خولیو مندس، نویسندهی میانمایهی شیلیایی که شاهد کودتای پینوشه (۱۱ سپتامبر ۱۹۷۳) بوده و چند روزی هم طعم زندان رژیم کودتا را چشیده، خود را به اسپانیا میرساند تا بنشیند و بر اساس آن تجربهی یکتا رمانی بنویسد که گوی سبقت از همهی نویسندگان دورهی شکوفایی برباید. اما زندگی ملالآور و خفتبار در این تبعید خودخواسته و نیز پریشانذهنی حاصل از دلبستگی به وطن و مادری محتضر و پسری سرکش و بیگانه با پدر، روز به روز او را از تحقق این رویای پرشکوه دورتر میکند. در این دوزخ بیبار و بر تنها دلخوشی او باغ سبز و خرم همسایه است که از پنجرهی اتاقش تماشا میکند و آنچه در آن باغ میگذرد یگانه صحنهی چشمنواز و خیالانگیز برای این مرد سودایی است. اما این روایت سادهی واقعگرایانه از زندگی نویسندهی سرخورده و تبعیدی، ناگهان با چرخشی نامنتظر در فصل آخر همهی دانستههای خواننده را آماج تردید میکند و شالودهی رمان را در هم میریزد. خوسه دونوسو که استاد بیبدیل کندوکاو در ذهن و روان آدمی است این رمان را عرصهی برخورد میان رمان دورهی شکوفایی و رمان بعد از شکوفایی کرده است
From Wikipedia: José Manuel Donoso Yáñez (5 October 1924 – 7 December 1996), known as José Donoso, was a Chilean writer, journalist and professor. He lived most of his life in Chile, although he spent many years in self-imposed exile in Mexico, the United States and Spain. Although he had left his country in the sixties for personal reasons, after 1973 he said his exile was also a form of protest against the dictatorship of Augusto Pinochet. He returned to Chile in 1981 and lived there until his death.
Donoso is the author of a number of short stories and novels, which contributed greatly to the Latin American literary boom. His best known works include the novels Coronación (Coronation), El lugar sin límites (Hell Has No Limits) and El obsceno pájaro de la noche (The Obscene Bird of Night). His works deal with a number of themes, including sexuality, the duplicity of identity, psychology, and a sense of dark humor.
خیلی خواندنی است. راویِ قصه نویسندهٔ شیلیاییِ میانمایهای است که هفت سال از زندگی تبعیدیاش در کنار همسرش در اسپانیا میگذرد و خود را اسیرِ نوشتنِ رمانی کرده که بر اساس شش روز بازداشتش در زمان کودتای پینوشه میخواهد بنویسد. باغ همسایه روایت ناامیدی و سرشکستگی و افسردگی و انفعال آدمهایی است که زمانی امیدوار، پیروز، شاد و فعال بودهاند.
چند هفته پیش طی یه شرایطی سر یه کلاس کتابخوانی کودک بودم، معلمشون ازشون پرسید که شماها وقتی از یه کتابی خوشتون نیاد رهاش میکنین یا تا تهش میرین؟ کودکان مردم تقریبا همه توجیه بودن که اگر خوششون نیاد باید رها کنن، تا اینجا صفر امتیاز برای لیلی، بعد هم بحث این شد که کلا ما کتابها رو میخونیم که لذت ببریم، که خب در اینجا دیگه منفی صد امتیاز برای کسی که کاروبارش ادبیاته و پایاننامهش ادبیاته و آخرین باری که کتابی رو برای لذت بردن خونده رو بهجد یادش نیومد هرچی تلاش کرد. و دیگه همون لحظه احساس کردم حداقل سالی یه دونه کتاب که فقط به قصد لذت خونده بشه رو باید بهزور هم شده دوباره وارد برنامهم کنم، چون از اساس همهی این چیزها یه روزی چون لذتبخش بودن تبدیل به کار و زندگیم شدن، و حالا شده همون جنگله که نمیذاره درختها رو ببینی.😂 پس برای انتخاب گزینهی مناسب در اولین اقدام از داستان فارسی فاصله گرفتم😂، نه چون داستان فارسی نمیتونه لذت بده مشخصا، بلکه چون اینقدر ذهنم رو درگیر تکنیک و شگرد و کیفیت و مسائل مرتبط به فضا که کار پایاننامه ست و هزارتا چیزی که توش باید بسنجم میکنه که اصلا اون فراغت موردنظر پیش نمیاد که بعدش لذت ایجاد بشه. بعدش دیدم چندین سال اخیر گزینهی دوم کشورمحورم بعد از ادبیات ایران شیلی بوده، اونی که هم لذت رو میده هم یه حد مناسبی تسلط دارم به وقایعش برای فهمیدن داستان. و مدتها بود که میخواستم هم این رو و هم «حکومت نظامی» رو بخونم از این نویسنده. و خلاصه این رو برداشتم نهایتا.
