گروس هنوز هم برای من بهترینه. برعکس رسول یونان که این چند سال اخیر خیلی دل سردم کرد گروس نشون داد که ذهنش توان سابق رو داره و حتی قوی تر هم شده. شعرای داستانی پذیرفتن بیشتر از حفره ها بود و من لذت می بردم از این که گروس می تونه توی چند تا مصرع به راحتی یه داستان کوتاه رو روایت کنه. انتهای خیلی از شعراش هم مثل قبل غافلگیر شدم و همون جا بود که اعتمادم بهش بیشتر شد. تصاویرش هم تازه ان و درگیر تکرار نشده. فقط مضمون جدایی و رفتن و نبودن این بار خیلی بیشتر شده بود که شاید به زندگی شخصی اش مربوط بشه اما مهم اینه که همین مضمون به شکل های مختلف و با ترکیب ها و تصویرسازی های متفاوت بیان شده بود.
در حقیقت، بقیّه رو نمی دونم. ولی من شخصاً شعرهای ایشونو ک می خونم، یاد می گیرم با شعرها حرف زد. شعرها رو حرف زد. معمولاً با شعرهای سپید نمی تونم ارتباط برقرار کنم؛ چون وزن نداشتن یه جورایی انگار واژه ها رو سنگین و سردرگم و معلّق می کنه. ولی این اثر نه این ک خوش آهنگ باشه، نه؛ سبک هم نبود. رها شده بود.. آزاد. پرنده.. این احتمالاً مفید و مختصرترین توصیف از سبک ایشونه؛ پرنده.. چ تو قفس، چ بی قفس.
پذیرفتن (مجموعه شعر) / گروس عبدالملکیان/ نشر چشمه/ چاپ یازدهم/ 95 صفحه/ تاریخ اتمام کتاب: یکشنبه دو مهر 1396 موضوع شعرها اکثرا تنهایی، عشق، رفتن و این قبیل مسائل است اما نحوه ی بیانش ناله گونه نیست و قدرت بیان دارد و با دغدغه تر از بسیاری از شاعران معاصر بیان کرده و به دل مینشیند. جنون خاصی در بعضی شعرهایش دیده می شود و پنج شعر از کتاب به نظرم خیلی بهتر از بقیه ی شعرهایش بود و بیشتر ارتباط برقرار کردم. قطعا ارزش خواندن داشت. لذت بردم. از نظر احساسی برایم لذت بخش بود.
اکثر شعرها رو دوست داشتم و باهاشون ارتباط برقرار کردم. اتفاقی که اکثراً وقتی مجموعهای از گروس میخونم میافته و نه هیچ شاعر دیگهای.بعضیهاش که واقعاً عمیق و توفکربرنده بودن و دلم میخواست توشون حل بشم.
"تو رفتهای و جای خالیات دیگر در خانه جا نمیشود."
