Jump to ratings and reviews
Rate this book

جوانی‌ها

Rate this book

234 pages, Paperback

First published January 1, 2015

22 people are currently reading
303 people want to read

About the author

Bijan Elahi

24 books173 followers
بیژن الهی (زادهٔ تیر ۱۳۲۴ – درگذشتهٔ ۱۰ آذر ۱۳۸۹ در تهران) شاعر، مترجم و نقاش ایرانی بود.
الهی در ابتدای دههٔ ۴۰، با حضور در محافل شعری و چاپ اشعاری در مجلهٔ جزوهٔ شعر، که اسماعیل نوری‌علاء در قطع دفتر مشق مدرسه درمی‌آورد و به قولی پیشتازترین صحنه شعر آن دوره بود، به تبیین فضاهای شعری خود دست یازید. تأثیر شعر الهی بر شاعران این جزوه، را می توان نظیر همان تأثیر غیرمحسوسی دانست که ازرا پاوند بر جُنگ سوررئالیست‌ها داشت.
الهی به دلایل نامعلوم، پس از بازگشت از سفر، دایرهٔ رفاقت‌های گروهی و حضور در مجامع ادبی را ترک کرد.
بیژن الهی مدتی همسر غزاله علیزاده، نویسنده، و مدتی همسر ژاله کاظمی بود

او در عصر سه‌شنبه ۱۰ آذر ۱۳۸۹ در ۶۵ سالگی در تهران بر اثر عارضه قلبی درگذشت

Bijan Elahi was the only child born into the affluent family of ʿAli Moḥammad and Qodsi Elahi. He abandoned his secondary education at Alborz College, during his senior year and didn’t return to a formal educational setting again. While in high school he also attended the painting classes of Javād Ḥamidi (1919-2002), and became familiarized with the modern art movement in vogue in the West. With Ḥamidi’s encouragement, he submitted several of his paintings to a biennale in France where two of them were published in the booklet of the biennale (Asadi Kiāras, 2013, pp.11-12). Although his involvement with the canvas came soon to an end, it had a direct impact on his aesthetics as a poet (Aṣlāni, p. 133)

Elahi married the novelist Ghazaleh Alizadeh, in 1969 (Figure 3). The marriage, which did not last long, provided Elahi his only child, a daughter, Salmeh, born in 1971. He married Žāleh Kāẓemi, a television producer and news anchor in 1988. The marriage ended in divorce in 2000.

In the last three decades of his life, Elahi increasingly immersed himself in Sufism, and took a leave from all literary circles, choosing a life of solitude into which only a few close friends were invited. He died on 1 December 2010 of heart failure. In accordance to his final wishes, he was buried in a small village near Marzan Ābād, in northern Iran, during which, according to Elahi’s will no recording devices were to be allowed. Masʿoud Kimiāʾi, the noted director, and Elahi’s life long friend who had intended to document the burial, deferred to Elahi’s wishes. Šamim Bahār, art critic, storywriter and Elahi’s colleague in Fifty-one Publications (Entešārāt-e Panjāh o yek), was appointed by Elahi as his executor to oversee the publication of his manuscripts

Ratings & Reviews

What do you think?
Rate this book

Friends & Following

Create a free account to discover what your friends think of this book!

Community Reviews

5 stars
96 (37%)
4 stars
93 (36%)
3 stars
54 (20%)
2 stars
10 (3%)
1 star
5 (1%)
Displaying 1 - 30 of 33 reviews
Profile Image for Maryam.
182 reviews51 followers
August 10, 2017
به تصویر درختی
که در حوض
زندانی ست
چه بگویم؟
من تنها سقف مطمئنم را
پنداشته بودم خورشید است
که چتر سرگیجه ام را
همچنان که فرو نشستن فواره ها
از ارتفاع پیشانیم می کاهد
در حریق باز می کند؛

اما بر خورشید هم
برف نشست.
چه بگویم به آوای دور شدن کشتی ها
که کالاشان جز آب نیست
آبی که می خاست باران باشد
و بادبانهاشان را
خدای تمام خداحافظی ها
با کبوترران از شانه ی خود رم داده ست
Author 1 book312 followers
March 3, 2019
تنها سرو خیانت کرد
که پذیرفته‌ی همه‌ی فصل‌ها بود

دیگرْ درختان امّا
جمگلی به عصیان برخاستند.
یکی به ابتدای پاییز
و دیگری به انتهای پاییز.
چرا که آنها را برای زمینیان
پیشکشی بود
طعمناک و شکّرین و جان‌افزای،
و تنها سرو بود که سبزی‌اش
جبرانی بود بر بی‌بَری‌اش.

الهی‌ها
دیر زمانی بود که مشتاق خوندن شعرهای بیژن الهی بودم. از توصیه‌های الهی‌بازانِ گودریدزی متوجه شدم که اول باید سراغِ جوانی‌ها برم و آخر، سراغ حلّاج‌الاسرار. من از آخر شروع کردم، حلّاج‌الاسرار رو خوندم، میانه رو رها کردم و به اول رسیدم! به جوانی‌ها. و حالا دست‌کم در حد وُسعم می‌تونم درباره‌ی شعرِ بیژن الهی نظر بدم.

تماشاچیان در تشخیص بین آن‌که از آب گل‌آلود ماهی می‌گیرد، و آن‌که در اعماق جستجو می‌کند، دچار اشتباه می‌شوند.| نیچه
مرکز پنهانِ شعر الهی یک نوع پوچی هست که در لفافی از معما پیچیده شده. من وقتی به سراغ شعر میرم، دوست دارم شعر بخونم نه معما حل کنم و یک فرهنگ لغت هم کنار دستم باشه که تازه بعضی از کلمات رو توی فرهنگ لغت هم نتونم پیدا کنم! من از خوندن اشعار الهی لذت نبردم و معتقدم کمینه‌هایی که یک شعر فارسی باید دارا باشه رو، خیلی از کارهاش ندارن. فقط چند شعری که در ابتدای این مجموعه آورده شده بود(که ظاهراً سروده‌های عنفوان جوانیِ الهی بودند)، اونها تا حدودی واجدِ ویژگی شعر فارسی بودن، اما باقی کارها نه؛
در قطعه‌ای که ابتدای مرورم آوردم، اون قسمت دُرُشت‌شده، از بیژن الهی هست و مابقیِ قطعه کارِ خودم هست. در واقع نقدم به این گفته‌ی بیژن الهیه.
Profile Image for Nasrin M.
95 reviews29 followers
April 5, 2023
برای شروع 'جوانی ها 'به من پیشنهاد شد ،که متاسفانه با بیشتر اشعار این مجموعه نتونستم ارتباط برقرار کنم ،
اما سر فرصت باز هم سراغ بیژن الهی خواهم رفت...

"بر آب"

آدم های بهاری
چه می کنید با برگی که خزان دوست بدارد؟
چه می کنید با پروانه یی که به آب افتد؟

از سر هر انگشت
پروانه یی پریده ست.
پروانه ی کدام انگشت تشنه بود؟
پروانه ی کدام انگشت به آب می میرد؟

من بارها اندیشیده ام
من خزان و برف را پیاده پیموده ام
پیشانی بر پای بهار سوده ام
که معیار شما نیست .

آدم های بهاری.
برگ خشک که از خود راندید
شاید عزیزترین برگ فصل باشد
بر این آب سپید
شاید آخرین امید پروانه باشد.
----------------------

من چاهی را تعلیم کرده‌ام
که به آبی نمی‌رسد
ولی چه تاریکی ِ زیبایی
از آن سو تاریکی ِ زیر خاک
چاهی زده‌ست که به چهره‌ی من می‌رسد
من آبم ، آب
و سیه‌چردگان معذب
پیش از نماز مرا می‌جویند
نگاهی به آسمان ، مجهزم می‌سازد که سکوت کنم
و از میان حنجره‌های گسیخته
سلاحی به رنگ آب بجویم
آن لحظه که آب
به رنگ خود پرخاش می‌کند ، من آنم
آن لحظه‌ام
و رنگ آب ، هرچه بیشتر در آب غرق شود
زنده تر می‌شود ، آبی‌تر
Profile Image for Rozhan Sadeghi.
312 reviews455 followers
September 4, 2022
جوانی‌ها، دفتر شعری برای روزهای بیست‌وچند سالگی

من تا 2، 3 ماه پیش بیژن الهی رو نمی‌شناختم. حتی اسمش رو هم نشنیده بودم چه برسه به اینکه بدونم کیه، برای چی معروفه و چه شعرهایی گفته. که البته این قضیه برای منی که سال‌های سال با شعر غریبه بودم، چیز خیلی عجیبی نیست.

