ساعدی در ۱۳ دی ۱۳۱۴ در تبریز متولد شد. دکتر علی اکبر ساعدی جراح برادر دکتر غلامحسین ساعدی نویسنده و شاعر شهیر و برجسته در باره برادرش و مدرسه طالقانی (منصور سابق) تبریز میگوید
«غلامحسین ساعدی پس از پایان تحصیلات ابتدایی در دبستان بدر، کوچه غیاث در خرداد ماه سال ۱۳۲۷ گواهینامه ششم ابتدایی گرفت و در مهرماه همین سال برای ادامه تحصیل وارد دبیرستان منصور شد. دبیرستان منصور در زمینی بنا شده بود که قبلاً قبرستان بود، به هنگامی که منصور استاندار آذربایجان شده بود این دبیرستان سر و سامان گرفت و برای همین نام منصور را روی دبیرستان ما گذاشته بودند، دبیرستان خیلی خوبی بود، معروف بود، اتوریته داشت و خیلی هم از خانه ما دور نبود.»
او کار خود را با روزنامهنگاری آغاز کرد. در نوجوانی به طور همزمان در ۳ روزنامهٔ فریاد، صعود و جوانان آذربایجان مطلب مینوشت. اولین دستگیری و زندان او چند ماه پس از ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ اتفاق افتاد. این دستگیریها در زندگی او تا زمانی که در ایران بود، تکرار شد. وی تحصیلات خود را با درجه دکترای پزشکی، گرایش روانپزشکی در تهران به پایان رساند. مطبش در خیایان دلگشا در تهران قرار داشت و او بیشتر اوقات بدون گرفتن حق ویزیت بیماران را معاینه میکرد. ساعدی با چوب بدستهای ورزیل، بهترین بابای دنیا، تک نگاری اهل هوا، پنج نمایشنامه از انقلاب تا مشروطیت، پرورابندان، دیکته و زاویه و آی بی کلاه، آی با کلاه، و چندین نمایشنامه دیگری که نوشت، وارد دنیای تئاتر ایران شد و نمایشنامههای او هنوز هم از بهترین نمایشنامههایی هستند که از لحاظ ساختار و گفتگو به فارسی نوشته شدهاند. او یکی از کسانی بود که به همراه بهرام بیضایی، رحیم خیاوی، بهمن فرسی، عباس جوانمرد، بیژن مفید، آربی اوانسیان، عباس نعلبندیان، اکبر رادی، اسماعیل خلج و... تئاتر ایران را در سالهای ۴۰-۵۰ دگرگون کرد. پس از ۱۳۵۷ و درگیر شدن ساعدی با حکومت در پس از انقلاب، از ایران مهاجرت کرد، وی در غربت به چاپ دوباره "الفبا" را (جهت حفظ فرهنگ) آغاز کرد. وی در روز شنبه ۲ آذر ۱۳۶۴ در پاریس درگذشت و در گورستان پرلاشز در کنار صادق هدایت به خاک سپرده شد
Gholām-Hossein Sā'edi was born in Tabriz 5 January 1936. In 1963 he graduated from University of Tabriz in medicine, began his writing career (under the pen name Gowhar-e Morād) with short stories and plays (1966). Sā'edi was a noted writer, editor, and dramatist; an influential figure in popularizing the theater as an art form, as well as a medium of political and social expression in contemporary Iran. Later, after completing the mandatory military service he embarked (1963) on a five-year internship to specialize in psychiatry. He was repeatedly investigated, arrested, and incarcerated by the security police (SAVAK) and subjected to both physical and psychological abuse. Sa’edi’s plays were at first produced and viewed by small groups of university students as ’theatrical experiments,’ and attracted wide audiences. The dialogues are designed to lend themselves to modification by local accents and dialects, a quality that has made the plays accessible and appealing to audiences of different ethnicity and varying levels of intellectual sophistication. By the end of