شرح مقاومت مردم شهر لنینگراد شوروی در زمان محاصره توسط نیروهای آلمان نازی این کتاب با نام دیگر سه سال زندگی در مرگ و ظلمت نیز چاپ شده است نوشته: ئاناتۆڵ داڕۆف
همیشه ترجمه های ذبیح الله منصوری برای من جذاب بود و هر کتابی از ایشون و با رغبت می خوندم و می خونم یکی دیگه از ترجمه های زنده یاد منصوری همین کتاب که متن روان و سلیسی داشت و یک روزه مطالعه اش کردم
کتاب مرده خوران لنین گراد، خاطرات آناتول دارف يكي از بازماندگان محاصره مخوف لنين گراد توسط نيروهاي آلمان در خلال جنگ جهانی دوم و در فاصله سالهاي ۱۹۴۰ تا ۱۹۴۳۳ ميلادي مي باشد.
لنین گراد شهر حماسه و مقاومت در زمستان سال های ۱۹۴۱ و ۱۹۴۲ میلادی شهر ظلمات بود چون هرگز نوری بر آن نتابید. هجوم ارتش آلمان به شهر های روسیه و محاصره همه جانبه لنین گراد بسان محاصره اقتصادی از سوی امپریالیسم جهانخوار آمریکا و هجوم وحشیانه حکومت بعثی عراق به شهر های این مرز و بوم، تاریخ مبارزات خلق های آزاد علیه استعمارگران جهان و قدرت های بزرگ را پی می گیرد، بی بندوباری و شکست های اقتصادی دنیای سرمایه داری برای تغذیه تراست ها و کارتل های صنعتی و نظامی، احتیاج به بند کشیدن ملت ها و استثمار نیروی کار کارگران و غارت معادن و مخازن سرزمین های تازه از بندرسته را دارد.
در کتاب “مرده خوران لنین گراد”، نویسنده با گذراندن نوک قلم خود از سد محاصرات آلمانیها و بیان خاطرات خود ما را با جزئیات وقایع و فجایعی که بر سر ساکنان این شهر در طول ۳۰ ماه محاصره رفت، به صورت مستند آشنا می کند.
یکی از جاهایی که چون قتلگاه بشمار می آمد مقابل نانوایی بود و کسانی که در ردیف می ایستادند تا اینکه نوبتشان برسد و نان دریافت کنند بمناسبت اینکه مجبور بودند چند ساعت مقابل دکان در معرض برودت توقف نمایند بزمین می افتادند و زندگی را بدرود می گفتند.آنهایی که در مقابل دکان نانوایی بر زمین می افتادند و می مردند، همانجا می ماندند و دیگران روز بعد لاشه آنها را لگد می کردند و در صف می ایستادند....
لنینگراد محاصره شده، جیرهی نان مردم قطع شده، دولت شوروی با هواپیما هم نمیتونه کمک بفرسته، روی زمین پر از جنازهی آدمهاست، هر طرف که نگاه میکنی، کثافت و مرداره. در چنین شرایطی اخلاق به چه کار آدم میاد و همنوع چه معنایی داره؟ . بسیار تلاش کردم نسخهی زبان اصلی (روسی) اثر رو پیدا کنم، تطبیق بدم و بخونمش ولی دریغ از یک برگ کاغذ شبیه ترجمهی منصوری! اثری با نام блокада (محاصره) پیدا کردم راجع به محاصرهی لنینگراد که گمانم منصوری از این اثر ترجمه کرده ولی دیگه خودتون میدونید اثر اصلی کجا و ترجمهی آزاد(بسیار آزاد) کجا! این اثر، من رو یاد "آدمخواران" ژان تولی انداخت(اگر حال خوبی ندارید، نخونید)؛ داستانهای واقعی، دردناک و عجیب. اواسط کتاب به خودم گفتم: "اگر لنینگراد از این کثافت نجات پیدا کرد، چرا ایران نکنه؟" البته اگر مرگ چهار پنجم جمعیت رو نجاتپیداکردن بدونیم:)
واقعا وحشتناکه که آدم ها تا کجا میتونن سقوط کنن. میتونن سقوط کنن تا پست ترین جایی که میشه، اما در عین حال قهرمان باقی بمونن. و واقعا عجیبه که دیدن مصائب بقیه چقدر میتونه باعث رضایت ما از داشته های خودمون بشه. و اینکه اگر رفاه کمی میداشتیم، با کمترین بهبود در اوضاع چقدر خوشحال و راضی میشدیم.
This entire review has been hidden because of spoilers.
همزمان با کتاب سوتلانا الکسیویچ (جنگ چهره زنانه ندارد) خوندمش و در کنار هم معرکه ای به پا کرده بودن تو ذهنم...لنینگراد واقعا یکی از بزرگترین تراژدی های تاریخ رو برای خودش ثبت کرده لحظاتی هست که حیرت میکنید مگر آدمیزاد میتونه تا این حد تغییر کنه.مگه این کارا برای یه آدم ممکنه؟ جنگ جهانی دوم چقدر برای شوروی گرون تموم شد...