An einem Tag wie diesem ändert Andreas sein Leben. Ihn packt eine Sehnsucht, die zwischen Heimweh und Fernweh nicht mehr unterscheidet. Er wirft alles hin, verkauft seine Wohnung und kündigt seine Stelle in Paris, um nach einem halben Leben zu der Frau zurückzukehren, die er einmal geliebt hat. Die Gleichheit der Tage war sein einziger Halt, jetzt hofft er auf ein Wunder und darauf, dass alles neu beginnt. Seine Reise führt ihn in die Provinz seiner Jugend und wieder weg bis ans Ufer des Atlantiks, in die Arme einer Frau, deren Liebe er beinah verspielt hatte.
Peter Stamm grew up in Weinfelden in the canton of Thurgau the son of an accountant. After completing primary and secondary school he spent three years as an apprentice accountant and then 5 as an accountant. He then chose to go back to school at the University of Zurich taking courses in a variety of fields including English studies, Business informatics, Psychology, and Psychopathology. During this time he also worked as an intern at a psychiatric clinic. After living for a time in New York, Paris, and Scandinavia he settled down in 1990 as a writer and freelance journalist in Zurich. He wrote articles for, among others, the Neue Zürcher Zeitung, the Tages-Anzeiger, Die Weltwoche, and the satirical newspaper Nebelspalter. Since 1997 he has belonged to the editorial staff of the quarterly literary magazine "Entwürfe für Literatur." He lives in Winterthur.
متاسفانه عادتی داریم برای مقایسه.... مقایسه ی این اثر با بیگانه بی انصافی تمام و کمالی است در حق البر و البته اشتام نمیگویم قهرمان اشتام بی شباهت به مورسو نیست اما اگر باشد تمام قهرمانان سلین ،مورسو هستند و هولدن ناتور دشت و البته قهرمان رمان عقاید یک دلقک..... میبینید این مقایسه ها راه به جایی نمیبرد..... "گاهی احساس میکرد مثل یک توریست در شهری که حتی اسم ان را نمیداند با عجله از جایی دیدنی به جایی دیگر میرود.اغاز های متعددی بودند که هیچ ربطی به سرانجامش نداشتند،به مرگش که هیچ معنای دیگری نداشت جز انکه پیمانه اش پر شده بود." "به این فکرکرد که اصولا وداع با کسی یا چیزی بیمعنی است.نگاه اخر درست مثل نگاه اول بودو هر خاطره چیزی بیش از یک امکان ازمیان امکانات دیگر نبود" بنظرم هنوز اگنس چندین پله بالاتر از اثار دیگر اشتام است.....من انداراس را دوست داشتم اما دلیل این دوست داشتن این بود که همه ی ما کم و بیش انداراس هستیم در شکل خودمان.... بنظرم اثری است که ارزش خواندن دارد نثر قوی توصیفات ساده و محکم نویسنده خیلی خوب در خدمت داستان است مینی مال بودن گاهی تاثیر شگرفی دارد اگر با شخصیت پردازی قوی و داستان محکم همراه باشد.....
Ich kann nicht genau beschreiben, was genau der Grund ist, aber Peter Stamms Prosa hat eine Art, die mir sehr gefällt. Vielleicht ist es die Leichtigkeit der Sprache, der oftmals lakonische Stil, vielleicht auch, dass er im Grunde Alltagsbegebenheiten beschreibt, die man, oder ich zumindestens, ganz gut nachvollziehen kann.
Die Protagonisten sind mal mehr, mal weniger sympathisch, aber im Grunde immer etwas ähnlich. Man sollte vielleicht etwas Interesse für die Befindlichkeiten und Probleme von (meist) Männern in den Vierzigern aufbringen 😉.
Auch bei diesem Buch, in dem der Protagonist, seit 18 Jahren in Paris lebend, "an einem Tag wie diesem" sein eingeschliffenes Leben aufgibt, um einer alten Liebe nachzuforschen. Der einzige wirkliche Kritikpunkt meinerseits wäre, dass die Erzählung wenige Überraschungen bereithält. Falls man schon ein, zwei Bücher von Peter Stamm gelesen hat, wird man den Verlauf der Geschichte vorausahnen können.
