چقدر این کتاب عالی بود. کتاب را که خریدم به سختی جلوی خودم را گرفتم که آن را نخوانم. چرا که قصد داشتم ابتدا چند فیلم نادیده از تارکوفسکی را ببینم و بعد آن را بخوانم و چقدر کار خوبی کردم. اگر شما هم آندرهی تارکوفسکی و فیلمهایش را دوست دارید و از دیدن آنها لذت میبرید حتماً حتماً این کتاب را بخوانید. کتاب هفت بخش دارد که درباره تارکوفسکی و فیلمهایش هستند و سه پیوست دارد که شامل زندگینامهی تارکوفسکی، برگزیدهی دفتر خاطرات و یک گفتگو با تارکوفسکی میباشد. قبل از مطالعه حتماً هفت فیلم او را ببینید (غلتک و ویولن را نیاز نیست ببینید). در صورتی که هیچ کدام را ندیدهاید و قصد دیدن دارید، سیر مشاهدهی فیلمها به ترتیب پیشنهادی من چنین است: کودکی ایوان، آندری روبلف، سولاریس، استاکر، نوستالگیا، ایثار، آینه. ******************************************************************************** "هنر ما سخت یکنواخت، ملالآور و بیروح شده است. زیرا هنرمند از گوهر کارش جدا شده و نیروی اندیشه، سادگی و ژرفای نگاهش، که در سی سال گذشته شکل گرفته بودند، اکنون جای خود را به رئالیسم یک رنگ و کوته نظرانهای سپرده است. هنرمندان بیبهره از اندیشه، همچون حشرات همه جا دیده میشوند، اما دیگر از عشق خبری نیست. دیگر جایی برای زیستن نمانده است." داوژنکو. صفحات 66 و 67 کتاب از دیدگاه هنری و زیبایی شناسانه باید گفت که آثار تارکوفسکی رادیکالترین نمونههای گسست از رئالیسم سوسیالیستی بودند. آنها نفی کامل بینش حاکم و انکار مشروعیت فکری و فرهنگی استبداد شوروی بودند. ص 77کتاب "من تا زندهام (و حتی جسدم) به کشوری بازنخواهم گشت که برای من و نزدیکان من آن همه رنج، تحقیر و سختی آفرید. من یک روسم، اما هرگز خود را یک شهروند شوروی ندانستهام." تارکوفسکی اندکی پیش از مرگ. ص 90 کتاب ایستگاه فضایی سولاریس با چند سرنشین که درگیر کابوسها، هذیانها، مالیخولیاها، بحرانهای روانی و فشار گاه تحمل ناپذیر خاطرهها و عذاب وجدان هستند به نمادی از همان آسایشگاههای روانی مشهور شوروی همانند است که حکومت مخالفان سیاسی و فکری خود را به آنها تبعید میکرد. آیا خاطرات تلخی که چون زخمهایی خونین دردناکاند و گیباریان و کریس را شکنجه میدهند، چیزی جز مصیبتهایی است که "انسان طراز نوین" در دوران لنین، استالین و جانشینهایشان شاهد بود؟ ص 166 کتاب تارکوفسکی کوچکترین امیدی به رستگاری کمونیسم شورویایی نداشت. در سالهای آخر زندگیش هم از هر فرصتی برای اعلام مخالفت خود با "جامعهی مصرفی غربی" بهره میبرد، و بیزاریاش را از "فرهنگ همهگیری که فقط در صدد توجیه زندگی مادی حقیر مردمان است" ، فرهنگی در بند تکنولوژی، اعلام میکرد. او به عنوان یک سینماگر مخالف، در شوروی با نظارت بوروکراتیک رو به ور بود، و در غرب با نظارت سرمایه. همان طور که سانسور دستگاه نظارت شوروی را نمیپذیرفت، از