اولین بار جوانی‌ها رو تو کتابخونه‌ی آرش دیدم. رنگ نارنجی جلد و نشرش که بیدگل بود توجهم رو جلب کردن؛ اما نه اونقدری که از کتابخونه درش بیارم. 24 مرداد قبل از قراری که اون روز داشتم رفتم کتابفروشی دی. از در که وارد شدم از کتابفروش باحوصله و خوش‌برخورد پرسیدم به کسی که تا الان شعر دوست نداشته اما می‌خواد باهاش آشتی کنه چی پیشنهاد می‌دید؟ چند تا کتاب رو نشون داد و بعد هم دست گذاشت رو «جوانی‌ها». این بار باهاش آشناتر بودم. حداقل می‌دونستم که تو کتابخونه‌ی یه آدم خوش‌سلیقه بوده. از طرفی اسمش اون روز دست گذاشت روی یک نقطه‌ی حساس. چون اون روز در کتاب فروشی دی، قبل از رسیدن بهش و بعد از رفتن از اونجا من دراوج تجربه‌ی جوانی بودم. در اوج نفس کشیدن قصه‌های عجیب‌وغریبی که برای آدم‌های بیست‌وچند ساله اتفاق می‌افته. از اون‌ها که باعث می‌شن یه نفس عمیق بگیرم و بگم «زندگی واقعا عجیبه».

«جوانی‌ها» تقریبا هر روز از این یک ماه کنارم بود. شب‌ها قبل از خواب، بعد از حموم با یه خودکار بنفش و یک مداد تراشیده دراز می‌کشیدم تو تختم و شعرهایی رو می‌خوندم که بیژن الهی در حد فاصل سال‌های 41 تا 51 نوشته. تجربه‌ی خوندن هر کدومشون برای من پر از معنی و احساس بود. هر شعر رو یک بار تو دل خودم می‌خوندم و یک بار بلند بلند. بعضی‌ شعر‌ها انقدر روی جای درستی دست می‌ذاشتن که دوبار هم البته براشون کم بود. مثل جایی که می‌گه «… زمانی که آن‌ها دلم را شکستند، از اتاق بیرون دویدم، آمدم زیر خورشید»
یا اون‌بار که این جمله رو ازش خوندم «… و دست‌هامان را در هوای سوختن، به ستاره‌ها بردند»
و جایی که با این جمله اشکم دراومد «زیر ماه عشق بود که می‌گشت. چرا که ما باز هم از دو سوی حادثه‌ای به هم رسیده‌ بودیم»
یه جاهایی هم همچین جملاتی می‌گفت که زبان از بیان احساسم در مواجهه باهاش قاصره: «چگونه می‌توانستم تو را فاش کنم که حتی برهنگیت را از تن در آورده بودی»

موقع خوندنشون گاهی حس می‌کردم دارم معما حل می‌کنم و وقتی که با پیدا کردن معنی کلمات، خوندن قصه‌ی پشت استعاره‌ها و درآوردن سمبل‌ها و کشف مضامینی که ازشون حرف زده، می‌تونستم بیت‌ها رو درست کنار هم بچینم تا یک معنی جامع ازشون بیرون بکشم انگار که گنج پیدا کرده بودم. بیژن الهی من رو مجبور کرد بعد سال‌ها دنبال معنی کلمات بگردم. از کلمات بخونم و دوباره بعد سال‌ها به معنی عمیق ادبیات فکر کنم. بهم اجازه و جسارت این رو داد که خیالم در تعبیر شعر‌ها و مضامینش پرواز کنه. به من اجازه داد کنار جملات کتابش «شاعرانه» بنویسم.

بیژن الهی، برای این روزهای جوانی من غنیمتی بود. اون شب داشتم به یک دوست جدید می‌گفتم که من یک مرضی دارم. هروقت هر حالی که داشته باشم دوست دارم کتاب‌هایی رو بخونم که شخصیت‌هاش دارن با همون حال‌وهوا کلنجار می‌رن. و بیژن الهی چقدر خوب حال‌وهوای من رو تصویر کرده بود.
Profile Image for Niloo N.
266 reviews480 followers
May 11, 2018
اگر قرار باشد کل کتاب را در یک کلمه خلاصه کنم، «باشکوه» است.
«باشکوه» بود و همین، برای بی‌نظیر بودنش، برای فوق‌العاده بودنش کافی‌ست.
Profile Image for Miss Ravi.
Author 1 book1,167 followers
April 4, 2018
ناشناس، از میان انبوهی می‌گذرم؛ هر گیاه، اما، از کشیده
شدن بر من نام می‌گیرد.
چشم بسته‌ام، و نام گیاهان تاریک است.
دیگر هیچ‌کجا، هیچ‌کجا
مرا به نامی، به کلمه‌یی، صدا نکن؛ که حال، تمام زبان
در نام یک گیاه آسوده‌ست.
سخت‌تر از گیاه، لمسم کن؛ دستان تو را نثار تو می‌کنم
تنگ‌تر از گیاه، در آغوشم کش؛ بدنت را به تو ارزانی می‌دارم.
و زمانی که آسیاب‌ها در نور به گشت آید،
تو دست‌هایت را خاهی بست، مشت خاهی، گره خاهی کرد
و این گره را، مانند هدیه‌یی
حفظ خاهی کرد.
Profile Image for Farnaz.
360 reviews124 followers
August 6, 2019
پیش‌نوشت: جوانی‌ها از جهات زیادی برای من برخورد با کلمات بود. تلاش الهی برای رسیدن به زبانی که گاهی به نثرِ نوشته‌های عرفا نزدیک میشه جالب‌توجه بود اما لزوما موفق از آب درنیومده بود. نکته‌ی بعد کاری هست که الهی در رسم‌الخط و املای کلمات صورت داده، نوشتن کلمه به شکلی که راحت‌تر خونده می‌شه خاص نثر این دفتره و حداقل توی کتاب «دیدن» دیده نمی‌شه که نمی‌دونم صلاحدید ویراستار دیدن بوده یا تصمیم خود الهی بوده، نکته‌ی دیگه شیوه‌‌ای هست که الهی از صنایع ادبی استفاده می‌کنه، و آشنایی‌زدایی‌هاش، که این هم برای من از نقاط قوتش بود، اینکه شاعر ذهن من رو قلقلک می‌داد که بیشتر روی معنای شعرش فکر کنم. نکته‌ی باحال شعرای الهی اینه که برخلاف خیلی از شاعران دیگه که همینجوری یه اسم روی شعراشون می‌ذارن که اسمی گذاشته باشن، نام‌های شعرهاش در درک مفهوم خیلی خیلی مهمه و معلومه که با وسواس انتخاب شده
شعرهایی از این دفتر که زمینی‌ترن برای من بیشتر جذاب بود.
چندتا ایراد در چاپ خود بیدگل وجود داره. اول وجود توضیحاتی که می‌بایست به شکل پانوشت در صفحه‌ها چاپ بشه ولی در موخره کتاب به شکل تیتروار، در اوج کج‌سلیقگی و بی‌حوصلگی آورده شده و دوم عدم توضیح راجع به نشانگان و علائم نگارشی‌ای که به نظر می‌رسه خاص خود الهی بوده و دلالت‌های اونا. به نظر می‌رسه که تعجیل در ��اپ کارها جلوی اعمال این ظرایف رو گرفته، اما دلیل هرچه که بوده، مخاطب رو آزار می‌ده.
اما در مجموع و با همه‌ی ایراداتی هم که گفتم، خوندن این کتاب رو توصیه می‌کنم
____________________________________________________________
تنها یک‌بار
می‌توانست
در آغوشش کشند
و می‌دانست آن‌گاه
چون بهمنی فرومی‌ریزد
و می‌خاست
به آغوش من پناه آرد.