the 1960s Sa’edi’s standing as a prolific dramatist and fiction writer had been well established in the circle of literary figures. Based on his travels in 1965 to the villages and tribal areas of the Persian Gulf and in 1968 to Azerbaijan in northern Iran, Sa’edi produced a series of monographs with anthropological underpinnings. The importance of these studies is that in a variety of ways they became useful sources for many of Sa’edi’s later works. In Sa’edi’s monographic sketches and fictional narratives the village and the city are both inhabited by the same anxiety-ridden people, tormented by the same problems. By the early 1970s, in addition to his short stories, he had published a short novel, Tup (The Cannon, 1970) and completed the manuscripts of Tātār-e Khandān (The Grinning Tartar) while he was in prison for
نمایشنامهی ضحاک از غلامحسین ساعدی از دستهی کتابهایی هست که از یکی از داستانهای شاهنامه اقتباس گرفته شده و یک داستان اسطورهای رو به واقعیت تبدیل کرده تا در قالب این اقتباس اسطورهای حرفهای سیاسی و احتمالاً جامعهشناسانه/روانشناسانهش رو بزنه و البته زیاد هم به داستان اصلی وفادار نبوده و به جز اسم فقط یک دورنمای کلی از اون داستان برداشته، یک پادشاه بیگانه که با درخواست بزرگان برای نجات کشور اومده. به نظرم زیاد نمایشنامهی قدرتمندی نیست و باگ هم زیاد داره. از ضعفهای نمایشنامه میشه به شخصیتپردازی اشاره کرد که با توجه به ایجاد شخصیتهای جدید و امروزی از دل یک داستان اسطورهای، نیاز به ساخت و پرداخت شخصیتها بود اما چنین چیزی وجود نداره. دومین ضعف لحن نمایشنامهست که بین لحن امروزی و محاوره و لحن قدیمی و ادبی در رفت و آمده و هرچند به نظر میاد از قصد این اتفاق افتاده اما نه به داستان و مفهموم کمک کرده و نه حتی چاشنی طنز به نمایشنامه داده و بیشتر باعث سردرگمی خواننده شده. از ورود به ماهیت نمایشنامه و نظرات سیاسی نویسنده هم پرهیز میکنم چون نظرات شخصی میشه و برای هر کس متفاوت.
ساعدی در این نمایشنامه به اقتباسی نیمهوفادارانه از اسطورهی ضحاک دست زده است. پس روند داستانی عینن مانند ضحاکِ شاهنامه نیست و تفاوتهایی هم بین آنها به چشم میآید. مهمترینِ این تفاوتها آنکه جمشید در نمایشنامهی ساعدی زنده است.
"در آغاز به نظر میرسد انگیزه ی او از زنده نگه داشتن جمشید، صرفاً ارعاب ارنواز و شهرناز است. اما پس از تسلیم این دو، این انگیزه از میان میرود و جمشید تا پایان روایت الگوهای اسطورهای را به کلی در هم میریزد. حضور او به میدان آمدن فریدون و کاوه را منتفی میکند. با این حال در اولین حضور جمشید در درام، هیچ نشانهی مستقیمی که بر جم بودن او دلالت کند وجود ندارد. تا آنجا که در پردهی دوم بار دیگر ظاهر میشود و در گفت و شنودی با ضحاک و روایت چگونگی از تخت برافتادنش، نشان میدهد که همان جم است: جمشید : "مرا توی زندان کردند، در همه جا جار زدند که من به اذن خدا کشته شدهام و آن وقت دستور شادمانی صادر کردند." به این ترتیب جم در کنار ضحاک، اسطورهی دیگری است که در درام به تصویر کشیده میشود." (تحلیل تطبیقی کارکرد اسطوره در آثار نمایشی ژان کوکتو و غلامحسین ساعدی بر مبنای آراء ژیلبر دوران، ماهری و همکار)
از دیگر تفاوتهای اثر نمایشی ساعدی با شاهنامه میتوان به رویشِ دو مار درونِ مغزِ ضحاک به جای شانههای او اشاره کرد.