القصه. داستان «باغ همسایه» از اون چیزی که فکر میکردم شخصیتره، در این معنا که من از شیلی به دورفمن بیش از همه عادت دارم که شخصیترین مسائلش هم همه فریاد میزنن «شیلی»، «تبعید»، «مهاجرت»، «سانسور»، «سیاست». و در «امر شخصی سیاسی است»ترین حالت ممکنه حتی رمانها و فیکشنهاش. این اینطور نبود، اولا رمان مقدار خوبی اروتیکه، که صدالبته اینکه تو بتونی در این کشور و از پس همهی سانسورها متن فارسی رو نهایتا جوری تحویل بدی که این بهعنوان یه تم پررنگ توش حس بشه یعنی خیلی. دستمریزاد به مترجمش (نه که عبدالله کوثری نیاز به دستمریزاد ما داشته باشه البته😂). و برای همین یک عالمه پرسهگردی و شبنشینی و تابستان مادرید و همسایههای لاغر داف درحال خیانت به شوهرانشون و پسرخوشگلههایی که میخوان بهعنوان نفر سوم وارد ازدواج بقیه بشن و اینها داشت داستان. و یک عالمه هم درگیری شخصی شوهری با ازدواجش. که حس میکنه اون نقش تامینکننده رو دیگه در زندگی خودش و زنش نداره، یعنی ملغمهای از مهاجرت/تبعید و بیکاری و بیپولی و شکست در نویسندگی و دور شدن از همهی چیزهایی که در جهان براش معنیدار بودهن این نقش رو ازش گرفته، و برای همین دست به همه کاری میزنه برای فرار از این سرخوردگی. از خیالپردازی سکشوال دربارهی همسایهی جوانش گرفته تا دزدی از دوستش و حتی ایدهی ترک و فرار واقعی از همسرش. اما قضیهی اصلی اینه که همهی اینها، هرچقدر هم شخصی، به شیلی مرتبطن و فقط در ارتباطشون به شیلیه که معنا پیدا میکنن. اینکه شخصیت اصلی در نوشتن و بازنویسی رمانی که دائم به همه میگه داره روش کار میکنه شکست میخوره بخاطر فشارهاییه که شیلی، و در یک معنا امریکای جنوبی، روش گذاشته. بهخاطر اینه که از یک طرف خودش میدونه بعد از یوسا و مارکز و همهی اون غولها اومده و هیچوقت قرار نیست به اندازه اونها خوب باشه و همه مقایسهش میکنن، از یه طرف فقط ۶ روز زندانی پینوشه بودن و بعد خروجش از کشور متریال کافیای بهش نمیده برای تولید داستان دربارهی واقعهای که یکجا ادیتورش دربارهش میگه دیگه حتی واقعهی جدید و باب طبع روزی هم نیست و خوانندهها دیگه خاطرات تکراری تو ازش رو نمیخوان. همهی زندگی این آدمه تبدیل شده به چیزی که آدمها ازش دیگه گذر کردهن، حتی هموطنهای خودش در فرهنگ جاهای جدیدی که بهش مهاجرت کردهن جا افتادهن و با باقی مهاجر/تبعیدیها معاشرت میکنن و یک جامعه شدهن، که این نه میتونه عضوی ازش بشه، نه اصلا حاضره برگرده به شیلی حتی حالا که سالها از پینوشه گذشته و همه بهش میگن اوضاع بهتر شده و یک مادر محتضر هم داره که منتظر دیدنشه، و نه بعدتر حاضر میشه سهمش از خونهی مادریش رو در سانتیاگو بفروشه و یه اندک پولی برای زندگی فقیرانه و افتضاح خودش و همسرش در غربت مهیا کنه، کاری که همه بهش پیشنهاد میدن انجام بده اما تمام طول داستان در حال مقاومته چون احساس میکنه اون تنها تیکه زمینیه که بهش تعلق داره و فراتر از زمین و خونه یه ایده ست، که وسط دربهدریها و آوارگیها و بیدرکجاییهای سالیان بهش نیاز داره، که بدونه بالاخره شد شد، نشد اون رو دارم. و در پایان، فصل پایانی ما این آدم با همهی درگیریها و شکستهاش رو در لحظهی یافتن راهحل و حرکت به سوی اوج تباهی رها میکنیم، دوربین میچرخه، و حالا همسرش فصل خیلی کوتاه آخر رو روایت میکنه. و اونجا دیگه واقعا حس میکنی با یک اثر خیلی خیلی خوب مواجهی. این شگرد فصل/فصول آخر هم از اون چیزهاست که ادبیات امریکای لاتین به اوجش رسیده و پس از گذر سالیان هم ترکیب شوک و لذتی که بعضیهاشون بهت دادهن رو با خودت حمل میکنی حتی اگه دیگه خود داستانها رو هم یادت نیاد. من هنوز مزهی فصلهای آخر اعتماد دورفمن و سوربز یوسا زیر زبونمه بعد از شاید یک دهه.
- آدم نمیتواند کشورهایی مثل اسپانیا و مملکت شما را که اینجور با خورشید قهرند جدی بگیرد. شما هیچوقت آنجور که باید غروب خورشید را توی دریا نمیبینید. اما شیلی ...