نامش برف بود
تنش برفی
قلبش از برف
و تپشش
صدای چکیدن برف
بر بام‌های کاهگلی...

و من او را
چون شاخه یی که به زیر بهمن شکسته باشد
دوست می‌داشتم
__
جدا از بی‌کرانی:

ما چون دو قطره‌ی باران
یک صدا داریم
چون دو قطره‌ی باران
به سپیدی می‌انجامیم

تو بر دستهای من می‌ریزی
و من از خود رها می‌شوم

جدا از بی‌کرانی‌ی دریاها
و گذران جویبار
چون دو قطره‌ی باران
چشم به هم داریم
چون دو قطره‌ی باران
که به هم آغشته شده‌ند و یکی شده‌ند
چون دو قطره‌ی باران
بر دورترین برگ یک بید
چون دو قطره‌ی باران
که روزی می‌چکد می‌پاشد
از خود هزار زوج می‌سازد
چون دو قطره‌ی باران
که فقط یک قلب دارند
تا یکدگر را یکسان دوست بدارند
چون دو قطره‌ی باران
که گنجشکها برچینند
و آفتاب
در یک هنگام
بخوشاند...
__
به کوچکی‌ی گل یخ:

.باید گفت
پشت این اشکها که می‌ریزد
باید گفت
.باید گفت

خورشیدی سیاه
که میان شاخه‌ها می‌درخشد
نگاه تو را آزرده نمی‌کند.
از شیشه‌ها دانه‌یی نور بچین
به این شاخه‌ها بیآویز.
شاید با دیدگانم به موسم نارسیده بگویم
گل یخ پیش از انتظارهای سپید
شکفت

باید گفت

بیا
کلید این خزان پیش من است
من برف دارم و مرغابی
من اشک دارم و تو را دارم
__
نیآمده:

من می‌دانم
که اندوه من برابر است
با اندوه سواری که صدای سم اسبش را
با صدای خرد شدن آهسته برگ‌ها
اشتباه می‌کند
با شب‌بویی
که تاریکی‌ی خود را از دست می‌دهد
با نارنجی
که تنها بر میز است

هوای سوختن دست‌هامان را
به ستاره‌ها رساند
من می‌دانم

درختان عرعر ما را چشم به راه گذاشته‌اند
و چند سواری که قرار بود از دوردست
خبری برای ما آرند

من می‌دانم که غبار جاده شیشه را
می‌پوشاند
چنان که دیگر حتا از پس شیشه هم
نمی‌توان تو را خوش داشت
نمی‌توان تو را به شهری خواند
که در آستان بارانش زخم‌های جوانتر خیال خندیدن دارند

این سواری که شتابناک گذراست
نه منم نه چشم.
دستت را باز کن:
تا افق سپید بهاری از مژگان انسانی
تو را می‌نگرم تا کنارم بنشینی
تا دور از خیال چند سواری که شاید بازگشتشان به خنده نباشد
دور از این لبان قرینه دور از هر رفت
بمانیم و ضامن نور باشیم
شب تابان را از باغ و بیابان به اتاق آوریم تا دوباره بیافروزیم
یخ را زیر نفس آب کنیم و ماهیان را دوباره زنده ببینیم
دشت را یکسره در باران رها کنیم و بخابیم

تا افق سپید بهاری از مژگان انسانی
تو را می‌نگرم تا کنارم بنشینی
و دست‌هایت را در گیسوان من نهان سازی
چون نسیم چون راز جهان
__
باور کردم:

پیش از صدای خروسان
باور کردم
که پلک‌های تو
کتاب صبح را گشود.

از آفتابی که نیآمده بود
از اشک که باید دوباره ریخت
دهانت برای من خنده‌های گرمتر داشت.
و خروسان پیش از صدای خود دوباره به خاب شدند
از این که پذیرفتند روزها دیگر با ماست
و این که تا روز مرگ بخشوده شده‌ند
تا پایانی نیز که ما با آن خاهیم بود.

باور کردم
سوگند به خابهای جوان باور کردم
بی‌گناهی‌ی پلک‌های تو را
بی‌گناهی‌ی برگها را
که در نور سپید شدند
سوگند به هرچه سپیدی‌ست


تنها سرو خیانت کرد
که پذیرفته‌ی همه‌ی فصل‌ها بود
__
زادگاه:

این همه راه به سپیدی می‌رسید
اگر به تو پاسخ می‌دادند

تو شهری را زادگاه خود دانستی
که از دلت بزرگتر بود
و تو را بی‌پاسخ گذاشت.

لبهای زنی به گل می‌نشیند
در شهری کوچکتر از دلها.
لبهای زنی به سپیدی می‌رسد
با گونه‌های سرد شهدای سال
با گونه‌های سرد من
که خورشید بی‌پاسخ روز بود.
__
زندگی از این دریچه‌ی باز جاری‌ست
زندگی از این دریچه‌ی باز ما را بخشوده‌ست
زمانی که آفتاب گورهای کوچک بسازد
__
نه.
تو هرگز نخاهی پذیرفت:
شکارچیان رفته
بی‌رحمانه شادی آورده‌ند
زمانی که تو هنوز در جنگلی
زمانی که تو می‌زایی و برفراز خود
آسمان شسته را
آهسته‌تر از درد به یاد می‌آری.
__
یاد بود:

این یادبود را
که هردم در خون تو رشد می‌کند
چون کودکی سپید
خاهی زاد

در گرد زنده‌ی پیوستگی
دور از این غروبها
که تو را تا مرز زایش به فریاد وامی‌دارد
نهال شادی
آنچنان خواهد افراشت
که پوشیده از شاخه‌های جوان اشک باشد

و تو خاهی توانست
دوستانه در برابر این کودک بنشینی
و سرگذشت خیش را
بر او بازگویی...
__
نمای بی‌آغوش:

با تکیه بر این گونه‌ها
که آتش را از یاد برده‌اند،
ما به یاد می‌آریم
اینان دایگان ما بودند
و دستهامان را در هوای سوختن
به ستاره‌ها بردند
ما به بوسه‌یی
بر این گونه‌ها تکیه می‌کنیم
که در آستانه‌یی سوزان سرد شدند
و چکه‌ی سپید را بر ستیغ سپید از دست دادند
آنجا که آفتاب یک نمای بی‌آغوش بود.

بر کبوتران سرد
بامهای شهر را پرواز دهید
تا عشق دوباره از سر گیرد
__
فال قهوه:

درخت بید در زندگی
رگهای سفید به جوبار سرخ
(و این سرخی خون نیست)
سفر با کشتی
مردی که طلوع می‌بیند
زنی که غروب
از پشت به هم تکیه داده‌اند
بین چهره‌هاشان د ریاست
سفر با کشتی.
__
فال قهوه:

زمانی
پیش از آن که فنجانها را
وارون کنند
آینده‌ها گشوده بود
و زندگی
در قالبی ماورای خود
شکل می‌گرفت.
__
با تو گناهی نمی‌دیدم
قلب تو را با زغال نیمروز گداخته بودند
تا دیگر مهر نورزی.
بر در خانه‌ات
نوشته بودند
در این خانه
مرگ می‌زید.
تو متروک افتاده بودی
و چونان تاریک‌روشن پگاه
مردد بودی بیمناک.
با تو گناهی نمی‌دیدم.
قلب تو را
که با دریچه‌ها به شهرهای بارور گشاده بود
با زغال نیمروز گداخته بودند
و اططمینان بزرگ تو بر این زغال نمی‌دمید
تا سوزش نیمروزی‌ی آن آشکار شود.
شاخه‌ها میان بسترت
نارنج خون به بار آورد
که به هر دندان
طعم پاسخی را داشت
که به تو داده بودند
تو که بر کرانه‌های امیدت
پرسشی روستایی و روشن بودی.
قلب تو را با زغال نیمروز گداخته بودند
تا دیگر مهر نورزی.
اما اینان بی‌گناه بودند
چون فوجی از چرندگان برفی
بر آسمان جهانی کوچک
که شیرخاره‌یی از برف ساخته باشد
از برف سپیدی که چون یک زندگی
چونان شیر مادرش را دووست می‌دارد.
و تو قلب خود را که با هراس به آنان بخشیدی
از «او» پوشیده داشتی
__
(تو را خانده‌ام: (به فرسی

در وادی‌ی ماهیان
وادی‌ی تاریکی)
(که نموری را در خود بی‌معنا می‌سازد
تو را خانده‌ام.
به این امید که دست کم
یک ماهی
در لحظه‌ی کوتاهی
که بر خاک کرانه می‌تپد
بشنود که چه می خانم.

