What do you think?
Rate this book


از عشق چرا چشم بپوشم که ندارد
این تازهمسلمان شده با کفر میانه
****
پریشان است گیسویی در این باد و پریشانتر
مسلمانی که میخواهد نگاهش را نگه دارد
****
عطر موهایت قرار از شهر میگیرد بگو
دل ربودن را کدام عطار یادت داده است؟
****
کوچکم خواندی، که پیش چشم ظاهربین تو
دیگران کوهند و من سنگ کنار جادهای
****
همه لبتشنه، تو دریایی و من ماهی تنگ
از کنارآمدگان لب دریا چه خبر؟
****
بعد من تنها نخواهی ماند، اما بعد تو
بر من تنها نمیدانی چهها خواهد گذشت
****
مهتاب من! هنگام دیدار تو فهمیدم
دیوانهبازیهای دریا داستان دارد
مستی که در شهر خبرچینان تو را بوسید
امروز آسودهست، فردا داستان دارد
****
بس است این که به آه و به ناله در همه عمر
به انتظار نشستی، به انتظار بایست!
****
دستهایت دستهایم را راه کردند و حال
برگ پاییزم که میافتم به پای دیگران