MARGUERITE, se dirigeant vers le Roi : Sire, je dois vous mettre au courant. MARIE : Non, taisez-vous. MARGUERITE, à Marie : Taisez-vous. MARIE, au Roi : Ce n'est pas vrai ce qu'elle dit. LE ROI : Au courant de quoi ? Qu'est-ce qui n'est pas vrai ? Marie, pourquoi cet air désolé ? Que vous arrive-t-il ? MARGUERITE, au Roi : Sire, on doit vous annoncer que vous allez mourir. LE MEDECIN : Hélas, oui, Majesté.
Eugène Ionesco, born Eugen Ionescu, was a Romanian playwright and dramatist; one of the foremost playwrights of the Theatre of the Absurd. Beyond ridiculing the most banal situations, Ionesco's plays depict in a tangible way the solitude and insignificance of human existence.
A once mighty king is dying. He has always been "engrossed in ruling his kingdom," but now he is all but dead. Worse, the kingdom, which allegedly flourished in the recent past, mirrors the condition of its ruler. Disasters of various kinds are coming thick and fast. Its population is rapidly shrinking, its borders are violated. Nothing is working as it should.
The king is perfectly aware that he has only around one hour left to live. His time is running out. The king's entourage knows this as well. Everyone present - his two wives, his doctor, and servants - waits for their sovereign to cease to be.
This play features absurdity that borders on reality. Ionesco, the archbishop of the paradox, skillfully combines the reign of absurdity with a sharp satire on autocratic dictatorships and their cult of personality. One person, no matter how talented he or she is or was or may have been, is a fallible human being. He or she should not be the linchpin on which everything in a state depends.
The king's ordeal also suggests that hardly anyone can be prepared to leave this world. The king must let go of all his desires or, as his queen puts it, stop "clinging to pictures of the outside world."
The dialogues are at once funny and rueful. They combine tragedy with comedy and are relatable despite their seeming lack of sense. Several layers hidden behind often ironic phrases can be unearthed without much difficulty.
Let's have a look at a few examples.
Now it's so normal to be abnormal, there's no such thing as abnormality. So that's straightened that out.
KING: It hurts to move my arms, too. Does that mean it's starting? No. Why was I born if it wasn't forever? Damn my parents! What a joke, what a farce! I came into the world five minutes ago. I got married three minutes ago. MARGUERITE: Two hundred and eighty-three years. KING: I came to the throne two and a half minutes ago. MARGUERITE: Two hundred and seventy-seven years and three months. KING: Never had time to say knife! Never had time to get to know life. MARGUERITE: He never even tried. MARIE: It was like a brisk walk through a flowery lane, a promise that's broken, a smile that fades. MARGUERITE (to the DOCTOR, continuing): Yet he had the greatest experts to tell him all about it. Theologians, people of experience, and books he never read. KING: I never had the time. MARGUERITE: You used to say you had all the time in the world. KING: I never had the time, I never had the time, I never had the time!
نمایشنامهی «شاه میمیرد» نگاهی طنزآمیز و تأملبرانگیز به مسئلهی مرگ و شیوهی مواجههی انسان با این پدیدهی اجتنابناپذیر دارد. شاه، شخصیت اصلی نمایش، با تکیه بر قدرت و جایگاهش، نمیخواهد یا نمیتواند با واقعیت مرگ و زوال روبهرو شود. او در مسیر پذیرش، مراحل انکار، خشم و ترس را پشت سر میگذارد.... . این روند روانی، با دقت و ظرافتی مثالزدنی نوشته شده و نشان میدهد که چگونه انسان در مقام قدرت و سلطنت در برابر مرگ ناتوان است. نمایشنامه بهخوبی فروپاشی اقتدار و بیپناهی مقامات در لحظهی مرگ را به تصویر میکشد.... . کتاب سرشار از پیامهای فلسفی، اجتماعی و روانشناختی است و یادآور این حقیقت که مرگ شاید تنها نقطهی اشتراک میان همهی انسانها باشد. قدرت، ثروت، زیبایی و کمال، همگی توهماتی شکنندهاند که در برابر مرگ رنگ میبازند. در نهایت، انسان در مواجهه با مرگ، تنها و بیپناه است...
یکی دو سالی میشه که «مرگ» شده فکر اصلی روزهام. با مرگ از خواب بیدار میشم و کار میکنم و میخورم و دوباره میخوابم. شاید برای همینه که این کتاب تا این حد برام تأثیرگذار بود؛ نمایشی از چند دقیقهی پایانی زندگی انسان. همه باید این کتاب رو بخونن و خودم باید بارها بهش برگردم.