ماهی –با لاشه ی سرختر از خونش ـ
در لحظه ای که بر خاک است
معنای نم را با تو هم زبان خواهد شد
و آهنگ درنده ی آب را خواهد شنود:
صدای دنیایی را
که می توانست در آن امید بدارد.
__
همه‌جا
دیده بودیم دست‌های سپید را
دیده بودیم دست کوبه‌های در را
که مشتاق بوسه بود
دیده بودیم دستی را که ـ نه از سرما ـ
از سوزش نیمروز
خنکا را در جیب‌ها بجوید
و دستی را که
ستون عتیقه‌ی چانه‌یی باشد.
__
ای بزرگترین:

بی‌تردید در پس تیغه‌ها
تجارتی رخ داده‌ست
که این چنین
کسی شمرده و آرام
زیر بیدهای دیوانه
نیحتمان می‌کند.

نام تو را بر خون می‌نشانم و بر تابهای توفان

تا یکباره برویند
از درختان شعله
که ساقهاشان را از دست داده‌اند
از جنگل کوتاهی
که به نام انسان
از او یاد می‌کنم

من انسان من.
دود همه‌ی غروبهای آتی را
از دودکش‌های این کارخانه‌ی جنگلی
دیدم.

*
شب نزدیک می‌شود
شبی که گریه‌های عاشق
بر دیوارها
به میعاد می‌روند.
می‌بینی میدانهایی را که باید گام بر آن نهیم؟
فردا
با هم
روبه‌رو خاهیم بود.

شب اکنون
به میزهای وارون
نزدیک می‌شود.
چرا که در یک سحر
آنگاه که دود همه‌ی غروبهای آتی را
از دودکش‌های این کارخانه‌ی جنگلی
می‌دیدم
کشوهای فریاد را بیرون کشیدم
آنها درونشان
ساعتی شماطه‌دار گذاشته بودند
تا ناصح همیشه‌ی من باشد
می‌بینی؟
میزهای وارون
با تهی‌گاه کشوهاشان
غلاف فریادهای ما باشد.
فریادهای ما
که برخلاف کشوها
هیچ چیزی را
جز خود
به خود نمی‌گنجاند.

*
ما اکنون دو عاشق سحری
(ای که دیوار سپید بهار
از ضربه‌های جمجمه‌ات فرو می‌ریزد)
به جنگ برمی‌خیزیم
__
غزل تپه‌ها غزل مهتاب:

آنگاه که فراز کوه پرستاره می‌شد...

این خطوط دست تو
گله‌هایی بود که از چرا بازمی‌گشت
آنگاه از فراز کوه پرستاره می‌شد
و در خانه‌های تک افتاده
اندوه
آرزوی گردش بود

زیر ماه
عشق بود که می‌گذشت.
چراکه ما بازهم از دوسوی حادثه‌یی
به هم رسیده بودیم
از دوسوی حادثه‌یی که
منجر به قتل گله‌یی شده بود
منجر به قطع یک دست.

آنگاه که رهزنان
بر شب پرستاره‌ی ما کمند می‌انداختند
آنگاه که کهکشانی از الماس
بر شیشه‌های روشن ما فرود می‌آمد
بر تپه‌های مهتابگیر کاکوتی
از دوردست تا نزدیک
ما دوستار هم بودیم
میان خطوط دستی که سرنوشت ما بود
خطوط دستی که
بازگشت گله‌ها بود
خطوط دستی که قطع شده بود

زیر ماه
عشق بود که می‌گشت
زیر ماه
عشق بود که برمی‌گشت
__
شبانه‌ی آفتابی:

صیغه‌ی آفتابی‌ی وحدانیت را
میاﻥ ﻣﺎﻫﯿﺎﻥ ﺗُﻨﮓ ﺭﻭﺍﻥ ﮐﺮﺩﯾﻢ
ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﭼﻨﯿﻦ ﺩﺭ ﺁﯾﻨﻪ‌ﯼ ﺭﻭﺩﺭﺭﻭ
ﺑﺮ ﺗﺼﻮﯾﺮ ﺧﯾﺶ ﻣﻨﻄﺒقﻧﺪ .

ﭼﻮﻥ ﺗﺎﺑﺴﺘﺎﻥ
ﺍﻧﺪﺍﻡ ﺑﺰﺭﮔﻮﺍﺭﺕ ﺭﺍ
ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﻣﯽ‌ﺯﺍﯾﯽ .
ﺗﮑﺨﺎﻝ ﻭ ﺷﯿﻬﻪ
ﺗﭙﺶ‌ﻫﺎﯼ ﻧﻮﻇﻬﻮﺭ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ .

ﺷﺐ ﻏﺮﺍﺑﻪﻫﺎﯼ ﺧﺎﻟﯽﯼ ﻋﻄﺶ .
ﺷﺐ ﺷﺎﻫﺮﮒ ﻭ ﺩﻭ ﺭﯾﻪ
ﮐﻪ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﺷﺐﺑﻮﻫﺎﯼ ﻣﺆﻣﻦ ﺛﺒﺖ ﻣﯽﺷﻮﺩ .
ﻣﺎ ﺩﻭ ﻣﮑﻤّﻞ ﻭﺍﻗﻌﯿﺖ ﺍﯾﻦ ﺷﺐ
ﮐﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻣﺎ ﺩﻭ ﻣﺒﯿّﻦ ﻣﺎ ﺩﻭﺳﺖ .
ﺷﺒﯽ ﮐﻪ ﻓﻠﺲ ﻣﯽ ﻓﺸﺎﻧﺪ.
ﺷﺒﯽ ﮐﻪ ﺣﯿﺎﻁﻫﺎﯼ ﮐﻮﭼﮏ ﺁﻓﺘﺎﺏﺭﻭ
ﺑﺮ ﺁﻥ ﮔﺴﺘﺮﺩﻩ‌ﺳﺖ
ﻭ ﺑﻮﺗﻪﻫﺎﯾﯽ ﺭﺍ
ﺍﺯ ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﻭ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺑﯽﻧﯿﺎﺯ ﻣﯽﺩﺍﺭﺩ

ﺷﻔﻘﯽ ﺳﺮﺥ ﺧﻮﺍﻧﺪﻣﺖ
ﻣﯿﺎﻥ ﺧﺘﻤﯽ ﻭ ﺧﻮﻥ :
ﻧﯿﻤﯽ ﺍﺯ ﺗﻮ
ﺩﺭ ﺗﺎﺑﺴﺘﺎﻥ ﺟﺎﺭﯼﺳﺖ
__
میدحه‌ی شبانه:

ناقوس خون تو می‌زد
یک دقیقه مانده به مهتاب
آن‌گاه که با منشور یخی‌ی خاب‌های خود
که چهره های مولاوار و رنگین کمان بال شاپرکان را در خود
آسیب نادیده می داشت ـ
خونم را در قدحی تنگ خنک می کردم.
و که بود از آن باد
که یک دقیقه مانده به مهتاب
ستون های جدا جدا را
بر پای هم قربانی می کرد؟

یک دقیقه مانده به مهتاب
تصویر تو را با چارچوب دروازه ی قربانگاهم قاب گرفتم
و نگاهم چون دستی دراز شد.
مرا باز می آوردند
از بنفش عطسه آور زنبق ها
از سنتورهای جوباری
از روح تو که زلزله ای بود
تا بهمنی عظیم فروریزد
در جاده های زم��تانی‌ی سال هزار و سیصد و چند
از گام های تو
که در قلب من ندا می داد
از چشم گریه ام
که روز را به شب
از خط به دایره می برد
از یک دریچه ی روشن بر فراز سرماها
تا با کمال احترام
در نوروز نفس هایم
شقّه کنند.

