From 1935 until his death, Albert Camus kept a series of notebooks to sketch out ideas for future works, record snatches of conversations and excerpts from books he was reading, and jot down his reflections on death and the horror of war, his feelings about women and loneliness and art, and his appreciations for the Algerian sun and sea. These three volumes, now available together for the first time in paperback, include all entries made from the time when Camus was still completely unknown in Europe, until he was killed in an automobile accident in 1960, at the height of his creative powers. In 1957 he had been awarded the Nobel Prize for Literature. A spiritual and intellectual autobiography, Camus' Notebooks are invariably more concerned with what he felt than with what he did. It is intriguing for the reader to watch him seize and develop certain themes and ideas, discard others that at first seemed promising, and explore different types of experience. Although the Notebooks may have served Camus as a practice ground, the prose is of superior quality, which makes a short spontaneous vignette or a moment of sensuous beauty quickly captured on the page a small work of art.Here is a record of one of the most unusual minds of our time.
Works, such as the novels The Stranger (1942) and The Plague (1947), of Algerian-born French writer and philosopher Albert Camus concern the absurdity of the human condition; he won the Nobel Prize of 1957 for literature.
Origin and his experiences of this representative of non-metropolitan literature in the 1930s dominated influences in his thought and work.
Of semi-proletarian parents, early attached to intellectual circles of strongly revolutionary tendencies, with a deep interest, he came at the age of 25 years in 1938; only chance prevented him from pursuing a university career in that field. The man and the times met: Camus joined the resistance movement during the occupation and after the liberation served as a columnist for the newspaper Combat.
The essay Le Mythe de Sisyphe (The Myth of Sisyphus), 1942, expounds notion of acceptance of the absurd of Camus with "the total absence of hope, which has nothing to do with despair, a continual refusal, which must not be confused with renouncement - and a conscious dissatisfaction." Meursault, central character of L'Étranger (The Stranger), 1942, illustrates much of this essay: man as the nauseated victim of the absurd orthodoxy of habit, later - when the young killer faces execution - tempted by despair, hope, and salvation.
Besides his fiction and essays, Camus very actively produced plays in the theater (e.g., Caligula, 1944).
The time demanded his response, chiefly in his activities, but in 1947, Camus retired from political journalism.
Doctor Rieux of La Peste (The Plague), 1947, who tirelessly attends the plague-stricken citizens of Oran, enacts the revolt against a world of the absurd and of injustice, and confirms words: "We refuse to despair of mankind. Without having the unreasonable ambition to save men, we still want to serve them."
People also well know La Chute (The Fall), work of Camus in 1956.
Camus authored L'Exil et le royaume (Exile and the Kingdom) in 1957. His austere search for moral order found its aesthetic correlative in the classicism of his art. He styled of great purity, intense concentration, and rationality.
Camus died at the age of 46 years in a car accident near Sens in le Grand Fossard in the small town of Villeblevin.
We help a person more by giving him a favorable image of himself than by constantly reminding him of his shortcomings.Each individual normally strives to resemble his best image. [...] We are for instance the result of twenty centuries of Christian imagery. For two thousand years man has been offered a humiliating image of himself. The result is obvious. Anyway, who can say what we should be if those twenty centuries had clung to the ancient ideal with its beautiful human face? * Concerning criticism. Three years to make a book, five lines to ridicule it. * So that after having painfully incarnated, and at rare intervals, one of those images or come closer to one of those memories, life is filled with long spaces pf empty time like dead skins. * Art is the distance that time gives to suffering.It is man's transcendence in relation to himself. * I took ten years to win what seems to me priceless: a heart without bitterness. And as often happens, once I had gone beyond the bitterness, I incorporated it in one or two books. Thus I shall be forever judged on that bitterness which has ceased to mean anything to me. But that is just. It's the price one must pay. * The aging heart. To have loved and yet that nothing can be saved. * What balances the absurd is the community of men fighting against it. * How many nights in a life where one has ceased to be! * I lived, without restraint, on beauty: eternal bread.
خشم و میلی رذیلانه وجود دارد به این که، از پا درآمدن کسی را ببینی که توانسته است، در برابر قدرتی که تو را خرد کرده، مقاومت کند. ********** اگر تصویری مطلوب، از شخص به خودش بدهیم،بیشتر کمکش میکنیم، تا با یادآوری مدام عیب و ایرادهایش.هر کسی سعی میکند تا شبیه بهترین تصویر خودش شود. ********** بالادستیها، هرگز از نشانه های بزرگی ، در وجود زیردستانشان درنمیگذرند. ********** اگر ادبیات را از نویسندگان بزرگ بگیریم،در واقع شخصی ترین چیزها را از آنها گرفته ایم. ********** زندگی جنسی به انسان عطا شد ، شاید برای اینکه اورا از راه حقیقی اش منحرف کند. تریاک است.همه چیز را خواب میکند.رابطه ی جنسی راه به جایی نمیبَرَد.غیراخلاقی نیست، اما بارآور هم نیست... ********** نخستین چیزی که نویسنده باید بیاموزد، هنر تبدیل چیزی که احساس میکند، به چیزی است که میخواهد دیگران احساس کنند. ********** بیماری صومعه ای است که قاعده ی خودش، ریاضت خودش، سکوتهای خودش و الهامات خودش را دارد. ********** فقر حالتیست که فضیلتش دست و دلبازی است. ********** عشق، شادی گذشته ی من و اندوه اکنون من است. عشقِ وفادارانه اگر ضعیف نشود، یک راه برای حفظ بهترین چیزهای خویش ،به نهایت درجه ی ممکن است. ********** ما به جهانی تعلق داریم که نمی پاید؛و هرآنچه نمی پاید و فقط آنچه نمی پاید، از آن ماست.