پشت جلد کتاب:
شاه: دستهامان هم درد میکنند. یعنی داره شروع میشه؟ نه. اگه همیشگی نبود پس چرا ما به دنیا آمدیم؟ لعنت به والدینمان. چه مسخره، چه مضحک! پنج دقیق پیش به دنیا آمدیم، سه دقیقه پیش ازدواج کردیم.
مارگریت: دویست هشتاد و سه سال میشه.
شاه: دو دقیقه و نیم پیش بود به تخت سلطنت نشستیم.
مارگریت: دویست و هفتاد و هفت سال و سه ماه میشه.
شاه: فرصت نکردیم بگیم اوف! فرصت نکردیم بفهمیم زندگی یعنی چی.
مارگریت: (به دکتر) برای این کار هیچ سعی نکردند.
ماری: مثل یه پیادهروی خیلی کوتاه بود تو یه خیابون پُردار و درخت، مثل قولی که عمل نشه، لبخندی که نشکفته پژمرده بشه.
مارگریت: (به دکتر، در ادامه) با اینکه بزرگترین دانشمندها دم دستشون بود، فقها، آدمهای دنیا دیده، اون همه کتاب که لاش رو باز نکردند.
شاه: وقت نداشتیم.
مارگریت: تو که میگفتی تمام وقتهای عالم مال توست.
Absurd? Or just another great way of demonstration how life is painful and unmerciful, in the same way as Kafka and Beckett did? I read this book when I finishing my French course in 1989 (I was 18) and maybe not as mature to see that this talks about how unprepared we are for certain aspects of life. It is not about the death of a king. This death only illustrates absurdly what we should read between the lines. This is so much more about how we let ourselves be conducted peaceful and unquestioned all our lives to understand life itself and then when faced with death, we see that we have never understood nothing of it and we are still unprepared for the pain or bereavement. Or it could be seen as how difficult is to part from a loved one, not only by death, but by a divorce or when our children go to live their own lives. How should we deal with it? How should we proceed when everything seems to be falling apart, but yet it's just life taking its inevitable course of disintegration and reshaping itself. An obligatory for classic lovers.
شاه میمیرد، دارای چنان سادگی حساب شدهای است که حتی با آن میتوان به کودکان نیز درس سیاسی داد. پارودی فانتزی و کوتاهی است که ساعات آخر شاه یا به بیانی تغییر شکل و در نهایت مرگ اقتدار را عرضه میکند. شاید طنز آن نازل و دیالوگها گاهی زیادی واضح و شعاری به نظر برسند اما در مجموع میتوان آن را یک متن آبرومند و به دور از وراجی تلقی کرد. حالات استعاری آن به قدری ساده شده که به شکل مدل مفهومی در مقالات درآمده، به همان میزان ساده، گویا و غیرمبتذل.
Il sera une page dans un livre de dix mille pages que l'on mettra dans une bibliothèque qui aura un million de livres, une bibliothèque parmi un million de bibliothèques.
الملك يموت: مسرحية عبثية يتخللها بعض الرمزية التي تحتاج بالطبع إلى التركيز - كما هي العادة في المسرح العبثي - لكي تنتزع المعني المقصود.
المسرحية فكرتها بسيطة: ملك يحتضر.
الجزء الأول نرى تمسك الملك بالحياة والمُلك والسلطة والنفوذ ، لكنه في الحقيقة أصبح غير قادر علي اعطاء الأوامر حتي لاصغر حارس، فهو يرى ان الكل يموت ولابد له أن يعيش لأنه ملك، فهو خالد كما قال، وهو من قام ببناء المملكة التي أصبحت الآن ( هو لايعترف بذلك) اطلال وخرابات، هاجر شعبها، سُرقت أراضيها، بارت مزارعها، وجاع سكانها. فكانت تلك الفكرة تنبؤية جداً بما حدث ويحدث في بعض البلدان ( راجع ما حدث في الثورات العربية، الشعب مصمم علي رحيل الرئيس، لكن الرئيس متمسك بالمنصب، ويري ان لا يوجد مشكلة في موت الجميع طالما هو علي الكرسي).
الجزء الثاني من المسرحية غير مترابط وان كان هذا هو السمة الأساسية لمسرح العبث، حوارات وهذيان ما قبل الموت ( من الممكن ان نطلق عليه ما قبل التغيير، فبموت الملك ستتغير المملكة) بين الملك والشخصيات ومحاولة إقناعه بمصيره المحتوم، وشخصيات مؤيدة وأخرى رافضة بالرغم من إيمانها بالموت، وحوار الملك وجولييت والتي أرى انها تمثل عامة الشعب الفقير الكادح.