Mir hat es trotzdem gut gefallen. Jetzt ist aber erst einmal Zeit für andere Autor:innen. 😇
سادگی همراه با قدرت توصیفات اشتام رو دوست دارم. به هیچ وجه نمیشه گفت کار فوقالعاده ای بود و با نخوندن ش چیز مهمی از دست میره، اما در کل من اشتام و ایجاز و ظرافت و دقت ش رو دوست دارم. ترجمه و ویرایش هم هردو خوب و تمیز بودند. بیش از هرچیز، توضیحات، اشارات و ارجاعات مربوط به زبان و کدهای فرهنگی فرانسوی_آلمانی کار رو به شخصه دوست داشتم.
به طور روشنی، نیمه دوم کتاب از نیمه اول ضعیف تر بود. کیفیت کتاب از آنچه انتظارش رو داشتم آشکارا پایین تر بود، اما مطلقا ناامید کننده نبود.
این کتاب هم تموم شد و تصمیم گرفتم خیلی سریع ریویو بنویسم براش چون هنوز 30 تا کتاب از 2024 مونده که وقت نکردم براشون ریویو بنویسم.
در پشت کتاب نوشته: (( آندرآس ، معلم میان سال که تنها و سرخورده است و ناگهان تصمیم میگیرد دوباره اختیار زندگی اش را به دست بگیرد . از این رو همه چیز را ترک میکند. به دهکده زادگاهش برمیگردد و فابین را جستجو میکند .به امید اینکه هنوز بارقه ی عشقی در او مانده باشد.)) وقتی این نوشته ی پشت کتاب رو خوندم ، در دو سوم آغازین کتاب اینجوری بودم که خب بالاخره کی این کار رو میکنی ؟ کتاب داره تموم میشه و هنوز همه چیز رو ترک نکردی. یه جورایی انگار اسپویل شده بود کل داستان همون توی نوشته ی پشت جلد. پس به نظرم فقط به جزئیاتی توجه کنید که مورد علاقه ی آندرآس بود وگرنه هیچ اتفاق عجیبی نمیوفته و حتی پایانش هم قابل حدس بود . یکی از ویژگی های خوب نثرش این بود که خیلی ساده بود و سریع پیش می رفت با اینکه یه جاهایی حوصلم سر می رفت. به نظرم باید اگنس رو بخونم ازش.
A novel about a Swiss native, Andreas, in his 40's who teaches and lives in Paris. In the first chapter his girlfriend comments on his "emptiness" Her observation is supported as we learn more about his life; he lives in a sparse apartment, has few friends, is detached from his job, has lost contact with his brother and brother's family who are his only living relatives.
Reading this I was reminded of the protagonist in the Stranger which is reinforced when Andreas gives a book by Camus as a birthday present in the only party he actually attends in the book.
Andreas picks up a novel about a love between a student and an au pair which is strikingly similar with his experience as a student when he fell in love with an au pair. This prompts a series of flashbacks while at the same time he learns he may have cancer. This leads him to wonder if his failure to act on his one love caused his life of emptiness while at the same time confronting the possibility of his life being cut short by cancer. At this time he begins a relationship with a student teacher(who may be the most sympathetic character in the book) who of course is the same age as he was when he made his life altering choice not to commit to the au pair.