پس مسآله، مسأله ی پس گرفتن عشق از ابدیت، یا دست کم از کسانی است که در تصویر مبدلِ ابدیت، عرضه اش میکنند. ********** حقیقت ناپذیرفتنی است، حتی برای شخصی که آنرا می یابد. ********** آدم چه آرزویی بهتر از فقر میتواند داشته باشد؟نگفتم مسکنت و تهیدستی و نگفتم زحمتِ بی امید ِپرولتاریای مدرن.اما نمیدانم آرزوی چه چیزی فراتر از فقر ، (همراه با فراغتِ فعالانه)را میتوان داشت... ********** من یکجور آدم وفادار ، در بیوفای ام هستم. ********** اومانیسم ملولم نمیکند، حتی از آن خوشم می آید، اما به نظرم ناکافی است... بزرگترین صرفه جویی در نظم و ترتیب تفکر این است که غیرقابل فهم بودن دنیا را بپذیریم و خود را مشغول انسان کنیم. ********** آدمها علیه شهوات فریاد برمیدارند، بی آنکه فکر کنند مشعلِ شهوات است که مشعلِ فلسفه را میگیراند. ********** در هنر حُجب و حزمی در کار است.نمیتواند چیزها را مستقیم بیان کند. ********** در حوزه ی انقلاب، بهترین آدمها هستند که میمیرند.قانون ِایثار، فرصت سخن گفتن را همیشه در نهایت در اختیار جبونان و بزدلان قرار می دهد؛زیرا آن دیگران با تقدیم بهترین هایشان این فرصت را از دست داده اند.سخن گفتن همیشه نشانه ی این است که فرد خیانت کرده است. ********** انسان گناهکار است، اما تنها گناهش این است که توانایی این را نداشت که همه چیز را از خودش بیرون بکشد. ********** (بین آزادی و عدالت)، سرانجام آزادی را برگزیدم،زیرا حتی اگر عدالت محقق نشود، آزادی باز قدرت اعتراض علیه بی عدالتی را حفظ میکند.آزادی در عین حال باید عدالت رامصرّانه بخواهد... ********** هر فلسفه ای توجیه خویشتن است.تنها فلسفه ای میتوانست فلسفه اصیل باشد که توجیه کسی دیگر باشد. ********** برای آنکه اندیشه ای ، جهان را تغییر دهد، اول باید زندگی خود صاحب اندیشه را تغییر بدهد.باید او را به صورت یک الگو دراورَد. ********** انسان خلاق ، وقتی که فهمید قریحه ای دارد، رنج عظیمش آغاز میشود. ********** مساله ی بزرگ زندگی این است که بدانی چطور لابلای آدمها بلغزی. ********** از جهان کناره گرفته ام.نه به این دلیل که دشمنانی داشتم.بلکه به این دلیل که دوستانی داشتم که مرا بهتر از آنی که هستم می پنداشتند.من دروغی بودم که نمیتوانستم تابَش بیاورم..... ********** انسان تنها حیوانی است که از این که همانی باشد که هست، سرباز میزند. ********** عشق میتواند بزرگ باشد،حتی وقتی که عاشق، آدم بزرگی نیست...
*لا يمضي الوقت بسرعة عندما نراقبه. إذ يشعر أنه مراقَب. لكنه يغتنم لحظات سهونا. وربما كان هناك وقتان، ذاك الذي نراقب، وذاك الذي يحوّلنا.
*إن عزاء هذا العالم هو عدم وجود عذابات متواصلة. يختفي الألم فينبعث الفرح. الكل يتوازن. العالم متوازن.
*تزدحم الحياة بأحداث تجعلنا نتمنى لو أننا نشيخ.
*لقد عرفت ما يكفي من الأمور لكي أتمكن من التخلي عن كل شيء تقريباً.
*إن الميل الأكثر طبيعية لدى الإنسان هو تدمير نفسه والعالم من حوله. فكم نبذل من جهود جبارة لكي نبدو طبيعيين فقط.
لا تقل جمالاً عن الجزء الأول. ظهرت في مقاطع قليلة جداً مخاوف كامو من مرض السل بتعبير مؤلم، وفي مقاطع أقل بكثير (ربما مقطع واحد حسبما أذكر) تصالحه مع الموت وتقبله له بتسامح وعفوية. وهو أمر غريب حتماً لمن يعرف تمرد هذا الفيلسوف المؤمن بالعبثية ووقوعه في التناقض بين حب الحياة والتمسك بها والرغبة في الانتحار ووضع حد لها.
ناقش في مقاطع كثيرة كتابه "المتمرد" ورواية "الطاعون" في حين كثرت في الجزء الأول ملاحظاته حول روايتي "الغريب" و"الموت السعيد".
مذكرات لا تفوت. إنها أفكار كامو وهواجسه وأحلامه بل وحتى مشاريع روايات ومسرحيات لم يُقدر لها موت كامو أن تولد بفكرتها الكاملة.
از «طاعون» فراوان گفته است...از چاپ «بیگانه» و نقد بد و نامنصفانه کسی که حتی درست نخواندهاش...از نوشتن «عصیانگر»...در این سالها کامو به امریکای جنوبی هم رفت و یادداشتهایاش در مجلدی جدا چاپ شدهاند.
و من چقدر گشتم و حواسم را جمع کردم تا «ماریا کاسارس» را بین سطورش ببینم...
Daca va plac operele lui Camus, veti iubi cu siguranta "Carnetele" sale - un cumul de marturisiri, descrieri ale locurilor in care calatorea, ganduri, fragmente din operele pe care le va scrie precum si citate din cartile pe care le citea, Tolstoi, Nietzsche, Pascal, Dostoievski fiind doar cativa dintre autorii pe care-i frecventa. Aveti astfel ocazia de a face cunostinta cu un soi de "fisa de lectura", avand ocazia sa primiti recomandari de la un castigator al premiului Nobel pentru Literatura, eveniment pe care-l noteaza cum nu se poate mai frumos: "17 octombrie. Nobel. Straniu simtamant de coplesire si de melancolie. La 20 de ani, sarac si gol, am cunoscut gloria adevarata. Mama." (La anuntarea premiului Nobel, Camus i-a telefonat mamei sale, la Alger). In toate cele trei volume ale carnetelor, regasim un Camus de o modestie ireprosabila, "constient" de faptul ca e "un suflet mediu + o exigenta". Si-aici l-as contrazice pe Cioran care-l numea "un excelent scriitor minor", Camus ramane, in opinia mea, un excelent scriitor major. Cat despre aberanta observatie a lui Cioran cum ca Albert Camus ar fi citit numai literatura franceza si ar avea o cultura de invatator, Carnetele vin sa raspunda acelei observatii injuste. Trebuie mentionat ca acele rautati au fost asumate de Cioran la batranete, in Caietele sale (jurnal pe care, de asemenea, vi-l recomand, aveti acolo o mie de pagini despre toate cartile care s-au scris, Cioran fiind unul dintre cei mai mari cititori ai planetei) admite, notand moartea lui Camus, ca e "un om pe care l-am vorbit de rau de cate ori am putut", motivul fiind ca Albert Camus i-a spus, cand Cioran isi publica prima carte in franceza, "acum a sosit momentul sa intrati in idei", o impertinenta, ce-i drept, pentru ca se vede in "Tratat de descompunere", ca Cioran avea un oarecare nivel, cum chiar el relateaza in volumul doi al operelor de la Academia Romana, or Camus i se adreseaza "ca unui invatator". Nu neg ca a plouat cu premii peste Albert Camus si ca i s-au exagerat meritele, insa in acelasi timp eleganta cu care si-a gestionat gloria il face demn de ea. Unul din miile de pasaje care mi-au mai mult decat placut, cu care am rezonat si in care m-am regasit: "Există în faptul de a scrie dovada unei certitudini personale care începe să-mi lipsească. Certitudinea că ai ceva de spus şi mai ales că ceva poate să fie spus - certitudinea că ceea ce simţi şi ceea ce eşti are valoare de exemplu - certitudine că eşti de neînlocuit şi că nu eşti laş. Pe toate acestea le pierd şi încep să-mi imaginez momentul când nu voi mai scrie."
