عنوان این مجموعه مقالات ناظر به مثلیست که در مثنوی معنوی مولانا، جلال الدّین محمد بلخی، آمده است: پیش مومن کی بود این غصه خوار قـدر عشـق گـوش عشــق گـــوشوار نگارنده بارها در میان نوشتهها و صحبت هایش، به کنایه و صریح، گفته است که عشق و علاقه به فرهنگ ایران – گوش – با ابزار آن به مظاهرش – گوشوار – فراهم میآید. آن تنوع موضوعی در کارهای نویسنده این مقالات دیده میشود از همین تعلّق خاطر مایه میگیرد.
قاسم هاشمینژاد (متولد ۱۳۱۹) نویسنده، مصحح و مترجم ایرانی است. مشهورترین اثر وی فیل در تاریکی از مهمترین آثار در ژانر پلیسی ایرانی محسوب میشود.
آثار
داستانی
فیل در تاریکی، کتاب زمان، ۱۳۵۸ تکچهره در دو قاب، ، ۱۳۵۹ راه و بیراه: فیلمنامه، (کارگردان: سیامک شایقی)، ۱۳۷۱ خیرالنساء (۱۲۷۰-۱۳۶۷): یک سرگذشت، کتاب ایران، ۱۳۷۲ عشقنامۀ ملیک مطران: یک فیلمنامه، مرکز، ۱۳۷۷
کودکان
توی زیبایی راه میروم: ۲۶ شعر از بر و بچههای چی مایو، مرکز (کتاب مریم)، ۱۳۷۰ قصهٔ اسد و جمعه، مرکز (کتاب مریم)، ۱۳۷۰
شعر
گواهی عاشقی اگر بپذیرند، کتاب ایران، ۱۳۷۳ پری خوانی ، ۱۳۵۸
تصحیح و نقد
سفرنامهی ناصرخسرو قبادیانی مروزی، ناصرخسرو قبادیانی، زوار، ۱۳۶۹ در ورق صوفیان: سه مقاله در حوزهٔ عرفان، ساحت، ۱۳۸۴ قصههای عرفانی: تعریف، تبیین، طبقهبندی، پژوهشگاه فرهنگ هنر و ارتباطات، ۱۳۸۸ حکایتهای عرفانی: ۲۰۱ گزیدۀ روایی از دفتر معرفتپیشگان، حقیقت، ۱۳۸۹
ترجمه
کارنامۀ اردشیر بابکان: از متن پهلوی، -، مرکز، ۱۳۶۹ مولودی: نمایش منظوم، تی. اس. الیوت، مرکز، ۱۳۷۷ بشنو، آدمک، ویلهلم رایش، کتاب ایران، ۱۳۸۰ خواب گران، ریموند چندلر، کتاب ایران، ۱۳۸۱ من منم: کتابی دربارۀ خودکاوی، راتان لعل، ، ۱۳۸۲ آوادوگیتا: سرود رستگاری: کهنترین متن وحدت وجود، داتاتریا، ثالث، ۱۳۸۳ کتاب ایوب: منظومۀ آلام ایوب و محنتهای او در عهد عتیق و مقایسۀ تطبیقی با پنج متن کهن فارسی، هرمس، 1386
ششِ صبح گذشته بود که صدای آذرخش سرسام بود در آسمان. برق می جهید و باران شلاق می کشید روی شیروانی ها و روی شیشه های پنجره ها. حتم داشتم حالا باریکه راهها را آب لبالب پُر کرده و هولِ شسته شدنِ کناره های جاده راننده ها را عزادار. من اما خزیده در آن کنجِ دنج، نترسیده از هراسِ توفانِ بی تاب، بی خیالِ آنچه که درباره ام خواهند گفت؛ دلخواهم بود که هیچ بیرون نروم و همین صدای شلاقِ باد و باران را گوش بسپارم و نگاه کنم فروریختنِ سیل را از آسمان، و چه چیز بهتر بود جز این که چیزی بخوانم؟ چیزی تکه تکه، مقاله ها، نوشته های هاشمی نژاد را با آن ویژگی دلخواه، اینکه در جان نشیند. چه موضوعْ دلخواه بود یا نه اما قلم او و شکلِ گردشش، دستت را می گرفت و پرسه ها می زدی در خلوت گاه هایی که چه بسا شاید آشنایی هم پدیدار شود. خاطره ای به خاطر برسد و این عیشِ پیوسته، تو را غرقه کند در خویش. یادِ بعضی نفرات بیاید و تو بنشینی در کافه ای و از یاد ببری هرچه باد را، هرچه توفان را، اگرچه توفان مهیب بود و هم چنان باران بی محابا همه جا را می شست که نه! می بُرد... و خاطر را آرامشی بود نگفتنی