_ یازده سپتامبر، روزی در تاریخِ آمریکا که تداعی کننده اتفاقاتی است. یک بار برای آمریکای شمالی و بار دیگر برای آمریکایِ لاتین. کودتای ژنرال پینوشه علیه سالوادور آلنده، رئیس جمهور قانونیِ کشور شیلی. یازده سپتامبری خونبار که کمتر کسی آن را به خاطرش سپرده، آمریکایِ لاتین همیشه در زیر سایه آمریکای شمالی بوده و هست و یازده سپتامر برای همه یادآمرد برج های دوقلو و ایالات متحده است و نه کشتار هزاران مرد و زنِ شیلیایی. بعد از هر کودتا حذف و تصویه صورت می پذیرد، عده ای تبعید، عده ای زندانی و عده ای محکوم به مرگ می شوند. خولیو مندس شش روز را در زندان سپری می کند. پس از آزادی از کشور خارج می شود و زندگی اش را در کنار همسر و تنها فرزندش خارج از مرزهای کشورش می گذراند. او که یک نویسنده نه چندان موفق است تصمیم می گیرد با الهام از آن شش روز حبسِ خود رمانی به چاپ برساند و وظیفه ای را که بر گردن خود می داند برای آگاه سازی دیگران از شیلیِ آن روزها ادا کند. زندگی اش در اوج فلاکت و فقر در حالِ گذران است، زندگی زناشویی اش سرد و پرمحنت شده، رابطه اش با فرزند ذکورش پر از تضاد و اختلاف است، اختلافی که تفاوتی است بر نوع تفکر نسل های مختلف، کسی که در شیلی بزرگ شده و کسی که خارج از فرهنگِ شیلیایی رشد و نمو پیدا کرده. خوسه دونوسو با چیرگی به روانکاوی شخصیت هایش می پردازد، مردی که با امید پیشرفت به افول می رسد و زنی که در سایه، سعی در ایجاد تغییر دارد. تبعید مظهرِ شکست است و ترس، هرچقدر هم که تلاش بکنی آخر همچنان علایق و دلبستگیها و خاطراتِ وطن زندگی را بر کام آدمی تلخ می کند. از همه بدتر ترس از بازگشت است، آینده ای نامشخص و پر واهمه. حال مادرِ خولیو در بستر و در حال مرگ است، برادر از او می خواهد برگردد و نفس های آخر را در کنار مادر باشد ولی همین ترسِ از بازگشت او را از رفتن باز می دارد. با مرگِ مادر، فروشِ خانه پدری می تواند او را از فقر و بدبختی و فلاکت وارهاند ولی او به امید روزی است که بازگردد به وطن خویش و در آن خانه سکنا گزیند. او به دعوتِ دوستی به اسپانیا می رود تا سه ماهی را در خانه دوست و هموطنش که بر خلاف وی در رفاه کامل به سر می برد سپری کند. در همسایگیِ این خانه باغی است، پر از شادی و خوشی، پر از رقص و خنده، پر از عشق و سرسبزی و طراوت. هر کجایی که باشی وقتی خارج از مرزها و دیوارهای دیگران را نظاره می کنی رفاه و شادی می بینی حتی وقتی مرزها را در هم می شکنی و خود را در آن فضا قرار می دهی باز آرامش و آسایشی را حس نمیکنی، امنیت و آرامش امری درونی است. باید به خود نگریست و به مانند بازخوانیِ یک کتاب، برگشت و مرور کرد، ایرادات را یافت و تصحیح کرد، چیزهایی را حذف و چیزهایی اضافه کرد تا داستان یا همان زندگی به گونه ای پیش رود که همه چیز سر جای خودش باشد. فصل انتهاییِ کتاب کاملا متفاوت است چون راوی عوض می شود و همین باعث کشف حقایقی دیگر خواهد شد و تفکرات و ذهنیت ها را به هم می ریزد. پایان را جورِ دیگر در ذهن تخیل می کردم نه آن چیزی که دونوسو به نگارش درآورده برای همین کمی آن را ضعیف می پندارم، منظورم پایانِ داستان است یعنی همان " لطفا مزاحم نشوید"
دههات گذشته مربی! باغ همسایه دومین کتابی بود که از خوسه دونوسو خواندم. کتابخوانهای ایران معمولا او را با رمان دیگرش یعنی «حکومت نظامی» میشناسند و «باغ همسایه» خیلی رمان محبوبی نیست. راستش در این مورد هم تا حدودی حق با مشتری است. به نظر من هم «حکومت نظامی» رمان بهتری است از «باغ همسایه». قصه در حکومت نظامی نسبت به باغ همسایه جذابیت بیشتری دارد، شخصیتهای کتاب بیشتر و عمیقتر هستند و مسئلهی کتاب نیز گویی عمومیتر و جهانیتر است. اما چه کنیم که ما، نسلی که حالا سی و چند ساله است احتمالا، وقتی بخشی از خودش را در کتابی پیدا میکند، آن کتاب را شاید، فارغ از تکنیک و نظریه و پیرنگ و غیره، به گونهای شخصی، خوشتر میدارد. نمیخواهم وارد کلیشهی «نسل سوخته» و یا نوستالژی شوم. مسئله بر سر شکلی از تجربه است که احتمالا نسلهای دیگر نیز آن را در مقاطع تاریخی مختلف پشت سر گذاشتهاند و یا پشت سر خواهند گذاشت. اما به هر حال امروز نوبت به ما رسیده که شاید دیگر باید باور کنیم که برخی از تجربههایی که از سر گذراندهایم و هنوز برای ما چنان زخمی باز زنده است و درد میکند و از درون میسوزاندمان را نسل بعد از ما به شکل «تاریخ» ببیند و نه آنچنان که ما با گوشت و پوست و استخوان لمسش کرده بودیم. این یعنی تجربهی ما