کامو تو یادداشت هاش نکته های ریز و نوشته ها و گوشه ای از کتاب هاش و ایده های رمان های ننوشته شده و نظراتش نسبت به بقیه نویسنده ها و کتاب هاشون .کلی مطلب از این نوشته ها هست که دوست داشتم و اونقد زیاد بودن که نمیشه گفت.کلا شخصیت کامو رو از لابلای این یادداشت ها میشه بخونی و باهاش آشنا بشی.
"فریاد زده بودم،خواسته بودم،شادمان بودم،نومید شده بودم.اما در 37سالگی،یک روز با بدبختی آشنا شدم و دریافتم چه چیز را ،علیرغم ظواهر تا آن موقع نمی دانستم.در این سال های میان زندگی ام می بایست تازه با درد و رنج یاد بگیرم که چگونه تنها زندگی کنم."
"پس از اینهمه اطمینان زیادی که معالجه شده ام،این عود بیماری باید خردم کند.در واقع هم خردم میکند .اما چون بی وقفه و پی در پی خرد شدم مرا به خنده می اندازد.دست آخر خلاص می شوم.جنون هم خودش نوعی خلاصی است"
اینا ترتیب و سبک کتاب هاش هست به گفته خودش :
سری اول،پوچی:بیگانه -اسطوره سیسوفوس-گالیکولا-سوتفاهم سری دوم ،طغیان:طاعون-انسان طاغی-کالیاف سری سوم داوری:آدم اول سری چهارم ،پیوند عشقی گسسته:چوبه مرگ-درباره عشق-افسونگر. سری پنجم ،آفرینش تصحیح شده یا نظام
مثه اینکه تا "آدم اول"بیشتر نتوسته برنامش رو ادامه بده بخاطر مرگش
الوقت الذي أقضيه مع كامو هو وقت عظيم الكتاب عبارة عن شذرات قصص أحيانا ، خواطر ، قراءات مشاهدات ، آراء ومثل ذلك إنها أشبه بمذكرة تكتب فيها ما يخطر في نفسك قبل أن ترسله إلى قصتك الحقيقية أو مقالك أو رسائلك .. استمتعت بقراءة الكتاب لولا أن ترجمة الكتاب لم تكن على قدر عال من الاحترافية أحسب أن مترجما آخر كان سيعطي النصوص إحساسا مذهلا لم تستطع بركات منحه
Revoltat sau absurd? O imersiune în notițele intime ale lui Camus din perioada scrierii la Omul Revoltat. O reverie...o săptămână de filosofie pură, atâta timp am lecturat Carnete II. Mă atrage sublimul spre Carnete III, îmi vine, pur simplu, să alerg spre librărie și să o procur... Niciodată revenirea la Camus nu a fost atât de exuberanta și fatală...Mă consuma și ma întărește ca într- o lupta siderala cu mine, până mă voi pune la pământ pe mine însămi, ca pe un spirit vechi, imobil... Ce se va produce în cădere? O nouă naștere, a doua. Dintr-un asemenea spirit, tăcut și lepădat, se naște a doua viața...
تنهایی شاید کلیدیترین واژه برای شناساندن جهان کامو باشد. او معتقد است که آنچه انسان را از تمام رنجهایش نجات میدهد، احساس بی کسی و تنهایی است. چنین است که اعتقاد دارد لحظات خوشبختی انسان، گاهی لحظاتی است که احساس بی کسی او را تا اوج غمی بیپایان میبرد. او خوشبختی را چیزی جز احساس دلسوزی نسبت به بدبختی خود نمیبیند. او با ذکر داستانی از دوستی دو زن بیمار و روایت چگونگی تغییر دوستی به نفرت بین آن دو، خواننده را به سرشت تنهای بشر ارجاع میدهد. او مینویسد در زمان کودکی از مردم انتظاری چون دوستی مداوم و عاطفهی همیشگی داشته که نمیتوانستند برآورده کنند اما حال آموخته است که باید انتظاری کمتر از آنچه میتوانند برآورده کنند از آنها داشته باشد. کامو تنها واکنش ممکن در رویارویی با دنیای انسانها را هر روز بیش از پیش، پناه بردن به دامان فردگرایی میداند. او تنهایی وحشتناک را روحبخش توصیف میکند و راه علاج زندگی در اجتماع را شهر بزرگ پیشنهاد میکند. چنین است که از منظر کامو قدرت یکسال تنها زیستن در اتاقی در پاریس بیش از یکصد سالن ادبی و چهل سال زیستن "زندگی پاریسی" به انسان درس میآموزد. از نظر او انسان غایت نهایی انسان است. اما کامو خوشبخت بودن را نیز نمیخواهد. او فقط آگاهی بر خویشتن را میخواهد. "نیاز دارم که جسمم را دریابم. چرا که درک جسم خویش ادراک آن چیزی است که ماورای جسم من است." از نظر کامو رنج انسان برای این است که تنهایی خود را بازستاند. او از بزرگترین شادیاش میگوید. تنها و گمنام زیستن. "چه معجزه ای که مجبور نباشی دربارهی خودت سخن بگویی." او جهان و لذت آن را میپذیرد. او اکنون خوشبختی تازهای را بیهیچ ابهامی از نظر خود میآفریند."