یک دقیقه مانده به مهتاب
(مهتابی از گوشت جغدها
که در یخ فاسد نمی شد)
ناقوس خون تو می زد
از زیر ساعت مچیت
(و در خنده ی فراخ ارّه
که برای نمودن دندان بود،)
ای الامان درختان!
__
گلیلی‌ی مهتاب:

در پس هر مهتاب
جای خالی پرنده‌یی‌ست.

2
ابلیسی تشنه
با دیدگان بومی‌ی سبز
هزار بطری خالی
و شبانها ـ همگی ـ غرقه به نهر گشته‌اند.

3
گوسپندان را
رها کن ـ ای چوپان ـ
تا بامداد چرا کنند.
بیا.
به مهتاب دوشنبه
کسی را به نام خان
که پیرهنش سرخ باشد

4
بامداد
خاب بویناک درختان را
(که چون هزار زخمه‌ی بیمار
تکیه به سیم‌های نور خاهد زد)
تعبیر نخاهد کرد.

5
اختران نمک‌سود؛ خاله‌های جوانم
(ای مهتاب. ای ترانه‌ی مهتاب)
ابلیسی تشنه
با دیدگان بومی‌ی سبز
و شبانها ـ همگی ـ غرقه به نهر گشته‌اند
__
زمانی که هردوِ دلها می‌شکستند:

زمانی که دوستم مرا ترک گفت
به خورشید نگاه کردم
تا اشکهایم را خشک کند.

خورشید گفت:

ـ«جان خورشید
دلتنگ نباش.
دوستت هر کجا برود
من می بینمش
او هم حتمن
رو به من خاهد کرد
تا اشکهایش را خشک کنم.
جان خورشید.
به من نگاه کن.
فکر می‌کنی من این میان
«پیوند خوبی نیستم.

*
من هر روز صبح بیدار شدم
تا با خورشید حرف بزنم.
همان طور که خروسها با خورشید حرف می زنند.

من هر روز صبح بیدار شدم
تا خورشید خابهایم را تعبیر کند
خابهایی که سراسرشان
رشته‌یی کابوس و تنهایی بود.

من هر روز صبح بیدار شدم
و خورشید هر روز صبح بیدار شد.
و تا مدرسه با من راه آمد.

*
زمانی که آنها دلم را شکستند
از اتاقم بیرون دویدم
آمدم زیر خورشید
تا خونی را که بر پیرهنم ریخته بود
خشک کند
و خورشید گفت:

«جان خورشید.
دلتنگ نباش.
آنها هر کجا که بروند
من می بینمشان.
دستهای خونی شان را
پیش من خاهند گذاشت
تا خشک کنم.
و این درست زمانی خاهد بود
که مرا هم شکسته اند.
جان خورشید.
دلتنگ نباش.
من هم هر روز غروب
برادر خونی‌ی توام.
تو با چشمان صاف خود
ردّ مرا گرفته‌یی
تا آنها را پیدا کنی
تا از آنها بپرسی
تا از آنها بپرسی
تا با چشمان صاف خود
از آنها بپرسی.
تو ردّ مرا گرفته‌یی
و آنها را
در گوشه‌یی خاهی یافت
که من هر روز غروب می کنم
در گوشه‌یی که
مرا هم شکسته‌اند.
تو آنها را میان مورچه‌ها خاهی یافت.
و در درازی‌ی راه
در سراسر راه
من اشکهای تو را
«خشک خواهم کرد
__
مرا به پاگرد پله‌ها یتیم ساخته‌اند: بی‌آفتاب
__
بنفش تند:

پشت بلورهای زمستان پنهان مشو
( اين چلچراغ يخ )
مخواه رنگين‌کمان پس از باران باشی
بگذار تا با رنگ‌های تنت
دوست بدارمت

*
من آمده‌ام
تا به جای پنجه‌های مرده‌ی پاييز
پنجه‌های زنده‌ی تو را بپذيرم
من آمده‌ام تازه‌تر از هر روز
تا تو را با پيشانی‌ات بخواهم
که بلندتر از رگبار است
می‌خواهم دوباره بيآغازم
اين بهاری را که خواهی نخواهی
خون مرا در راه‌ها می‌دواند
و به دل‌ها می‌برد
اين بهاری که
چه عاشقانه است
و من در برابر همه‌ی دست‌هايش که گشوده است
ناگزير به پاسخم

*
تو بهار همه‌ی فصل‌های من بودی
تو بهار همه‌ی دفترچه‌هايی که
چيزی درشان ننوشتم ؛
بگذار پاسخ دهم
همچنان که دوستانه می‌گريم
هرچه بلور است به فصل پيش بسپاريم
بگذار تا با رنگ‌های تنت
دوست بدارمت:
عريان شو زير آبشارهای خورشيد
حتی انگشترت را
در صدای آنها پرتاب کن
که می‌خواهند به ما
چيزی را جز اين که هست
بباورانند.
تو را با رنگ گل‌های بِه
با رنگ‌های بلوط
تو را دوست خواهم داشت

*
بنفش تند از آن زنبق‌هاست
__
سه‌تار در هوای آزاد:

کنار دو شمشاد
کنار دو میخک
کنار آبگیر
کنار عشقی که نمی‌آرم
به او ابراز کنم
کنار او
منم
با دستان گشوده
که خورشید گرم کرده است

یک روز گرم
که چپق دروگران را
می‌افروزد
آمده‌ام
تا ادامه دهیم
فرسنگ‌ها فاصله را
که تلاشی به زنده ماندن و زنبوران بی‌رمق
انباشته‌ست .
فاصله‌یی تا بدآنجا که دگر
این چهره‌ی گندمگون را
که از شرم پیش تو سرخ می‌شد
نبینی

یک روز گرم
که چپق دروگران را
می‌افروزد
کنار تو
من نشسته‌ام
و در هوای آزاد
سه تار می‌زنند...
__
برای تو می‌خندم:

اقاقیا فرشته‌ی فقرا
شربت عصرانه‌ی خنکش را
برایمان مهیا می‌سازد.

بر تو خم می‌شوم:
رفتار نسیم و جانوران آب
در پوست توست.
و هوا جامِ جان شاپرکی‌ست
که در میان هزار خورشید و هزار سایه‌ی تو
می‌سوزد و شاهد است.

تو خوشه‌های سپید خردسالی‌ی منی
که دوباره می‌چینم.
تو انگشتان نخستین منی.
کنار جالیزهای سبز خیار
فقرا می‌خندند:
می‌بینی چگونه برهنه‌ام؟
حتا ناف مرا هنوز نبریده‌اند:
عشقم چون تولدی تازه
هنوز لزج و خونی‌ست.
برای تو می‌خندم.

در خانه‌های نزدیک
چراغها را زودتر افروخته‌اند.
هوا میان هزاران چراغ و هزاران سایه‌ی تو
از دوردست تا نزدیک
خاکستر است.

مرا کاشته بودند
کاشته بودندم تا با خورشیدهای عجول
احاطه‌ام کنند.
تو آمدی چنان نرم مرا چیدی
که رفتار نسیم را
در دست تو حس کردم.
تو شاهد خورشید و هوا شدی
نسیم در گیسوانت سرخ سوزانت.
جانوران آب آرام به خاب شدند
و رفتار خون صافی‌ی تو
در خاب یکایکشان
حس شد.
تو مانند چهره‌یی شدی
که من بر او نگریستم
و
می‌نگرم.
عشقم چون تولدی تازه
هنوز لزج و خونی‌ست.
بیا
حیاطهای کوچک را
حشرات و نور می‌پوشانند.
برای تو می‌خندم.

برای تو می‌خندم.
اقاقیا
امروز برایمان
شربت خنک عصرانه می‌آرد.
__
دو تن
که بامداد دیروز
به باغ همسایه آمده بودند
جاروها را
در دوران سبزشان
نشناختند
دو تن مرد
با دو لبخند اداری
و چانه‌های غمگین.