از میان 7 مقاله کتاب، مرگ رویاروی از بقیه خواندنی تر بود. 3 بخش برگزیده از مقاله را هم اینجا می نویسم. در روایت ها آمده است آن قبضه خاک که خداوند در روز الست آدم را از آن آفرید به دست عزرائیل از زمین برداشته شد. این واقعه یک نماد زیرکانه و دو پهلوست – عزرائیل از یکسو سسب ساز زندگی و از سوی دیگر مسبب مرگ است. اما روایت، در کل، از این هم پیچیده تر و ظریفانه تر است. خداوند ابتدا جبرئیل را مامور برگرفتن خاک از جمله ی روی زمین کرد تا خلیفتی بیافریند. هنگامی که جبرئیل سراغزمین رفت، زمین با وی به سخن درآمد، "زنهار از من چیزی برنگیری که دوزخ را از آن نصیبی بُوَد." جبرئیل خاک برنگرفته بازگردید. نوبت دوم میکائیل فرستاده شد، او نیز دست خالی بازگشت. اسرافیل نیز همچنین. اما چون نوبت به عزرائیل رسید خداوند با او نگفت " اگر زمین زنهار خواهد زنهار ده" عزرائیل، بی اعتنا به زنهار خواهی زمین، خاک هر چه می خواست برگرفت. چون که او را فرمان خداوند نگاه داشتن بسی مهم تر بود تا "مراد" زمین برآوردن. خدای عزوجل عزرائیل را گفت : " اکنون که سبب آفریدن این خلق بر دست توست، ساخته باش که مرگ و ی و فرزندان وی هم بر دست تو خواهد بود" ولی این ماموریتی خطیر بود و عزرائیل، با آنکه اهل ملاحظه نیز نبود، از عواقب این شغل بیم داشت. "یا رب، آنگاه ایشان از من اندوهگین باشند" اما خداوند او را تسکین داد به این سخن بسیار عجیب که ظاهری خدعه آمیز دارد " غم مدار که مرگ ایشان را سبب ها سازم، چون غرق و حرق و هدم و قتل و اقسام اوجاع و دیگر اسباب مرگ تا ایشان پندارند که مرگ ایشان از آن بود، نه از تو" درست پس از این روایت جمله یی زیبا و تامل انگیز از قلم سورآبادی (مفسر قرآن) تراویده است : " آنگاه خدای تعالی بر خاک آدم علیه السلام چهل روز باران اندوهان ببارانید تا آغشته گشت، آنگه یک ساعت باران شادی بر آن بارانید." این، با خود صادق باشیم، نوعی نوحه گری تلقی می شود هم در حق مرگ و هم در حق زندگی، که سربه سر تدارکی ست از برای مرگ. هر چند آن باران شادیِ یک ساعته که محضِ "لا تَخَف و لا تَحزَن" می بود، این نوحه گری را غم افزاتر می کند از آنچه هست. -------- ملک الموت با رسول ما حرمت و مراعات نگه داشت. این قصه را همه نقل کرده اند، اما من از قصص الانبیا برای شما می آورم که توصیفش بسیار زنده و جذاب و موجز و موثر است : ملک الموت بر مانند اعرابی به در حجره آمد و در بِزد. عایشه گفت : کیست بر در؟ گفت اعرابیم، از راه آمده ام می خواهم که رسول را ببینم. عایشه گفت یا اعرابی، امروز روز بار نیست که رسول بیمار است. رسول گفت یا عایشه، در بگشای که او اعرابی نیست که او ملک الموت است. این حرمت که می دارد برای ماست، وگرنه او تواناست که از هر کدام راه خواهد درآید. عایشه گریان شد و در بگشاد. برای اینکه فضای دلگیر ناشی از قصه ای اخیر را جبران کنیم، نحوه ی مرگ داود را از قصص الانبیا برای شما نقل می کنم که بسیار جالب است و وجهی از رفتار عزرائیل را می دهد که تقریبا تالی ندارد. روایت، در اصل، از وهب منیه است : چون اجل داود نزدیک شد، حق تعالی، ملک الموت بر صورت آدمی بفرستاد. به صورت نیکو به خانه ی او درآمد... زن داود از ملک الموت پرسید که تو که ای؟ گفت من مردی ام که با تو حدیث دارم، که سخن تو مرا خوش آید. زن گفت مرا نیز حدیث تو خوش آمد، لیکن تا پیغامبر خدای مرا اختیار کرده است، من با هیچ نامحرم سخن نگفته ام، و هیچ کس مرا ندیده است. برخیز بیرون رو، پیش از آنکه داود در آید. عزرائیل بخندید. گفت برنخیزم که مرا سخن تو خوش می آید و من از داود نترسم. درین حدیث بودند که داود درآمد. عزرائیل برخاست و به زیر تخت درشد. زن گفت یا نبی الله، چنین مردی درامد و چنین گفت. داود گفت کجا شد؟ گفت به زیر تخت درشد. داود برخاست و به زیر تخت نگاه کرد. عزرائیل، علیه السلام، دستش بگرفت و گفت ندانی که چرا آمده ام؟ گفت ندانم. با یکدیگر سخن می گفتند. داود بر پهلو بخفت. ملک الموت جانش برگرفت،چنانکه آن زن می دید. روایت بسیار بامزه و بامعنایی ست. تقریبا هیچ سابقه یی از چنین رفتار شیطنت آمیز را از یک مَلَک مقرب سراغ نداریم. قصه از لحاظ موضوعی کاملا تازگی دارد. برای اولین بار از ملک الموت که فریشته یی کور و کر قلمداد می شود، یک رفتار دلنشین و انسانی می بینیم. تقریبا همه ی رفتار او نشان از یک عاشق پیشه دارد که در کار اغواگری نیز استاد است; بخصوص زیر تخت پنهان شدنش مو نمی زند با رفتار کسی که سر بزنگاه مچش گیر افتاده. و همه ی این عناصر و عوامل از سوی راوی قصه، یعنی ابواسحق النیسابوری، به دقت و فراست کامل به کار گرفته شده است، بدون آنکه در عفاف و پاکدامنی همسر داود خش و خدشه وارد آید. ---- مرگ آگاهی مهم ترین وسیله یی ست که عارف در اختیار دارد تا از محدودیت بشری فراتر رود. یکی آنکه این مرگ آگاهی او را از غفلت دور نگه می دارد; دیگر آنکه هشیاری ناشی از این غفلت گریزی پیوندهای او را با دینا سست می کند. سبک باری ناشی از این مرگ آگاهی ست که گذشتن از این سرا و ورود به آن سرا را برای او آسان می سازد. حدیث مشهوری ست نبوی که انسانها خوابند، چون بمیرند بیدار شوند از خواب. مرگ در اینجا به معنای زیست شناسیِ آن مورد نظر نیست، مرگ به معنای واقعه یی روحی مطرح است که در انسان قیودات حس و عقل را کنار می نهد و از محدودیت های اعراض فراتر می رود. مرگ در اینجا به طور خلاصه به معنای تجربه فناست. شیخ اشراق، سهروردی، در الواح عمادی از زائیدن کوچک و زائیدن بزرگ می گوید. "زائیدن کوچک، یعنی از مادر جدا شدن" و "زائیدن بزرگ، یعنی از بدن مفارقت کردن" رونق المجالس می گوید " مردی را دیدند می گفتی که دنیا با ملک الموت یه حبه نیرزد" اما عارفان را نظر غیر اینست. دنیا بی ملک الموت یک حبه نیرزد. می پرسید چرا؟ "چون دوست را به دوست رسانَد"
کتاب شامل چند مقاله شایدم جستار درباره موضوع های مختلفی مثل عارف بودن، مرگ، حسین بن منصور، نمایش در ایران و چیز های دیگه است. برای من یک جاهایی از متن خیلی سخت بود و جاهای دیگه روان تر. مقالهای که درباره مرگ بود خیلی جالب بود و ته کتاب هم یک روایت بود از دیدار قاسمی نژاد با شاه پریان یا علی اصغر گرمسیری که شیوه روایت خیلی جالب و عالی داشت. من کلن قلم هاشمی نژاد رو دوست دارم و از خوندن این کارش لذت بردم.