تداوم یاس سرانجام شادی میزاید و اگر من اکنون حس میکنم به نقطهی عطفی در زندگی خود رسیدهام، بخاطر چیزهایی است که از دست دادهام." کامو نیز مانند نیچه به زمین وفادار است. او هیچ چیز را در این ماموریت خود که زیستن نام دارد، ناتمام نخواهد گذاشت. هرگز تسلیم نشدن، رضایت ندادن به اعمال مطابق عرف، همیشه روشنذهن ماندن حتی در ساعات اداری و مهم ترین آنها عشق ورزیدن. "اگر کسی همینجا به من میگفت کتابی دربارهی اخلاق بنویسم، کتابی که مینوشتم صد صفحه داشت که نود و نه صفحهاش سفید بود و روی صفحهی آخر مینوشتم: من تنها یک وظیفه میشناسم و آن عشق ورزیدن است." کامو زنده بودن را عشق ورزیدن، عمل کردن و رنج بردن میبیند. شاد بودن، هماهنگ بودن با جهان و کسب شادی از طریق دنبال کردن راهی که خواهی نخواهی به مرگ میرسد. اما دیدگاه کامو دربارهی خدا او معتقد است خدا از آن رو بر دل مینشیند که صورتش، صورت انسانی است. او این گزاره را محدودیت غریب بشر میداند که قادر نیست از چنگ بشر بودنش بگریزد و ناچار است حتی نمادهایی را که سعی در انکار جسم دارند به شکل انسان بیاراید. او این افراد را منکر جسم نام مینهد اما یادآوری میکند که تمام عظمتشان از همین جسم است. او معتقد است مسیحیت اگر توانسته چنین تاثیر عمیقی بر انسان بگذارد به واسطهی خدایی بوده است که تبدیل به بشر شده است اما حقیقت و عظمت ان بر روی صلیب، در لحظهای که این انسان فریاد برمیآورد، واگذاشته شده است و پایان میگیرد.
في المفكرة الثانية "ذهب أزرق" يبرز بشكل كبير إشمئزاز كامو من الأوهام الكبيرة حول أدوار المثقفين ( سارتر وجماعته المتعاطفين مع الشيوعية والمبررين لسياسة ستالين ) إذ لم يكن كامو يحلم بتغيير العالم وإنما بإعادة التفكير فيه، والمحافظة على تلك القيم القليلة التي تحفظ كرامة النوع البشري ويبقي على احترام الإنسان لنفسه. يقول: “لن نستطيع بعد اليوم أن نحيا دونما قيم إيجابية. نحن ندين القيم البرجوازية لنفاقها وقساوتها. وندين كذلك الكلبية السياسية التي تسود الحركة الثورية. هذا الموقف سيجعله عرضة للسهام المصوّبة عليه من كل اتجاه. ومنهما سهم سارتر ، حيث ساءت العلاقة بين الكاتبين بسبب اختلاف وجهتي نظريهما بخصوص ما كان يجري في الاتحاد السوفياتي كان كامو فناناً وفيلسوفاً، أما سارتر فكان حبيس تصوُّر حزبي يساري، وهو ما رفضه كامو الذي اختار الفن على حساب السياسة، وحين ألقى خطابه الشهير بأكاديمية استوكهولم سنة 1957، اعترف صراحة بخيبة المثقفين، وقال جملته الشهيرة: ”نحن جيل غير قادر على إحداث التغيير”. إنها الفكرة التي يستحيل أن يقولها فيلسوف متعالٍ مثل سارتر، المؤمن بقدرة المثقف على تغيير العالم. كان موقف سارتر مناقضاً لما كافح من أجله، سارتر الوجودي، الذي قال بأن الإنسان مدانٌ بأن يكون حراً. كان أيضاً سارتر الماركسي الذي اعتقد أن التاريخ لا يسمح بمساحةٍ كبيرةٍ للحرية الحقيقية بالمعنى الوجودي. في حين أن العنف الشيوعي قد دفع كامو إلى مسارٍ مختلفٍ، وقد كتب في “الثائر”: “اخترت الحرية، حتى لو لم تتحقق العدالة فإن الحرية تحافظ على قوة الاحتجاج وتبقي التواصل ممكناً”.
هناك مبدأ واحد كان كامو متأكداً منه : التمرد هو فعل لانهائي مستمر بالضرورة ( أنا أتمرد إذاً أنا موجود)
مقتطفات من المفكرة
** ... أنت تنسب إلي طموح أن أبدو واقعيا. الواقعية كلمة فارغة من المعنى (مدام بوفاري والممسوسون روايتان واقعيتان ولا شيء مشتركا بينهما). وأنا لم أهتم بذلك كثيرا. وإذا كان لا بد من إعطاء شكل ما لطموحي، فسوف أحكي بالأحرى عن الرمز. وأنت قد شعرت به على كل حال. إلا أنك منحته معنى لا يملكه ونسبت إلي بشكل مجاني فلسفة سخيفة. وبالفعل، لا شيء في هذا الكتاب يسمح لك أن تؤكد أني مؤمن بالإنسان الطبيعي، أني أماثل بين كائن بشري ومخلوق نباتي، وأن الأخلاق غريبة على الطبيعة البشرية، إلخ، إلخ. فالشخصية الرئيسية لا تقوم بأي مبادرة. ألم تلاحظ أنها تكتفي دوما بالإجابة على الأسئلة، أسئلة الحياة وأسئلة الناس. وهي بالتالي لا تؤكد البتة شيئا. أنا لم أعط عنها إلا صورة سلبية. فلم يكن هناك ما يبرر حكمك المسبق على موقفها العميق، ما عدا الفصل الأخير بالضبط. إلا أنك «لا تأخذه بعين الاعتبار»..
**
منح الإنسان الحياة الجنسية لإبعاده ربما عن دربه الحقيقية. إنها أفيونه. ففيها ينام كل شيء. وخارجها تستعيد الأشياء حياتها. وفي الوقت نفسه، تنهي العفة الجنس البشري، وتلك هي الحقيقة ربما.
**
لقد وضعت الآلهة في الإنسان فضائل کبری متوهجة تؤهله الإخضاع كل شيء. بيد أنها في الوقت نفسه، وضعت فيه فضيلة أكثر مرارة تجعله يزدري بعد حين كل ما يمكن إخضاعه.