از میان آنچه تاکنون از گروس عبدالملکیان منتشر شده، احتمالاً شعرهای این مجموعه را باید پختهترینها و سنجیدهترینها دانست. دغدغههای فلسفی خاصی در جایجای شعر او موج میزند که موضوع بیشتر آنها، یأس از زندگی و یکنواختی کسلکنندهی آن است. همچنین دراینمیان، شعرهایی یافت میشود که ماهیت عاشقانه و احساسی دارد. البته در همگی اینقبیل شعرها نیز بیاستثنا روح ناامیدی حکمفرما است و تیرگی نازدونی این موضوعها، در فضای اغلب شعرها بهروشنی دیده میشود. درست است که این کتاب را بسیار بسیار پسندیدهام و آن را بهترین کار عبدالملکیان میدانم؛ اما از اشکالهای آن نیز نمیتوان چشم پوشید. بهنظر میرسد نوع نگاهی که گروس در آثارش به زندگی دارد، در همهی شعرهایش تکرار شده است. کسی که تاکنون شعرهایی از او خوانده باشد، بهخوبی درمییابد که مضمونهای شعری او، گاه تکراری خستهکننده پیدا میکند و بهندرت پیش میآید که فضای شعری با شعر دیگر متفاوت شود. این نکته چه با مقایسهی شعرهای یک مجموعه باهم و چه با مقایسهی همهی اشعار او با یکدیگر درکشدنی است. پیدا است که نمیشود تکرارپذیربودن دیدگاههای غالبِ شاعر را در شعرش انکار کرد؛ اما گمان میکنم شاعر میتواند همان دیدگاهها را در زبان و بیان و تصاویری تازهتر بریزد و شکلی نو به آن ببخشد. در اکثر شعرهای تیره و یأسزدهی گروس عبدالملکیان، بنمایههایی چون ماهی، آب، دریا، نهنگ، تفنگ، گلوله، خون، مرگ، تنهایی و... بسامد چشمگیر دارد. تکرارِ صِرف این عناصر در شعر، ابداً ایرادی ندارد. مشکل این است که این واژهها در تمام شعرها کارکردی یکسان دارد و خلاقیتی در بهکارگیری آنها پدید نیامده است. افزونبر این، در شگردهای شاعری او نیز تکرارهایی مشاهده میشود؛ مثلاً در مرکز شعرهای پرشماری با موضوع تنهایی یا جدایی، در متنی رواییْشعری، شخصیتی روانپریش و اندوهگین و ناامید وجود دارد که به بازآوری خاطرات خویش در ذهنش مشغول است. این نوع شعرها غالباً با نوعی درهمپریشی زمانی نیز همراه است؛ به این معنی که شخصیت اصلی شعر یا خود راوی، مرز میان زمانها را در هم میشکند. در این حالت، گذشته و اکنون و آینده در هم میآمیزد و تمایزدادن آنها برای خواننده، دستکم تا بخشهای انتهایی شعر دشوار میشود؛ مانند این شعر از یکی از مجموعهشعرهای پیشین او: «حالا که رفتهای، بیا بیا برویم بعدِ مرگت قدمی بزنیم ماه را بیاوریم و پاهامان را تا میان رودخانه دراز کنیم بعد موهایت را از روی لب هایت بزنم کنار بعد موهایت را از روی لب هایت بزنم کنار بعد موهایت را از روی لب هایت. .. لعنتی! دستم از خواب بیرون مانده است!» ازایندست شعرها و مضمونهای تکرارشونده در کل آثار عبدالملکیان فراوان است و این ایرادی است که نمیتوان از آن چشم پوشید. باوجوداین، وی در پرواندن همین مسائل و موضوعات دستی توانا دارد و زیبایی و جذابیت آنها را مطلقاً نمیتوان رد کرد. از خواندنیهای این مجموعه: «تنهاتر از آنم که واقعیت داشته باشم به خیابان میروم و ساعتها در خودم قدم میزنم از تو تنها خاطرهای مانده است که امشب چون اسبی زینَش میکنم بر آن میتازم و از استخوانهایم بیرون میزنم اسبی که ردّ سُمهایش بر دشت سطریست که در دوردست، شعر میشود.» ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ «آن لحظهی شِنی که از ساعت رد نمیشود آن لحظهای که بیابان در گلویم خشک شد آن لحظهای که راننده را در آیفون دیدم آمده بود آینده را سوار کند ببرَد آن لحظهای که بند کفشهات را دور گردنم محکم کردی آن لحظهای که خانه از در بیرون رفت آن لحظهای که خون مکث کرد که خون برعکس چرخید تا روزهای قبل را مرور کند آن روزها که برای ماندنت دستوپا زدم دستوپا زدم دستوپا زدم آن لحظهای که دریا جنازهام را به من پس داد آن لحظهی سیاه که پارهپارهاش کردم و از پنجره بیرون ریختم آن پارهپارهها که هزاران کلاغ شد و بر آسمان نشست آن لحظهای که آن لحظه را به جنگل بردم تا در موجها غرق کنم آن لحظهای که رودخانه از آب بیرون آمد به موهایش دست کشید گفت: «نه!» آن لحظهی شِنی که لحظه لحظه لحظه از سالهای بعد بیابان میساخت آن لحظهای که تو رفتهای آن لحظهای که نخواهد رفت.»