با توجه به مضمون سیاسی این اثر، کارنامهی سیاسی ساعدی اهمیت مییابد. "با در نظر گرفتن ضحاک به عنوان قدرتی که با شکنجه و ارعاب مردم و اطرافیان خود را نابود میکند، جمشید میتواند به مثابهی روشنفکری در نظر گرفته شود که یکبار توسط درباریان پس زده شده است و حالا دوباره برای به پا کردن یک انقلاب جدید، به حضور او و دیگرانی نیاز است. بر اساس روش نقادی ژیلبر دوران، زندگی شخصی غلامحسین ساعدی مانند بسیاری دیگر از نویسندگان و نمایشنامهنویسان، در شخصیتهای اصلی آثارشان نمود مییابد و با اندکی تغییر، در آنها متجلی میشود. به این ترتیب ساعدی از اسطورهی جمشید کمک میگیرد و آن شخصیت آرمانی را به تصویر میکشد که ذلت را نمیپذیرد و خواهان تغییر و اصلاح است. اسطورهای که مانند آینهای، خود ساعدی را به نمایش میگذارد. جمشید روشنفکری مانند او است که در جریان اصلاحاتی که سنگ آن را به سینه میزند، زندانی میشود ولی ناامید نمیشود. چرا که ساعدی بعد از آزادی از زندان نیز به فعالیتهای خود ادامه میدهد." (تحلیل تطبیقی کارکرد اسطوره در آثار نمایشی ژان کوکتو و غلامحسین ساعدی بر مبنای آراء ژیلبر دوران، ماهری و همکار)
"جمشیدِ" نمایشنامهی ضحاک، چیزی است شبیه "مرد روی بالکنِ" نمایشنامهی دیگر ساعدی، یعنی"آی بی کلاه، آی با کلاه". و تا حدودی با همان میزان از انفعال. هر دوی این شخصیتها در طولِ نمایش کنشِ قابلتوجهی ندارند اما نمادِ روشنگریاند. مرد روی بالکن تمامِ مدت از روی بالکن و جمشید از توی زندان نظارهگر اوضاع هستند. در هر دوی این نمایشنامهها، شخصیتِ روشنفکر نمیتواند اعتمادِ مردم را جلب کند و همین منجر به آسیب و صدمه میشود.
یکی دیگر از ویژگیهای ضحاکِ ساعدی، نگاهِ هجوآمیز به اسطوره است: "اقتباس از اسطورهها در طول تاریخ مورد توجه نویسندگان بیشماری قرار گرفته است و افراد زیادی به این قبیل باز آفرینیها دست زدهاند. اما در بررسی ضحاک به زبانی هجوآمیز بر میخوریم. مسئله این نیست که ساعدی دست به تمسخر اسطورهها زده یا با بازخوانی سعی در نشان دادن سطحی یا بیاهمیت بودن آنها داشته بلکه سعی میکند تا با به کارگیری لحنی آیرونیک، اولا شیوهای متفاوت را برای این اقتباس اتخاذ کند، شیوهای که درخور سایر آثار ادبی زمانهی خود باشد. ثانیاً اینکه پوچی بعضی از حوادث زندگی بشری را به نمایش بگذارد. برای مثال، ساعدی صحنهای که با بازگشت حاکمی دیکتاتور(ضحاک) به جای جمشید بر مسند قدرت همراه میشود را از زبان یکی از نجبا اینطور توصیف میکند: "نجبا و روحانیون در دستگاه او حرمت و مرتبت بلندی داشتند، در حالی که عوامالناس و مردم کوچه و بازار خوار و حقیر شمرده میشدند و اینها همه خصایصی بود درست عکس خصایص جمشید. ما به چنین امیری نیاز داشتیم." (تحلیل تطبیقی کارکرد اسطوره در آثار نمایشی ژان کوکتو و غلامحسین ساعدی بر مبنای آراء ژیلبر دوران، ماهری و همکار)