از زندگی دارد تبدیل به «تاریخ» میشود، تاریخی غیر شخصی که حالا خالی از هر شکلی از احساس میتواند سوژهی بررسی علمی و تاریخی و چه و چه باشد. دونوسو «باغ همسایه» را در سال 1981، یعنی هشت سال بعد از کودتای پینوشه منتشر کرد. «خولیو مندس»، نویسندهی شیلیایی، بعد از کودتای پینوشه، راهی تبعید میشود. او میخواهد تجربهی خود را از کودتا و شش روز زندانش، در قالب رمان به جهانیان عرضه کند اما پس از تلاشهای فراوان شکست میخورد. ناشران، رمان او را بیشتر خاطراتی شخصی میدانند تا تجربهای بشری. اما خولیو هم انگار نمیخواهد تن به پذیرش این ماجرا دهد که «تجربه شخصی» خود را به چیزی چنان «تجربه جمعی و غیرشخصی» تبدیل کند. برای او شیلی، کودتای پینوشه، کنگره که دیگر درهایش را بعد از کودتا تخته کردهاند، تبعید و همهی اینها چیزی بیشتر از تجربهای شخصی است، از سر گذراندن کودتا، چنان تجربهای گیرا و زنده است که به خودی خود «دردی جهانی و جمعی» است. آدمهایی که در زندانهای پینوشه کشته شدند رفقایش بودند و پدرش در زمان آلنده نمایندهی کنگره بود، خود او شش روز را در زندان گذرانده و شغلش را از دست داده بود و هنوز در تبعید و دور از خانوادهاش سر میکند و این سرنوشت بسیاری از همنسلان او بود، «خولیو مندس» نمیتوانست به اینها به عنوان «سوژه»ای بیرون از خودش نگاه کند، درد را غیر شخصی کند و برای مخاطب عمومی حرف بزند، چرا که اساس این رنج را عمومی میدانست، در روزهای ابتدایی تبعید، جهان به آنها به عنوان شاهدان زندهی فاجعه مینگریستند، قهرمانهای جهان جدید. اما جهان جدید، هر لحظه قهرمانی جدید میطلبد، تبعیدیان جدید، آرژانتینیها، کوباییها، برزیلیها، اوروگوئهایها، خاورمیانهایها و ... تجربه شیلی حالا باید برود و در کتابهای تاریخ جای بگیرد. گویی برای خولیو اما تبدیل این تجربهها به رویدادی تاریخی اعتراف به شکست است، زخمی که زنده است و هنوز جان میگیرد را نباید به اثری روی پوست چنان جای باقیمانده از سوختگی یا خراشیدگی تبدیل کرد. اما دیگر هفت سال است که از کودتا گذشته، تجربههای حماسی رنگ باختهاند و حتی مسخره و رمانتیک به نظر میرسند. پیوندها با «فاجعه» دیگر سست شده و سرخوردگی و تردید جای آن را گرفته است. و او نمیخواهد اعتراف کند که جهان با پینوشه و پینوشهها دارد خوب تا میکند و حالا بعد از هفت سال «کودتای پینوشه» تبدیل شده است به «مسئلهای تاریخی». آلنده نیز دیگر قهرمان به نظر نمیرسد. در شیلی مردم به سر کار و زندگیشان بازگشتهاند. آتش کینهی انقلابی در سینهی خیلی از تبعیدیها رو به خاموشی است و برای نسل دوم تبعیدیها رنجهای وطن اصلا دیگر اهمیت ندارد. آنها در تبعید بزرگ شده اند و اسپانیایی را با لهجه غلیظ فرانسوی صحبت میکنند. در جایی از داستان پسر یکی از تبعیدیها بعد از گلایه کردن از غرغرها و خاطرات تکراری به آنها میگوید: «بگذریم، شیلی دیگر از مد افتاده ...». تبعیدیها حالا دیگر از قهرمانان حماسی دارند به بازندههایی مفلوک و شایستهی فراموشی تبدیل میشوند. دوباره برگردیم به خودمان. تجربههای ما از اتفاقات سالهای گذشته، آنها که در جوانی پشت سر گذاشتیم و احتمالا هنوز بخشی از آنها برای ما زنده است، در جمعها شروع میکنیم گاهی به مرورشان، یادآوریشان حتما دوباره در ما شور ایجاد میکند، غمگینمان میکند و یا با آنها برافروخته میشویم، باور کنیم یا نه برای نسلهای جدیدتر کمکم دارد تبدیل میشود به یک مشت خاطرات تکراری و نوستالژیک. مگر برای خود ما هم غیر از این بود؟ چریکهای دههی پنجاه و شصت برای نسل ما دیگر از قهرمانهای مبارزه به «سوژههای تاریخی» تبدیل شده بودند. نامها و رفقا و همرزمانشان به آمار تبدیل شدند و به «آرمانگرایی»شان با تردید نگاه کردیم. نسل عوض شده بود و حالا رسانه افتاده بود دست ما و ما رنج و درد و تجربهی آنها را تبدیل کردیم به نقد و تاریخ و خودمان شدیم حاملان تاریخ و شاهدان رنج اصلی. و حالا کم کم دارد نوبت به خودمان میرسد. نسل جدیدتر، بیست و چند سالهها، دارند مدیا را تسخیر میکنند، آنها هم داستانهای خود را دارند و بهتر از ما قواعد جدید بازی را میدانند و راستش را بخواهید خیلی کمتر از ما هم حوصلهی سالخوردگان خاطرهگو را دارند. بهمن 1400
توی این رمان برخلاف رمانهایی که از نویسنده های دیگه آمریکای لاتین خونده بودم نه اثری از سوررئال بود و نه رئالیسم جادویی. رمان با روایت یک زندگی ساده پیش میره ولی تحلیل هایی که نویسنده از فکر و ذهن شخصیتها ارائه می ده، رمان را فوقالعاده می کنه.