شخصیت هایی در من اند ک با هم حرف نمی زنند ک همدیگر را غمگین می کنند ک هرگز دورِ یک میز غذا نخورده اند
شخصیت هایی در من اند ک با دست هایم شعر می نویسند با دست هایم اسکناس های مُرده را ورق می زنند دست هایم را مشت می کنند دست هایم را بر لبه ی مبل می گذارند و همزمان ک این یکی می نشیند دیگری بلند می شود، می رود
شخصیت هایی در من اند ک با برف ها آب می شوند با رودها می روند و سال ها بعد در من می بارند
شخصیت هایی در من اند ک در گوشه ای نشسته اند و مثل مرگ با هیچکس حرف نمی زنند
شخصیت هایی در من اند ک دارند دیر می شوند دارند پایین می روند دارند غروب می کنند و آن یکی هم نشسته است روبه روی این غروب، چای می خورد
شخصیت هایی در من اند ک همدیگر را زخمی می کنند همدیگر را میکُشند همدیگر را در خرابه های روحم خاک می کنند ∆ من اما با تمام شخصیت هایم دوستت دارم __________________________________________
یادت هست که تمام پیاده رو ِ بعدازظهر را زیر ِ خورشید قدم زدیم؟ حالا پیاده رو ،بعدازظهر، قدم زدن دارند در خورشید می سوزند و صبح دیگر صبح نیست این، جهنمِ من است که از پشت ِ کوه ها طلوع می کند
باد رفته بود جوانی مان را بیاورد که صورتش را دزدیدند
برای همین زیر ِ برگ ها را می گردد برای همین با درخت ها حرف می زند برای همین ابرها را جا به جا می کند برای همین نبودنش را به شیشه ها می کوبد
ملافه را کنار زدیم وُ زیر ِ برف ها خوابیدیم من اما گفتم بهتر است، لب ها را بُگذاریم برای بعد لیوان هامان را از نفت پُر کنیم به سلامتی ِ هر چیز که دارد تمام می شود به سلامتی ِ آتش که از سوختن می رقصد به سلامتی ِ رنج که قرن ها خودش را تحمل کرده است
آه ! روح ِ قطره قطره ی باران چگونه بُمب ها از تو تنها باریدنت را آموختند
آه ! روح ِ بسته ی درها گیرم که قفل هاتان را بشکنم دیروزهایم را چه کسی آزاد می کند ؟
آه ! روح ِ رفته ی رودخانه روح ِ سوخته ی چراغ روح ِ عاشق ِ من که در تاریکی از من بیرون آمدی و ساعت هاست کنار ِ پنجره نشسته ای بر تخت دراز بکش سینه ات را بشکاف بُگذار این چند روز ِ مانده را من در تو پنهان شوم
اینو بگم که متن صفحه اول خیلی به دلم نشست! و بیش از اون نام کتاب که پذیرفتن هست. البته اون متن اول کتاب ، توضیحی بر انتخاب این نام هست. و چقدر توضیح خوبی است :) معمولا دید خوبی به این سبک شعرها ندارم ولی به توصیه همکارم اینو گرفتم و خوندم (داغ داغ ، تازه از چاپ دراومده ، بعد رونمایی!) و واقعا تجربه بدیع و متفاوتی بود. :) بخرید و بخونید و لذت ببرید :) صفحه اول : انسان دو بار به نادانی میرسد، یک بار پیش از دانایی و یک بار پس از آن؛ و تنها تفاوتِ این دو در پذیرفتن است
تا امروز بهترین کتابِ شعرِ گروس-تا امروز بهترین کتابِ شعرِ سپیدی که خواندهام. آرزو میکنم و انتظار دارم که نوبلِ ادبیات بهواسطهی این کتاب برای مؤلّفش عاید بشه. شعرها عمدتاً محتواهایی اگزیستانسیالیستی، ماتریالیستی، اجتماعی و عاشقانه داشتند. و به نظر میرسد با همین تفکیک هم گرد آمدهاند.