المسرحية قابلة للتأويل، وان كان النص في ظاهرة فضفاض غير واضح، إلا انه قابل لبث افكار مختلفة لكل شخص حسب ما استوعبه من القراءة.
اگه بخوایم دنیای ماورائی و ادیان و حقیقی در نظر بگیریم، توی این دنیا من عاشق عزرائیلم. نه بقیه فرشتهها، نه خدا، نه شیطان، نه پیامبران مهربان، نه اجنه، نه بچهها، فقط عزرائیل. چون براش مهم نیست من چه کسی هستم، خوشگلم یا زشتم، پولدارم یا فقیرم، باهوشم یا خنگم، بالاخره یه روزی میاد سراغم. میشه اسمشو بذارم معرفت و عدالت؟ وقتی بیاد راحت میشم، ازین همه درد و رنج (با صرف نظر از فشار شب اول قبر و آتش جهنم). خیلی شغل هیجان انگیزی داره، کلی چیز جالب داره تعریف کنه. مثل بقیه فرشتهها سفید نیست، همش ناز و نوازش و خوبی، مثل شیطان سیاه نیست، همش کارای بد بد، یه خاکستری دلپذیره. و مهمتر از همه، اگه کمکی به زندگی من نکرده، چون کاری از دستش بر نمیومده. مثل خدا نیست که قدرتشو داشته باشه و غصهمو ببینه و سکوت کنه. دوستت دارم عزرائیل جون. ولی این نمایشنامه نمایش قشنگ تورو خوب به تصویر نکشیده بود. ازت معذرت میخوام. لیاقت تو بیشتر از این حرفاست.
[این ریویو حاوی دیالوگهایی از نمایشنامهست. اگر به اسپویلهای اینچنینی حساس هستید، از خواندن آن امتناع کنید.]
نمایش با دودلیِ همسرانِ شاه برای اعلامِ فرا رسیدنِ مرگ شاه به خودِ شخص شاه شروع میشه. همسرِ اول (مارگارت) بر این عقیدهست که باید حقیقتِ مرگ رو به شاه گفت و همسرِ دوم (ماری) اصرار داره که مانع این کار بشه و سعی داره با عشق، شاه رو از چنگال مرگ نجات بده. فارغ از اینکه حتی عشق هم نمیتونه با مرگ گلاویز شه.
در واقع نمایش، سِیری از رویارویی با مرگ، از انکار و ترس تا پذیرش و نیستی را به روی صحنه میبره. شاه ابتدا به خبرِ مرگش اعتنایی نداره و اون رو جدی نمیگیره و بعد دست به انکار میزنه. با این حال، اطرافیانِ شاه (دکتر/جلاد/ستارهشناس و مارگارت) کاملا خودشون رو برای مرگ شاه آماده کردند و حتی از برنامهریزیهای پس از مرگ شاه صحبت میکنند:
"مسؤوليتِ تهیه شرح زمانبندیشده ماجرا رو به عهده شما میگذارم. چند تا از کلمات زیبای دیگرون رو به اون نسبت میدیم. اگه لازم شد، حتی از خودمون هم کلمات زیبایی در خواهیم آورد. چند اندرز حکیمانه هم به ایشون نسبت میدیم. نهایت دقت رو میکنیم که افسانه آبرومندی ازشون بمونه."
اونها سعی دارند زندگی اشتباه شاه رو با مرگِ خوب و یا تصویرِ خوب از مرگِ او بپوشونن. شاه کمکم با حقیقتِ مرگ مواجه میشه و باور میکنه که واقعا قراره طی چند ساعت آینده بمیره و اینجاست که ترس به وجودش رخنه میکنه. ابتدا از نابودی جسمش دچار هراس میشه:
"آه آه! هیچ نمیخواییم جسدمان را معطر کنند. جسد میخواییم چی کار. نمیخواییم بسوزانندمان. نمیخواییم خاکمان کنند. نمیخواییم طعمه لاشخورها و درندگانمان کنند. میخواییم ما را تو آغوش گرمشان بگیرند. تو دستهای ترگل ورگل. تو دستهای لطیف. تو دستهای سفت و جاندارشان."