A very interesting, thought provoking read. I was initially disappointed in its ambigious ending but I eventually appreciated the ending, the ambuigity reflects Andreas's life and the role of the reader in deciding how to interpret his life and this book
_ آندرآس گفت: دلم برات تنگ میشه، آدم با تو که هست حسابی احساس تنهایی می کنه. نادیا گفت: آدم تنهاست، فرقی نمی کنه با کی باشه. _ به بقیه ی مسافران نگاه کرد، به آن زوج عاشق، که جلوی در قطار یکدیگر را نگاه میکردند، دو بچه ای که با هم پچ پچ میکردند، زن های مسن با چهره هایی خسته ، کارمندانی با کت و شلوارهای براق و ارزان قیمت که با نگاهی خشک و جدی بخش اخبار اقتصادی روزنامه را میخواندند.فکر کرد تا صد سال دیگر همه ی کسانی را که میبیند مرده اند.آفتاب آن زمان هم خواهد تابید، قطارها حرکت خواهند کرد ، بچه ها به مدرسه خواهند رفت، اما خود او و همه ی مسافران دیگر از بین رفته اند و به همراه آن ها این لحظه و این سفر قطار انگار که هرگز اتفاق نیفتاده اند. _ رمان از نظرگاه سوم شخصـ آندرآسـ شروع میشود: «آندرآس» صبحهای خالی را دوست داشت. وقتی با فنجانی قهوه در دستی و سیگاری در دست دیگر کنار پنجره میایستاد و به حیاط نگاه میکردـ حیاط خلوتی کوچک و مرتبـ به هیچ چیز دیگر فکر نمیکرد، جز آنچه میدید... هیاهوی شهر آنچنان به گوش نمیرسید. صدای یکنواخت عبور و مرور اتومبیلها، صدای پرندگان در دوردستها و صدای کاملاً واضح باز و بسته شدن پنجرهای شنیده میشد. این حالت بیدغدغه فقط چند دقیقه دوام داشت. هنوز سیگارش را تا آخر نکشیده بود که یاد شب پیش افتاد. نادیا از او پرسیده بود که چه درکی از احساس خلأ دارد. گفته بود که این احساس زمانی به خودش دست میدهد که به او توجه نمیشود و کمبود عشق و جای خالی کسانی را که از دست داده است حس میکند، جای خالیای که زمانی پر بوده یا میتوانست پر شود، کمبودی که خودش هم نمیتوانست آن را توصیف کند. آندرآس به او گفته بود که نه تصور بهخصوصی از احساس خلأ دارد و نه علاقهای به اینگونه مفاهیم مبهم و ناملموس... _ در میان زنانی که او گاهی حتی نامهایشان را از یاد میبرد، یک خانم معلم جوان پاریسی وجود دارد به اسم «دلفین» که رابطهاش با آندرآس به ظاهر مثل رابطه او با دیگر زنهاست، اما وقتی آندرآس که به علت سرفههای شدید و بیمارگونهاش، به توصیه فابین برای معاینه پزشکی به بیمارستان میرود، این فابین است که به شیوه خاص خود مشکل آندرآس را جدی میگیرد. به هر تقدیر، آندرآس که مشخص میشود زخمی کوچک در ریه دارد، تن به آزمایشها و نمونهبرداریهای لازم میدهد. اما از گرفتن و فهمیدن نتیجه آزمایش خودداری میکند. یکباره تصمیم میگیرد که به روستای زادگاهش در سوئیس برگردد. در نوعی دگرگونی روحی، از کارش استعفا میدهد. به مرگ میاندیشد. به پایان و ترس فکر نمیکند _ پایان رمان، بدون آنکه تکاندهنده باشد، بهگونهای منطقی شکل میگیرد و درواقع در ناتمامی تمام میشود و تأثیری تفکربرانگیز و ماندگار در ذهن خواننده به جا میگذارد.
پ. ن:ازونجایی که هنوز حس و حال نوشتنم نیست و دیدم توضیحات سایت ایبنا جامع و کامله، ازون کپی برداری کردم. کتاب رو خیلی دوست داشتم.
The challenge with this novel is to care. The story suggests the main character, Andreas, is about forty. He spent eighteen years in Paris teaching and now he wonders why. His life has been empty, without purpose or affect. He is handsome so he has had ample sex but no emotional ties. No ties of any sort. Adrift. And he doesn't much care. So why should we?
Peter Stamm's writing is spare. Understated. No lush descriptions. No violent outbursts. Everything flows very smoothly. But watching that sleek surface flow past – calm, controlled – we become like Andreas – indifferent. In fiction, as in life, emotion is two-thirds of it; and if not two-thirds, then half. And if not half, then you begin to wonder whether you have lived, whether there is a story here after all.
The narrative is third person. We hear what people think – not much. And what they feel – even less. Andreas has a crisis – in a mild way. And he takes drastic action – in a calm way. Everything is in keeping with what we have already seen. It is all beyond arm's length. It is across the street. You can't touch the characters. They move in sight but out of reach. And barely within hearing. They are no one you know. Or are likely to care about.
Ibsen said that when he first started a play the characters were like people he had seen in a railway station. After further work on the play the characters were like people he had known for a few weeks. And after yet more work – when the play was done – the characters were like intimate friends.
Peter Stamm should have worked on this novel until the characters became like intimate friends. Then he should have shown them to us in that light. And, if the answer is that he did and they are – if this is who Andreas and the others are in the full – flat, indifferent, shallow – then why on earth should we care?
