جوری جورتان پسرک تنبلی است که روزی همراه دوستانش به جنگل می رود،موقع بازگشت،آنها راه را گم می کنند و بر سر دوراهی نور و صدا قرار می گیرند.بچه ها به توصیه جوری جورتان راه نور را در پیش میگیرند اما در این راه،با دیو سفید خال دار روبرو میشوند...
قضیه از اینجا شروع شد که من در سن ده سالگی اعلام کردم دیگه از خوندن کتابای کودک خسته شدم و میخوام کتابای بزرگتری بخونم... کلاس چهارم دبستان رو که تموم کردم مستقیما (حالا با کمی اغراق...) رفتم کتابخونه و از خانوم دوست داشتنی کتابدار خواستم چندتا کتاب به من معرفی کنه... اون موقع ها هنوز این سیستمهای کامپیوتری نبودن و باید میرفتی تو اون کشوها دنبال مشخصات کتاب میگشتی و اطلاعتش رو یادداشت میکردی... خانوم کتابدار منو راهنمایی کرد که کجا و چطور دنبال کتاب بگردم... یادم نیست چه کتابایی انتخاب کردم اون موقع... ولی تا جایی که یادم میاد هر دوتا کتابی که اسم و اطلاعتش رو نوشته بودم نبودن... پس خانوم کتابدار مهربون برام دوتا کتاب به انتخاب خودش آورد و گفت که فکر میکنه دوست داشته باشمشون... یکی از اون دوتا کتاب این بود... یادم میاد... اون شب یه سره خوندم و خوندم... و تمومش کردم... کتاب بعدی رو هم خیلی زود شروع کردم و خوندم... این کتاب نه جهت قصه... بلکه از این جهت که اولین کتابی بود که دیگه کتاب قصهی بچه ها نبود برام عزیزه... اون سال تابستون خیلی کتاب خوندم... کتابایی که دونه دونه از توی اون کشوها اطلاعاتش رو پیدا میکردم و میخوندم... خیلی هاشون برام خاطره انگیز شدن...
پ.ن: بچه که بودم مامانم یه قصه برام میگفت که اسم شخصیت اولش جیرتان بود... خیلی خلاصه تر از این کتاب بود...ولی کلیتشون یکی بود... یادمه که توی دنیای بچگیم... زرنگیهای جیرتان... یا همون جوری جورتان رو تحسین میکردم...
بچه که بودیم مامانم قصه هایی برامون میگفت که بیشترشو از مادرش (عزیز) یاد گرفته بود. قصه ی جیرتان، مرد و نامرد، موش و مار، قصه های پیامبرا و کلی قصه های دیگه. یه وقتایی هم شبایی که خونه عزیز می موندیم، اگه عزیز حوصله داشت و ما هم در طول روز زیاد شیطونی نکرده بودیم، خودش قبل خواب برامون قصه میگفت. قشنگ تر و پر رمز و راز تر از اون جوری که مامانم تعریف می کرد ( در ضمن مامانم خیلی وقتا وسط قصه خوابش میبرد). حالا عزیز خیلی وقته که دیگه نیست و خیلی قبل تر از این که نباشه هم مدت ها بود که قصه گویی از یادش رفته بود. نه فقط قصه ها، که خیلی چیزای دیگه هم؛ از جمله ما. حالا که نسترن حرف از جیرتان زد یاد عزیز افتادم و اون صدای گرم و قشنگش، که مثل لالایی آرامش می ریخت به جون ما بچه های شر و شیطون، و با افسونش خوابمون می کرد. دلم تنگ شد برای وقتایی که شیطونی می کردیم و عزیز اسم جیرتان رومون میذاشت...