Underwear Falsify Apple, Mohammad Saleh Ala عنوان: دست بردن زیر لباس سیب! نوشته های پراکنده؛ نویسنده: محمد صالح علا؛ تهران، نشر پوینده، 1393؛ در 152 ص؛ شابک: 9789642950416؛ موضوع: نثر فارسی نویسندگان معاصر ایرانی قرن 21 م
صالح علاء در سال ۱۳۳۱ در اراک بهدنیا آمد. او در سال ۱۳۵۶ از مدرسه هنرهای دراماتیک رویال آکادمی لندن فوق دیپلم سینما و تلویزیون و در سال ۱۳۵۹ لیسانس بازیگری و کارگردانی از دانشکده هنرهای دراماتیک و در سال ۱۳۷۲ فوق لیسانس زبان و ادبیات فارسی از دانشکده ادبیات دانشگاه علامه طباطبایی گرفت. آغاز فعالیت هنری او از سال ۱۳۴۷ با قصهنویسی و قصهخوانی در رادیو و سپس نویسندگی متن برنامه و نمایشنامه بود. فعالیت سینمایی را از سال ۱۳۴۷ با ساخت فیلمهای تبلیغاتی و بازی در سینما را از سال ۱۳۶۴ با «تیغ و ابریشم» کاری از مسعود کیمیایی آغاز کردهاست. مجله وی با نام نشانی پس از چند ماه انتشار متوقف شد. وی پیوسته به عنوان مجری و نویسنده با شبکههای مختلف رادیویی همکاری دارد.
در مواجهۀ نخستین با این کتاب، شیطنتِ شهوتآلودی که در پس عنوانش خوابیده، سخت خودنمایی میکند: «دستبردن زیر لباس سیب!» عنوانی است بسیار شاعرانه و خیالورزانه که با بهرهگیری از معنای استعاری و پیشینۀ تلمیحی واژۀ «سیب» و پیوندزدنش با کُنشی عشقبازانه پدید آمده و بهنوعی همان گناهِ نخستین آدم را در قالب تصویری خیالانگیز بازسازی میکند. نوشتههای کتاب که عموماً بهصورت نامههایی مجزا و یکصفحهای نوشته شده، بهظاهر رازگوییهای عاشق است با معشوق. کمابیش همۀ نامهها با یک «محبوبم» در آغازشان شروع میشود و این بهلحاظ صوری، نوعی یکدستی و یکپارچگی به تمام نامهها بخشیده است. بااینهمه، این عاشقانهنگاریها از جنس عاشقانهنگاریهای معمول و شناختهشده نیست. در نامهنگاریهای عاشقانۀ متداول، عاشق و معشوق بخش عمدهای از نامههایشان را اختصاص میدهند به اینکه دربارۀ زندگی واقعی خود با یکدیگر سخن بگویند، از رویدادهای هرروزه برای هم حرف بزنند، اندکی از دوری هم گلهگزاری کنند، احیاناً قولوقراری باهم بگذارند و درعینحال، بر تمام اینها رنگی از عشق و دلدادگی بزنند. بهعبارت دیگر، سویۀ واقعیتنمایی در نامههای عاشقانه معمولاً بر تخیل و شاعرانگی غلبه دارد و مطلبهای اینقبیل نامهها با زندگی واقعی دو طرف و خواستههایشان پیوندی سرراست دارد. در این میان، اگر از خیال و تصویرهای شاعرانه هم بهرهای گرفته شود، همسو با همان گفتوگو در دنیای واقعی است. اما نامههای این مجموعه از این ویژگیها یکسره خالی است. نثر نامهها بهحدی از رمانتیکگری و احساساتِ پرشور لبریز است که رشتۀ ارتباطش با واقعیتهای زندگی و دنیای بیرون سربهسر گسیخته است. علاوهبراین، بااینکه بر پیشانی یکیک این نامهها عبارت «محبوبم» مُهر شده، بهنظر میرسد نویسنده بههیچروی برای مخاطبی واقعی نامه ننوشته است؛ زیرا در هیچجای این نامهها از حرفهای عادیای که معمولاً عاشق و معشوق به هم میزنند، ردوُنشانی نمیتوان یافت و ازاینرو، نمیتوان تصور کرد که انسانی در دنیای واقعی با معشوقی واقعی چنین سخن بگوید. بهبیان گویاتر، نامهها سراسر آکنده است از صحبت از بهار و تابستان و پاییز و زمستان و گل و سبزه و چمن و باد و باران و شاعرانگیِ صِرف:
ـ در یک صبحِ بیطلوع، ایام دلم در آینهها جاری شده. این دل لو رفته و دیگر رازی در میان نیست. سر روی آینه گذاشتم. خوابم برد. دیدم باغی بهپچپچ میگوید: تا سحر سیب ها را ترجمه میکنم. (۸۳)
ـ محبوبم، پیلۀ تنهاییام ترک برمیدارد. ظلمت تبدیل به هجوم نوری میشود که صبحها از پنجرهها میپاشد. آرزوها کوران میکنند. همه باهماند. فقط اشک چشم من از اینهمه شادی تنها است. محبوبم، سحرگاهان بوی گندم در نان و بوی شما در گلها است و تنهایی در کوچههای شهر قدم میزند. (۱۱۳)
چنین مینماید که نویسندۀ این یادداشتها نه در پی نوشتن نامههایی عاشقانه، بلکه صرفاً بهدنبال این بوده که اثری هنری و نثری شاعرانه بیافریند و در این راه، ابر و باد و مه و خورشید و فلک را به هم بیامیزد و نثری نو دراندازد. البته در این کار تااندازهای توفیق یافته است و تشبیهها و تصویرهای دلاویزی در لابهلای نوشتههایش پیدا میشود. باوجوداین، در غالب جاها غلظت خیالورزیها و تصویرهای پیدرپیِ شاعرانۀ خالیازواقعیت، مخاطب را میرماند و دلزده میکند.
ـ محبوبم، پاییز است. سرم را در آبِ جاری رودها میکنم. در آبها به شما سلام میکنم. رودخانهها میگذرند. همهجا میروند و آخر سلام مرا به شما میرسانند. (۵۹)
ـ محبوبم، در هر شهری که یاد تو باشد، آنجا پایتخت دل عاشق است. یادتان هست در جوانی پیراهن چهارخانهای داشتم؟ آن پیراهن را که میپوشیدم، در باغ بودم. مرغان آسمان آواز میخواندند و از پشت دیوار صدای دمدمۀ دف و نی میآمد. ای روزهای جوانی، یادتان هست غروب تابستانها چه گلافشان بودیم؟ در جوانی جهان را کوچک میکردیم بهاندازهای که تو باشی و من. (۶۵)
نکتۀ شایانذکر دیگر این است که پارهای از نامههای این مجموعه حتی، در همان مفهوم رمانتیک و پرشور هم، عاشقانه بهشمار نمیآید؛ به این دلیل که در آن، بهجز «محبوبمِ» آغازِ نامه، هیچ گفتوگو و حرفوحدیثی از معشوق نیست؛ بلکه صرفاً وصفی است از طبیعت و حال که بی وجودِ معشوق هم گفتنش امکانپذیر است. نمونۀ بارزی از اینگونه نامهها:
محبوبم، کار ما این است دستهجمعی با عاشقان به کوه و بیابان میرویم. کوهها را جابهجا میکنیم. آب اقیانوسها را عوض میکنیم. دیوارۀ دریاها را برق میاندازیم. کف رودخانهها را کاشی میکنیم. روی ماه دستمال نمدار میکشیم. خطاکاران را میبخشیم. جیببرها را نصیحت میکنیم. قاتلان عزیز را میبخشیم. از مقتول محترم رضایت میگیریم. میوۀ درختان را میچینیم. به عاشقان آب میپاشیم. علف هرز پرورش میدهیم. آتشها را خاموش میکنیم. سِحرها و جادوها را باطل میکنیم. به لباسهای کهنه وصلههای نو میزنیم. طعم شیرینی به دریا میزنیم. هویت اشیا را تعیین میکنیم. از هندیها پوزش میخواهیم. بتخانهها را آباد میکنیم. شکستههای بت سومنات را به هم میچسبانیم. جای خالی مجسمۀ بودا را در بامیان گریه میکنیم. قربانیها را از مذبحگاه نجات میدهیم. آوازهای خراب را تعمیر میکنیم؛ آوازهای ناتمام، آوازهایی که مثل بغض در گلویی شکسته باشد. به دلهای سوخته آب میزنیم. درهای رواق را میبندیم. چراغها را خاموش میکنیم. به مهتابی برمیگردیم. به آواز مینشینیم تا صبح شود. کِی صبح میشود؟ (۸۲)