فكر مي كنم در مورد اين كتاب يه مقدار بي انصافي كردم. امروز، واقعا رفتم و پتر اشتام رو از نزديك ملاقات كردم. خيلي خوب بود كه تونستم باهاش صحبت كنم. اكثر ابهامات ذهنم رو برطرف كرد و متوجه شدم كه فكر آندرآس چه طور سيال ميشه. خوشحالم كه رفتم. متاسفام كه تحت پيش قضاوت قرار گرفتم. خوشحالم از تجربه امروزم!
Andreas ist ein in Paris lebender Deutschlehrer, Anfang 40, der ohne feste Bindungen durch sein Leben geht. Er geht weder verbindliche Beziehungen zu Frauen ein (stattdessen trifft er abwechselnd zwei Frauen zum reinen Vergnügen), noch hat er richtige Freunde oder ein enges Verhältnis zu seinem Bruder. Als er die Verdachtsdiagnose Krebs bekommt, treibt ihn Angst und Ungewissheit um, bis dahin, dass er beschließt sein Leben umzukrempeln und sich in die fixe Idee verrennt seine Jugendliebe Fabienne noch mal zu treffen.
Es ist eine eher unspektakuläre Geschichte, die Stamm hier erzählt und der Protagonist ist auch nicht unbedingt sympathisch. Trotzdem hat das Buch bei mir einen großen Lesesog erzeugt und ich bin Andreas gerne gefolgt, sowohl in seinem Leben als auch in seinen Gedanken.
Gerade die Gedanken, in denen er sich immer wieder "was wäre wenn" Szenarien imaginiert, haben mir gefallen und waren für mich gut nachvollziehbar. Es kommen die gedanklichen Klassiker in dieser Kategorie wie "wer würde trauern, wenn ich jetzt sterben würde?" oder "was wenn ich geheiratet/nicht geheiratet/jemand anderes geheiratet hätte?" und so weiter. Die Frage, ob man das "richtige" Leben lebt, ist gerade in einer Zeit wie unserer, mit ihren gefühlt schier unendlichen Möglichkeiten, eine die sicher viele ab und an umtreibt. Zumindest geht es mir so, so dass ich mich der Hauptfigur beim Lesen sehr verbunden gefühlt habe und mich wunderbar in sie hinein versetzen konnte.
Das Ende drohte dann aber leider doch etwas die Grenze zum Kitsch zu stürmen. Das hat meine Begeisterung zuletzt etwas gedämpft. Trotzdem ein sehr lesenswerter kleiner Roman.
This is just my second novel by Peter Stamm but he might become my favorite contemporary author writing in German. His stories are unexceptional, the characters are average people experiencing everyday occurences. But there are cracks in the surface. The ordinary settled life is an illusion. Behind the curtain, unrest and dissatisfaction broods.
On a day like this, any day, the cracks will burst. Here, Andreas gives up his position as a teacher, sells his apartment and starts on a journey to come to terms with his past, specifically with an unresolved early love when an unspecified growth is discovered in his lung.
His unbound lifestyle contrasts with those of his so-called friends and his brother, settled with families and obligations. Neither their nor Andreas' life are drafted as desirable. There's no ultimate solution to the ongoing search for happiness. Most stopped to search, or never searched at all. Even when Andreas' apparent dream comes true, it's not the end but just another start. There's a zen-like quality to the resolution, the way is the reward. Don't stop on the way.
This is a book I can relate to, from an author who seems to think about the same things as I do, who wrote this book when he was about my age. The perfect book at the right time for my personal situation.
بسیاری از ما در لحظههایی از زندگیمان دوست داریم از هرآنچه که مشغولش هستیم دست بکشیم و کاری سراسر متفاوت بکنیم. مثلا شهر زندگیمان را، شغلمان و یا شریک زندگیمان را عوض کنیم، یا سفر برویم و دنیا را ببینیم با آدمها حرف بزنیم و دوستان گذشتهمان را دوباره ملاقات کنیم. گاهی هم همه را با هم تا شاید بتوانیم از رخوت و یکنواختی که دچارش هستیم رهایی یابیم. یکنواختی که برای خیلی از انسانهای عصر ما با زنگ ساعت صبح شروع میشود و با تماشای تلویزیون در شب پایان مییابد. داستان «آندرآس» شخصیت اصلی کتاب «روزی مثل امروز» نیز این چنین است. او در روزی مانند همه روزهای دیگر بالاخره این تصمیم را میگیرد و به جستجوی نوع دیگری از زندگی میرود. بسیاری از انسانها برای عملی کردن چنین تصمیمهایی به محرکهای قدرتمند بیرونی وابسته هستند. شاید سرور یا اندوه بسیار، از دست دادن کسی در زندگی، ابتلا به یک بیماری لاعلاج چند مورد شایعی باشند که در این راه انگیزه و اشتیاق لازم را فراهم میکنند. شاید همه اینها یادمان میآورند که زندگی چقدر کوتاه است و تا چه اندازه برگشت ناپذیر. شاید کمکمان میکنند هر لحظه از باقی مانده عمرمان را حقیقتا زندگی کنیم و جایی برای حسرت باقی نگذاریم.