... التمتع دائما أمر مستحيل، والكلل يأتي لينهي - ممتاز . لكن، لماذا؟ في الواقع، نحن لا يمكننا التمتع دائما لأننا لا نستطيع التمتع بكل شيء. فنحن نشعر بالكلل من التفكير في عدد المتع التي لن نحصل عليها أبدا مهما فعلنا، بقدر ما يتعبنا إحصاء تلك التي حققناها. لو كنا نستطيع بلوغ كل شيء، بشكل فعلي، واقعي، فهل كنا نشعر بالكل؟
**
الآن، تخلص مما يتملكه وقد بات يدرك ما هو الثمن. شرط الامتلاك هو الجهل. حتى بالمفهوم الفيزيقي: نحن لا نمتلك جيدا إلا المجهول.
**
لا أستطيع العيش خارج الجمال. هذا ما يجعلني ضعيفا تجاه بعض الكائنات.
**
العبثية. لست أؤمن بوجود عالم آخر حيث علينا أن نحاسب. إذ لدينا في الأصل ما نحاسب عليه في هذا العالم .
**
السمعة. يهدبك إياها رديئون، فتتقاسمها مع رديئين أو مع أوغاد.
**
التواصل. إنه عائق للإنسان الذي لا يمكنه أن يعدو دائرة الكائنات التي يعرف. فما بعدها، تصبح فكرته عنها غامضة.
**
لم أنا فنان ولست فیلسوفا؟ ذلك أني أفكر بحسب الكلمات لا الأفكار.
**
لست مصنوعا للسياسة بما أنني عاجز عن ابتغاء موت الخصم أو تقبله.
**
ضد الأدب الملتزم. ليس الإنسان فقط الجانب الاجتماعي. فموته على الأقل يخصه. لقد صنعنا لكي نحيا ضد الآخرين. غير أننا لا نموت حقا إلا من أجل أنفسنا.
**
بأي حق يعيب علي شيوعي أو مسيحي تناول الأشكال المحترمة من الفكر الحديث وليس أن أكون متشائما؟ لست أنا من اخترع بؤس الكائن ولا الصيغ الرهيبة للعنة الإلهية. ولست أنا من قال إن الإنسان عاجز عن الخلاص وحده، وإنه لا يملك، في قعر وضاعته، أملا نهائيا إلا برحمة الإله. أما في ما خص التفاؤل الماركسي الشهير، فليسمح لي بالضحك. فقلة من الناس ذهبوا بانعدام الثقة حيال أشباههم أبعد من ذلك. لا يؤمن الماركسيون بالإقناع ولا بالحوار. من غير الممكن صنع عامل من برجوازي، والشروط الاقتصادية في عالمهم أقدار محتومة هي أكثر فظاعة من النزوات الإلهية.
سيقول لي الشيوعيون والمسيحيون ان تفاؤلهم أبعد مدى، إنه يتفوق على كل ما عداه، وإن الإله أو التاريخ، بحسب الظرف، هما الحصيلة المرضية لنظريتهم الجدلية. سأقوم بالتحليل نفسه. إذا كانت المسيحية متشائمة بخصوص الإنسان، فهي متفائلة بشان المصير البشري. الماركسية، وهي متشائمة في ما يتعلق بالمصير ومتشائمة بشأن الطبيعة البشرية، تصبح متفائلة بخصوص سیر التاريخ (يا لتناقضها!). أما أنا فأقول إني متشائم حيال الشرط الإنساني، متفائل فيما يخص الإنسان.
كيف لا يرون أنه لم تطلق قط من قبل صيحة مشابهة لصيحة الثقة بالإنسان تلك؟ إني أؤمن بالحوار وبالصدق، وبكونهما السبيل إلى ثورة نفسية لا تضاهى؛ إلخ؛ إلخ...
**
أفضل البشر الملتزمين على الآداب الملتزمة. شجاعة في الحياة وموهبة في الأعمال الأدبية، هذا مما لا بأس به. ثم إن الكاتب يكون ملتزما ساعة يشاء. جدارته هي حركته. فإن كان ينبغي أن يتحول الأمر قانونا، مهنة أو إرهابا، فأين بالضبط تكون الجدارة؟
يبدو أن كتابة قصيدة اليوم عن الربيع، هي بمثابة خدمة تسدي إلى الرأسمالية. لست شاعرا، لكني سأفرح دون أفكار مسبقة بعمل ادبي كهذا إذا ما كان جميلا. نحن نخدم الإنسان بكليته، أو لا نفعل البتة. وإذا ما كان الإنسان يحتاج الخبز والعدالة، وإذا ما كان ضروريا فعل كل ما يجب لسد هذه الحاجة، فإن الإنسان يحتاج أيضا الجمال الصافي الذي هو خبز قلبه. الباقي ليس جادا.
أجل، أتمناهم أن يكونوا أقل التزاما في أعمالهم، وأكثر التزاما بعض الشيء في حياتهم اليومية.
**
عندما يتم الاعتراف بنا كموهبة، يبدأ البؤس الحقيقي للمبدع ما عدت أملك الشجاعة لنشر كتبي .
**
لو تختصر الأشياء كلها فعلا بالإنسان وبالتاريخ، فإني أتساءل أين هو موقع: الطبيعة - الحب - الموسيقى - الفن.
**
إن معضلة الحياة الكبرى هي معرفة كيفية العبور بين البشر .
**
توجد مآخذ على كتبي لأنها لا تبرز الجانب السياسي. الترجمة: يريدونني أن أتناول حياة أحزاب. إنما أنا لا أتناول إلا حياة أفراد يواجهون آلة الدولة، لأني أعرف ما أقول.
**
ينبغي أن نلتقي بالحب قبل أن نلتقي بالأخلاق. وإلا، فالتمزق.
**
حاولت بكل قواي، وأنا المدرك لنقاط ضعفي، أن أكون رجلا أخلاقيا. الأخلاق تقتل.
**
الجحيم معاملة مميزة تخصص لأولئك الذين طلبوه جدا.