و بوته‌های سبز جارو
ندانستند که آنان
کالبدشان را
وقف تالارهای تشریح کرده‌اند
__
فصلِ چهارمین:

شب بسته بود
و میخاندم:
«به مشتت گرماست،
بازم کن»

و میخاندم:
«مشتم بسته‌ست
مشتم بسته‌ست...»
__
با درفش‌های اسکناس
که بر هیجانِ رگهایش نیم‌افراشته می‌دارید،
می‌دانم و به درد می‌دانم
ای اجتماع پیت‌های خالی‌ی بنزین!
گُر به هیچ شعله نمی‌گیرید
و تنها چشم‌به‌راه تیپایش نشسته‌اید
تا بغلتید و ونگ‌ونگ کنید
__
زاری بر تولد تصویر:

1
زمان
به کبودی می‌گرایید
دیگر با انگشتانت بشارتی نبود!
انگشتانت که نردبامی بود
تا کبوتران پر کنده
به بام برآیند

2
زمان به کبودی می‌گرایید
و در رگهایش
زمانی دیگر می‌زیست
که قلبش را بر شیشه‌ها می‌کوفت
و نوزاد ساعت را
تکه‌تکه می‌کرد

3
ناگهان
در رگ‌های پدر
من ـی به سختی نفس نفس می‌زد
من ـی که سالها
خاب مادر می‌دید.
و مادر
در رگهای یک درخت
به دنبال پرنده‌یی می‌گشت
و جای خالی‌ی پرنده را
بر شاخ
از یاد برده بود

4
و اینک
آن پرنده در آینه‌هاست
آینه‌ها را بشکنیم!
پرنده خاهد مرد
یا زاده خواهد شد؟
تولدِ تصویر
شکستِ آینه‌هاست
مرگِ آینه‌ها
شکست تصویرهاست

5
قصه

پرنده‌یی
در آینه می‌زیست
آینه،
شکست:
پرنده‌اش را زاد.
پرنده،
آینه را آب کرد،
آب را نوشید:
آینه شد!

6
و من
پرنده‌ی این آینه شدم
__
کودکی درنده شد
آخرین خبر این است

بر من اگر دندان نشان می‌دهم ببخشایید
من که پیشتر با گردن زنده‌ام
به جنگ تیغ‌هاتان می‌آمدم
این‌بار با خورشیدهای استوایی‌ی دیوانه‌ای می‌آیم
که ساطورها را مذاب کرده‌ست
__
آزادی و تو:

1
به تصویر درختی
زير يخ زندانى ست،
چه بگويم؟
من تنها سقف مطمئنم را
پنداشته بودم خورشيد است
كه چتر سرگيج هام را
– همچنان كه فرو نشستن فواره ها
از ارتفاع گيج پيشانى ام مى كاهد –
در حريق باز مى كند؛
اما بر خورشيد هم
برف نشست.
چه بگويم به آواى دور شدن كشتى ها
كه كالاشان جز آب نيست
– آبى كه مى خواست باران باشد –
و بادبانهاشان را
خداى تمام خداحافظى ها
‌‌با كبوتران از شانه ىِ خود رم داده‌ست؟

2
خیش‌ها
ـ ببین! ـ
شیار آزادی می‌کنند.
در آن غروب كه سربازان دل
همه سوراخ گشته اند.

آزادي : من اين عيد سروهاي ناز را
همه روزه تازه تر مي يابم
در چشماني كه انباشته از جمله هاي بي نقطه
و از آسمانی بی «او» آبي تر است.
آزادی‌‌ی : ماهيان نيمه شب آتش گرفته اند
تا همچنان كه هفته
در قلب تو
به پايان مي رسد،
دريا را چون شمعداني هزارشاخه برداري
آزادي
كه از حروف جداجدا آفريده شده است.

دو فرهاد، پس از مه،
يكي انتحار كرد و يكي گريست
دو بامدادِ فلج
كه حركت صندلی‌ی چرخدار
صداي خروس بود،
و ماهيان حوض
از فرط اندوه
به روي آب آمدند.
دو فرهاد
هر يك با دلي
چون عطر آب، حجيم
ليك تنها با يك تيشه.

3
زير چراغ
– ببين ! –
آخرين خالِ دل اين‌چنين سنگ شد
كه چشمان بي‌بي و سرباز
فرارِ شن را از روي نان توجيه می‌كند.
روز چندان طولاني بود
كه همسايه ام چراغ را دوباره افروخت
تا شاپركان را بدان فريب دهد.
همچنان كه اين پاييز فضايي
– اين سقوطي را كه از يك يكِ ستارگان گرفته‌اند –
زير پرچمِ پوستش
كه تمامي‌ی رنگهايش را بهار سپيد كرده بود،
حس مي كرد.

4
همه ي آسمان روز
با فقری زيبا چون یک كف دست
مرا تاجگزاری كرده‌ست؛
چراكه بر دردي شاهي كردم
كه از آن
جز پاره‌یی خرد
نمي شناختم.
دردي آميخته با پروازي بی‌بال
كه ميخاست به التهابِ ناملفوظ چهار صد ملكه‌ی روستايي
كه مرصع به خون بودند
مهتاب را به ماه بياموزد.
ترديد يك ستاره
در شبي كه با برف مست مي‌كند.
دردي كه شما
از من ذهنيتي خاستيد كه از فضاي گرسنگيتان ملموس‌تر بود.
تا خودی كه مرگ، سکه‌های نقره را به صدا در ميآورد،
يك درد فلس‌دار كه دو رود را بر شرق،
دو مو را بر بدن راست كرده بود؛
دو رود شور بر شانه‌های لخت تو
كه سرت ميان ستارگان گيج ميرود.
ستارگان به سوي قل��ت جاري‌ست
تا قلبت را از بسياری‌ی فلس بكشد.

5
كبوتران در آخرين بندر گرسنگیت
– !ای مرد –
آبستن شدند؛
چراكه بی‌شك وصيت‌نامه‌ی تو پر از دانه بود.
چاه‌های شرقي در چشمان تو
– !ای مرد –
به آب رسيد؛
چرا كه برف، قو را كه از افق گردن می‌كشيد
تا مرگش را با آواز در بندرها پياده كند؛
با دو دست بارور
كه بي گناهي را مدام به هم تعارف مي كردند،
فتح كردي.
و زيباترين خميازه را كبريت كشيد به گاه افروختن
تا سيماي تو حادثه‌ای باشد در ميان تاريكي.
آن‌گاه كه برگريزان، اين كف زدن شديد برمی‌خاست
براي خضری به شكل پيری‌ی من
كه حتي مرگ خود را نيز باخته بود .

در جهت هفت برادران كه به يك زخم مي ميرند،
تو مي تازي
هم‌تاختِ اسباني
كه فرمان رهايی‌شان
چون فرمان اسارتشان
نوشته نيآمده.

6
آه چرا می‌بايد
من تو را شگفت بدانم
در اين جريان
كه از شگفت بودن همه چيزي
عادي مي نمايد؟
و گرنه تو عادي ترين موسمي
كه مي بايد به چار موسم افزود .
و چشمان تو،
راحت ترين روزي كه مي توان براي زيستن تصميم گرفت.

7
اينك خزانهاي پی‌درپي
از هم برگهاي جوان مي خواهند!
مي توانستيم توانستن را به برگها بيآموزيم
تا افتادن نيز توانستن باشد .