در مقالهای با عنوانِ " خوانش بینامتنی نمایشنامهی"ضحاک"ساعدی و داستان ضحاک شاهنامه بر مبنای نظریه ترامتنیت ژنت"، رابطهی این نمایشنامه با شاهنامه، بهلحاظ پیرامتنیت، بینامتنیت و سرمتنیت بررسی شده است که نتیجهی این مقاله را اینجا اضافه میکنم:
"نمایشنامه ضحاک ساعدی تحت تأثیر داستان ضحاک شاهنامه فردوسی به وجود آمده است و دارای قابلیتهای تحلیل بینامتنی است. پژوهش پیش رو روابط بینامتنی نمایشنامه ضحاک ساعدی و داستان ضحاک شاهنامه فردوسی را براساس نظریه معروف ژرار ژنت بررسی کرده است. از بین گونههای پنجگانه تقسیم بندی ژنت، پیرامتنیت بینامتنیت و سرمتنیت برای بررسی دو اثر به کار گرفته شده است. از لحاظ پیرامتنی، نمایشنامه ضحاک با داستان ضحاک شاهنامه هم رابطه پیرامتنی درونی دارد و هم رابطه پیرامتنی بیرونی؛ بدین صورت که عنوان نمایشنامه و اسامی شخصیتها بیانگر پیرامتن درونی هستند و مقاله ها، مصاحبه ها و نقدهای نوشته شده درباره نمایشنامه ضحاک که به ارتباط آن با داستان ضحاک شاهنامه اشاره کردهاند پیرامتنهای بیرونی آن هستند. از نظر پیوند بینامتنی نیز از بینامتنیت ضمنی استفاده شده است به گونهای که نویسنده به برخی از قسمتهای داستان شاهنامه، از قبیل تقسیم طبقاتی جمشید، آشنایی قبلی ضحاک و آشپز ( ابلیس )، دادن وعدههای تهیه غذاهای تازه به ضحاک از سوی آشپز ، تصمیم ضحاک برای کشتن شهرناز و ارنواز، محبوبیت ارنواز و تقدس اعداد سه و هزار در نمایشنامهی خود اشاره کرده است. از لحاظ روابط سرمتنی، نمایشنامه ضحاک بواسطه استفاده از برخی ویژگیها و درون مایههای متون حماسی و اساطیری -بخصوص شاهنامه- مانند براعت استهلال، سحر و جادو، پیشگویی و دلاوری زنان با آنها پیوند برقرار کرده است."
جسارت میخواهد که نویسنده به بازآفرینی شخصیتهای اسطورهای دست بزند و اگر قرار به «آشناییزدایی» باشد کار نویسنده دشوارتر خواهد بود، چرا که باید پیشینهی ذهنی خواننده را عوض کند و ترکیب تازهای خلق کند. اما ساعدی در پرداخت شخصیتهای این نمایشنامه چندان موفق نبوده و حتا در بیان مضمون نیز -در مقایسه با داستان اصلی ضحاک و خواهران توامان- اثری قوی ارائه نداده. چرا ساعدی از پتانسیل شهرناز و ارنواز هیچ استفادهای نکرده و آنها را در حالت انفعال نگه داشته؟ انگار تمام آنچه ضحاک قصد انجامش را دارد پراکنده کردن بذر کینه و دشمنی و دروغگویی و از بین بردن تمام «نجیبزادگان» و «موبدان» و «درباریان» است و کاری هم با عامه مردم ندارد. شاید «ضحاک» متناسب بوده با شرایط اجتماعی دورهای که ساعدی به نگارش آن پرداخته اما در اینصورت هم هنوز شخصیت ضحاک برای من تاثیرگذار و پرکشش نیست.