و بعد، از نابودی یادش در زندگان به هول و ولا میفته:
"اگه یادشان بمانیم تا کِی یادشان میمانیم؟ دلمان میخواد تا آخر دنیا یادمان باشند. بعد از آخر دنیا هم تا بیستهزار سال، تا دویست و پنجاه و پنج میلیارد سال... دیگه آن موقع کسی باقینمانده که به فکر و یاد کس دیگهای باشه یا نباشه. اما هنوز آن موقع نشده یادشان رفته. خودخواهاند، همهشان. همهشان. فقط به فکر زندگی خودشاناند. به فکر جان خودشاناند. نه به فکر زندگی ما، جان ما. اگه کل کره زمین هم قراره از هم بپاشه و ذوب بشه، خب میشه. اگه همه کهکشان قراره منفجر بشه، خب میشه. حالا چه فردا چه هزاران قرن دیگه، فرقی نداره. چیزی که قراره یک روزی تمام بشه از همین حالا تمام شدهست."
از ترس به پشت پنجرههای کاخ میره و برای کمک از مردم، فریاد میزنه. اما با کشت و کشتاری که در طول دوران سطلنتش داشته، ملتِ زیادی براش باقی نمونده. پس دستِ یاری به سوی مردگان دراز میکنه:
"کمک کنید اِی کرور کرور کسانی که پیش از ما مردهاید، بگید ببینم چطوری تن دادید به مُردن و مُردید. به ما هم یاد بدید. بلکه سرمشق شما کمی تسکینمان بده. بلکه به شما تکیه کنیم مثل چوب زیر بغل، مثل دستهای برادرانه. کمک کنید از دری که شما رد شدید ما هم رد بشیم! یه لحظه بیایید این طرف نجاتمان بدید. کمک کنید اِی شمایانی که ترسیده بودید و دلتان نمیخواست برید! بگید چطوری اتفاق افتاد؟ کی شما رو حمایت کرد؟ کی کشیدتان آنجا؟ کی هُلتان داد آنجا؟ تا آخرش ترس داشتید؟ وای شمایانی که قوی و دلدار بودید و مرگ را با آرامش و خونسردی پذیرفتید، آرامش و خونسردیتان را به ما هم یاد بدید، تسلیم را به ما هم یاد بدید."
شاه به تدریج میتونه به ترسش فائق بیاد و به پذیرش میرسه. میپذیره که علارغم زندگی پوچی که داشته و زمانی/زندگیای که به هدر داده، طی ساعاتی دیگر به کل از جهان محو خواهد شد. اینجاست که متوجه لذت و زیبایی زندگی میشه و عادیترین لحظات زندگی رو <> "یکجور معجزه، جادو و یه جشن بیپایان" میدونه که تا پیش از این ازش غافل بوده.
واقعا برای من خیلی لذتبخش بود و بخشی از خودم رو در شاه میدیدم! من میترسم که بدون لذت بردن، اونطور که شایستهی این زندگیِ شگفتانگیزه بمیرم. میترسم اونطور که باید از لحظه لذت نبرم و اینقدر خودم رو توی خاطرات گذشته و برنامههای آینده غرق کنم که یادم بره چقدر "اکنون" و دقیقا همین لحظه زیباست. این نمایشنامه برام تلنگری بود که بیشتر حواسم به زندگیِ یکبار مصرفم باشه.
این نمایشنامه صوتی که به تازگی گوش دادم، بینهایت به دلم نشست. اجرای درخشان گویندگان همیشه توانمند کشورمان، همچون آرمان سلطانزاده، آزاده رادمهر، مریم پاکذات، مهدی صفری و دیگر هنرمندان، آنچنان زنده و واقعی بود که انگار خودم یکی از شخصیتهای صحنه بودم. صدای گیرا و اجرای بینقصشان، مرا به دل داستان کشاند و لحظهای رها نکرد.
این نمایشنامه پر از جملات ناب و تاثیرگذار بود؛ آنقدر که بسیاری از آنها را هایلایت کردم. داستان درباره شاهی است که مرگ به سراغش آمده و فرصتی اندک برای زندگی دارد. باز هم، مانند همیشه، دو مفهوم جاودانهی مرگ و زندگی در جدالی بیپایان قرار دارند.
یکی از دیالوگها که در ذهنم ماندگار شد این بود: «چیز غیرعادی داریم؟ این روزها که دیگه چیز غیرعادیای وجود نداره، چون غیرعادی بودن، عادی شده. این به اون در.»
