ماجرا از جایی شروع می شود که قهرمان داستان موقع بستن چمدانش سیگاری به لب دارد. از ظاهرش معلوم نبود که کسل است یا دلواپس یا... به خاطر اینکه دود سیگار چشمهایش را اذیت نکند چهره اش را در هم کشیده بود. زن جوانی در اتاق بود که در آفتاب پشت پنجره نشسته بود و از رفتارش مشخص است که همسرش به مکانی نامناسب می رود.
Librarian Note: There is more than one author by this name in the Goodreads database.
Works, most notably novel The Catcher in the Rye (1951), of American writer Jerome David Salinger often concern troubled, sensitive adolescents.
People well know this author for his reclusive nature. He published his last original work in 1965 and gave his last interview in 1980. Reared in city of New York, Salinger began short stories in secondary school and published several stories in the early 1940s before serving in World War II. In 1948, he published the critically acclaimed story "A Perfect Day for Bananafish" in The New Yorker, his subsequent home magazine. He released an immediate popular success. His depiction of adolescent alienation and loss of innocence in the protagonist Holden Caulfield especially influenced adolescent readers. Widely read and controversial, sells a quarter-million copies a year.
The success led to public attention and scrutiny: reclusive, he published new work less frequently. He followed with a short story collection, Nine Stories (1953), of a novella and a short story, Franny and Zooey (1961), and a collection of two novellas, Raise High the Roof Beam, Carpenters and Seymour: An Introduction (1963). His last published work, a novella entitled "Hapworth 16, 1924", appeared in The New Yorker on June 19, 1965.
Afterward, Salinger struggled with unwanted attention, including a legal battle in the 1980s with biographer Ian Hamilton. In the late 1990s, Joyce Maynard, a close ex-lover, and Margaret Salinger, his daughter, wrote and released his memoirs. In 1996, a small publisher announced a deal with Salinger to publish "Hapworth 16, 1924" in book form, but the ensuing publicity indefinitely delayed the release.
Another writer used one of his characters, resulting in copyright infringement; he filed a lawsuit against this writer and afterward made headlines around the globe in June 2009. Salinger died of natural causes at his home in Cornish, New Hampshire.
خب من خوندنش رو خیلی طول دادم، چون میخواستم هر داستان برام تهنشین شه و ازین بابت خوشحال هم هستم. نمدونم، خیلیا میگن داستانهای سلینجر سطحیه و بهخاطر ناطوردشت، داستانکوتاههاش هم مهم شدن. اما من واقعاً از تکتکشون یاد میگیرم و عشق منه. :دی
خیلی نمیخوام حرف بزنم و هرچی بخوام بگم، بهترشو بهداد گفته. با حرفهاش کاملاً موافقم. و یه چیزی هم که توی این مجموعه فهمیدم، اینه که... هممم... میدونین، سلینجر داشته داستان خانوادۀ کالفیلد رو مینوشته و ناطوردشت رو بهخصوص، که میره جنگ. و قشنگ حال و هوا و احساسشو توی داستانهای این مجموعه حس میکنیم. تماماً درونیان، تماماً دربارۀ خودشن، دغدغههای خودشن. و میدونین، سلینجر وقتی برمیگرده، نمتونه ناطوردشت رو بنویسه. اگه فیلمشو دیده باشین، به این مسئله خیلی خوب پرداخته: rebel in the rye
فیلم متوسطیه اما تا حد زیادی زندگی حرفهای سلینجر رو بهدرستی روایت میکنه. سلینجر پس از جنگ، دیگه نمیتونه ناطوردشت رو بنویسه؛ چون ناطوردشت و تمام داستانهایی که قبل جنگ داشته مینوشته، براش یادآور جنگن. اینه که سمت خانوادۀ گلس سوق پیدا میکنه و داستان اونا رو مینویسه. و من الان متوجه شدم که، چقد این دوتا خانواده شبیه همن. در عین اینکه خیلی فرق هم دارن. توی سیمور، وینسنت وجود داره. بادی و زویی، از هولدن رنگ و بویی دارن. میدونین؟ انگار نتونسته کامل اینا رو بذاره کنار. اما این وحدت در عین کثرث و کثرت در عین وحدتش خیلی جذابه. :D
خیلی از داستانهای این مجموعه رو توی "این ساندویچ مایونز ندارد" خونده بودم. اما دوبارهخونیشون چسبید. هربار از سلینجر یه چیز جدید یاد میگیرم.