**
السمعة السيئة اسهل تحملا من السمعة الجيدة، فهذه الأخيرة ثقيلة يصعب جرها وينبغي الثبوت فيها، وكل ضعف هو بمثابة جريمة تحسب عليك. في حين يحسب لك الضعف في السمعة السيئة ويعفى عنه
**
تجنيد. يتجه معظم الأدباء الفاشلين إلى الشيوعية. فهي الموقع الوحيد الذي يتيح لهم أن يحاكموا الفنانين من عل. من وجهة النظر هذه، الشيوعية هي حزب الدعوات المحبطة. عملية تجنيد كبيرة، من دون شك.
**
لسنا نقول ربع ما نعرف. وإلا انهار كل شيء. القليل الذي نقوله، وها هم يزعقون.
**
«فليعاقب الإله الأتقياء الذين يدخلون في حزب ثوري لكي يحولوه إلى كنيسة، بدل الذهاب إلى الكنيسة».
الشيوعية، تعصب شكاك.
**
في غياب الحب ، من الممكن أن نحاول الحصول على الشرف. يا لتعاسة الشرف.
**
الجمال الذي يساعد على العيش، يساعد على الموت أيضا.
**
العظمة هي محاولة أن تكون عظيما. ولا شيء آخر
**
فقير وحر بالأحرى، بدلا من ثري ومستعبد. يريد الناس بالطبع أن يكونوا أثرياء وأحرارا، وهذا ما يقودهم لأن يكونوا أحيانا فقراء وعبيدا.
**
تبدا باريس بمساعدة العمل الأدبي بان تضعه في الصدارة. وبعد الاعتراف به، تبدأ المتعة. متعة تدميره. توجد هكذا في باريس، كما في بعض أنهار البرازيل، آلاف الأسماك الصغيرة المضطلعة بهذه المهمة. إنها أسماك صغيرة جدا لكنها لا تحصى، وراسها كله إذا أمكن القول، في أسنانها. فهي قادرة على تجريد إنسان من لحمه، بشكل كامل، في أقل من خمس دقائق، فلا تخلف وراءها إلا عظاما بيضاء. ترحل من ثم، تنام قليلا، وتعاود من جديد.
**
لقد عشت بإسراف من الجمال: الخبز الأزلي.
**
فولکنر. على السؤال: ما رأيك بالجيل الجديد من الكتاب، أجاب: لن يخلف شيئا ذا قيمة. إذ لم يعد لديه ما يقوله. لكي تكتب، عليك أن تكون قد زرعت في ذاتك الحقائق الكبرى الأولى ووجهت عملك نحو إحداها أو نحوها كلها مجتمعة. إن الذين لا يجيدون الكلام عن الفخر، عن الشرف والألم، هم كتاب دونما أهمية وأعمالهم ستموت معهم أو قبلهم. لقد صمد غوته وشكسبير في وجه كل شيء لأنهما كانا يؤمنان بالقلب الإنساني. وكذلك بلزاك وفلوبير أيضا. إنهم أزليون.
- ما هو سبب تلك العدمية التي اجتاحت الأدب؟ - الخوف. يوم يكف البشر عن الشعور بالخوف، سيكتبون من جدید تحقا فنية، أي أعمالا تدوم
**
إذا ما أعطينا الشخص عن نفسه صورة جيدة، بدلا من وضعه باستمرار في مواجهة عيوبه، فإننا نساعده بشكل أفضل. إذ يجاهد كل كائن بشري، بشكل طبيعي، كي يشابه أفضل صورة له.
** العقل ليس في حالة اضطراب لأن المعرفة قلبت العالم. إنه في حالة اضطراب لأنه لا يجيد التعاطي مع هذا الانقلاب. فهو لم يعتد على هذه الفكرة.
**
نفهم «العود الأبدي» بشكل أفضل إذا ما تخيلناه تكرارا اللحظات الكبرى - كما لو كان كل شيء يهدف إلى إعادة إنتاج أو إلى ترداد أصداء لحظات الذروة في حياة البشرية. الرسامون البدائيون الإيطاليون أو إنجيل يوحنا، يحيون، يقلدون، ويعلقون إلى ما لا نهاية على «انتهى كل شيء» فوق الجبل المقدس. كل الهزائم فيها شيء من أثينا المشرعة الأبواب أمام الرومان البرابرة، وكل الانتصارات تذكر بمعركة ، إلخ، إلخ.
هناك شئ في شخصية ألبير كامو بيعجبني فشخ، تحسه كده كان راجل برنس في نفسه وكل أراؤه عكس التيار. مش عارف يمكن يكون سر حبي ليه مدرسة الabsurdity اللي اتبناها وغزت اوروبا وقتها، أو عشان أصله جزائري وبحسه ابننا، معرفش برده، بس اكيد اكيد سر اعجابي بيه مش إنه كان على الأقل بيبقى عنده 3 جيرلفريندز في نفس الوقت، وإنه كمان عرف يقنع مراته إن كده عادي😂
بالمناسبة، كان بيبرر الحوار ده في كتابه أسطورة سيزيف وهو بيتكلم عن دنجوان: "It is because he (Don Juan) loves them with the same passion and each time with his whole self. that he must repeat his gift and his profound quest" مع العلم إنه في نفس الكتاب كان شايف نهاية مختلفة لدنجوان عن النهايات المشهورة زي إنه يموت على ايد إحدى عشيقاته أو ينتحر، كامو شاف إن النهاية الأشيك إن دنجوان يتحول لراهب ويموت في الدير بعد ما يأس من إنه يشبع وأدرك عبثية اللذة .. واللي هو مسم، اسمع كلامك أصدقك أشوف أمورك أستعجب!
المهم يعني، إن كامو ميزته إنه بالرغم من إيمانه بالعبثية، إلا إنه لم يرفض الأخلاق والفضيلة، ولا تبرأ منهم، بالعكس فضل متمسك بيهم لحد النهاية وشاف إنهم الاساس الجوهري اللي نقدر نواجه بيه عبثية الحياة .. مش زي الكلبيين اللي اتوهموا باللذة وشافوها هي الفضيلة العظمى.
If there were any books that made an impression so strong, it would be this! Prior to reading Carnets,1942-1951, i had a faint inkling of Camus as the author of 'The outsider'. This book here, which was a notebook with his rough ideas/sketches for his novels is an extremely rich source of quotes and an insight into his mind.
When he writes somewhere, 'If there were no passion, there would be no virtue, and yet our century has reached this supreme misery where it lacks both passion and virtue; it does good and evil, passive as matter itself' - he is writing not only of his time back then, but something that we know is relevant and reflects today's living from the 21st century.