و آنجا که شاه با نگرانی از مشکلات کشور میگوید: «حتماً چرخدندهای، چیزی از دم و دستگاهش زنگ زده. یه چیزایی میشنوم.» و دکتر در پاسخ میگوید: «اون گوشتونه زنگ میزنه.» و در ادامه: «این انعکاس صداست که یه خرده با تأخیر شنیده میشه. تأخیر هم که یه چیز عادیه تو مملکت، همه کارها خرابند.»
این جملات نه تنها طنز تلخی دارند، بلکه تلنگری هم به ذهن میزنند. جایی از نمایش که شاه میگفت: «وقت نکردیم بهش بپردازیم» (منظور مملکتداری و مشکلات)، احساس ترسی ناخودآگاه به جانم افتاد. ترسی از اینکه من هم هنوز وقت نکردهام به امور شخصیام رسیدگی کنم.
شاید فردا دوربینم را بردارم و تمرین عکاسی کنم، یا کشوهایم را مرتب کنم و از چیزهایی که زمانی با عشق خریدهام، دوباره استفاده کنم. مبادا فردا دیر باشد.
این نمایشنامه فقط داستانی برای گوش دادن نبود، بلکه هشداری بود برای زندگی کردن.
هذه هي أول قراءة لي للأخ يونسكو ولمسرحه العبثي. والآن لدي سؤال ليس في مقدوري الإجابة عنه، لكن بنهاية هذا الريفيو ربما تتشكل لي إجابة ما. كيف لي أن أكتب ريفيو عن مسرحية بهذا الشكل ! ليس في وسعك إمساكها بالقدر الكافي أو الزعم بأنك فهمتها بنسبة خمسين بالمئة! حتي الريفيوهات الأخرى لم تساعدك بشكل أو بأخر في فهمها. لذا دعني أتحلي بشجاعة الحمقي في إدراج محاولة فهمي لهذا النص ..
شخصيات المسرحية
تتكون المسرحية من 6 شخصيات هي
الملك بريجنيه- الملكة ماري- الملكة ماجيريت- الطبيب وهو أيضَا جلاد وجراح وعالم فلك- جولييت وهي ممرضة ومديرة القصر- وأخيرًا الحارس. ..
الملك يموت كما يبدو لك من اسم المسرحية أن الملك يموت، لذا هذا لا يعتبر حرقًا للأحداث، بل هذا يبدو متعمدًا حينما تجد ماجيريت تحدث الملك في بداية المسرحية وتخبره بأنه سيموت في نهاية العرض فهذا لا يعني شيء أخر غير أن الملك يموت =D ، . يا إلهي..ما الهراء الذي اكتبه بالأعلى! ،
تدور المسرحية حول ذلك الملك وتلك الساعة الأخيرة في حياته وتشبته في الحياة والحكم والصولجان..متشبث بإحكام في الحكم والحياة..هذا ما ستراه. سيبدو لك ديكتاتورًا. لكن هل هذا هو مغزي المسرحية كلها! أنت بمجرد قراءتك لها عليك أن تتأكد بأن هناك جزء من عقلك سينسف معاها ومع طريقة الحوار والأوامر.. لتكف الامطار عن السقوط..أمرك يا شمس بأن تشتعلي. أين المدفأة! لقد رهناها للحصول علي قرض من بلد أخرى! .. الرمزية هنا لا تتوقف علي شيء معين، كما أن الجمل لا تبدو كما هي في ظاهرها عبثية فقط بل تحمل معني عميق..عميق جدًا في داخلها. لا أنكر أن لولا الخطوط التي علمها أخي في قراءته السابقة لفاتني بعض الأشياء. مثلًا عند انتحاب الملك ومحاولة التمسك بالأمل في الحياة فيضرب مثلًا بأنه كان يكسب دائمًا في أوراق اليانصيب! > وهذا الموقف ذكرني بحادثة حدثت منذ فترة قصيرة عن قيام بنك ما بالاعلان عن جائزة يانصيب في زيمبابوي.. لتحدث المفاجأة..لقد فاز موغابي الرئيس الديكتاتور باليانصيب بفجاجة واضحة. .. تستمر المسرحية في محاولة اقناع الملك بالتهيأ والاستسلام للموت من قبل الملكة ماجيريت والطبيب، ومحاولة التخفيف عنه من قبل الملكة ماري وجولييت أحيانًا. .. كما ترى الرمز الواضح حتمًا أنه عن ديكتاتور وبمناقشة أخي يخبرني بفكرة الكون أيضَا! وهنا أركز أكثر على النص. هناك أكثر من معني وقراءة لهذه المسرحية ولا شك.. ومنها أطروحة الكون أو العالم > في نهاية المسرحية ستكون هي الأكثر حضورًا عن فكرة الملك الديكتاتور التي أخذت النصف الأول من المسرحية. .. لكن ربما كان كل هذا لا شيء وأنها هلوسة جماعية متفق عليها..ما الذي يجعلني أفكر في هذا الاحتمال! حينما تجد في البداية الحديث الجاري بين الخادمة جولييت والملكة مارجيريت والتي تسألها عن تنظيف حجرة العرش. فتقول جولييت " تقصدين حجرة الصالون!" ثم تسلم في الأخر " وتمشيها" حجرة العرش. لنتابع قصة الملكتين والملك علي هذا المنوال. .. أما عن شخصية الملكة ماري والملكة مارجيريت فقد فشلت بجدارة في وضع مطلق يدي عليهما. ففي ماري أشعر بأنهاالدنيا التى سلبت الملك عقله ولبه وجعلته ينسي الاستعداد للنهاية ويؤجل التعلم من عقد لأخر لقرن فقرن من الزمان. وأما عن الملكة مارجيريت التي تبدو صارمة -والزوجة الأولى- للملك فهي تحاول تذكيره بالنهاية بل أنها تخبره بحقيقة موته بلا مورابة وتخبره الكف عن المقاومة. وهي الأكثر إثارة للحيرة إلي ماذا ترمز مارجيريت؟ هل هي الحياة الأخرى..هل هي الجانب الأخر الذي سيذهب إليه الملك \الكون وأنها تتعجله وتطمئنه. .. ليس ف مقدوري استيعاب كل هذا XD ، .. يونسكو بالرغم من كمية المجاهيل تلك، فقد استمتعت بهذه المسرحية كثيرًا، ومنظوري لمسرح العبث بدأ يختلف بشكل كبير عنه قبل أن اقرأ له.
È la morte dell'umanità, di un'esistenza "finita" in tutte le sue forme. L'umana condizione della precarietà, la paura dell'oblio e dello scorrere inesorabile del tempo. Ionesco riesce ad essere visionario ma essenziale; attraverso un linguaggio disarticolato, nonsense e paradossi ti avviluppa in un dibattito esistenziale fino a scuotere i pensieri del lettore, che inevitabilmente si trova a fare i conti con la verità. La stessa verità che il Re rifiuta di vedere.Con un ritmo sempre più incalzante, questo testo teatrale rievoca immagini metafisiche senza tregua: sconvolge, destruttura, impietosisce,lacera l'animo di ognuno di noi, che catarticamente si abbandona all'inevitabile esito dell'opera.
"l'unica grandezza può consistere soltanto nell'accettazione del non essere"
Comment dire beaucoup de n'importe quoi tout en disant des choses très profondes. C'est très fort de parler de la peur de mourir (notamment) de cette façon. Que la vie est absurde, et que les humains sont absurdes ! J'ai trouvé cette pièce d'autant plus intéressante à lire de par mes croyances personnelles (celle que nous sommes piégés sur Terre et que la réincarnation se fait souvent contre notre gré et nous empêche de retourner là où l'on vient vraiment).
I read this one or two sentences a day, four of four or five years. It was pretty easy to follow. The king dies -- not to give away the whole plot. When I started it, the play seemed absolutely an attack on George W. Bush. By the end, Bush had been banished by history, and it now seemed a meditation on mortality. It has that near-mysticism that is "modernism," and perhaps the story never quite resolves itself. But it's great in French. Though perhaps everything is great in French. Everything I read, anyway.
I read this book for so long, that it was actually produced, at the Brooklyn Academy of Music. Of course, I didn't see it. Because I was still reading it.
Ionesco is very helpful on the question: "Everything is falling apart. But how do we proceed?" I think he's right, you just deny everything, and solve the immediate little problems.
It's a meditation on divorce, and how ultimately divorce is impossible.
Nous vivons notre vie paisiblement, sans trop nous poser de question et un jour, face à la mort, nous réalisons l'étendue de notre fragilité et de notre ignorance. Comment faire lorsque notre monde s'effondre lentement et que d'autres continuent de vivre et d'être heureux sans nous ? "Pourquoi suis-je né si ce n'étais pas pour toujours ? [...] Je suis venu au monde il y a cinq minutes, je me suis marié il y a trois minutes. Je suis monté au trône il y a deux minutes et demie. Pas eu le temps de dire ouf ! Je n'ai pas eu le temps de connaître la vie."