مجموعه ی ده داستان کوتاه با شخصیت هایی تکرار شونده و مکان ها و رویدادهایی گاه متقاطع، گاه موازی وگاه مشترک در داستان ها؛ تا حدی که داستان ها را شبیه به داستان های به هم پیوسته می کند. زبان داستان ها زبان سلینجر در ناطوردشت است و از فرنی و زویی خیلی فاصله دارد. داستان های ( لوئیز تگت قاتی آدم بزرگ ها می شود ) ، ( من خلم ) و ( طرفین ذینفع ) را دوست تر داشتم.
وقتی داستانهای این کتاب رو میخوندم، داستانهایی که مربوط به جنگ جهانی دوم بود، مدام برمیگشتم و به تاریخ انتشارشون نگاه میکردم. از پنج داستان با این مضمون، چهار تا سال ۱۹۴۴ نوشته شده بود و آخرین داستان که دربارهی بازگشت یک کهنهسرباز از جنگ و مواجه شدنش با دنیایی بود که نمیشناخت، دسامبر ۱۹۴۵. یعنی فقط چند ماه بعد از پایان جنگ جهانی دوم. داشتم به این فکر میکردم که چقدر دغدغههای سلینجر بهروز بوده. چقدر بهروز فکر میکرده و چرا تک و توک آثار درخشان ادبیات ما داره به مضمون و موضوعی میپردازه که سالهاست خاک گرفته؟ چرا جای سووشونها انقدر خالیه توی ادبیات ما...
داستانها در مجموع خوب بودن. چند تای اونها توالی داستانی داشتن و حضور شخصیتهای آشنا و دوستداشتنی سلینجر توی بعضی از اونها هم خوندن کتاب رو شیرینتر میکرد. به شخصه دلم برای هولدن و وینسنت کالفیلد و فیبی تنگ شده بود. درست نمیدونم چرا، اما با اینکه وینسنت کالفیلد رو توی دو کتاب دیگه از سلینجر دیده بودم، دیدار دوبارهش توی سه داستان این کتاب آشنایی من رو از شخصیتش عمیقتر نکرد؛ بلکه احساس کردم هر لحظه دارم به شخصیت خود نویسنده اشراف بیشتری پیدا میکنم. من سلینجر رو توی این داستانها میدیدم. سلینجر رو با فرماندهی کمحرف و شجاعش، سلینجر رو با پتوی کهنه و نامهی توی جیبش، دراز کشیده توی سنگر، سلینجر رو با چکمهی جنگی توی شهری که در صلح روزگار میگذرونه؛ همیشه میگذرونده، سلینجر رو با آدمهایی که همیشه ازشون متنفر بوده، و سلینجر رو با تمام آدمها و تمام روزها و رنگها و نورهایی که عاشقانه دوستشون داشته.