«تا وقتی دیگران با هم باشن کار تو پیش نمیره، تا وقتی مردم با هم باشن کار تو پیشرفتی نداره، تفرقه و کینه و گرفتاریهای کوچک بین آنها قدرت تو رو صدچندان میکنه.» آشپز خطاب به ضحاک
ساعدی با ضحاک نشانمان داد چه طور باید از متون کهن اقتباس کنیم ولی نفهمیدیم و نتیجهاش شد سریالی مثل چهل سرباز. در ضحاک اینجا و آنجا داستان از روایت فردوسی فاصله میگیرد و تغییر میکند ولی باید به یک نکته توجه کنیم. ما ضد قهرمانی داریم که داستان را در دنیای ماندین روایت میکند و همین داستان است که آبستن اسطوره خواهد شد. ساعدی به زیبایی تکهپارههای متافیزیک و غیررئالستیک را از سطح حذف کرده و با به کارگیری یک راوی مالیخولیایی روند شکلگیری داستانی را که سینه به سینه نقل شده تکوین میکند. مار- اژدهایان ضحاک نمود فیزیکی ندارند و از اقوالی ناشیند که آبشخوری جز خیالات معوج ضحاک ندارند. اشارهای به نام اهریمن نمیشود و بوسهای در کار نیست، شهرناز و ارنواز سرنوشتی متفاوت دارند و اما جمشید. جمشید نمرده است و در سیاهچال محبوس است و ناظر اعمال ضحاک. البته دیکتاتور سابق، امروز لاجرم کلبیمسلک شده و به نظر نمیرسد که ضحاک بتواند با تمام تلاشش نظر او را برآورد. این همه را گفتم و باز برگردم سر اصل مطلب، یعنی نحوهی اقتباس ساعدی. ما همه داستان ضحاک را از کودکی میدانیم، با مرگ سهراب گریستهایم و از تقابل رستم و اسفندیار حسرت خوردهایم، همهمان شاهنامه خوانیم و روایت اصلی را میشناسیم. حال برای ورود این روایت به یک مدیای جدید، هیچ دلیلی ندارد که متن اصلی را طابق نعل به نعل در قالب جدید پیاده کنیم. عناصر داستان ساعدی را در خدمت روایتش دیدم و حذف شدن ارمایل و گرمایل، کاوه و فریدون نیز کوچکترین خللی در داستان ایجاد نکرد. امیدوارم چنین رویکردی را درانیمیشنسازی، رمان و کمیک، فیلم و سریال ببینیم.
نمایش نسبتن بود. متوسطالحال با صحنههایی تک و توک درخشان. جا برای اقتباسها و اجراهای نفسگیر داره اما. فضاسازی خوبی داره و ضحاک ترسخوردهی ترسناکی که میتونه مخاطب رو میخکوب کنه.
این دومین اقتباسی است که از داستان ضحّاک خواندم. اولی نمایشنامۀ شب هزارویکم بهرام بیضایی بود. در اثر بیضایی شهرناز و ارنواز شخصیتهای پررنگتری داشتند و روایت تا حدودی به اصل داستان نزدیکتر است. در اثر صاعدی اما اقتباس خیلی گستردهتر بود و بیان روایت داستان بهگونهای دیگر. طبیعتاً این دو قابل مقایسه نیستند. تنها دلیلم برای یاد کردن از اثر بیضایی تشابه موضوع دو نمایشنامه بود.
در دوران کودکی ام که قصه های شاهنامه می شنیدم باور کرده بودم دیو و اژدها وجود داشت، ضحاک ماردوش و..... وقتی بزرگتر شدم بیشتر به خلاقیت ذهن فردوسی حکیم غبطه خوردم که چنان بزرگنمایی و اغراق را در ادبیات کهن رقصانده و رقصانده که با خود آدم را به افسانه ها ببرد. این کتاب و ضحاک و... رو دوست داشتم.
تلاش ساعدی برای بازآفرینی اسطورهی ضحاک اون هم با نگاه سیاسی و روانشناختی امروزیش قابل توجهئه اما با اینحال ضعفهای اساسیای داره که نمیشه از کنارشون رد شد. با اینکه شروع اثر نوید یک نمایشنامهی هجوآمیز قوی رو میده اما بهمرور این تصور از بین میره. با توجه به ظرفیت این اسطوره و همینطور توانایی ساعدی، توقع خیلی بیشتری داشتم. با اینحال اما انگار این اسطوره همیشه -برای ما شاید حداقل- خوندینه و بازآفرینی ساعدی هم از این قضیه مستثنی نیست. ۲/۵
به شدت من رو یاد نمایشنامهی کالیگولای آلبر کامو مینداخت... از یه داستان کلاسیک یه مفهوم مدرن رو خارج کرده بود به جز مفاهیم سیاسی روزی که توش به کار رفته اشاراتی، هر چند خام و ناپخته به مفهوم تنهایی که یکی از مفاهیم اگزیستسیالیستهاست کرده بود. نمایشنامهی متوسطی بود.