Extraño libro, sobre todo por la opinión que me generó. Creo que vive en una dicotomía particular: uno de los libros más débiles de José Donoso en construcción y relación de elementos, pero con una de las representaciones más fuertes de sus tópicos preferidos. La historia gira en torno a un escritor fracasado, que anhela encontrar el éxito con una novela nacida a partir de la única experiencia que cree importante en su vida, pero que no convence a nadie en absoluto, y que se une a un fracaso matrimonial, familiar, generalizado. Los personajes existen muy flotantes por encima de estos problemas, como si estuvieran desconectados de la historia misma, pero las reflexiones en torno al protagonista son agudas y revelan los demonios donosianos que son propios de su catálogo. Muy probablemente use este libro para mi tesis sobre la construcción de personajes masculinos en la obra del autor ^^
باغ همسايه خوزه دونوسو عبدالله كوثري نشر اگه ادبيات آمريكاي لاتين در ميان دوستداران كتاب قلمرو بزرگي از نويسندگان معروف نيمه دوم قرن بيستم است از استورياس و بورخس و كورتاسار تا فوئنتس و ماركز همگي نويسندگاني هستند كه حداقل چند كتابي از آنها در قفسه هاي كتابخانه هر دوستدار مطالعه اي جاي دارند اما در ميان اين حجم عجيب و باور نكردني نويسندگان خلاق موسوم به عصر شكوفايي آمريكاي لاتين هستند نويسندگاني كه هنوز درميان خوانندگان معروفيت گسترده اي ندارند .يكي از اين نويسندگان خلاق كمتر شناخته شده نويسنده اهل شيلي ،خوزه دونوسو است. خوزه دونوسو در ادبيات جهاني معمولا با رمان معروف پرنده وقيح شب شناخته ميشود .رماني كه بنا به محتواي بي پرده ان هنوز به فارسي ترجمه نشده است .باغ همسايه(١٩٨١) از اثار متاخر دونوسو و رمانيست كه دونوسو بعد ازسالهاي تبعيد و مراجعت به وطن ان را نوشت. خوليو ،راوي داستان نويسنده ايست ناكام و درهم شكسته كه سالهاست با همسرش به تبعيدي خود خواسته تن داده است و هنوز سوداي معروفيت بين المللي را در سر ميپروراند .داستان از جايي شروع ميشود كه يكي از دوستان هنرمند و بدون تعهد سياسي راوي، براي مدتي از وي و همسرش دعوت ميكند تا در غياب او از ويلاي مجللش در مادريد مراقبت كنند .خوليو كه دچاربحران مالي است و همچنين به شدت دچار غم غربت و دلتنگي براي مادر در حال مرگش است از اين فرصت براي نوشتن شاهكاري كه مدتهاست روياي نوشتنش را دارد استفاده ميكند اماشرايط خانه مجلل ويلايي و ياد و خاطره گذشته موقعيتي تراژيك را براي او و همسرش رقم ميزند. باغ همسايه پر است از ارجاع به آثار ديگر نويسندگان امريكاي لاتين ،نقاشي ،،تاريخ و فرهنگ شيلي و همچنين سياست و به نوعي نشان دهنده دلزدگي دونوسو از سياست و جايگزين كردن عدم تعهد در برابر شرايط سياسي ميهنش است. جهانی که دونوسو در اين كتاب وصف میکند، محل تلاقی پناهندگان سیاسی و غربتزدگان آمریکای لاتینی است که هر کدام در اسپانیای بعد از فرانکو میکوشند بهنحوی روزگار تبعید را پشتسر بگذارند و امید را در دل خود زنده نگه دارند. عدهای مخالفت سیاسی را به شغل خود تبدیل کردهاند و از آن نان میخورند عدهای با ماجرا کنار آمدهاند و درصدد فراموش کردن و تأسیس زندگی تازهای هستند.قهرمان دونوسو انساني است كه راه اول را رها كرده و راه دوم را برمي گزيند . باغ همسايه برخلاف بيشتر رمانهاي امريكاي لاتين رمان خوشخوان و راحتي است .درآن از رياليسم جادويي خبري نيست و دونوسو همچون راوي داستانش به گونه اي دست از بازي هاي فرمي و روايي ديگر اثار امريكاي لاتين شسته است اما اين به معناي اين نيست كه با رماني رو و تك لايه سرو كار داريم .رمان ساختاري چند لايه و با فرمي درخشان دارد كه بويژه در فصل نهايي، تمامي پندار خواننده از داستان و فرم روايي كلاسيك را به زير سوال مي برد .
I never would've read this book had it not been assigned to me in a Spanish literature course, but I'm so glad that I did read it, not only because it's a great novel, but because it complicates some novels and authors that I really love. The novel is centered around Julio, a minor Chilean novelist writing in exile in Spain shortly after the Latin American Boom. He's had little success in Spain but is working on a new novel, the first draft of which was rejected by the premier editor of Spanish literature. Julio is largely dissatisfied with his life; his mother is dying back in Chile, his marriage to Gloria is unhappy, his relationship to his son Pato (who insists on being called Patrick) is strained at best, and he and Gloria live in poverty, relying on help from their wealthy friends. His only escape is through the world he imagines garden next door, which he views from his bedroom window.
That is a very incomplete summary, but in my opinion, this book is much more character- and voice-driven rather than plot-driven. Frankly, there are really only two or three major plot events and revealing any of them would be very spoilery. In fact, the major twist of this book, which occurs at the beginning of the last chapter, isn't even a plot event at all, but something else entirely.