دست علی شیروانی عزیز درد نکند که همت کرد و جناب هاشمی نژاد را راضی کرد به چاپ مقالاتش. خسته شدیم از بس در به در این مجله های پرت و گاه نامه های کذا افتادیم. فکر نکنید راضی کردن جناب هاشمی نژاد به سیاق معروف «نصف کار» باشد. اصلا راضی کردن ایشان (به تجربه عرض می کنم) تقریبا تمام کار است. من همان اولِ کار مقاله ی چشم انداز تاریخ روایت: یک بازنگری را خواندم که خب به «کارم» هم بیشتر می آمد. بعدتر به تناوب مطالب دیگر کتاب را خواندم. شیرین ترینش چهار خاطره ی بادآورد بود به روایت شاه پریان. مقاله های جناب هاشمی نژاد به نظرم نقطه قوتی دارند و نقطه ضعفی. در یک جمله اگر بخواهم بگویم اینکه هاشمی نژاد هر مسئله ای را در زمینه و زمانه اش توضیح می دهد نقطه قوت حیرت انگیزی برای مطالبش است (مخصوصا وقتی مسئله اش زبان است) و پراکندگیِ حاصل از این توضیحات نقطه ضعف. مثلا می خواهد قطعه ای از دوست قدیمی اش بیژن الهی از کتاب اخبار و اشعار حلاج به مخاطب پیشکش کند و همین را بهانه ی نوشتن مقاله ای کرده در باب زبانِ نیایش و سراغ خواجه ی عارفان رفته و سجع را در متن کار خواجه جاگذاری کرده. کمی از زبان فارسی گفته. کمی از عربی. کمی از خوش نداشتن سجع پیش پیامبر. تکه ای از عروضی نقل کرده در تعبد خواجه و سوال پیش آورده که خب چرا چنین شیخ الاسلام متعصبی که فارسی می داند و حواسش هست که سجع چه جنس ناجوری است برای زبان فارسی اش و عربی میداند و حواسش هست که سجع از کجای نظم مایه می گیرد و دلش هم پیش پیامبرش است که از سجع استقبال نمی کرده در کارش سراغ سجع رفته؟ بعد هم ریز ریز جواب می دهد و پیش می رود. موقعیت عارف را توضیح می دهد. گزین گویه های حکمت کهن ایرانی و آشنایی خواجه با آن را نشان می دهد و تفاوت دعا و نیایش و خلاصه هم مایه ی کار را تحلیل میکند هم موسیقی اش را. سرآخر میرسد به اول کار و عذر میخواهد بابت این همه تصدیع و پراکنده گی و سوالات بی جواب. این پراکنده گویی و از این شاخه به آن شاخه پریدن که ممکن است حواس را هم پرت کند را که کنار بگذاریم ��تاب برای من لذت بخش بود. فکر کنم برای هرکسی که دوست دارد در زبانش باریک شود و این باریک شدن را در زبانِ یکی از استخوان دار ترین فارسی نویسان زنده ی ایران بچشد هم لذت بخش باشد. درباره ی چهار خاطره ی بادآورد شاید سرفرصت چیزی اضافه کردم.
هرچقدر لفتش دادم، بعضی مقالهها را دوبار خواندم اما چه میشود کرد؟ آخرش تمام شد. این کتاب را میگذارم کنار کتابهایی که طولانیترین وقت را برای به پایان بردن از من گرفتند. نه چون سختخوان یا نچسب است. ابدا. بلکه آنقدر استادانه نوشته شده که باید مزه مزهاش کرد.
به نظر من هیچ کتابی مثل عشق گوش، عشق گوشوار نمیتواند جایگاه درست هاشمینژاد در ادبیات معاصر را بهتان بشناساند. نه قلم حیرتانگیزش در خیرالنساء، نه روایت بینقصش در فیل در تاریکی، نه ترجمه روانش در خواب گران و نه زاویه دید متفاوتش در بوته بر بوته. او با این کتاب برای شما اسطوره میشود. چرا که در این کتاب که گردآوری مقالات اوست، مخاطب با دو چیز به وضوح آشنا خواهد شد:
یک: زبان فارسی سره، پالوده، متین، دقیق و بهگزین شدهاش که شما را غرق خود میکند. تا حالا شده کسی برایتان آنقدر خوب صحبت کند که بعد اندی مسخ هارمونی کلمات و شیوه چیدمان واژگان در جملات تقریرشده از دهان او شوید؟ چنانکه اصلا نفهمید - و نخواهید بفهمید - اساسا چه میگوید؟ حین خواندن عشق گوش... اینگونه بودم.
دو: تسلط شگفتانگیز، کمنظیر و اعجابآور هاشمینژاد بر منابع متنوع قدیم، جدید، داخلی و خارجی چنان که برخلاف دیگران نه برای اظهار فضل - که خود در روایت اول آن را نکوهیده - که به جهت الزام سیر منطقی مباحث ناگزیر از بیان آنهاست. طوری که هرچه کتاب که از آنها شاهدمثال آورده، به سرعت به لیست کتب موردنیازتان وارد میشود!
یادداشت آخر کتاب شاهکار است. فصلی جدید در شیوه روایت ژورنالیستی است. اصلا یک آدم درست و درمان پیدا شود، دست کم سیر روایی این یادداشت را به همه روزنامهنگارها تدریس کند. عزیزی میگفت همه روزنامهنگارها باید یکبار این روایت را بخوانند. راست میگفت.
هر چه به فصلهای پایانی کتاب نزدیکتر میشدم بیشتر عاشق و شیفتهی قلم قاسم هاشمینژاد شدم. روایتهای اوایل کتاب برام مقداری سخت بود و کتاب به کندی جلو میرفت،از هنر عارف بودن رفتهرفته کتاب روانتر شد و مرگ رویاروی که به نظرم بهترین قسمت این کتاب بود.
شیفتهاش شدم. این که نویسنده از نوع نگاهش به دنیا، مرگ، عرفا و... بگوید برای من خیلی جذاب است. جاهایی بود که برای دوستداران ادبیات خواندنش حتما خوشایندتر خواهد بود اما برای من کمی سخت بود خواندنش. کیف کردم در مجموع و به مرحوم هاشمی نژاد حسادت.