اگه اين كتاب رو بدونِ اسمِ نويسنده ميدادن دستم ، قطعا ميفهميدم كه اين كتاب از نويسنده ى كتاب ناتور دشته.. طرز نوشتنش و لحنِ گفتارش و ادا كردن جمله ها ، راحت بودن توى حرف زدن ، همه ى اينا داد ميزدن كه نويسنده جى دى سلينجره. همون خالق هولدن كالفيلد معروف.. يه بخش هايى از كتاب واقعا منو دلتنگِ ناتور دشت و هولدن كالفيلد كرد.. حتما سر فرصت بايد دوباره شاهكارِ ناتور دشت رو بخونم.. ولى چرا سه ستاره دادم به اين كتاب و نه بيشتر ؟ داستان ها قدرتِ ناتور دشت رو نداشتن و لذت شون بيشتر توى مُدل نوشتارشون بود .. البته كه زيبا هم بودن و ارزش خوندن رو داشتن. من لذت بردم و بايد بگم من اين قلم رو تحسين مى كنم.. 💙🥰
نقطهی مشترک بعضی داستانهاش جنگ آمریکا و حس وطندوستی شخصیتها بود گمونم، بعضیهای دیگر هولدن ِ ناتور بودند یا شخصیتهای مشابه با تکیهکلامهای خاصشان بِیب و وینسنت، شخصیتهای مهمان سه تا از قصهها، را دوست داشتم. هولدن کالفیلدها که همان ناتور دشت بودند فقط با بیانی متفاوت. گویا دوربینی جدای از ناتور ازشان فیلم گرفته، که همان وقایع را طور ِ دیگری با نگاه دیگری میرسانـد. اما غیر از «هفتهای یه بار آدمو نمیکشه» و «الین» همهشان را زیاد دوست داشتم. به خصوص ستوان باگذشت، با عنوان ابتدایی مرگ زشترو
خیلی دوستش داشتم. دنیای سلینجرو دوست دارم. دنیای چرک و مریضیه، اما دوست داشتنیه. داستان "طرفین ذینفع" یا همون "وقی رعد و برق زد بیدارم کن" از کتاب، قلبمو به درد آورد. از ظهور هولدن کالفیلد تو کتاب خیلی هیجان زده شدم. این شخصیتای تکراری تو کتابای سلینجر خیلی آدمو درگیر می کنن
همچنان اعتقاد دارم داستانهای سلینجر بسیار بسیار عامیانه و معمولیه، البته با دیدگاه خودش و خب اغلبِ نویسندههای امریکایی یعنی اغلب ساختارشون به شکلیه که میشه تشخیص داد نویسنده امریکاییه. و خب، بهترین کارِ سلینجر از نظر من که تمامِ داستانهاش رو خوندم همون ناتورِ دشت بود که اون هم بعد از رسیدن به یه بلوغ فکری جذابیتش رو از دست میده. این که خیلی از بخشهای کتاب درسته عوض نمیشه، اما دیگه ناتورِ دشت و هولدن کالفیلدش اسطورهای نیست. اما بقیهی داستانهای سلینجر هم حولِ آدمهایی میگرده که با درصدهای متفاوتی شبیه هولدن یا بهتر بگیم در اصل شبیه خودِ سلینجر هستن. برای همین بعد از یه مدت خوندنِ داستانهاش خستهکننده میشه. و این نوع نوشتار رو میشه تو کارهای بوکفسکی هم دید. درسته که خیلی تفاوت دارن، اما «امریکایی» هستن. حتی پُل استر هم تا حدی کاراکترهاش این صفتِ خیلی امریکایی بودن رو دارن. :دی
در این مجموعه داستانی هست که ربازی پیش زن رفیق سابقش میرود، چرا که میخواهد چند و چون کشته شدن رفیق سابقش را اعلام کند. زن، لابد انتظار دارد، که معشوقه اش مثل توی فیلم ها خیلی باشکوه سقط شده باشد، اما در واقع سرباز برای همین آمده است که بگوید رفیقش خیلی معمولی مرد. و تنها چیزی که وقت مرگش ��یخواست یک نخ ناقابل سیگار بود که آن را هم کسی آنطرفها نداشت به او بدهد، و یا اینکه داشت و برای لحظه ی مرگ خودش کنار گذاشته بود.
من نسخه صوتی داستان رو به فارسی گوش دادم و خب 'هفته ای یه بار آدمو نمی کشه' به قدری قدیمی و 'آمریکایی' (به عنوان یک ویژگی) هست که آدم باهاش ارتباط برقرار نکنه دوستانی که توی گودریدز به کتاب نمره های بهتری دادن، کتاب کاغذیش رو خونده ن که شامل چند داستان اضافه هم میشه و در قالب مجموعه داستان چاپ شده و 'هولدن کالفیلد' هم داره
تو این دوران که دارم خدمت رو می گذرونم این کتاب انگاری داشت حال و هوای آموزشی رو برام تداعی می کرد... همه داستان های این کتاب در مورد سرباز و جنگ و کشته شدن بود و من با خوندن هر داستانش یه سری خاطرات یادم می اومد... در کل شاید از این کتاب به این خاطر خوشم اومد چون درکش می کردم :دی
داستانهای مربوط به خونوادهی کالفید رو دوست داشتم. هرچند بخشهای هولدنش درواقع پیشنویسِ ناطوردشت بوده. ولی وینسنت با اون رفیقش بیب حسابی منو سرحال آورد.
