What do you think?
Rate this book


96 pages, Hardcover
First published January 1, 1911
به مردم اندرز می داد و در راه زندگی راهنمایی شان میکرد یا فقط دست تبرک برسرشان می نهاد یا برای بیماران دعا می کرد یا به شکرگزاری های آنها بابت ِ به قول خودشان شفابخشی یا اندرزهایشش گوش می داد و البته نمی توانست خشنود نباشد و به نتایج کارهایش و نفوذی که در دیگران داشت بی اعتنا بماند.فکر می کرد چراغی ست که خدا برافروخته و هرقدر که این فکر در دلش بیشتر ریشه میگرفت حس می کرد که روح خدایی از دلش دور می شود و نور حقیقی که در سینه اش بود روی به خاموشی می گذارد "چه مقدار از این کارهای من برای خداست و چه مقدار برای بندگان؟" این سوالی بود که او آن را بی جواب میگذاشت و نه به آن سبب که جوابی برای آن نداشت بلکه به آن سبب که نمی خواست خود را با این جواب روبرو کند.
...حتی زمانی تصمیم گرفت از مردم دوری گزیند و روی از آنها بپوشاند . برچگونگی اجرای این تصمیم اندیشیده و از هرجانب بر آن تامل کرده بود. پیرهن و شلواری دهاتی و کپنک و کلاهی نمدی تهیه دیده بود و بهانه آورده بود که این ها را برای بیچارگانی می خواهد که سروقتش می آیند. اما آنها را نگه می داشت . قصدش این بود که سربتراشد و این لباس ها را بپوشد و راه صحرا پیش بگیرد. خیال داشت ... راه صحرا در پیش بگیرد و از این ده به آن ده برود اما مردد ماند که رفتن درست تر است یا ماندن.دودل بود اما بعد تردید از دلش زایل شد و بر روال معمول گردن نهاد و تسلیم ابلیس گردید و لباس روستایی اش فقط به یادگار ماند از افکار و احساس هایی که زمانی دلش را روشن داشته بود.
دیدم سراپا غرق در وابستگی های دنیایی ام که در از هر جانب به رویم بسته است.چون به خود آمدم و به کارهایم نظر افکندم ، دیدم بهترین آنها که تدریس و تعلیم بود، در آن ، دانش هایی را تدریس میکنم که نه اهمیتی دارند و نه سودی به دین می بخشند.پس از آن به نیت تدریس توجه کردم. دیدم که خالصانه و خدایی نیست بلکه به خاطر جاه طلبی و بلندی آوازه است. به یقین دانستم که اگر به تلافی برنخیزم و حال دگرگون نکنم در کنار آتش ام و در آن خواهم افتاد.
مدتی در این اندیشه فرو رفتم .نمی توانستم زود انتخاب کنم. روزی تصمیم به خروج از بغداد و تمام این دلبستگی ها می گرفتم و روز دیگر منصرف می شدم. با هر قدم پیش می نهادم با پای دیگر پس می رفتم. هر بامداد که انگیزه دینی در من جان می گرفت، شامگاهان مورد هجوم لشکر هوس قرار می گرفت و از میان می رفت. شهوت های دنیا مرا با زنجیر بسته و وابسته مقام کرده بود. منادی ایمان بانگ برداشته بود که سفر کن ، سفر کن ، از عمر چیزی باقی نمانده است و فردا سفری دراز در پیش داری و این همه از علم و عمل که بدان دل بسته ای خودنمایی است و تکبر. اگر امروز به ندای ایمان پاسخ نگویی این کار را چه وقت خواهی کرد؟و اگر اکنون از دنیا نگسلی چه هنگام به این کار اقدام می کنی؟
در این کشمکش درونی که مرا به فرار بر می انگیخت شیطان می آمد و می گفت ، این حالتی ست که بر تو عارض شده. زنهار که گوش به آن ندهی ، چه به زودی از میان خواهد رفت. اگر به آن گوش دهی و این جاه و مقام عریض و طویل را که سراپا عیش است و سلامت و صفا و برکنار از درگیری دشمنان ، از دست بنهی دیگر بازگشت به آن مشکل خواهد بود.
