What do you think?
Rate this book


200 pages, Paperback
First published March 1, 2001






ریل بدون سر و صدا، افتاده بود روی زمین.
اگر اسلحه داشتم یک گلوله توی مغز این صندلی شلیک می کردم. یکی از پایه هایش شکسته. کاری که با اسب ها می کنند وقتی که استخوانِ مثلا دستشان می شکند.
همانجا هم آنقدر بایستد تا صدای گریه از استخوان هایش بگذرد، برود توی سینه اش، بعد بیاید در گلویش، از آنجا برود زیر پوست صورتش تا او بتواند صورتش را با دستهایش بپوشاند و به اندازه همان کف دستها گریه کند.