درونمایه اصلی کتاب بحران میانسالی است. بحرانی که انگار قرار است گریبان همه را بگیرد. فرقی نمیکند چقدر در حرفه خود موفق یا ناموفق باشید، ازدواج کرده باشید یا نه، شغل مورد علاقهتان را داشته باشید یا نه، این بحران بدون در نظر گرفتن سوابق و تجربه زیستهی شما، تمام دستاوردهایتان را هیچ جلوه میدهد و نقاط تاریک زندگیتان را به رختان خواهد کشید. لحظاتی که باعث شدهاند احساس شرم یا خجالت کنید، لحظاتی که باعث شدهاند به دیگران اجازه بدهید شما را تحقیر کنند یا لحظاتی که کسی را که برایتان عزیز بود از خود راندهاید همگی در این دسته قرار میگیرند. شخصیت اصلی کتاب آندرآس دچار چنین بحرانی میشود. او متوجه میشود که چقدر با خود گذشتهاش غریبه است. به قدری که او را و تجربهها و خاطراتش را از آن کس دیگری میداند. وی با بر هم زدن نظم موجود، یعنی استعفا از شغلش و ترک خانه و شهری که مدتها در آن زندگی میکرده، به دنبال یافتن اثری از خود یا چیزیست که برایش اهمیت داشته باشد، آن قدری اهمیت داشته باشد که زندگی یکنواخت و بیمعنیاش را تغییر دهد.
پتر اشتام نویسنده سوئیسی آثار بسیاری در کارنامهاش دارد. علاوه بر داستانها و نمایشنامهها، وی مقالات بسیاری برای مجلات و رونامهها و همچنین تعدادی نمایشنامهی رادیویی نیز نوشته است. آثار او عموما به کاوش در لایههای به ظاهر ساده و روزمره زندگی میپردازد. اشتام از احساسات سادهای سخن میگوید که شاید به نظر بسیاری نویسندهها کم اهمیت بیایند. قهرمانان آثار او انسانهایی آشنا هستند که هر روز آنها را اطرافمان میبینیم. کارمندهایی خسته از روزمرگی، زوجهایی که سالها با هم زندگی کردهاند و روزهای سخت و آسانشان و نوجوانانی که در حال کشف خود و دنیا هستند. همچنین به زندگی ماشینی انسان امروز میپردازد و افسردگی و یکنواختی گستردهای که روی آن سایه انداخته است. «فرانتز کافکا» نیز در اثر جاودان خود «مسخ» با رویکردی متفاوت به موضوعی مشابه پرداخته است یعنی تاثیرات زندگی ماشینی و منظم امروزی بر انسان و چگونگی غرق شدن دائمی او در میان مناسبات اجتماعی و فراموشی اجباری خود حقیقی او در میان دیوارهای بلندی که میان خودش و دیگران میبیند. از پتر اشتام کتابهای دیگری نیز به فارسی برگردانده شدهاند شامل: اگنس، تمام چیزهایی که جایشان خالیست، ماه یخ زده، یخبندان سیاه و آسمان خیس. آسمان خیس مجموعه داستانهای کوتاهی از نویسندگان مختلف است. در میان آثار ترجمه شده اشتام، اگنس با استقبالی بسیار خوب در میان فارسی زبانان مواجه شد. داستانی که میتوان آن را نمونه خوبی از ادبیات رومانتیک معاصر اروپایی دانست.