«هنر خوار شد، جادویی ارجمند نهان راستی، آشکارا گزند »
موبد سوم: چگونه قانعش کردید که کشور ما را به سرزمین خود ترجیح دهد؟ نجیبزادهٔ سوم: وقتی او تقاضای ما را شنید، ساعتهای متمادی به فکر رفت و مدتها با سوءظن تکتک ما را به صحبت گرفت و هزاران سوال کرد. انگار قادر نبود یا نمیخواست تصمیم بگیرد. در همان حال بلاتکلیفی، عرب لاغری پیدا شد که بساط رمل گسترد و آخر سر، او بود که تصمیم گرفت، نه شخص ضحاک، آنوقت شک و تردید سیمایش را ترک گفت و پیشنهاد ما را قبول کرد. نجیبزادهٔ دوم: بنابراین او در تمام ساعات شب و روز به وجود شما [موبدان] احتیاج خواهد داشت.
This entire review has been hidden because of spoilers.
به سختی میشه گفت ساعدی تو این نمایشنامه شخصيتپردازی کرده؛ فقط ضحاک و تا حدودی جمشید رو ساخته و شخصیتهای مهمی مثل شهرناز و ارنواز و آشپز دستنخوردهن و هیچ پیچیدگیای ندارن و اعمال و دیالوگهاشون قابلپیشبینیه. موبدان و نجبا هم که تفاوت چندانی با جارچی و همهمهکنندگان بیرون قصر ندارن. در کل به نظر بازآفرینی پختهای نبود.
برخلاف چیزی که همیشه خونده و شنیدهایم ماجرای کاوه و فریدون نیست. درباره خود ضحاکه، بدون ناجی نهایی. نابودی ضحاک به دست خودش. تبدیلش به مار و بعد به اژدها که حتی آشپز(که میدونیم اهریمنه) رو فراری میده و آخر سر فریادهای «جمشید جمشید» مردم.
به جز دسیسه و نفوذ درباریان در عزل شدن جمشید از تخت و تاج چیز زیادی به داستان اصلی اضافه نشده. به نظرم نمایشنامه " شب هزار و یکم" بیضایی به مراتب قوی تر و پرمغزتره.
"جمشید: من بين یه مشت مار زندگی میکردم در حالى كه خودم چنین نبودم، وقتی بين مارها زندگی مىکنی، نمیتونی مار نباشی! ضحاک: (چند لحظه سكوت وتفكر) اكر آزادت بكنم جه كار مىکنی؟ جمشيد: همان راه اولى را میروم. ضحاك: به همان صورت قبلى؟ جمشيد: نه، اين بار بدون اميد و بدون اعتماد!"
داستان روشنفکرانی که در انفعال مطلقاند و کوچکترین تاثیری در زمانه خود ندارند. جمشید در داستان ضحاک. مرد روی بلکن در داستان آی باکلاه، آی بیکلاه و چه داستان آشنایی..
باز آفرینی یک داستان اسطورهای کار هرکسی نیست، معتقدم نویسنده تاحدی موفق بوده و دست به خلق اثر جدیدی زده اما به چه قیمت؟ گفتوگوهای افتضاح، شخصیت پردازی افتضاح، بهتره پایانبندی رو هم بهش اضافه کنم، و البته جناب نویسنده از آغاز تا پایان داستان در انتخاب زبان رسمی و محاوره لنگ میزنه، شاید بهتر باشه بگم در زبان محاوره لنگ میزنه، طوریکه در یک گفتوگو هم رسمی و هم محاوره نوشته شده، انگار که صرفا محاوره نوشتن برای نویسنده کار خیلی سختی بوده باشه.