يك مجموعه داستان دوست داشتنى و خوب ديگه از سلينجر. فقط بدى ش اين ه كه بيش تر داستان هاش رو توى "اين ساندويچ مايونز ندارد." خونده بودم. به هرحال خوندن ش رو توصيه مى كنم. :]
من آدم داستان کوتاهدوستی نیستم. چونکه دلبسته شخصیتهام، و داستان کوتاه فضای تنگیه برای جولان دادن اونها. من دلم میخواد خوب قد و بالای شخصیتها رو تماشا کنم، و تمام جزئیات وجودیشون رو سر بکشم. توی داستان کوتاه فرصت این کارها نیست انگار. قراره یک نظر ببینی و بگذری. اما آخه شما بگین، بیب گلدوالر کسیه که بشه از کنارش گذشت؟ کسی که روز قبل از اعزامش به جبهه جنگ در حالی میبینیدش که نشسته کف اتاق پوشیده از کتابش و مشغول قدم زدن در اونهاست و سالینجر اینطور توصیفش میکنه: « آن لحظه ستوان در آتلیه میخاییلوف نقاش بود با آنا کارینا و کنت ورونسکی. چند دقیقه پیش تر به اتفاق پدر زوسیما و آلیوشا کارامازوف در ایوان ورودی صومعه ایستاده بود. یک ساعت پیشتر، از محوطه وسیع و غمانگیز چمن در خانه جی گتسبی با نام اصلی جیمز گتز گذشته بود....کلی آدم بود که ستوان دوست داشت ببیند. کلی جا که میارزید...فکر کرد دیگه دیره. وقت نیست. میتونم با خودم ببرمشون. من کتابامو با خودم آوردم، قربان. هنوزم وقت ندارم کسی رو بکشم. شماها برین. من با کتابام همینجا منتظرتون میشینم.» من آدم داستان کوتاهخونی نیستم ولی دلم نمیاد از این کتاب امانتی جدا شم و پسش بدم. انگار که آخرین و تنها تکههای باقی مونده از آدمهای تماشایی عزیزی باشه که از دست دادم. انگار که «موسیقی سال های از دست رفتهای» باشه که همیشهی خدا یه روزی از دست میرن. «همان سالهای خوب و زودگذر و قشنگ و بیاهمیت؛ سالهایی که همه آن جوانهای هنگ دوازدهم زنده بودند و توی تالارهای رقصی که حالا از بین رفته میپریدند روی سر و کلهی جوانهای دیگری که حالا آنها هم مردهاند؛ سالهایی که اسم شربورگ و سنتلو و هارتگن و لوکزامبورگ به گوش هیچ احد الناسی که ذرهای رقص بلد باشد نرسیده بود.»
"او نمیداند فرانسیس با من چه کار میکند. بیچاره ام کرده، حالم را بد کرده است. تقریبا هیچ وقت درکم نمیکند. اما بعضی اوقات، بعضی اوقات فوق العاده ترین دختر دنیاست و یک چیزی دارد که توی هیچ کسی نیست. جکی هیچ وقت بیچاره ام نکرده، جکی هیچ وقت واقعا کاری با من نکرده است. جکی درست همان روز که نامه هایم را دریافت میکند، جوابم را میدهد. فرانسیس دو هفته یا دو ماه و یا بعضی وقتها هیچ وقت جواب نمیدهد و وقتی هم جوابشان را میدهد، ان چیزی که دلم میخواهد بخوانم را نمینویسد. اما نامه های او را صد بار میخوانم و نامه های جکی را یک بار. وقتی دست خط فرانسیس را پست پاکت نامه هایش میبینم ـ دست خط زشت و کج و معوجش ـ خوشحال ترین ادم دنیا هستم. هفت سالی هست که این طوری هستم وینسنت. چیزهایی هست که تو نمیدانی. چیزهایی هست که تو نمیدانی برادر..."
جدا از داستان های نسبتا جذاب هولدن و وینسنت کالفیلد که بنظرم 3 ستاره کافیش بود فقط به خاطر داستان آخر کتاب که به طرز خیلی دوست داشتنی ی غم انگیز بود(برای من) یک ستاره اضافه کردم انشاالله که مورد قبول آن مرحوم (سالینجر) بیفتد....آمین
ONCE A WEEK WON'T KILL YOU A young man is being sent to war. He persistently insists that his reluctant wife to take his aunt out to the movies whilst he is away, after all, “Once a week won't kill you.”