8
من كنار كره يي
كه سراسرِ آن درياست
به خاب رفته ام
در خطوط سرگردان دست تو
اين گله هايي كه از چرا باز مي‌گردد.
ماهيان خاكستري،
ماهيان زاغ ديوانه،
ناشتا در سپيده‌ی سردسير عزيمت كرده‌ند.
اگر باز هم بگويند فردا از تمام خاكسترها نان خواهند پخت،
من مي پذيرم كه مزرعه ها سوخته ست.
در سر من
– آن جا كه جواهر، تب را
بر انديشه ي شن سنجاق مي كند –
ماه با فشار رگبار
به آخر برج مي غلتد.
Profile Image for Abas Azimi.
63 reviews37 followers
March 12, 2025
مرگ!
خیلی از پیری مردند ولی می‌شد
از جوانی هم مرد.
Profile Image for Behzad.
652 reviews121 followers
October 24, 2018
قوی ترین کارهای الهی در این مجموعه بنظرم اونهایی هستن که یه مضمون ملموس رو در قالب زبان و بیان پیچیدۀ الهی ریختن؛ مثلن شعر برف در اوایل کتاب که مضمون عشق رو دستمایه قرار داده؛ یا برخی دیگه از شعرها که حال و هوا و اشارات سیاسی و اعتراضی دارن و مثلن در یکی از همین ها،‌ در تعبیری تکان دهنده میگه تنها درخت سرو خیانت کرد چرا که محبوب تمام فصل ها بود (نقل به مضمون).
دیگه اینکه کارهای تازه با زبان میکنه الهی و اگر عمیق و چند باره بخوانیم هر شعر رو،‌ نتایج بهتری میگیریم.
ولی هرچه جلوتر میریم در مجموعه،‌ وجه انتزاعی پر رنگ میشه و در رادیکال ترین حالت به اشعاری میرسیم که چنان انتزاعی و بی معنا هستن که یکی از مهم ترین المان های شعر و ادبیات خوانی یعنی لذت ادبی رو به کلی از خواننده میگیرن، و احتمالا فقط برای خود شاعر در هنگام سرایش و برای سایر کسانی که دغدغۀ خاص شعر و زبان دارن جالب توجه باشن.
Profile Image for Mohammad Javad.
175 reviews165 followers
May 11, 2019
آدمهای بهاری.
چه می کنید با برگی که خزان دوست بدارد؟
چه می کنید با پروانه یی که به آب افتد؟

از سر هر انگشت
پروانه یی پریده ست.
پروانه ی کدام انگشت تشنه بود؟
پروانه ی کدام انگشت به آب می میرد؟

من بارها اندیشیده ام
من خزان و برف را پیاده پیموده ام
پیشانی بر پای بهار سوده ام
که معیار شما نیست.

آدمهای بهاری.
برگ خشک که از خود راندید
شاید عزیزترین برگ فصل باشد
بر این آب سپید
شاید آخرین امید پروانه باشد.
Profile Image for Ali Nili.
91 reviews124 followers
December 31, 2016
و زیباترین خمیازه را کبریت کشید به گاه افروختن
تا سیمای تو حادثه‌یی باشد در میان تاریکی
Profile Image for Amir hossein .M.
120 reviews6 followers
August 5, 2025
چند ماه پیش به یکی از اشعار مرحوم «احمدرضا احمدی» بر خورده بودم، که عجیب و غیرقابل فهم و معنا بود. به استادمان گفتم که این دیگر چه نوع شعریست؟ و گفت: ویژگی شعر موج نو، غیرقابل فهم بودن و پیچیده بودن آن هست به طوری که اعتقاد دارند که اشعار ما را آیندگان خواهند فهمید.

اشعار بیژن الهی نیز در برخی جاها چنین بود! اشعاری که شاید خود شاعر هم حرفی برای گفتن برای آن نوشته ندارد اما در برخی موارد برای خواننده زیباست و قابل فهم، شاید در یک سطر یا چند کلمه!!
به‌جز بخش های پایانی کتاب که چنین پیچیده و غیرقابل فهم بود، برخی اشعار بسیار باشکوه و زیبا بودند که در ذیل به چند مورد اشاره می‌کنم.

موقع خواندن اشعار الهی، حسی شبیه به بودن در یک جنگل پاییزی با درختان بلوط با برگ‌های نارنجی و سبز و زرد و قرمز داشتم، مفروش جنگل با آن‌ها، مِه‌زده و نشسته بر نیمکتی چوبی با نَمِ باران و رگبار و بوی خاک. حس خواندن اشعار الهی چنین بود.
☘️
اما زیباترین شعر این مجموعه:

پشت بلورهایِ زمستان پنهان مَشو
«اين چلچراغِ يخ»
مخواه رنگين‌کمانِ پس از باران باشی
بگذار تا با رنگ‌های تَنَت
دوست بدارمَت
من آمده‌ام
تا به جای پنجه‌هایِ مرده‌یِ پاييز
پنجه‌های زنده‌یِ تو را بپذيرم
من آمده‌ام تازه‌تر از هر روز
تا تو را با پيشانی‌ات بخواهم
که بلندتر از رگبار است
می‌خواهم دوباره بيآغازم
اين بهاری را که خواهی نخواهی
خون مرا در راه‌ها می‌دَواند
و به دل‌ها می‌برد
اين بهاری که
چه عاشقانه است
و من در برابر همه‌ی دست‌هايش که گشوده است
ناگزير به پاسخم
~~
تو بهارِ همه‌ فصل‌های من بودی
تو بهار همه‌ دفترچه‌هايی که
چيزی درشان ننوشتم؛
بگذار پاسخ دهم
همچنان که دوستانه می‌گِريَم
هرچه بلور است به فصل پيش بسپاريم
بگذار تا با رنگ‌های تَنَت
دوست بدارمت
عريان شو زير آبشارهایِ خورشيد
حتی انگشترت را
در صدای آن‌‌ها پرتاب کن
که می‌خواهند به ما
چيزی را جز اين که هست بِباوَرانَنْد
~~
تو را با رنگ گل‌های بِه
با رنگ‌هایِ بلوط
تو را دوست خواهم داشت
بنفش تند از آنِ زَنبَق‌هاست.
Profile Image for Kaveh Rezaie.
281 reviews25 followers
August 1, 2017
براى شعر پيژن الهى از دست شده، نظر منطقى نمى توانم بدهم. علاقه من به بيژن الهى حتما مانع مى شود. البته كلا هم در شعر شايد نتوانم فنى قضاوت كنم.
اين مجموعه، اشعار دوران جوانى او را دربرگرفته. من دفترهاى آغازين و پايانى را خيلى دوست داشتم.
اما... با شناختى كه از وسواس و دقت بيژن الهى دارم، حس خوبى نسبت به اين چاپ جديد نداشتم. نمى دانم.

تنها سرو خيانت كرد
كه پذيرفته ى همه ى فصل ها بود
Profile Image for Zohreh Hanifeh.
388 reviews104 followers
August 30, 2018
و گاه،
یکدم که پلک می‌زنند خدایان، یک آن
که پلک می‌زند این همه برگ،
می‌پری در گوشم تند
پچپچی می‌کنی که فهمیده نفهمیده مرا
پس می‌پری آن جا، یک درخت می‌شوی
تندی، تو.


هر درخت تویی، باری، هر سبزه‌ی نو.

چه به من گفته‌یی و خاهی گفت؟
Profile Image for ZaRi.
2,316 reviews876 followers
Read
April 20, 2018
پای بر من مفشار!
من این بار خشم هزاران دریا را در خود دارم
دریاهایی که مرا با هزاران پیکر بی‌سر
به کرانه آورد.
پای بر من مفشار
تو را غرق خواهم کرد.
Profile Image for Javad Azadi.
193 reviews84 followers
June 9, 2023
جوانی‌ها، انقدر که شاید و باید باب میل من نبود.
چهار ستاره هم به خاطر اینکه هدیه‌ای بود از دوست‌داشتنی فرد زندگیم و اینکه، برخی از شعرها و تکه‌هایی زیبای این مجموعه که کلی خاطره تو خودشون جا دادند.
Profile Image for Hodove.
165 reviews176 followers
Read
September 19, 2020


نامش برف بود
تنش، برفی
قلبش از برف
و تپشش
صدای چکیدن برف
بر بامهای کاهگلی ..
و من او را
چون شاخه‌یی که زیر بهمن شکسته باشد
دوست می‌داشتم
Profile Image for Ramin Azodi.
127 reviews
July 7, 2018
هر چه پیش می‌رفت غیر قابل خواندن، گنگ و نامفهوم‌تر می‌شد. چقدر تعریف و تمجید و تحسین شنیده بودم و چقدر نومید کننده بود.
امیدوارم که دفتر شعر دوم از بیژن الهی بهتر از این باشد.
برای من سخت تمام شد اما احتمالن هستند کسانی که با بیان و کلام شاعر ارتباط قوی‌تری برقرار کنند. خب پس هر کس به راه خویش.
Profile Image for KosarMoradi.
34 reviews4 followers
October 20, 2025
من چاهی را تعلیم کرده ام که به آبی نمی رسد،
ولی چه تاریکی ی زیبائی! از آنسو، تاریکی ی زیر ِ خاک، چاهی زده ست که به چهره ی من می رسد؛
من آبم، آب! و سیه چردگان ِ معذب، پیش از نماز، مرا می جویند.