Comment le monde ose-t-il continuer son chemin sans nous ? Au final nous sommes et serons tous ce roi qui se meurt, ce n'est qu'une question de minutes.
I was very impressed that Ionesco was able to write a whole play on the last hour of a narcissistic tyrant! Like his other work, the text tends to be farcical but the farce masks the tragedy of authoritarian rulers, the effect they have on their kingdoms and the banal absurdity of death. If you enjoy the absurd, there is a good chance that you will enjoy this play. I certainly did.
The once mighty king has only one hour to live. The signs where there to see: The once prospering kingdom lies in ruins, the people fled the realm and the monarch himself has seen better days, too. But know that his end is near, he doesn't want to go, denying the undeniable, fighting the invincible and finally accepting the inevitable.
It is a tale of decay that works on two levels. It is a satire on authritarian political regimes and how they struggle to keep control even over a reality beyond their reach. On a more existential level, it is a tale about how humanity and death. We might feel like the crown of creation, but we're surely not (except in the sense of the dental crown as German comedian Jochen Malmsheimer once pointed out: a laborious copying of nature to compensate for erosive surface damage). Life can be painful and death inevitable and without graspable sense to us. It is the way it is. We will all perish.
Compared to other Ionesco plays I read, it is less funny and less obviously absurd. It is a rather straightforward play with a absurd detail here and there. To me, it lacked a bit the drive of his other works, but I liked the genuinly sad moments that were sprinkled throughout the text. It gives you something to think about, but perhaps there is enough crisis all around at the moment so I would have prefered something a bit more lighthearted? Well, there will has to be a reread at some point in the future to decide that.
Il re sta morendo. Il suo regno si sta sbriciolando insieme a lui. Contava nove miliardi di abitanti, ora sono appena un migliaio, e sembra pieno di buchi, è diventato piccolissimo, tra poco praticamente non esisterà più. Probabilmente morirà insieme al re.
Il re però non vuole morire, si rifiuta, non accetta minimamente la sua sorte. Ha vissuto centinaia di anni e ha sempre rimandato il momento di pensare alla morte, perché ci sarebbe stato tempo. Al re avevano promesso che sarebbe morto quando fosse stato lui stesso a deciderlo. Ma invece lo faranno morire prima, alla fine dello spettacolo (con conto alla rovescia della regina Margherita, prima moglie del re, nel ruolo di Parca), perché lui non si è deciso e si è «impantanato nel fango tiepido dei vivi». La regina Maria, seconda moglie del re e prima nel suo cuore, cerca di farlo vivere attraverso il suo amore, ma in ultima analisi si rivela solo come un'egoista incapace di vivere senza l'amore del re, vorrebbe che anche negli ultimi istanti della sua vita il re pensasse a lei.
Una metafora della vita di ogni uomo, che è destinata per forza a finire, e non certo dopo trecento anni.
«Egli sarà una pagina in un libro di diecimila pagine collocato in una biblioteca di un milione di libri, una biblioteca tra un milione di biblioteche.»
2007. I have made the mistake of going to a matinee performance and my heart sinks before an absurd word has been spoken. I find myself sitting in front of a group of maybe 20 kids with Down Syndrome. I don't even know any theatre going adults who admit to liking Theatre of the Absurd and who on earth could possibly have thought these kids would be an exception.
Oh. But oh. Geoffrey Rush is something special. He had the entire audience eating from the palm of his hand and the kids behind me were riveted throughout. I've never seen anybody enjoy theatre as much as they did this day.
The play, translated by Geoffrey Rush and Neil Armfield, had never been produced in Australia before. Hard to understand why as it is easy going stuff as Theatre of the Absurd goes. The audience was there to see Geoffrey - I imagine plenty of them had never been in a theatre. They were not to be disappointed. Exit the King is a one person show where the rest of the case is no more than accoutrements. Sorry, Susan Sarandon, you're gorgeous and you get some good lines, but still.
I wonder if he did this when it was on Broadway: at some point he spluttered a drink of water all over a lady in the front row. By way of apology he waggled his finger at her and said 'That's what you get for being overexcited and booking your seat too early.' Audience goes wild. How clever, I think to myself. Ah, I find out from Felicity, who is wealthy enough to see it twice. He does that every night.