The narrator's voice in this novel is incredibly rich and lifelike, you may not like Julio, but you really feel like you know him by the end of your time with him. He's not a terribly likable or reliable narrator, which got a bit grating, but overall he was interesting enough to keep my interest. At the same time though, the narrator is incredibly referential. Julio is a professor of English literature, so he constantly references English sources. In my opinion, the most important references are to the Great Gatsby, one of my top 5 favorite books. In fact, Fitzgerald is such a constant presence in the novel that I wondered if the effect was intended to be satirical. He also references Byron, Eliot (T.S. and George, specifically he is translating Middlemarch), Sophie's Choice, and David Bowie, among other references that I may have missed. He also name-drops contemporary Latin American authors both real (García Márquez, Cortázar, etc.) and fictional without actually referencing their works too overtly.
Which brings me to another point. El jardin seems to be at least partially autobiographical. José Donoso was also a Chilean exile living in Spain, dealing with the end of the boom and with being overshadowed by slightly more important authors (now he is considered a major Boom/Post-Boom author, a departure from Julio). Overall, I would recommend this book if you're interested in exile studies (the topic of the class I read this for), contemporary Latin American literature, voice-driven books, or F. Scott Fitzgerald.
Extranjeros, decadentes y poco a poco olvidados, los protagonistas de esta historia vagan entre sus anhelos frustrados, sus deseos quebrados y el sueño de una patria que sabe a derrota y dolor.
José Donoso, escritor chileno de la época del Boom, confecciona un libro que recorre la vida del profesor de literatura y aspirante a escritor Julio Méndez, esposo de Gloria y padre de Patricio, hijo díscolo aparentemente radicado en la extraña Marruecos; una familia que se proyecta con los colores del atardecer de la experiencia de la migración chilena ante los horrores de la dictadura acontecida durante de la segunda mitad del siglo XX. Una pareja abandonada al alcoholismo, que naufraga entre la violencia psicológica y la anodina vida cotidiana en España, signos de enfermedad ante la desesperada vida interior de ambos personajes, son puestos frente a frente ante el maravilloso jardín del lado que surge colindante al piso que habitan pasajeramente en una breve estadía en Madrid. Un jardín que permite a sus visitantes visuales, volver a recorrer, mediante la memoria y la reflexión, el camino recorrido por sus vidas. Un ejercicio que descubre verdades, mentiras e ilusiones.
Una novela íntima, que contiene más de alguna sorpresa entre sus páginas, que transita entre la experiencia del fracaso en el aspirante a escritor, la situación de extranjería que desnuda facetas insospechadas, y la posibilidad de renovación frente al dolor, la amargura y la desolación.
Una buena novela de Donoso, pese a que no supone una de mis favoritas.
A class assignment I'm grateful for, as I might never have encountered this book otherwise, and it may now be one of my favorites. (I tend to love novels that explore class and privilege with wit and interiority and a slightly jaundiced eye.) The thoughts and obsessions of Julio, the failed writer, are perfectly rendered - exactly as hopeful, petty, tender, banal, and occasionally vicious as any other dissatisfied artist's might be. The supporting characters are quirky and vivid; their interactions compelling and believable. And the surprise twist was done masterfully - without giving it away, I had idly wondered, "what if x were the case?" about halfway through my reading. When I reached the twist, though, I was invested enough in the story that I was genuinely (and pleasantly) shocked when x was in fact true.
Highly, highly recommended. If you'd like to try a lesser-known Latin American writer, and a work more approachable but just as deft as some of the much more abstract novels of that era, definitely read this.
رمانی از آمریکای لاتین که در آن خبری از رئالیسم جادویی نیست! باغ همسایه روایت تبعیدیهایی است که بعد از کودتای پینوشه، به امید کامیابی و ساختن دوباره راهی اسپانیا شدهاند، غافل از اینکه گمشده و دور از وطن، در زندانهایی خودساخته روزگار میگذرانند.
ترجمه روان بود اما متن شدیدا به ویراستاری احتیاج دارد.
Julio Méndez es considerado un escritor promesa de Chile; el problema es que ya tiene más de cincuenta años y todavía no ha escrito esa gran novela que se espera de él. Es más: el manuscrito de la que creía que sería su obra cumbre ha sido rechazado por Núria Monclús, la agente literaria que es la artífice del boom latinoamericano en este libro.
Sin ser un verdadero exiliado, Méndez vive en España con su mujer, distanciado de su hijo e incapaz de volver a Chile, donde lo espera su madre moribunda. Pero su vida —que se acerca al fracaso— podría dar un giro cuando un amigo suyo le ofrece quedarse a cuidar su lujoso piso en Madrid durante el verano, meses que Méndez podría aprovechar para rehacer su novela.
Pero la vida en Madrid no es lo que Méndez espera: su novela no avanza, se pasa el tiempo mirando a los vecinos en el jardín de al lado, el piso se ve invadido por dos amigos caóticos. Todo lo distrae. A eso se van sumando problemas más serios: la muerte de su madre, la necesidad de vender su casa en Chile, una crisis nerviosa de su esposa y el robo de un cuadro de su amigo. Además, Méndez empieza a darse cuenta de no es el gran escritor que pensaba, que la época del boom ha terminado, que ya no tiene las convicciones políticas que creía necesarias para encarar esa gran novela, sin la que no está dispuesto a volver a Chile, pero que de todos modos escribe (y, de nuevo, fracasa).
Aunque hay ciertos pasajes de lirismo hermosos y algunos momentos de tensión que le dan vida a esta novela, es la que menos me gustó de Donoso. No es mala, pero siento que faltaron todos esos elementos que hacen que sus otros libros sean como pesadillas lúcidas, tan fascinantes.
This entire review has been hidden because of spoilers.
