و مدرنیته را دربردارد. قرائت متونی چون فاوست گوته، مانیفست کمونیست، یادداشتهای زیرزمینی، بررسی عقاید و اندیشههای ساموئل بکت و بحث دربارهی نسبت رمان و فلسفه در کار بکت، بحث دربارهی رابطهی میان تفکر و خشونت و نسبت خشونت با مفاهیمی چون قدرت، زور و اقتدار و نسبت آن با مدارا، گفتوگو دربارهی آزادی، میل و اجتماع، سخنرانی فرهادپور دربارهی مفهوم فرم، و غیره.
1) از کتاب: اگر قرار است بپذیریم همین است که هست، که به هر حال در رواندا هم پانصد نفر کشته میشوند و در افغانستان هم ده هزار نفر تکه پاره میشوند، در آفریقا هم قحطی میآید و یک عده میمیرند و تاریخ هم به پایان رسیده و ما هیچ افقی (فکری ) نداریم، و باید وضع موجود را بپذیریم، پس نه فقط هر کاری مجاز است بلکه به گفته مرلوپنتی همهی حرفها و نظریههای ما نیز مهمل و بی معناست، زیرا فاقد هر گونه افق تاریخیست.... نکته اصلی این است که بالاخره باید افقی برای تفکر وجود داشته باشد، افقی برای انسانیت، اگر غیر از این باشد هیچ چیزی نمیتواند اندوه رنج بشری را توجیه کند. هیچ نظریه یا حتی هیچ ایمانی. 2) از جامعه: ژیژک و فرهادپور تفاوتِ سنیِ ده ساله دارند. ژیژک اکنون یکی از مهمترین فیلسوفان آلترناتیو در کل جهان است که به دلیل لحنِ شدید و همراه با شوخطبعیاش و تیز و برنده و دقیق بودنِ نظریاتش بسیار در سطح جهان محبوب است و البته به همان اندازه هم منفور. به طوری که شدیدترین اظهار نظرها در موردش از هر دو طرف وجود دارد: ذهنِ برترِ جهان یا خطرناکترین فیلسوفِ زنده. اما این دو طیف مدافع و مخالف در یک نقطه به یکدیگر میرسند: ژیژک اثرگذار است. اما مراد فرهادپور. به نظرم این متفکرِ ایرانی هیچ چیزی کمتر از ژیژک ندارد. گاهی حتا درخشانتر از اوست. گاهی حتا به نظرم عمیقتر از او میآید. جبرِ جغرافیایی اما او را در همانِ اعماق، به بند کشیده است. گفته میشود سانسورِ حکومتی، فشار ایدئولوژیک، درگیری شخصی و اعتیاد و حتا نوشتن به زبان فارسی( در برابر انگلیسی) دلایلیست که متفکری چون فرهادپور جهانی نمیشود. جدای از اینها اما، من معتقدم ما مایلیم از یک نکتهی مهم غافل شویم؛ که تک تک ما در این پروسه نقش داریم. چیزی که در کلیت به آن جامعه میگویند، چیزی نیست جز آدمهایی انضمامی و سبک زندگیشان. تک تک ما در رها کردنِ افق فکری نقش داریم. در سر زیر برف کردن. در دیدن و گذر کردن. در راحتطلبی و مصرفِ بیامان. امروز حتا فلسفه و ادبیات هم کالاییست برای مصرف. برای زدن حرفهای قشنگِ بیمعنا. برای "نمایش"ِ تفاوت. اما کدام تفاوت؟ آن تفاوتی که به سبکِ زندگیِ ما راه پیدا نکند و جزئی از ما نشود فقط یک اکسسوریِ دیگر است که به جای اینکه به کیفمان وصل کنیم به خودمان میبندیم. تمامِ ناکامیِ روابطِ ما ناشی از همین ترس و واهمهی ما از فکر کردن و ورود به فکرِ دیگریست. دیالوگِ مادران و فرزندان به جای صحبت آزادانه بر سر افکار و احساسات حول شکم میچرخد. روابط همکاران به جای بحث آزادانه بر سر "بودن" ها با همه خوبیها و نقصهایش به "داشتن" ها تقلیل مییابد. ما کتاب نمیخوانیم جز برای نوشتنِ پست و استوری. جز به انتخابِ یک بابایی که مثلا در سخنرانیِ فلان کتابی را معرفی کرده. کتاب خواندن (تازه اگر بیشتر از بیست صفحه جلو رود) به مثابه تلویزیون دیدن. دیگری انتخاب کند ما چه ببینیم. دیگری