سانسور تهیه کنندگان سرمایهدار در غرب هم به عنوان زنجیرهایی بر اندیشهی هنرمند یاد میکرد. ص 276 کتاب مرگ به جهان تارکوفسکی راه ندارد... خود تارکوفسکی گفته: "من اطمینان دارم که زندگی چیزی جز یک آغاز نیست. میدانم که توانایی اثبات این نکته را ندارم اما فهمی آغازین به من میگوید که ما نامیرا هستیم." و شعر آرسنی تارکوفسکی را به یاد آوریم که در "آینه" چنین خوانده میشود: "در زمین مرگ نیست/ جاودانهاند همه چیز." ص 357 کتاب ...سرگئی بوندارچوک با همین لحن به نوستالگیا حمله کرد و آن را "ضد مردمی" نامید. سیزوف رئیس مسفیلم که پیشتر رئیس پلیس مسکو بود، و گریگوری چوخرای فیلمساز حکومتی نیز به "منش سرآمد گرایانهی آینه" تاختند. .. تارکوفسکی که به چنین حملههایی عادت کرده بود با شوخ طبعی در دفتر خاطرهها ضرب المثلی چینی را آورده است: "یک انسان بزرگ، در حکم فاجعهای برای عوام است." ص 382 کتاب "انسان باید آرمانی داشته باشد تا بتواند بدون آزردن دیگران زندگی کند. آرمانی معنوی، همچون مفهومی اخلاقی از قانون. اخلاق در دل ماست، و اگر نباشد در هم میشکنیم." خاطرات. آ. ت. ص 390 کتاب "کوروساوا را در استودیوی مسفیلم دیدم. ما باهم ناهار خوردیم. اوضاعش جور نیست. به او حتی فیلم کداک ندادهاند و در عین حال میکوشند تا قانعش کنند که فیلمهای خام شوروی معرکهاند. دیگر باید مطمئن شده باشد که اینجا همه به او دروغ میگویند." خاطرات. آ. ت. ص 393 کتاب "ما که از زندگی هیچ چیز ندانستهایم چگونه میتوانیم از مرگ چیزی درک کنیم؟ و اگر چیزکی هم بدانیم، با تمام نیرویمان میکوشیم تا آن را از یاد ببریم." خاطرات. آ. ت. ص 406 کتاب
با این تعبیر، به نظر میرسد که مولانا در درک مفهوم عشق دچار مشکل شده است. اُسطرلابِ اسرارِ خدا بودن، نه خیالانگیز است و نه شاعرانه و نه اندوهناک. این بیت مثنوی، نشانی از شکست مولانا در یافتن علتی برای عاشقی دارد. یافتن علت برای چیزی که بیعلت مینماید.
هفتصد سال بعد، شاعری از میان مردمان کویرنشین ایران، درباره عشق چنین میگوید:
"+و عشق، صدای فاصلههاست -صدای فاصلههایی که غرق ابهامند! +نه! +صدای فاصلههایی که مثل نقره تمیزند +و با شنیدن یک هیچ میشوند کدر +همیشه عاشق تنهاست"
آندری تارکوفسکی، درباره فیلم نوستالگیا میگوید که این، عاشقانهترین فیلمِ ساختهی اوست. تارکوفسکی در پاسخ به این سوال که "عشق چیست" میگوید: "من نمیدانم که عشق چیست. نه آن که ندانم که عشق چیست بلکه نمیتوانم آنرا تعریف کنم." نوستالگیا، روایت دوری شاعری روس از سرزمین مادریاش است. حالا بین شاعر و سرزمینْ فاصله افتاده و نوستالگیا، صدای این فاصله است. شاعر دچار غمِ غربت شده و نمیتواند با جهان رابطه برقرار کند. او میخواهد با دیگران رنج بکشد اما راهی به رنج آدمیان نمییابد. نوستالگیا بدون شک تعریف تارکوفسکی از عشق است. اینگونه تارکوفسکی عشق را به تصویر میکشد.