نکتۀ دیگری که در شماری از نامهها نظرگیر است، ناهماهنگیای است که در خطابقراردادن معشوق بهچشم میخورد. نویسنده در پارهای جاها معشوق را «شما» خطاب کرده و برایش فعل جمع آورده است و در جاهایی دیگر او را «تو» خطاب کرده و برایش فعل مفرد بهکار برده است. این ناهماهنگی نهتنها در نامههای کلِ کتاب، بلکه در متن تعدادی از نامهها بهتنهایی نیز وجود دارد:
ـ تنها هنگامی که به «شما» میرسم، روبهروی «تو»ام و به «تو» سلام میکنم، آن زمان جهان به تعادل میرسد. (۶۰)
ـ در هر ایستگاهی «برسی»، با «شما» پیاده میشوم. (۶)
نویسنده ازسویی مخاطبش را «محبوبم» خطاب میکند و برایش فعل مفرد بهکار میبرد و بهاینترتیب، خود را با او در اوج صمیمیت و یکیشدن میبیند و ازسوی دیگر، او را «شما» خطاب میکند و برای سخنگفتن با او دستبهدامن فعل جمع میشود. در حالت دوم، آن صمیمیت و نزدیکی دونفره ناگهان درهم میشکند و از میان میرود. بهنظر نمیرسد این نایکدستی که در جایجای نامهها مشاهده میشود، توجیهی بلاغی داشته باشد. درمجموع، این کتاب را اثری موفق ارزیابی نمیکنم. شاید یگانه لطفی که بتوان برایش در نظر گرفت، این باشد که گاهبهگاه تشبیههایی ناب و درخورتوجه در آن بهکار رفته است. خوانندۀ هوشیار و تیزبین از این نوآوریها و ابداعات هنرمندانه میتواند بهرهمند شود و نکتهآموزی کند.
با تک تک صفحات کتاب تمرین عاشقی کردم ..................................................
بخش هایی از کتاب:
در رویای ناتمام، دست های هم را گرفته ایم و هر روز عمرمان را به اتفاق هم سپری میکنیم. در خیال من به پای هم پیر میشویم. ص5 ... دهن لق نیستم ولی میدانم حوض ما دوستی دارد که اسمش ستاره است، هرشب خودش را به او میرساند از آن بالا تا صبح به او چشمک میزند. ص7 ... کاش من و تو دو خوشه ی انگور بودیم یا دو گیلاس به هم چسبیده. من پیوسته دنبال توام. مثل سایه ای که هیچکس به او اعتنایی ندارد. صفحه 17 ... محبوبم! اشتباهی رخ داده، باید گربه را در قفس می کردیم، پرنده را در قفس کردیم. ص 42 ... هر شب این موقع از خودم می پرسم اسم شما روی زبان من چه میکند؟ دم به دم اسم شما از روی لبم پاک می کنم ولی باز باز آواز شما را میخوانم. هر شب هر شب دهانم بوی اسم شمارا میدهد. یاد شما در سینه ی من چکار میکند؟ ص 43
واقعیت اینه که ادبیات صالحعلا؛ انتخاب واژههاش، بازیش با کلمات، ترکیببندی جملات و توصیفاتش رو دوست دارم. ولی فقط در حد خوندن و لذت بصری دیدنشون. تو مفهومشون نمیرم چون درکشون نمیکنم؛ اینقدر عاشقی و از عشق گفتن رو. و آره، همونطور که نوشته، "نوشتههای پراکنده"بودن و هر نوشته هم حتی پراکندگی خودشو داشت. چندتا از جملات و توصیفاتی که به چشمم خوش اومدن: "مرز عشق شما حاشیهی هستی است." . "وقتی باهمیم چهقدر دریاییم." . "دکمههای یاد تو را بازمیکنم و دوباره میبندم." . "قافیهی پنهان همهی ترانههای من شمایی." . "پاییز مصرع سوم رباعی عشق است." . "عشق تو نباشد، من هم یکی دیگر از اشیاء عالمم."