He quotes Delacroix, Keats, Chesterton, Tolstoy, Dostoievski, Gobineau, Richelieu, Stendhal and one realizes how little we've read and know of this world.
Self reflection: I have tried with all my strength, knowing my weakness, to be a moral person. Morality kills.
To live is to verify.
Albert Camus made me reflect on the way i've lived so far.
"Kadına, erkeklerin aşkının böyle olduğunu, hoşlanmaya değil iradeye bağlı olduğunu, ve erkeğin kendi kendini fethetmesi olduğunu söylüyordu. Kadın, bunun aşk olmadığına yemin ediyordu. . . Adam bunun kendisi için ölüm olduğunu haykırıyordu ama kadın bundan etkilenmiyordu."
" أيمكنني أن أكون فقط شاهداً؟ بتعبير آخر : أيحق لى أن أكون فقط فناناً؟ فى محاولة لتحقيق حلم مقابلة البير كامو لانه أحد اقرب الكُتاب ليا، ولان موت البير بدري جداً حكم على الحلم ده بإستحاله تحقيقه. الا اني على مدار ٣ سنين حاولت خلالهم ابحث وأجمع كل أعمل البير او أغلبها، السنة اللي فاتت عرفت ثلاثية مفكرة البير. نقطة مهمة جداً فى رحلة بحثي الدايم عنه ..لانها عرفتني ألبير عن قرب أكبر من مسرحياته وروياته. البير الشخصية المتمردة طول عمرها ومتفوقة فيه لدرجة انه بقى اسلوب حياته ورسالته الفلسفية وليست العدمية كما يظن البعض."التمرد . الجهد الانسانى باتجاه الحرية " هل وصل البير للحرية؟ ولكن وصل لنهاية التمرد والاشد فظاعة وهو "الاعتراف بأننا لا شيء. ذالك هو الألم. " ومن النقطة دي تحديدا بيبدأ البير فى مفكراته بيأكدلنا على حبه للحياة، للطبيعة لشمس الجزائر ودفها. والسلام الذي يجلبه الشتاء للقلوب الحارة جدا وتهدئة القلب من مرارة الحب . عن حبه للفن والاطفال والسلام ومحاولاته لتحقيق العدالة او المطالبة بيها وفى المفكرة بننتقل من طبيعة شخصية البير الي خارطة الأساسية فى رحلة الفيلسوف عن الكتابة والمسرحيات التي لم تكتمل، عن الأصدقاء، الاراء السياسية ، عن الشيوعية والمسيحية والاله. وعن فنه المسرحي والابداعي وعن الحب ومشاعر البير تجاه كل الأشياء. تجربة لطيفة ممتعة كنت محظوظة بالتعرف على كاتبي المفضل عن قرب وكأننا فى مكتبة بندردش وبنشرب قهوة.. سلام الي لقاء قريب فى الجزء الأخير يا عزيزي البير وأعمالك الأخري..
Camus okurken tek üzüldüğüm şey artık külliyatını bitirmeye yakınlaşmam. Yoksa sonsuza kadar okuyabilirim. Hepimizin kendisi için böyle özel olan yazarları var. Bazen bir bazen de birden fazla. Defterler'i okurken kendi içimde bir yolculuğa çıkmış gibi hissediyorum. Biri benim mahrem hislerimi yazmış ve ben bunu sonradan okuyormuş gibi.
Very exciting to read the journals of the existentialism master. A chance to see his raw ideas and thoughts before they crystalized into a finished work.
جلد دوم بهاندازهی جلد یکم کشش نداشت. البته میدانم که از «یادداشت» نباید کششداشتن را متوقع بود؛ اما صرفاً ازروی پسند شخصیام، این جلد را از جلد نخست کمجذابیتتر ارزیابی میکنم. در این کتاب، خاطرات و احساسات شخصی بسیاربسیار کمتر میشود و درمقابل، اشارههای تاریخی و سیاسی و فلسفی فزونی میگیرد؛ تا جایی که تعداد چشمگیری از نوشتهها صرفاً همچون فیشها و یادداشتهایی شخصی میشود که فقط نویسندهاش اشارههای آن را درمییابد و احتمالاً برای مخاطب چندان فهمپذیر و سودمند نیست. برایم فوقالعاده جالب بود که کامو در میان گشتوگذارهایش در عالمهای مختلف اندیشه و اندیشهورزان، از حضرت امیرالمؤمنین(ع) نیز چیزی شنیده بود و یکی از یادداشتهایش ترجمهای بود از این حدیث ایشان: «الدُنیا جیفةٌ و طالِبُها الکِلاب». عدالت، آزادی، رنج انسانی، مجازات مجرمان و بحث در عادلانهبودن یا ناعادلانهبودن آن، از دغدغههای اصلی کامو است که در جایجای کتاب به آنها پرداخته شده است. پارههایی از نغزگفتارهای کامو در این کتاب: - از جهان کناره گرفتهام. نه بهایندلیل که دشمنانی داشتم؛ بلکه بهایندلیل که دوستانی داشتم. نه بهایندلیل که با من بد تا کردند، چنانکه مرسوم است؛ بلکه بهایندلیل که مرا بهتر از آنی که هستم، میپنداشتند. من دروغی بودم که نمیتوانستم تابش بیاورم. - زندگی جنسی به انسان عطا شد شاید برای آنکه او را از راه حقیقیاش منحرف کند. تریاک است. همهچیز را خواب میکند. - تریدها خصوصیترین چیزهای ما هستند. هرگز از تردیدهایت سخن نگو؛ هرچه که باشند. - آه! ساعات تردید! و چهکسی میتواند بهتنهایی بار تردید یک جهان را بهدوش بگیرد؟ - شادیِ دائمی محال است. دستآخر، ملال و خستگی میآید؛ تماموکمال. اما چرا؟ درواقعِامر، آدم نمیتواند همیشه شاد باشد؛ زیرا نمیتوان از همهچیز شاد بود و لذت برد. وقتی به تعداد لذتهایی که هرگز نخواهیم داشت، فکر میکنیم و میشماریمشان، احساس خستگی و ملال زیادی به ما دست میدهد؛ هرکار هم که بکنیم، مثلاً شادیها و لذتهایی را بشمریم که تابهحال داشتهایم. - در هر رنجی یا در هر احساسی یا در هر شوروشهوتی، مرحلهای هست که به شخصیترین و بیاننشدنیترین چیز در انسان تعلق دارد و مرحلهای هست که به هنر تعلق دارد؛ اما در مرحلهی نخست، هنر کاری با آن نمیتواند بکند. هنر فاصلهای است که زمان به رنج میدهد. هنر، فرارفتن از خویش است. - هر فلسفهای توجیه خویشتن است. تنها فلسفهی اصیل، فلسفهای میتوانست باشد که توجیه کسی دیگر باشد. - ما آدمها را بیشتر برای کار خوبی که برایشان کردهایم، دوست داریم تا کار خوبی که آنها برایمان کردهاند. [...] طبیعی است که باید ممنون کسی باشیم که به ما اجازه میدهد دستکم یک بار بهتر از آنی باشیم که هستیم. این درک والاتر از بشر است که ما بدینترتیب ارجش مینهیم و بدان اذعان میکنیم. - برای آنکه اندیشهای جهان را تغییر دهد، اول باید زندگی خودِ صاحب اندیشه را تغییر بدهد. باید او را بهصورت یک الگو درآورد.