سینمای تارکوفسکی، روایت اندوهِ آمیخته با امید است. اما تارکوفسکی در بیان زیباییِ این امید، روش خاص خود را دارد. همانطور که برای سهراب، مرگ با خوشه انگور میآید به دهان، برای تارکوفسکی، هنر، با شمایلها، شمع و آب و نمادهای کلیسایی و مسیحی همراه میشود.
در استاکر، تارکوفسکی یک نویسنده و یک فیزیکدان را به همراه یک استاکر یا راهنما به یک منطقه ممنوعه میفرستد. در این منطقه اتاقی به نام اتاق آرزوها وجود دارد که قدرت برآورده کردن آرزوها را دارد. استاکر نمادی از یک پیامبر یا راهنمای دینیست. نویسنده که حرفهای نیچهوار میزند نمادی از فیلسوفهنرمند مدرن است و دانشمند نمادی از علمگرایی و پوزیتیویسم است. حرکت استاکر، نویسنده و دانشمند به منطقه ممنوعه، یک حرکت استعاری است و تارکوفسکی نشان میدهد که چگونه فلسفه، علم و هنر، در یافتن راه نجاتی برای جهان به بنبست رسیدهاند و کار باید به دست مذهب و دین و هنر مسیحی سپرده شود. در آستانه منطقه ممنوعه، استاکر به خاک میافتد و با منطقه راز و نیاز میکند. در همین زمان موسیقیِ دلنشین الهام گرفته از پاراجانف به آرامی نواخته میشود. نویسنده که اعتقادی به این مناجاتِ دینی ندارد مستقیم به سمت اتاق آرزوها به راه میافتد اما ندایی ناشناخته به او دستور توقف و بازگشت میدهد. منطقه، نویسنده را نمیپذیرد. در قرآن آیهای وجود دارد که مضمون آن چنین است: "آیا گمان میکنید همین که بگویید ایمان آوردم رستگار میشوید؟ خیر، خداوند شما را با انواع مصیبتها، امتحان میکند." به وضوح، منطقه میخواهد نویسنده و دانشمند را آزمایش کند و فقط زمانی این دو را میپذیرد که هر دو در اوج ناامیدی و استیصال، از صحنههای هراسآور منطقه گذشته باشند.
سینمای تارکوفسکی، یک سینمای اعتقادی و دینیست. همواره از پایان جهان صحبت میکند و راه حلی قطعی برای این نابودی محتوم مطرح میکند: دین.
من گمان نمیکنم که امر دینی اصلا بتواند هنری باشد. درست است که این عقیده، بخش بزرگی از تاریخ هنر اروپا را زیر سوال میبرد و باخ و واگنر دینی را هم حذف میکند، اما در نهایت، جهانِ هنر را از دستاندازی، در امان نگه میدارد. اثر هنری از آزادی در آینده خبر میدهد. اثر هنری، در آزادی آفریده میشود و چشماندازی به سوی آزادی دارد. مخاطب هم در تأویل این اثر آزاد است. اثر دینی، زادهی ایدئولوژی است و نه آزادی، و اگرچه شاید به شرایط موجود هم اعتراض دارد، اما به مخاطب آیندهای محتوم و راهحلی قطعی را القا میکند و دست مخاطب را در امکان تأویلهای تازه بسته میگذارد و این گناهی نابخشودنی است. همانطور که خودِ تارکوفسکی از مخاطب میخواهد که آثار او را تأویل نکند و پیروزی سویههای دینی را همانگونه که خود میگوید باور کند. این گونه، آثار تارکوفسکی در عین حال که زیبایی را به ارمغان میآورد مشمئزکننده نیز هست.
وْلتر نه تنها اصلاحگر کلیسا که نجاتدهنده آن بود. حالا تارکوفسکی یک ولتر جدید است. با این تفاوت که او میخواهد نوع بشر را نجات دهد. اما چرا باید تارکوفسکی را دوست بداریم؟ بدون شک نه تنها به خاطر آفرینش لحظههای ناب در سینما و و آفرینش زیبایی، بلکه به خاطر ایستادگی او در برابر حکومت توتالیتر استالین و هموار ساختن راهی به سوی رهایی ملت روسیه، هر چند که این رهایی تاکنون هم محقق نشده باشد. تارکوفسکی سمبل هنرمند آزاد است.