«محبوبم! من مردی دستوپا چلفتیام! آینهای را که به ایوان میبردم از دستم افتاد، شکست و هزار تکه شد. بهجای آنکه غصه بخورم مینشینم و به دقت تکهتکه آینه را کنار هم میچینم؛ وقتیکه همه را به هم میچسبانم، میبینم اشتباه کردهام و چندتکه را جابهجا گذاشتهام. جوری که گوشهایم را جای دهانم گذاشتهام و چشمهایم تابهتاست؛ چشم راستم را جای چشمچپم گذاشتهام، دوباره مینشینم، همه را جابهجا میکنم. از نو تکههای آینه را به هم میچسبانم؛ محبوبم! در این آینه پیر شدهام.»
این کتاب مجموعه کوتاه نگاری های عاشقانه محمد صالح علا هست گفت وگوهایی با یک محبوب خیالی __________________________________________________________
محبوبم! لطفا شباهنگام به آسمان نگاه نکن؛ آسمان و ستاره ها در انتظار تواند. بالا را که نگاه میکنی، آن ها چشمک می زنند و من خودم، خودم را می خورم. چه خود خوردنی؛ با نوک قاشق نمک و فلفل و کمی نگاه. محبوبم! به خاک نگاه کن، به من، به پایین نگاه کن. راز مرا همه فهمیده اند؛ کاش راز مرا بر صخره های سنگی و سخت بنویسند تا بعدی ها بدانند من چگونه عاشقی بوده ام. خوشا به حال کوه ها که دلشان از سنگ است. محبوبم! لطفا به بالا نگاه نکن؛ چشمان شما ستاره ها را مثل من هلاک می کند که وقتی به من نگاه می کنید چون پیراهنی نازک در مسیر بادها سرگردانم. _________________________________________________________________________
بی تابی و دلتنگی بر من حلال است و آسودگی و دل خوشی و وصال بر من حرام شده است. در انتظار تو آتشی شعله ور است دلم. جهنم آتش سینه مرا ببیند سرد می شود. محبوبم! جادوگری برای من نسخه ای نوشته که مصرعی از غزل یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور، یاد خم ابروی یار و چکه ای اشک ریخته را در هاون دل بکوبم. یک هوا نسیم پاییزی، مشتی صدای خش خش برگ های پاییزی و طاقه طاقه ابرهای زمستان را تفت دهم. خلاصه نسخه مفصل است. دیگر چکار باید کرد؟
از این کتابهایی که باید در کتابخانهی آدم باشد و هرازگاهی برای حال متناسبی تورقی شود: تفألی برای چند تصویرسازی ذهنی دور از مراعاتالنظیرهای عادی روزمره.
محبوبم! ماهی ها پیچان و خمان و رقصان دور شما می گشتند. ما هم خاطرات مان را در لانه جوجه های تازه به دنیا آمده پنهان می کردیم. محبوبم! شما هم خیال کنید که روزهای باهم بودن مان شئای باشد، چیزی مثل بلور، بلوری که در آینه زاری افتاده باشد. محبوبم! شما روی برف ها قدم می زدید بی آنکه جای پایی از خودتان به جا بگذارید. همه حوض مان برف بود و ماهی کوچک قرمز لای برف ها بالا و پایین می پرید. برفی را می بوسید و پنهان می شد. محبوبم! در آن هنگام که چشمه سرشار از آب سرد است و در دره ها شقایق ها شکفته اند، من غرق رویایی رازآلوده ام و شما برایم دست تکان می دهید. در رویایی ناتمام، دست های هم را گرفته ایم و هر روز عمرمان را به اتفاق سپری می کنیم. در خیال من به پای هم پیر می شویم. روزهایی که باهمیم از سرنوشتم راضی ام. محبوبم! یاد شما می رسد احساس حریق می کنم؛ روی پا بند نیستم. این سر و آن سر می دوم. مدام شعله می کشم. مساحت عمر من شمایید. یاد شما رخ داده است. روزهای با شما بودن چنان بزرگ شده اند که دیگر نمی شود آن را پنهان کرد. محبوبم! سنگ بر سبو می خورد و یاد شما می رسد. در آینه زار عشق شرح دلدادگی من عظیم است. پنهان نمی ماند. هیچ کس قادر نیست در برابر دل ها و نگاه ها دیواری بکشد. همین که شما را می بینم دست و پایم را گم می کنم و راه خانه ام را. لب های بی زوال شاعر غزل غزل می شکفد. شعر، نقاشی صامت درد دل با شماست. نقاشی دهان شما شعر صامت است. محبوبم! به هر ایستگاهی برسی با شما پیاده می شوم. محبوب من! در خانه ما هر کسی رازی دارد و همه از راز من باخبرند. من هم از رازهای آن ها باخبرم. دهن لق نیستم ولی می دانم حوض ما دوستی دارد که اسمش ستاره است، هر شب خودش را به او می رساند از آن بالا تا صبح به او چشمک می زند. من دهن لق نیستم ولی از راز درخت انجیرمان خبر دارم.