پتر اشتام با همت نشر افق به خواننده ایرانی زبان معرفی شد و همه کتابهای او به جز یخبندان سیاه توسط نشر افق منتشر شدهاند. کار بسیار پسندیدهای که نشر افق درباره آثار اشتام انجام داده خریداری امتیاز نشر این آثار برای چاپ در ایران بوده است. در سالهای اخیر ناشران دیگری نیز اقدام به نشر آثار در چهارچوب قوانین بینالمللی (کپی رایت) کردهاند، در صورتی که چنین رسمی رواج بیشتری پیدا کند، مسلم است که رویکرد نویسندگان و ناشران بینالمللی به ایران بهبود پیدا خواهد کرد و این برای همه جامعه ادبی ایران از نویسنده تا ناشر و مترجم و خواننده نتایج خوبی در پی خواهد داشت.
کتاب ترجمهای خوب، روان و ساده دارد و غیر از چند اشتباه نگارشی قابل چشمپوشی مشکل دیگری ندارد. در ترجمه این اثر سعی شده است فرم نگارش نویسنده نیز در زبان فارسی حفظ شود. ساده نویسی، توجه به جزئیات و تلاش برای بیان بیواسطه احساسات را میتوان از خصوصیات نثر اشتام دانست. این کتاب توسط نشر افق و به ترجمه مریم مویدپور در ۲۰۲ صفحه منتشر شده و قیمت آن ۱۲ هزار تومان است.
Meines Erachtens das beste Buch von Peter Stamm. Sein Schreibstil ist einmalig, die Art wie er die Realität mit der Wahrnehmung seiner Figuren verwebt ist einzigartig.
اگر ازم بپرسین نویسنده مورد علاقهات کیه، پتر اشتام یکی از سهتای اوله. جدی عاشق کتابهاشم. تنهایی، عزلت، روابط اجتماعی و درونیات انسان مدرن رو در عین سادگی بسیاااااار زیبا بیان میکنه. چرا باید دنبال کتابهای قلمبه سلمبه باشیم وقتی در سادهترین شکل ممکن میشه منظور رو بیان کرد.
Die Suche nach dem großen Gefühl führt manchmal zurück und zu sich selbst. Starke Geschichte, auch wenn ich den Protagonisten nicht immer begreife oder sympathisch finde. Dieses Buch gehört dennoch für mich zu der Sorte Buch, die man sehr ungern zuklappt am Ende.
چقدر تنهایی آندرآس، قهرمان این رمان رو دوست داشتم... از دل ریزترین جزئیات روابط ساده و روزمره. جایی که شب ها بعد خاموش کردن چراغ بیدار می مونه و فقط به نور استندبای تلویزیون خیره می شه یا وقتی صبح های خالی با فنجون قهوه از پنجره به حیاط نگاه می کنه و به هیچ چیز دیگه فکر نمی کنه.
There can be something bracing about Peter Stamm's ice-cold objectivity. "Andreas loved the empty mornings when he would stand by the window with a cup of coffee in one hand and a cigarette in the other, and stare down at the small, tidy courtyard, and think of nothing except what was there in front of him." And so this 2006 novel begins, with a fortyish bachelor, Swiss like the author, who lives in a Paris apartment and commutes daily to a high school in the suburbs, where he teaches German. He has a couple of women friends, one married, one divorced, whom he sleeps with on occasion with no commitment on either side. Then he goes to the doctor with a smoker's cough, and finds he needs a biopsy to investigate a shadow on his lungs.
We have been in this emotional territory before with Stamm, most notably with the female protagonist of Unformed Landscape, whose life in the frozen wastes of Northern Norway changes when she decides to take a trip south. Andreas is not so compelling a character, and certainly the setting is more ordinary, but an emotional glaciation like his is the necessary prelude to a thaw. Or so I thought.
Two things I did not like about the physical book: a graceless presentation and a mentitious blurb. It is poorly printed, with a tight center binding that hurts ones hands to hold open. And it attracts potential readers with a come-on that the actual text simply does not support. "Peter Stamm leads our antihero on a journey through a restorative midlife crisis to the realization that life is finite—that one must live it with passion, so long as this is possible." Restorative? I hardly think so, and there is precious little passion either. Andreas' conduct after his biopsy is, if anything, more coldly dismissive of his friends than he had been before. And he reduces his life to almost nothing, giving up his job, selling his apartment and furniture, buying the smallest car (a 2cv), and heading back to the Swiss village where he was born.