با این همه، برای من نوستالگیا زیباترین فیلم تاریخ سینماست. منظرهها شفاف و زلالاند؛ دیالوگها به حداقل رسیدهاند و نماها غمانگیزیند. اینگونه، تارکوفسکی به معنای واقعی [اگر بپذیریم که چنین معنایی اساساً وجود داشته باشد] شاعرِ سینماست.
بابک احمدی در امیدِ بازیافته، به زیبایی با نثری شاعرانه سینمای تارکوفسکی را نقد میکند. امیدِ بازیافته بدون شک در لحظاتی مکاشفهوار نسبتی با حقیقت پیدا میکند.
این روز ها این جمله از "استاکر" مدام در ذهنم تکرار میشود: «وقتی کسی زندگی گذشته اش را پنهانی مرور میکند مهربانتر میشود.» و شاید همین باعث شد سراغ این کتاب بروم کتابی که مدت ها بود هوس خواندنش در دلم بود اما هیچوقت فرصت نشد. کتاب جامع و کامل و طبیعتاً با نگاه منحصربفرد بابک احمدی درباره یکی از عالی ترین کارگردان های شاعر سینما، اگه علاقه مند به هنر سینما هستید به هیچ عنوان این کتاب رو از دست ندید!
••• پشت جلد کتاب: آندری تارکوفسکی هفت شاهکار شگفتانگیز ساخت.در سینما، هنری که آن را بزرگ میداشت، و خود به ارج آن بسیار افزوده بود، به هیچ سنتی وابسته نبود.خواست، کوشید و توانست که زبانی تازه بیافریند که شیوه نگاه مارا دگرگون کرد. نه فقط به سینما و هنر بل به واقعیت و زندگی. این کتاب کوششی تازه است در کشف دنیای هنرمندی که سینما را به فضایی پیش تر نادیده بُرد، فضایی که حتی شعر هم بدان راه ندارد.
••• دیروز از صبح چشم انتظار تو بودم می گفتند «نمی آید»، چنین می پنداشتند چه روز زیبایی بود. یادت هست؟ روز فراغت و من بی نیاز به تن پوش
امروز آمدی، پایان روزی عبوس روزی به رنگ صبح باران می آمد شاخه ها و چشم اندازها در انجماد قطره ها
واژه که تسکین نمی دهد دستمال که اشک را نمی زداید ••• پ.ن: من این کتاب رو از یک کتابفروشی سیار گرفتم و نکته جالب و هیجان انگیزی که داشت این بود که امضای خود آقای احمدی صفحه اول کتاب بود!البته امیدوارم امضای خودشون باشهP:
یه کتاب خیلی جامع درباره ی زندگی تارکوفسکی، فضای هنر شوروی در زمانی که فیلم می ساخت،رمزگان و زبان فیلمش، نمادهای به کار برده در فیلماش و تئوری هاش راجع به فیلمسازی که با مثال هایی در درون فیلم هاش مفهوم رو به خوبی جا می اندازه. کتاب دقیق نوشته شده و باید با حوصله خونده بشه. یک مقداری پیچیده نوشته، اما می شه خوندش و ازش فهم نسبتاً خوبی به دست آورد. توصیه می کنم اول فیلمای تارکوفسکی رو حتماً ببینید بعد بیاید سراغ کتاب. واقعاً کتاب جامعیه و تفسیر به نظرم معتبری از فیلم های تارکوفسکی ارائه داده.
راستش آزادی روشنفکرانه در هیچ کجا وجود ندارد نمیتواند هم در این وضعیت بوجود آید اگر در این جهان زندگی میکنیم آزادی و شادی بی معنا خواهد شد. وجود آدمی هدفی متفاوت در برابر خویش دارد ما زندگی میکنیم تا در نبرد با خویشتن در یک زمان هم پیروز شویم و هم مغلوب