«فراموشی... وقتی غبار بر ویرانههای تازهی تراژدیهای بزرگ جمعی مینشیند، آن را با لایهای از خاکستر فراموشی میپوشاند. آنوقت حکومتها دستشان باز میشود تا هرطور میخواهند عمل کنند، چون در حفاظ فراموشی هستند، فراموشی قدرتهای بزرگ که در ظاهر از این حکومتها انتقاد میکنند اما پای خودشان هم توی آن تراژدیها گیر است. بعد؛ تراژدیهای دیگر سر میرسد، انقلابهای دیگر در جاهای دیگر و جنگهای دیگر کمکم صفحه اول روزنامهها را میگیرند و آن تراژدیها را که ما «تراژدی ما» میخوانیم کنار میزنند و دیگر هیچکسی چیزی دربارهی آنها نمیخواند.»
یازده سپتامبر ١٩٧٣، در شیلی، ژنرال آگوستو پینوشه علیه رئیسجمهور قانونی سالوادور آلنده کودتا میکند و به مدت ۱۷ سال ریاست جمهوری شیلی را بهعهده داشته است. پس از کودتای نظامی پینوشه، بسیاری از نخبگان و روشنفکران، برخی به اجبار و برخی به خاطر شرایط نامساعد زندگی و کار، از شیلی مهاجرت کردند. راوی داستان خولیو مندس، نویسندهی میانمایه شیلیایی است که شاهد کودتای پینوشه بوده و هفت سال از زندگی تبعیدیاش در کنار همسرش در اسپانیا میگذرد. خولیو که چند روزی طعم زندان رژیم کودتا را چشیده، در تلاش است تا از دل این تجربه، رمانی یکتا بیافریند و گوی سبقت از همهی نویسندگان دوران شکوفایی برباید. روایتی از ناامیدی و افسردگی و سرشکستگی، از تفاوت نسلها و ارزشهایی که از والدین به فرزندان نرسیدهاند، روایتی از غربت و انسانهای در تبعیدِ دورمانده از ریشههای خویش، روایتی از والدینی که خواب بازگشت به وطن میبینند و فرزندانی که در خاک جدید ریشه دواندهاند و روایتی از زندگی زناشویی یک زوج میانسال در فقر و غربت... باغ همسایه رمانی شخصیتمحور است، نه داستانمحور. داستان فراز و نشیبهای زیادی ندارد و برخلاف اکثر داستانهای ادبیات آمریکای لاتین، در آن خبری از اتفاقات عجیب و غریب و سوررئال نیست. به جز غافلگیریِ پایان کتاب، اتفاق خاصی هم در داستان نمیافتد. پس قبل از خریدنش به این نکته توجه داشته باشید که این نوع روایتها را میپسندید یا نه. به نظر من هر ایرانیای که مهاجرت کرده، یا حتی به مهاجرت فکر کرده، قادر به درک این داستان است.
Al comienzo de esta lectura, me incomodaba que estuviera desprovista de un conflicto narrativo significativo. Buscaba inútilmente una acción de peso que justificara las decisiones de los personajes. Mientras avanzaba en el texto, me di cuenta de que esa carencia de movilidad ficcional tenía una razón de ser. Quizás (y aquí solo especulo), la crítica incisiva del narrador hacia las figuras del boom latinoamericano sea paralela a las decisiones estéticas que Donoso articuló para esta novela. El no-conflicto podría ser entendido como una manera de despotricar en contra de la pomposidad argumental de las grandes narrativas del boom. En este texto, por el contrario, no hay mitologías. Me atrevo a decir que tampoco hay alegorías, sino gestos, imágenes, breves metáforas.
A nivel emocional, fue un libro que me costó leer. El patetismo del protagonista se enuncia como una realidad palpable, lo suficientemente genuina como para ser comprendida por el lector. El fracaso como nodo argumental es una decisión que me gusta. Es probable que haya aquí tintes de autoficción.
Me gustaron las referencias culturales enunciadas por la voz del protagonista, porque no fueron sugeridas de forma azarosa. Me interesa particularmente el paralelo entre la Odalisca de Ingres y el personaje de Gloria. El narrador, Julio, decide ver a Gloria bajo una mirada de antaño, en la que su cuerpo era como el de la Odalisca de Ingres. Con el paso del tiempo, no obstante, esa imagen se transforma en ilusión, en un velo que no quiere ser transgredido por Julio. Lo mismo ocurre con otras imágenes que pululan a lo largo de esta novela.
Una novela muy entretenida. Destaco que el fracaso como asunto principal se presente en todas las dimensiones del argumento y sus personajes. Me parece súper atinado, además, que el objetivo sea el humor y no la empatía. El protagonista es desagradable y patético, así que el interés de por su historia se fundamenta en el morbo de verlo equivocarse. También me es interesante y divertido que sea a partir de esta perspectiva acomplejada que se presente una escena literaria. Por lo demás, no se resuelve prácticamente ninguno de los nudos que se van planteando, pero de alguna forma eso funciona como un gran plus.