كلما ازدادت لا مبالاتى كان اهتمامى أصيلاً .................................................... من اصدارات دار الاداب الجزءالثانى من مفكرات البير كامو بعنوان ذهب أزرق ترجمة نجوى بركات ................................................. استكمالا للجزء الاول من المفكرات التى تقع على ثلاثة أجزاء يأتى على نفس المنوال الجزء الثانى بعنوان ذهب أزرق ............................................................ ملاحظاتى على الجزء الثانى 1 -تركزت معظم الملاحظات حول موضوعين اثنين أ/ التمرد ب/ العبثية 2 - رواية الطاعون حازت على النسبة الأكبر من الملاحظات 3 - كامو يبدوا متأثراً أكثر بشخصيتين أ/ فيودور دوستويفسكي ب / فريدريك نيتشه 4- تواريخ المفكرة من عام 1942 حتى عام 1951 ............................................ الكتاب يحتوى على مقالات لم تنشر ملاحظات حول رواياته ملاحظات حول شخصيات رواياته التى ظهرت او التى لم يكتب لها الظهور اقتباسات لكثير من الكتب والفلاسفة أفكار روايات لم تظهر ........................................................... وفى النهاية أقتبس " الإنسان هو الحيوان الوحيد الذى يرفض أن يكون ماهو عليه "
المذكرات عبثية اخرى للقارئ ، لهذه الثلاثية تأثير عميق على الفكر والنفس ، كما رواياته كنت في هذا الكتاب اغرق ، من السطر الاول لما يذكر كامو قول نيتشه " كل ما لا يميتني ، يجعلني اكثر قوه" ثم يعلق على ذلك : اجل ، لكن كم هو صعب الحلم بالسعادة ، الوزن الساحق لذلك كله ، الصمت أبدا ، والالتفات الى ما تبقى "
when you read the notebooks of writers and philosophers you get to know all the granularities of their thoughts and how they think about the world and life. what a great start of the year for me to begin it by reading Camus.
“Det första en författare har att lära sig är konsten att transponera det han känner till det han vill få andra att känna. De första gångerna han lyckas är det av en slump. Men sedan måste talangen ta slumpens plats. På så vis finns det ett mått av tur i geniets tillblivelse.” (s. 39)
“Döden ger kärleken dess form, liksom den ger livet dess form – genom att omskapa den till öde. Din älskade dog under tiden du älskade henne och kärleken fixerades en gång för alla – utan detta slut skulle den ha lösts upp. Så vad vore livet utan döden, en räcka former som försvinner och återuppstår, en ångestflykt, en värld som inte kan fullbordas. Men lyckligtvis finns den där, den beständiga. Och den älskande som gråter över sin älskades kvarlevor, som René inför Pauline, fäller den rena glädjens tårar – allt är fullbordat – mannen ser att hans öde äntligen har fått gestalt.” (s. 64)
“Att ha kraften att välja det man helst vill och hålla sig till det. För annars kan man lika gärna dö.” (s. 66)
“Hjärtat som åldras. Att ha älskat och ändå ingenting räddat.” (s. 94)
“Politiska antinomier. Vi befinner oss i en värld där vi måste välja mellan att vara offer eller bödel – ingenting annat. Det är inget lätt val. Mig har det alltid förefallit som om det i själva verket inte fanns några bödlar, bara offer. Sist och slutligen, naturligtvis. Men det är en sanning som är föga spridd. (...)” (s. 99)
“Frid vore att älska i tysthet. Men så finns samvetet och personen; vi måste tala. Att älska blir ett helvete.” (s. 183)
“Vi lever på allvar bara ett par timmar av våra liv …” (s. 193)
“Ett dåligt rykte är lättare att bära än ett gott, ty ett gott rykte är tungt att släpa på, man måste leva upp till det, och varje svaghet räknas som ett brott. Har man dåligt rykte räknas svagheten till godo.” (s. 195)
Som titeln redan vittnar om är detta alltså den andra delen av Albert Camus samlade anteckningar. Det är lika tankspritt och fragmentariskt som tidigare; korta och nästan plötsliga insikter varvas med djupare reflektioner över mer vardagliga händelser. Tankarna är fria att komma och gå, att motsägas eller utvecklas, och de tillåts vara flytande över tid. Små livsögonblick och tankemönster som bildar en mosaik över livet. Så fint att få ta del av.
Bars: Albert Camus 1942-1951 Notebooks - [ ] I felt myself god enough to descend to the daughters of men - Goethe - [ ] Better to reign in hell than serve in heaven. - [ ] If the world were clear, the art would not exist. - [ ] A faithful love is a way for man to maintain as long as possible the best of himself. - [ ] The greatest saving one can make in order of thought is to accept unintelligibility of the world—and to pay attention to man. - [ ] It’s odd, but you have a sad philosophy and a happy face. - [ ] To give oneself has no meaning, unless one possesses oneself. Or else, one gives oneself to escape one’s own poverty. - [ ] One must love life before loving its meaning, Dostoyevsky says. Yes, and when the love of life disappears, no meaning consoles us for it. - [ ] I have a romantic soul and I have always had considerable trouble interesting it in something else. - [ ] Any fulfillment is bondage. It obliges one to a higher fulfillment.