این کتاب رو ده سال پیش که برای دوستم کادو خریدم خوندم و به واقع هیچیش یادم نبود دوباره خوندم و غم غم تک تک داستان ها که در مورد جنگ و سربازها بود رو حس کردم لعنت به هرچی جنگ هست😔
داستان ستوان با گذشت رو دوست داشتم ستوانی که قیافه خوبی نداره ولی اخلاق فوقالعادهای داره و با سرباز ۱۶ سالهای که میترسه طوری رفتار میکنه و مدالهاش رو میده بهش که اون سرباز تا آخر عمر به یادش هست
داستان هفتهای یک بار آدم رو نمیکشه و روز آخر مرخصی آخر هر دو در مورد خداحافظی سربازها از خانواده هایشان هست. سربازی که نگران خالهای که حکم مادرش رو داره هست و از زنش میخواد هفتهای یک بار ببرش سینما و پسری که با دوستش نزد خانوادش هست و به کلام نمیگه دارند میرن جبهه ولی همگی این را میدانند
داستان پسر سرباز در فرانسه داستان سربازی که دنبال که سنگر برای خوابیدن است و قبل از خواب برای سی و چندمین بار نامه خواهرش از خانه را میخواند
داستان غریبه داستان سربازی که پس از پایان جنگ برگشته و پیش نامزد قبلی دوست کشته شدهاش میره تا بهش بگه چطوری دوستش کشته شد این قسمت از کتاب رو خیلی دوست داشتم. " تا خیال نکند او قبل از مرگش سیگار خواسته یا با شجاعت خندیده و قبل از مرگ جملات قصار پرمعنی صادر کرده چون اینها بیرون از فیلم و کتاب رخ نمیدهد مگر برای آدم های انگشت شمار"
و این قسمت
"دلش میخواست از هر دختری توی دنیا که محبوبش با ترکشهای خمپاره از بین رفته بود عذرخواهی کند"
البته داستان اول و آخر کتاب در مورد سربازها نبود هر کدام در مورد یک دختر و روند زندگی شون هست و دو داستان هم از کتاب ناتور دشت داره
This entire review has been hidden because of spoilers.
اگر شما هم مثل من خیلی وقت پیش ناتوردشت رو خوندین احتمالا دلتون برای هولدن کالفیلد لعنتی تنگ شده. خوندن این کتاب کمک می کنه دوباره از کالفیلد و اسپنسر پیره و ... متنفر بشید و بتونید مدتی از نوشته های سلینجر بدتون بیاد. بهترین داستانش پسر سرباز در فرانسه بود. با متن اون بریده روزنامه که یارو با خودش داشت خیلی حال کردم. داستان غریبه هم بد نبود ولی شاید اگر داستان های من خلم و شورش خاموش مدیسن تو این کتاب نبود کلا ازش بدم میومد. پیشنهاد می دم نخونید
نکته جالب توجه در این کتاب آن است که مسیر تحول ادبی سلینجر جوان تا سلینجر اسطوره ای را می توان تبارشناسی نمود. خود سلینجر هیچگاه راضی به جمع آوری و نشر آثار قبلی خود نبوده و نیست و تنها همان نه داستان (که در ایران به نام دلتنگی های نقاش خیابان چهل و هشتم شناخته می شود) را ملاک شناخت مخاطب از خود می داند. درست یا غلط نمی توان از وسوسه خواند هر چیزی که سلینجر نوشته باشد خلاص شد!
کتاب خوبی بود اما اکثر داستانها در حد نوشتههای خالق ناطوردشت نبود. سبک نوشتهها و رویه داستانها نشاندهندهی سلینجریه که در حال پیشرفته و به سمت داستانهای بزرگ و رمانهای اسطورهای حرکت میکنه. به هر حال خوندن این کتاب بد نیست برای شناخت بیشتر نویسنده.
فکر کنم بعد از خوندن ناطور دشت سلینجر، خوندن این کتاب مثل مرور خاطرات شخصی خواننده با خودشه و یک جور دیدن صحنه های حذف شده ای که انگار بعد از دیدن یک فیلم نشون میدن.