محبوبم! با توام چندان خوشم که خوشی هایم تمام می شود. بی توام چندان گریه می کنم که گریه هام تمام می شود. تا زنده ام بوسه هایم را تمام می کنم. پس از هر دیدار خودم را اندازه می گیرم، همیشه بیشتر شده ام، مثل باران قد کشیده ام. محبوبم! تو یکی. من هم با تو یک شده ام. هر چند بار که تو را و خودم را می شمارم، همه یک است. یک عدد قدسی است. عدد دوست داشتن، عدد دانایی و عشق است. اعداد خلاصه آئین دلبری هستند. محبوبم! من زائر یادهای توام. شمع ها را در دلم روشن می کنم، به پنجره یاد تو دخیل می بندم؛ این جان نذر توست. شفاعت یاد تو آن نیمه رستگار شده جان من است. سینه من بنگاه عاشقی است. یاد شما قصه ای عادلانه است. و این شمع که در من می سوزد اجرت عاشقی است. عطر شمعدانی های صورتی همه جایی ریخته است، یاد تو قدیم است و در دل من غریبی نمی کند. چه اوقات بی گناهی من به سمت تو می دوم، دور و بر نسیم ها، در اطراف سپیده دم. محبوبم! تکه ای از آسمان میان لحظه ماست. امشب متورمم و گل یاس نزدیک است. منتظر می مانم تا صبح شود و دلم را ترانه کنم که سپیده شورانگیزی در همین نزدیکی پرسه می زند. امروز خورشید از یاد تو طلوع می کند. این همان صبحی است که با هم چشیده ایم. این همان آهی است که با هم کشیده ایم. چه شبی بود! حیف که روز ما را غارت کرد. شب اختراع عاشق هاست، روز اختراع دولت هاست؟ این روزهای جفاکار. این روشنایی بی رحم. کهن الگوی عشق و عقل تویی. نام تو در سروده همه شاعران سر ریز است. محبوبم! کوچک شما بزرگ است، بر سر بام بیا گوشه ابرو بنما. ____________
کتاب شامل کوتاه نگاری هایی است عاشقانه و دل نواز، که "محمد صالح علا" خطاب به یک محبوب خیالی به رشته ی تحریر درآورده است. عمده ی نوشته های این اثر به صورت نامه های جداگانه و یک صفحه ای، نگارش شده و در آن عاشق راز دلش را به معشوق می گوید. تقریبا می توان گفت که همه ی نامه ها با عنوان "محبوبم" یا "محبوب من" آغاز شده اند که این شیوه به یکپارچگی نوشته ها کمک کرده و حس عادت و صمیمیت خاصی را به خواننده القا می کند.
"خداوند جهان را در هفت روز آفرید و شما با نگاهی" در زمان خواندن واژه واژه این کتاب، صدا و لحن گفتار جذاب محمد صالح علاء در ذهنم نقش میبست و زیبایی این عاشقانه خاص را برای من چندین و چند برابر می کرد. خواندن این کتاب آن هم در این اتفاقاتی که در اطراف ما در حال وقوعه و فکر همگان را درگیر خودش کرده باعثِ لذتی وصف ناپذیر در من خواننده میشد که برای ساعاتی هم که شده تمام حوادث پیرامونم را فراموش کنم و غرق در عاشقانه های یک عاشق دیوانه شوم که تصور میکند تمام دنیا و تمامی فصلها دست در دست هم داده اند تا او به محبوبش عشق بورزد و تمامی جهانیان عشق ورزیدن او به معشوقه اش را به نظاره نشسته اند.
کتاب «دست بردن زیر لباس سیب» سرشار از خیال پردازی های زیبای شاعر، صور خیال دل انگیز و صناعات ادبی است که به زبانی ساده و بدون تکلف بیان شده است و این سادگی و احساس پر شور که در قالب کلمات بروز یافته است به راحتی توجه هر خواننده ای را به کتاب جلب خواهد نمود. http://sarbook.com/product/333845