روایت پرکششی از زندگی یک زوج میانسال که همچنان با رویاهاشان کلنجار میروند. ناکامی و تلاش برای شکوفایی دو تم اصلی رمان هستند. ساختار رمان فصل آخر سرراست و خطی و از نظر روایی مستقیم است. اما فصل آخرپیچشی جالب به رمان میدهد
قبل از رسیدن به فصل آخر کتاب، تنها حسی که داشتم نفرت و عصبانیت از شخصیت خولیو مندس بود. فعال سیاسی چپی که عقاید سکسیستیاش در توصیفاتی که از کاراکترهای زن کتاب مثل همسرش و دوستشون کتی بازتاب پیدا کرده بود، عقاید ریسیستی و هموفوبیکش (که شاید من در این زمینه انتظار زیادی از کاراکتر یک کتاب دههی 1980 دارم) هم در روایاتی که از پسرش و دوست پسرش بیژو میکرد. همون طور که کتی در جایی از کتاب خطاب بهش میگه "تو از آن کهنهآنارشیستهایی، با یک رگهی فاشیستی. مثل همهی آنارشیستها!" البته که همهی این افکار و احساساتم، با فصل آخر کتاب از این رو به اون رو شد. به شوق اومدم از قدرت زنی (گلوریا) که در جایجای کتاب، در دید شخصیت اصلی (خولیو) به عنوان انسانی مبتذل (در مقایسه با خولیو)، تازهبهدورانرسیده و ضعیف به تصویر کشیده شده بود. بارها شاهد توهینهای کلامی خولیو به گلوریا بودیم، همچنین دیدگاه ذهنی خولیو نسبت به همسرش در جایگاه زنی که شاید مهمترین ویژگیاش قیافه و هیکلاش باشه که اخیرا با گذر زمان، همان زیباییاش هم از چشم افتاده. اما در نهایت، همین زن ضعیف تبدیل به آن چیزی میشود که خولیو در تمام این مدت آرزویش را داشت. (آرزویی که هرگز برآورده نشد و در آینده هم برآورده نمیشود) در واقع این رمان، با آگاهی تمام به حسی که 5 فصل اول در خواننده ایجاد میکنه، در فصل آخر تمام دانستهها و احساسات خواننده رو به هم میریزه. نکتهی دیگهای که کتاب برای من داشت، حس نزدیکی به توصیفات خولیو از تبعید و دوری از وطنش بود. شاید مقایسهی دقیقی نباشه، اما به نظرم تجربیات ما ایرانیهایی که این روزها شاهد مهاجرت نزدیکانمون به کشورهای دیگه هستیم، چندان هم بیربط به تبعیدیهای خودخواستهی آن دوره نیست. "آدم خواب برگشت به وطناش را میبیند، برگشت به چیزی انتزاعی که واقعیت دارد، تنها نه به این دلیل که در آن جا زاده شده، بلکه به این خاطر که در انتهای رویای بازگشت پنجرهای است گشوده بر باغی، بر فرشینهای از هرچه سبزی با خطوط درهم سرگذشتهای فردی که پیوندهای ما را با آدمها و مکانها روشن میکند." باغ همسایه، با قلم بینظیر دونوسو و ترجمهی خواندنی عبدالله کوثری، از تاثیرگذارترین کتابهاییه که خوندهام.
خولیو نویسنده ای تبعیدی که مدتی را هم در زندان سپری کرده است، برای نوشتن کتابی درباره دوران زندانش، به همراه همسرش به آپارتمان دوستش در مادرید می رود. راوی کتاب به غیر از فصل آخر خود اوست که در حین بیان تلاشهای بی فرجامش در نویسندگی، درگیری با مشکلاتی چون بی پولی و افسردگی و... را هم روایت می کند. اما با تغییر راوی در فصل آخر داستان با پایانی متفاوت و غافلگیرکننده تمام می شود. یک ترجمه عالی و طرح جلدی زیبا، کتاب را خواندنی تر کرده است.
Un libro que lentamente logré terminar. Algunos pasajes lo hacían interesante, pero se trata básicamente de sumergirse en la agónica miseria de aquellos que no están dispuestos a asumir sus fracasos. Con este libro llegué a la conclusión de que aquello que está bien escrito puede perfectamente carecer de alma.
This novel is multi layered and complex, and considered by many to be Donoso's best work. In addition, it is also much more accessible and tamer than his other two famous novels. Gosh, I really do not know what exactly to articulate about this work. The ultimate theme of 'The Garden Next Door' is coming to terms with the failure of the identities we create for ourselves. This work is a nuanced meditation on the production of art, and in addition, the production of the identity we wish to represent us. One of the most affecting passages from the book is when Gloria, the narrator's wife is describing her husband. She says that her husband is someone
".. who only knew how to live within structures imposed on him from outside and can't create for himself the imaginary world that answers only to its own laws, the artist's world."
Such is the great gift of our imagination. We must live in it if we are to produce art. We must also live in it if we are to live a happy life.
Donoso entraba a los cincuenta cuando escribió esta novela sobre el vacío angustioso de la derrota, el fracaso y la depresión. La vida matrimonial en exilio entre el intento de escritor Julio Méndez y Gloria, su verano en Madrid a cargo del regio departamento de su amigo, pintor de gran éxito, Pancho Salvatierra y el ardiente anhelo de escribir la gran novela chilena que sea aceptada por la despota editora Núria Monclús conforman la trama de la historia. Con el snobismo típico de Donoso la novela te atrapa desde el primer tercio. Es fácil identificarse con los personajes -pese a pertenecer a la generación de los posibles nietos de Julio y Gloria-,odiarlos y amarlos por igual. Lo más rescatable: el juego de voces dentro de la trama. Sin duda, una novela a la que hay que volver.
Podría ser un libro estupendo, pero le restan valor sus abundantes peroratas políticas y las referencias obsesivas al país de origen. Aun así, es muy interesante el aspecto intimista de esta novela, cuyo tema central no es el fracaso en sí, sino el resentimiento que supuestamente genera en los personajes principales, envilecidos por su pedante discurso político, en contraposición con la aparente felicidad de aquellos que permanecen libres de tales ataduras ideológicas.