Profile Image for Mehrnoosh.
77 reviews28 followers
August 6, 2019


و آب که با حرکت کشتی امکان‌ می‌داد،
از حرکت کشتی به شتک
شیشه های کاژه را می‌پوشاند:
نمی‌شد از تو بیرون را دید،تنها می‌شد
حسی از حرکت داشت،حسی از حرکت
به عقب یا به جلو
چه فرق داشت؟

مرگ!
خیلی از پیری مردند ولی می‌شد
از جوانی هم مرد.

Profile Image for Fakhte nasiri.
65 reviews8 followers
February 10, 2021
كبوترى را كه مى كشند
چه خاموش چه آرام پاى درختان سماق مى افتد.
پسرم. نخاه دستى بزنيش.
پسرم. نه. حتا نخاه
نازيش كنى.
شايد آنوقت دو پلك
پس برود
و آسمان آشكار شود
و تو خاهى ترسيد
از آسمان به اين كوچكى كه بى ابر است.
اندوه بعد خاهد آمد پسرم.
نخستين اندوه.

كبوترى را كه مى كشند
نه.
ديگر دشنامشان خاهم گفت.
من كه در گوشه هاى خودم
خاموش نشسته ام
ولى هنوز
آفتابى دارم.



و كبوترها
صخره ها را سفيدتر مى كنند
از اين كه مى دانند من
دانه يى نيستم كه برچينند
(نه دانه ى گندم نه دانه ى تفنگ)
و اين كه مى دانند من
بى آفتابشان نمى سازم
مرا، به پاگرد پله ها يتيم ساخته اند: بى آفتاب
زمانى كه از كنار درختان بى سماق مى گذشته ام
و عاشق خوشه هاى سماق بوده ام.




همچنان كه بعد از ظهر مى گذرد
به آنها كه
به شكار كبوتران چاهى مى روند
مى گويم:


اندوه بعد خاهد آمد
نخستين اندوه.
Profile Image for Odile.
5 reviews2 followers
July 7, 2021
شفقی سرخ خواندمت میان ختمی و خون
نیمی از تو در تابستان جاریست.
Profile Image for امیرمحمد حیدری.
Author 1 book73 followers
December 16, 2025
انصافاً، ۹۵٪ اشعار متوسط بودند. همگی فرم فوق‌العاده‌ای داشتند؛ مستقل و نگاهی تازه داشتند و زورکی نبودند. اما تکان‌دهنده هم نبودند. انگار حاصل یک اتفاق شاعرانه نبودند و فقط چون شاعر، علم و استعدادش را داشته، به‌جای خوابیدن یا غذا خوردن، شعر نوشته. کم پیش می‌آید که شاعری با این حجم، بتواند کیفیت بالایی را «مثل ناظم حکمت» به صورت مداوم ارائه دهد. اما چند شعرش خیلی به دلم نشست. اشعار بلند بعضاً با زبان سخت بیژن الهی دل آدم را می‌زد.
Profile Image for Liloofar.
38 reviews33 followers
June 24, 2019
تنها سرو خیانت کرد
که پذیرفته‌ی همه فصل‌ها بود
.
جمجمه‌یی شکافته
آخرین تندیس فرهاد
.
آزادی
که از حروف جدا جدا آفریده شده است
.
روز چندان طولانی بود
که همسایه‌ام چراغ را دوباره افروخت
.
چرا که بر دردی شاهی کردم
که از آن
جز پاره‌یی خرد
نمی‌شناختم
.
و زیباترین خمیازه را کبریت کشید به گاه افروختن
تا سیمای تو حادثه‌یی باشد در میان تاریکی
.
و چشمان تو
راحت‌ترین روزی که می‌توان برای زیستن تصمیم گرفت
.
چندان تنگ خفته‌اید که نیمی از خاب را تو
می‌بینی و نیمی را او
.
به کجا رسیده بودیم که زمان را بر مثال اسطوره‌یی می‌نگریستیم؟
Profile Image for Soheila Habibi.
1 review
September 5, 2025
تو بهار همه‌ی فصل‌های من بودی
تو بهار همه‌ی دفترچه‌هایی که
چیزی درشان ننوشتم.
Profile Image for Bahare.hzd.
37 reviews3 followers
October 14, 2021
_ «آری، او با یک نفس، تمام آسمان را در سینه‌ی خود حبس کرده‌ ست.»
Profile Image for Mahshad Sabri.
118 reviews15 followers
October 17, 2024
"فکر می‌کنم طلسم شده‌ام. برای فرار از واقعیت‌ مثل تشنه‌ای در بیابان دنبال آب می‌دوم، دنبال کتابی که غرقم کند، مشغولم کند و هرچه می‌یابم سراب است. چنگ می‌اندازم، برمیدارم، میبلعم! ولی ملول‌تر و مغموم‌تر میشوم."

هرچقدر دنبال کتابی که راضیم کنه میگردم، بی‌فایده‌ست. یافت می نشود. ناامیدتر میشم و تیره‌تر.

چرا واقعا آقای الهی؟ چرا نمیشه چیزی از شعرهاتون فهمید؟ چرا جوری نوشتین که انگار خواننده نامحرمه؟ چرا انقدر غامض و گنگ و چرا نمیشه ارتباط بین اول و آخر شعرهاتون رو با هم درک کرد؟ چرا احساساتون رو نمیشه از شعرهاتون خوند؟ و اگر به نظر خودتون هم شعرهای خوبی نبودن و فقط غمگین‌ترتون میکردن چرا راضی به چاپ شدین؟ من با شعر ناآشنا نیستم، شعر رو میشناسم و حسش میکنم، حتی اگر ظاهرش به شعر نخوره؛ ولی در مورد این کتاب شاید سرجمع ۳ یا ۴ بار شد که شاخک‌هام تحریک شدن و دستگاه عصبیم این برداشت رو کرد که خوب، این قسمت شعره. اونم نه کل شعرتون، فقط بخشیش احساس شعر بودن داشت. به نظرم حتی با خودتون روراست نبودین. نمیدونستین چه احساسی دارین و واقعا چی میخواین بگین ولی حتی اگر میدونستین چرا این همه لفافه؟ تصویرپردازی‌هاتون نوید این رو می‌داد که این یا اون شعر میتونسته یکی از درخشان‌ترین بخش‌های خاطرات من بشه ولی هربار امیدم چنان محکم با سر به زمین خورد که دیگه چیزی ازش باقی نمونده.
همونطور که گفتم ناامیدتر شدم. و تیره‌تر.
Profile Image for Bahar Borazjaniyan.
31 reviews6 followers
December 20, 2022
"من می‌دانم
که اندوهِ من برابر است
با اندوهِ سواری که صدای سُمِ اسبش را
با صدای خرد شدنِ آهسته‌ی خرد شدنِ برگ‌ها
اشتباه می‌کند،
با شب‌بویی
که تاریکیِ‌ خود را از دست می‌دهد،
با نارنجی
که تنها بر میز است‌.‌"
Profile Image for Mahmoud Eskandari.
26 reviews1 follower
August 6, 2021
نثر عجیب و آوانگارد بیژن الهی نظیر ندارد
مخصوصا در مناعی، بسیار عجیب است.

من متوجه غلط‌های املایی
«خویش» را «خیش»
«خواب» را «خاب»
نوشتن و از این دست نمیشوم.
Displaying 1 - 30 of 33 reviews

Can't find what you're looking for?

Get help and learn more about the design.