True, he takes along a new young woman who appears to be fond of him, and goes to visit an old flame for whom he had sighed in vain twenty years before, but he allows the two experiences to cancel each other out. He visits his brother and sister-in-law in the old family home, but he has become a virtual stranger to them. Eventually, he heads back to France alone, towards an ending that might indicate a tiny movement of the glacier. But it is too little too late. Why should we connect with him, when he seems unable to make lasting connections with anybody else?
Well, this book was very depressing, but at the same, I did enjoy it.
I appreciate the fact that Stamm set out to write a story, and, while accomplishing this, also wrote about why we turn to stories. He wrote about nostalgia in an extremely focused way that I appreciated, and he was careful with his words.
11/16-I had rated this 4 stars before, but I changed it to 5. I cannot stop thinking about this book.
قبل از از اینکه با هاروکی موراکامی آشنا بشم، پتر اشتام نویسنده خوش نام سوئیسی، تنها کسی بود که عاشق سبک نوشتنش بودم و برای تک تک کلماتی که از ذهن خلاقش تراوش کرده بودن می مُردم. نویسنده ای که سردی و یخ زده بودن کلماتش بر خلاف ظاهرشون، دلگرمم می کرد. داستانهای اشتام اکثرا اینجوری شروع میشن که شخصیت اصلی کلاف زندگیش از دستش در رفته، گره کور خورده یا لبه ی یه پرتگاه ایستاده که پایینش تاریک و سیاهه. یا به قول خلاصه هایی که پشت جلدهای ترجمه شده کتابهاش گفته شده همه چی از یه گسست برای شخصیت اصلی شروع میشه و بعد زمان به عقب برمیگرده و واکاوی شخصیت داستان، آروم آروم شکل میگیره. نقطه قوت کارهاش، توی توصیفات جزئی اما کاراست. و این حس یخ زدگی تمام مدتی که دارین قلمش رو میخونین باهاتون باقی می مونه. اشتام شبیه یه شکارچی ماهر، قلب خواننده رو به دست میاره و با تفکر شخصیت اصلی داستانش، اون فرد رو همراه می کنه. شاید این یخ زدگی نشأت گرفته از فرهنگ کشوری که درِش متولد شده، مطابق میل خیلی از خواننده ها نباشه و اونها رو اذیت کنه، اما میشه گفت که برجستگی آثار اشتام از همین عنصر وام گرفته شده. و اما در مورد " روزی مثل امروز " تمام چیزهایی که گفتم صدق میکنه. درست مثل همه نوشته های دیگه اشتام، داستان "آندرآس "ِ معلم از جایی شروع میشه که تصمیم میگیره قبل از گرفتن جواب آزمایشش، خونه اش رو بفروشه و به زادگاهش برگرده و عشق قدیمی خودش " فابین " رو جست و جو کنه. گره های زندگیش رو یکی یکی بشکافه و قبل از اینکه شما در موردش به نتیجه قطعی برسین، اشتام تصمیم میگیره که دفتر زندگی آندرآس رو برای ما ببنده. و حالا ما می مونیم و یک مشت کلمه. ما می مونیم و فکرهای کوچیک و بزرگ مون و برای لحظاتی خودمون رو درگیر این میکنیم که آخرِ زندگی آندرآس جاییکه که اشتام نقطه گذاشته یا میتونه ادامه داشته باشه؟
Seit 18 Jahren lebt der Schweizer Andreas als Lehrer in Paris, ein Tag so unspektakulär wie der andere. Seit er die Chance vertan hat, sich seiner Jugendliebe Fabienne zu offenbaren, nimmt er das Leben wie es kommt und verschwendet keine Energien darauf, den Ablauf seines Daseins zu verändern oder Beziehungen zu vertiefen. Nichts berührt ihn wirklich, seine Freundschafts- wie auch Liebesverhältnisse und die Verbindungen zu seiner Familie bleiben oberflächlich, als ob mit der Nichterfüllung seiner Liebe zu Fabienne jegliches Interesse an Anderen erloschen sei. Erst als der Verdacht entsteht, er habe eine ernsthafte Krankheit, beschließt er aus dieser Monotonie seines Lebens auszubrechen. Obwohl ich das Buch gerne gelesen habe, fällt es mir nicht leicht, es Anderen zu empfehlen. Die Handlung ist weder übermäßig spannend geschweige denn humorvoll, der Protagonist dröge und eher langweilig - weshalb sollte man es dann lesen? Vielleicht weil es ein Abbild des wahren Lebens ist, gerade in dieser Gleichförmigkeit, wo sich kaum ein Tag vom anderen unterscheidet. Doch letzten Endes liegt es nur an einem selbst, dies zu ändern. Andreas' Krankheit veranlasst ihn dazu: Statt in seinen Träumen weiter zu verharren und den verpassten Chancen nachzutrauern, ergreift er selbst die Initiative und erkennt, dass die Träume nur wenig bis nichts mit der Realität zu tun haben. Das echte Leben befindet sich genau vor ihm, er muss nur den Schritt hineinmachen. Ein Buch, das weniger Unterhaltung bietet als Stoff zum Nachdenken.