آشپز: حالا که اینو دوست ندارن، ما یه چیز دیگه واسهشون درست میکنیم. خب خانوما چی دوست دارین؟
ارنواز: مارا به زور به اینجا اوردهان و من دستکم این اختیار را دارم که چیزی بخورم یا نخورم
ضحاک: تصمیم تو جدیست؟
ارنواز جای دیگه: معلومه، بدون علت دعوتمون نکرده
ضحاک: حالا که نمیپرسه من خودم بهش میگم.
ص۴۴ارنواز: مردم فکر میکنند که تو کشته شدهای ص۴۴ارنواز: هیشکی از ترس نمیتونه اسم تورو به زبون بیاره.
ازین دست نمونهها توی کتاب بسیااااره، زبان شخصیتها دائم عوض میشه، یکجا میشه ایشان جای دیگه ایشون و…
یک سری اشتباهات در زمان و مفرد و جمع افعالهم بود که من هربار فراموش میکردم که این کتاب برگردان گوگل ترنسلیتی نیست و از ابتدا به فارسی نوشته شده.
متاسفانه اشتباه محاوره و رسمی بین نویسندهها و مترجمها رایجه. امتیاز من به این کتاب: ۱
مارها چرا بجای مغز جگر و چشم و یا گوشت یا سایر اعضای بدن رو نمیخورن مغز رو میخورن چون مغز یعنی همون آگاهی و روشنایی
ساعدی با اقتباسی از داستان ضحاک این نمایشنامه رو خلق کرده که قطعا با شرایط زمان نویسنده خلق شده منظور از جمشید همون شاه بود و اطرافیان جمشید همون اطرافیان خائن شاه که موجب سقوط حکومتش شدن و یک تازی و بیگانه ی خون خوار رو بجاش به قدرت رسوندن و در پایان صدای فریاد جمشید جمشید به گوش رسید که همون فریاد شاه شاه مردم فریب خورده ایست که فهمیدن چه کلاهی سرشون رفت
و در نهایت ضحاک با نابودی تمام اطرافیان روز به روز اژدها رو بزرگتر کرد طوری که آشپز(یعنی همون اهریمن) وقتی مأموریت خود را به انجام رساند غیب و ناپدید شد ضحاک ماند و اژدهایی که با دستهای خودش ساخت و نهایت باید ناگزیر توسط اژدها بلعیده و نابود شود این قصه واسه ما مردم ایران چ آشناست وقتی بین مارها زندگی میکنی نمیتوانی مار نباشی… ۱۹/۱۰/۱۴۰۰
ضحاک:پس چطور شد که به این حال و روزگار افتادی؟ جمشید:اول امیدواری زیاد من کار را خراب کرد. ضحاک:امیدواری به چی؟ جمشید:که دنیا هر چیز سالم و تازه را خیلی راحت می پذیرد. ----- حدود یک ماه نمایشنامه گوشه ی کتابخانه ام خاک می خورد و قلبم به خواندن اش نمی رفت؛امروز کتاب را شروع نکرده تمام کردم. برخلاف نمایشنامه های دیگری که از ساعدی خوانده ام،کمی ضعیف تر بود اما با این حال ساعدی مثل همیشه جسارت خود را در تغییر شیوه ی تفکر نسبت به یک داستان و شخصیت ها نشان داد.
نمایشنامهای در پنچ پرده که شخصیتهای داستان ضحاک را به بازی گرفته است تا داستانی خیالی در زمانی معلق را تعریف کند. با توجه به اینکه نمایشنامه در سال ۵۵ نوشته شده است، احتمالن ساعدی می خواسته به علامتهایی اشارهای کند که ناگزیر به سقوط شاه انجامید. البته به گمانم استفادهای که در این نوشته از اساطیر شده هنوز خام است و میتوانست خیلی بهتر از این پرداخت شود.