The second and possibly last entry in my ill fated "Read A Play Every Friday" series. Geoffrey Rush won a Tony for his role as the king in the recent New York revival of this so I thought it would be a fitting choice. I love pretty much anything Ionesco does so it was no surprise that I loved it. Very minimal (of course) but detailed account of the literal disintegration of every aspect of the king: his kingdom, attendants, lovers, and self. Existential futility to the extreme and naturally not for all tastes but if that's your cup of tea (oh baby, and it's mine) then this will find a well deserved place on your bookshelf.
It's about death. Yet it's not a tragedy. I'd never read a play, but this one, from theater of the Absurd was genuinely phenomenal.
It's a play that makes you think and return on a lot of points of your existence. It shows how we're never ready to death, how death takes us by surprise and catches us off guard...
I enjoyed this play soo much and I do truly recommend it. Plus it's a one-day reading !
Une pièce très psychologique, très intime, sur l'agonie du roi Bérenger et ses récriminations.
On peut le rapprocher de La mort d'Ivan Ilitch de Léon Tolstoï pour le débat intérieur contradictoire autour de la mort, de L'écume des jours de Boris Vian pour la décrépitude physique du roi que redouble la décrépitude de son environnement.
If you forget me, if you abandon me, I no longer exist, I am nothing.
3.5 - cool plot but didn't love how the final scene was staged or the repetitious dialogue. always humbling to find out theatre of the absurd is, indeed, absurd.
durant ma lecture, j'ai pris des notes dans mon carnet de notes (chose que je fais pour éviter l'excès d'annotation dans mes livres) avec un point de vie précis puisque c'était le thème que j'avais cru bien identifier. je crois que cette pièce absurde allait être une critique sur l'inévitable destruction du capitalisme et les effets sur l'environement - un vrai parallèle. après tout, j'ai toujours eu le talent de trouver une métaphore anti-capitaliste partout.
je suis allé voir sur l'internet. j'ai réalisé que j'ai regardé un peu trop loin. j'ai eu tort. c'est tout simple. en vrai, ionesco a peinturé l'humain face à la mort et l'absurdité de la mort. j'ai très honnêtement peu à dire puisque j'ai tout analyser de travers. j'ai tellement cru à mon point de vue originel, je ne peux en bonne foi écrire une analyse sur la mort alors qu'elle n'a pas été mon focus. question d'intégrité intellectuelle. oh j'étais prête à écrire une dissertation! j'ai au moins correctement identifier les bons idéaux au bon personnage (marguerite - la raison, marie - la foi aveugle, le garde - l'armée et puis aussi un peu la presse et juliette - l'âme du peuple). puisque je n'ai pas vu les véritables motifs de cette pièce dans cette première lecture, je sens que je ne peux pas examiner proprement ce que je pensais, sachant que ce n'était pas intentionnel du coté de ionesco et qu'alors, c'est juste moi qui trouve à nouveau une métaphore contre le capitalisme dans tout.
j'ai remarqué que le nom bérenger et son association à l'humanité est repris souvent par ionesco lui-même (ex: rhinocéros). en somme, si mon analyse originel était bon, j'aurais été très contente mais je suis tellement déçue d'avoir manqué le thème en entier. je crois que celui-ci se trouve à 3.5 étoiles pour la première fois. je ne fais jamais de .5 dans mes étoiles mais je fais l'exception. à relire.
U ovoj Ionescovoj tragikomediji problematizira se čovjekova(u ovom slučaju kraljeva) nespremnost da se suoči sa smrću, kroz cijelu igru kralj se koprca u blatu kojeg si je sam stvorio u svojoj "višestoljetnoj" vladavini. Kraljeva oholost ne dopušta mu da shvati da mu se nazire kraj, usprkos svim očitim znakovima i doktorovoj dijagnozi on nos uzdiže visoko i drži za sebe da je besmrtan. Likovi dviju kraljica su suviše naporni i nezanimljivi sem zadnje scene sa Margaretom, dok liječnik, a ponajviše stražar služe za humoristički odušak. Pripominjem da Ionesco, za moj ukus, previše razvlači radnju bez potrebe i filozofira u suho.
"Kad kraljevi umiru, oni se hvataju za zidove, za drveće, za fontane, za Mjesec; oni se hvataju..."
Deuxième pièce de Ionesco que je lis et elle confirme mon appréciation de ses œuvres. Très amusant tout en abordant un sujet compliqué comme la mort. La mort d'un roi mais aussi de tout un royaume. Cela m'a fait penser à Macbeth, où la nature dépérit une fois le roi mort. Et bien sûr le fait que le roi ne pourra pas échapper à son destin de mourir "à la fin du spectacle" me rappelle n'importe quelle tragédie: un destin inévitable.