رکاب بزن برادر کوچکم رکاب بزن که راه درازی در پیش است وقت که میگذرد به کجا میرود انبانک طلایی وقتها کجاست نگهبانانش کیستند؟ این شامها که از درخششی ابدی بیمناکاند آیا به دره فرو میریزند
(Shams Langeroody) محمد شمس لنگرودی (زاده ۲۶ آبان ۱۳۲۹) شاعر معاصر ایرانی و از اعضای کانون نویسندگان ایران است. او فرزند آیت الله جعفر شمس لنگرودی است که مدت ۲۵ سال امامت جمعه لنگرود را بر عهده داشت. وی استاد دانشگاه بوده و تاریخ هنر درس میدهد.
رکاب بزن برادر کوچکم رکاب بزن که راه درازی در پیش است. وقت که می گذرد به کجا می رود انبانک طلائی وقت ها کجاست نگهبانانش کیستند؟ این شامها که از درخششی ابدی بیمناکاند آیا به دره فرومریزند و دریاچه ئی از روشنی می سازند! چه کسی ما را می نویسد چه کسی می خواند چه کسی پاک می کند. ما چون شهاب رها شده ای در تاریکی به دنیا می آئیم و راهِ افتادن خود را روشن می کنیم.
آیا گل ها، شاخه ها، همه از یك نژادند؟ آیا به كه به لفظ میوه ی خود حرف می زند پیام انار را می فهمد؟ آیا آب خانه ی ما كه به جوب می رسد حرف آب خانه ی همسایه را می فهمد؟ و سارها كه لباس سیاه پوشیده اند از لك لك های عبوس ترسی ندارند؟
با فضای شعرها ارتباط برقرار نکردم. -------------------- یادگاری از کتاب: میان من و این نیمروز پاییزی حایل شو میخواهد مرا ببرد و به دست کسی بسپارد که نمیشناسیم. ... اینجا چه سخت حرفهای سادهی آدم را درک میکنند. ... اما همیشه بهار سر ساعت میرسید. ... و هراس سقوطم با من بود. ... اتفاقی هستی که نمیافتی مگر به دست من و شعرهای من.
شعر بلند «منظومۀ بازگشت» با زبان سرراست و منطق شاعرانۀ گاهی خیلی خوب و گاهی متوسط، به نظرم جزو شعرهای بلند خوب معاصر فارسی است. خنثا از نظر سیاسی؛ ساده خوان از نظر زبانی و معنایی؛ نوستالژیک و کمی سانتیمانتال از لحاظ احساسی؛ بعد از منظومه هم چند تا شعر کوتاه میاد که اونها هم در حال و هوا و مضمون «منظومۀ بازگشت» هستن و اصولاً نفهمیدم چرا شاعر اون شعرها رو هم الحاق نکرده بود به مجموعه تصاویر پراکنده و نامربوط و ناپیوستۀ شعر بلند «منظومۀ بازگشت»، بلکه بتونه شکل منسجم تری به شعر بلندش بده و اون رو تبدیل کنه به شعری با ساختار و فرم واقعاً بلند. وگرنه که خب میپرسیم چرا به جای اینکه یه شعر بلند بگی، تصاویرت رو نریختی در قالب چند شعر کوتاه؟ هرچند، نمیپرسیم. چون اوکی بود این شعر.
برای من همیشه خوندنِ شمس کار سختی بوده و مشکلات زبانی و نگارشی ذهنم رو از شعر به بیرون پرت کرده. این کتاب هم از قاعده مستثنی نبود و عدم رعایت علائم نگارشی و تغییراتی که در زمانِ فعلها اتفاق میافتاد، ذهنم رو از شعر بیرون میکشید. البته، تعابیر و تصاویر خوبی هم وجود داشت و نباید از دایره انصاف خارج شد.
من تصمیم دارم چندین کتاب شعر نویی رو که دارم بخونم بلکه شاید بتونم کتابی که من رو جذب کنه پیدا کنم! ولی بعید میدونم!!!! باز محمدشمس لنگرودی که نام آشناتر هست و شعرهاش نسبت به بقیه بهتر این کتاب هم چندین شعر کوتاه داشت و یک شعر بلند به نام منظومه بازگشت که بعضی جاهاش خوب بود
اما مادر! برای چه زیبایی ها می آیند و تمام می شوند و دغدغه ها،رنج ها پایانی ندارند این روشنایی ها به چه درد می خورند که در هاون می کوبیم ستاره ام به چه درد می خورد وقتی نه به دستم می رسد،نه زبانم را می فهمد،نه به خانه ام می آید.
دریایت را دوست دارم که فقط برای غرق کردن من آفریدی.