عمق آخرين حرف ها مثل ايستادن كنار دره اي مي ترساندم و سنگ ريزه اي كه به اعماق مي غلتد همه چيز را با خود برده است
ماجرا براي تو كوچك بود مثل سوزني كه در قرنيه ام فرو كني
و تازه مي فهمم اين رگسرخ كاموا كه روزهاست بر ميز رها شده، از گردنم شكافته است
نبودنت نقشه ي خانه را عوض كرده و هر چه مي گردم آن گوشه ي ديوانه ي اتاق را پيدا نمي كنم
احساس مي كنم كسي كه نيست كسي كه هست را از پا درمي آورد -------------------------------- تنهاتر از آنم كه واقعيت داشته باشم
به خيابان مي روم و ساعت ها در خودم قدم مي زنم
از تو تنها خاطره اي مانده است كه امشب چون اسبي زينش مي كنم بر آن مي تازم و از استخوان هايم بيرون مي زنم
اسبي كه رد سم هايش بر دشت سطري است كه در دور دست شعر مي شود ---------------------------------------- يك لحظه مكث كرد خيال وگرنه از پل گذشته بوديم و حالا داشتيم براي همه چيز دست تكان مي داديم ... ---------------------------------------- ... سنگ ها سخت عاشق مي شوند اما فراموش نمي كنند ... ------------------- The book really plays a game with imagination, plays a game even with a game.
هیچ وقت نتونستم با این سبک شعرها ارتباط خوبی برقرار کنم نمی دونم برای چی می خونمشون! تعدادی آن از شعرهایی که میشه گفت نسبت به بقیه شون برام جالب تر بود: 1: می ریزم ریز ریز ریز چون برف که هرگز هیچ کس ندانست تکه های خودکشیِ یک ابر است 2: باد می آید به موهایم دست هم نمی زند شعله ای را در اعماقم خاموش می کند می رود 3: مسافران سوار شدند و ناخدا بادبان ها را کشید
دریا اما صبح، زودتر بیدار شده بود و پیش از آن ها رفته بود 4: قسمتی از شعری برای صلح: باید قبول کنیم که هرگز هیچ سربازی زنده از جنگ برنگشته است ----- و چند تای دیگر...
بهم کمک کرد بتونم از شعر نیمایی لذت ببرم؛ هرچند هنوز درست و حسابی نمیفهممش. خیلی از شعرها برام معنی نداشتن و اگر فقط شعرهایی که فهمیدمشون رو ملاک قرار بدیم چهار یا پنج امتیاز میدم.
خوب بود. فضای خیالانگیز جذابی داشت. ------------------- یادگاری از کتاب: آخرین پرنده را هم رها کردهام اما هنوز غمگینم چیزی در این قفس خالی هست که آزاد نمیشود. ... بگذار این چند روز مانده را من در تو پنهان شوم. ... این رگ سرخ کاموا که روزهاست بر میز رها شده، از گردنم شکافته است نبودنت نقشهٔ خانه را عوض کرده و هر چه میگردم آن گوشهٔ دیوانهٔ اتاق را پیدا نمیکنم احساس میکنم کسی که نیست کسی که هست را از پا درمیآورد. ... یک لحظه مکث کرد خیال وگرنه از پل گذشته بودیم و حالا داشتیم برای همه چیز دست تکان میدادیم. ... اتاق را بگرد و هر چه را که سالهاست پنهان کردهام از دهانم بیرون بریز. ... لیوان از دستهایم افتاد و هزار لحظه شد. ... دوست داشتن، مرده است دوست نداشتن، مرده است. ... آن لحظهای که بند کفشهات را دور گردنم محکم کردی آن لحظهای که خانه از در بیرون رفت.