انتخاب کند ما چه بخوانیم. دیگریِ دور بگوید ما چه به هم بگوییم و کجا مراقبِ حرفها و اعمالِ خود باشیم. چون ما خستهتر و بیحالتر و بیامیدتر از آنیم که فکر کنیم و انتخاب کنیم و آماده باشیم که نه برای انتخابمان بلکه برای داشتنِ "حق" انتخاب بجنگیم. در چنین فضایی متفکری که با سانسور و تهدید مواجه است، هیچ نشانی از او در هیچ مدیایی نیست، جز چند اظهار نظر احمقانه و کلی و مبتذل و پیشداورانه در موردش (به لطف موجوداتی مثل بهاره رهنما) یا تخریبهای بیامان و شخصی و سطحی، ( به لطف مردیها و طباطبایی )هیچ حرفی در موردش نیست، در چنین فضایی باید گفت جهانی شدن پیشکش. کاش لااقل کتابهای به زبان فارسیاش خوانده شوند. کاش منتقدی، جدیتر و عمیقتر و بیخصومتتر از مردیها و سید جواد طباطبایی پیدا شود که نگوید تو خفه شو... حلاجی کند و آنتیتزی باشد برای پیشروی. 3) از فرد: و به راستی هیچکس نمیپرسد اگر انسان به دنبالِ شادیست، یعنی نهایتِ میلاش شادیست، چرا تنها به ملال میرسد؟ لاکان پرسیده و جواب داده.. انسان به دنبالِ شادی نیست. پس میلِ نهاییاش چیست؟ بله ما به دنبالِ جوابیم. جوابی سریع و آسان و راحت فهم. کمتر کسی فکر میکند بهتر است مدتی تنها این سوال را مزه مزه کند و به هر چه سخت و استوار باور دارد، شک کند...
خب من این کتاب رو بعد از مدتها که پیش یکی از دوستانم بود دوباره به دست آوردم:) و هوس کردم تنها بخش از کتاب که قبلا خونده بودم رو دوباره بخونم! نکاتی در باب فرم
مطلب همونطور که خود فرهادپور هم میدونه و میگه خیلی آشفته و پراکنده است اما همین مطلب پراکنده هم با دغدغهی اصیلی شکل گرفته. بیان نکاتی در باب فرم برای نشان دادن محدود و عمق ماجرا. چرا؟ چون به زعم فرهادپور توی ایران فرم یعنی بازی با تکنیک! فرهادپور تمام تلاشش رو میکنه و البته برای این تلاش بیشتر از آدرنو و هگل مدد میگیره. نکات خوبی رو میگه و افقهای خوبی رو جلوی چشم خواننده/شنونده(چون اصل مطلب یه میزگرد بوده) باز میکنه. مقدمهی کتاب هم خوبه. به اندازهی کافی تنده و به اندازهی کافی سر حال آور! جایی از مقدمه در مورد مطالعه تمام خشمش رو اینطور ابراز میکنه که همه دغدغهی کمبود مطالعه دارند و مدام در رسانههای جمعی این دغدغه رو وِر میزنن. در حالی که مطالعه سکوت میخواد و تنهایی و این آقایون یک ثانیه هم خفه نمیشن! از مابقی مطالب کتاب بیخبرم:)
ایراد اصلی کتاب شاید این باشد که بحثهای گرداوری شده که مجموعه ای از سخنرانی ها، گفتگو ها و مصاحبه های فرهادپور در سالهای پایانی دهه هفتاد شمسی را شامل میشود پراکنده اند و این مشکل باعث میشود خواننده ای مثل من دو بحث کتاب را نیمه رها کند!( طبعا اشنایی کافی با مقدمات بحث نداشتم و گفته های فرهادپور اصلا برای یک مبتدی مناسب نیست) با چشم پوشی از این اشکال، بادهای غربی نشان از دقت و عمق بینش انتقادی نویسنده ش دارد به خصوص دو بحث انتهایی کتاب؛ گفتاری راجع به سنت و سنتگرایی ایدئولوژیک و مصاحبه ای در باب رابطه مارکسیسم، سرمایه داری و دموکراسی دقت مفهومی بحث و پرداختن به مفاهیم از منظرهای کمتر اشاره شده( حداقل برا من) فرهادپور را به متفکری تبدیل میکند که عمیقا جدیست، دقیق است از همه مهمتر متفکری که کاملا پا در سنت نظری خویش دارد و درعین حال ایدئولوژیک بحث نمیکند( برخلاف تصور رایج) .