عشق از خود گریختن و در خود ریختن و شکل اول آشنایی با شکل های دیگر زندگی بود آتش نشانی که مرا از سرما رهانید و در آتش خود غرق کرد عشق بود که مرا با صورت های دیگر من در آینه آشنا کرد.
اما همیشه بهار سر ساعت می رسید و ما کبک ها در برف های به جا مانده در دل مان شکار می شدیم در تورهای نامرئی،شکارچیان نامرئی
با موریانه نمی شود در خانه ی چوبی زندگی کرد.
مادر! چگونه بلبل و مینا سراسر روز را با خود حرف می زنند و عطسه ی سهره های سیاه پایانی ندارد مادر میان من و این نیم روز پاییزی حایل شو می خواهد مرا ببرد و به دست کسی بسپارد که نمی شناسیم.
این کتاب شامل منظومهٔ بازگشت (شعر سپید بلند) و چند شعر سپید کوتاه است. آن چیزی که این دفتر شعر را خاص میکند، همان منظومهٔ بازگشت است. ظاهراً شاعر که فرزند آیتالله جعفر شمس لنگرودی از علمای بهنام استاد گیلان است، برای مرگ مادرش به گیلان میرود و بعدش دست به کار نوشتن منظومهٔ بازگشت میشود که به زعم خودش تداعی بازگشت مادرش به خاک و بازگشت او به لنگرود میکند. این منظومه در سال ۱۳۹۲ به اتمام رسیده است.
این منظومه اینگونه آغاز میشود:
"رکاب بزن برادر کوچکم رکاب بزن که راه درازی در پیش است
وقت که میگذرد به کجا میرود انبانک طلایی وقتها کجاست نگهبانانش کیستند؟"
شاعر به گذشته نقب میزند. مادرش و بعضی جاها پدرش را مورد تخاطب قرار میدهد. و این گونه بسیاری تعابیر شاعرانه را خلق میکند:
"مادر میگفت نمیدانم چرا هر چه که چرخ میکنم به شکل عقابی درمیآید که میل به پرواز دارد"
وقت در این منظومه شخصیت دارد و شاعر در این حیرت است که چرا توصیفهای شاعرانهاش بعد از «خردهریزی وقت» دیگر نمیتواند گذشته را به آن شکلی که میطلبد بازآفرینی کند:
"سراسر راهها وقت ریخته چنان که کنار میزدیم گوشوارهٔ دختران جوان از خردهریزی وقت بود دستبند پسران از چرم سادهٔ وقتوقت کودکان دبستانی از چالهچولهٔ وقت میپریدیم به مدرسه میرسیدیم و راه مدرسه دور بود.
اما مادر برای چه هر چه درخت مینویسم شکل درخت خانهٔ ما نیست مینویسم بام، در و شکل بام خانهٔ ما نیست پس این الفباها به چه درد میخورند چهطور بنویسم تاریخ تا ترشح نارنج را بر چهرهٔ سردم حس کنم."
جهان از نظر شاعر در حال پیر شدن همراه با او و برادرش است:
"تو بزرگ میشوی، دنیا هم بزرگ میشود پیر میشویم دنیا چروکیده و پیر میشود"
و شاعر که از رنجها به ستوه آمده به آغوش مادر پناه میبرد:
"اما مادر! برای چه زیباییها میآیند و تمام میشوند و دغدغهها، رنجها پایانی ندارند این روشناییها به چه درد میخورند که در هاون میکوبیم ستارهام به چه درد میخورد وقتی نه به دستم میرسد، نه زبانم را میفهمد، نه به خانهام میآید"
جریان شعر جلو میرود و شاعر جنگ را جلوی خودش نمودار میکند و تصویری سیاه از جهان ارائه میدهد:
"نمیدانستیم ما به خوردن هم خو کردیم و صلح واژهای است که از خورده شدن میگریزیم."
یا:
"ما بچهها که نمیدانستیم خون پیراهن سربازان واقعی است و گلولهٔ مشقی ربطی به درس شبانهٔ ما ندارد."
یا
"تنها بمبها واقعیت این جهاناند پنهان کن صورت اشباح را پنهان کن کاردها به دنیا نیامده راههای دردناک شکم را میدانند جاسوسک بیسر، بیپیکر، تکیاخته، صبور اینجا آتش به پای خود آب میریزد"
و در آخر نیز عمر را تاکتاک خاطرههای روشنیبخش میداند:
"ساعت چند بود خدای من آیا ساعت چند بود که نمیدانستیم عمر نه تیکتاک عقربهها تاکتاک سرخ خاطرههایی است که به صورت من روشنی میبخشد"