زندگی اولیه آندرآس یک زندگی یک نواخت و ثابت بود ، او درگیر چرخه روزمرگی شده بود . اینو اینجا داشته باشیم .
حالا یک فکت روانشناسی وجود دارد که می گوید : ترس از مرگ به خاطر زندگی نزیسته است .
یکی از اشکال نزیستن ، درگیر روزمره شدن و وارد شدن به گرداب یکنواختی زندگی است . برای همین هم وقتی آندرس احتمال میدهد که پزشک میخواهد از بیمار بودن او و در پی آن مرگش خبر دهد از این موقعیت فرار میکند و میگریزد و به مطب مراجعه نمی کند. این فرار ، کم کم ، شکل بزرگتری به خود میگیرد و او از زندگی الان و متعلقاتش هم فرار میکند ، یعنی او هرآنچه که رنگ و بویی از زندگی الانش دارد رها میکند .
به تدریج و کم کم با اتفاقات گوناگون که مهم ترینش دیدار با عشق سابقش بوده به زندگی در حال و سپردن تدبیر به تقدیر و تصادف روی می آورد.
او در این موقعیت در گفتگو با معشوق سابقش زندگی گذشته خود را بی چیز میداند و میگوید هیچ اتفاق خاصی در زندگی اش رخ نداده و هیچ کاری جز خورد و خوراک و خواب انجام نداده است .
آندرآس به این نتیجه میرسد که به جای تلاش برای چیدن اتفاقات ثابت در زندگی ، انرژی و تلاش خود را برای خوب استفاده کردن از اتفاقات و تصادفات زندگی قرار دهد .
در واقع کتاب میخواهد یاداوری کند هر انسانی بلیط یک بار زندگی کردن در این دنیا را دارد و بعد مرگ همه چیز به پایان می رسد پس بهتر نیست تا زمانیکه فرصت است واقعا زندگی کرد و درگیر چرخه زندگی و روزمره ها و عادات نشد ؟
روایتگر داستان مردی است که در جوانی عاشق دختری میشود اما او که نمیتواند به کسی که عاشقش شده احساسات خود را ابراز کند، این عشق او به یک عشق نافرجام بدل میشود. و همین بود که برای رسیدن به عشقش و یا شاید برای گریز از عشقش از روستا و کشورش بگذرد و به کشور دیگری برود که بختش را آنجا بیازماید و یا شاید بتواند از این احساس خلاصی یابد. اما در طی سالها غربت آنقدر زمان داشت تا بتواند از او آنچنان بتی برای خود بسازد که آن بت شباهتی به عشقش نداشته باشد و در آخر به این نتیجه برسد که تنها دلیل ماندگاری عشقش در تمام آن سالها، ناکام بودن آن رابطهی عشقی و بیفرجام ماندن آن بود. چه بسیار اوقات که به گذشته مینگریم غیر از دریغ و افسوس چیز دیگری نصیبمان نمیشود؛ به خیال خود با بازگشت به جاهایی که در گذشته خاطرات خوشی در آن داشتیم، میتوانیم اندکی از آن سرخوشی گذشته را باز یابیم اما افسوس... غیر از تلخ کامی چیز دیگری عایدمان نمیشود.
Manchmal frage ich mich, warum gäbe ich mir Mühe, die Bücher von Peter Stamm zu lesen. Sie sind einfach geschrieben, aus der dritte Person, mit totaler Objektivität, die zu einer Emotionslosigkeit tendiert und besser zu den Action-Romanen passt. Ich kann nur sagen, dass dieses Buch, wie die anderen, den Leser in sich durch unglaublich einfachen Art und Weise hinzieht: nämlich es geht um einen leeren Leben, das doch ein Leben (wovon man das Adjektiv "lebendig" deriviert) ist, aber das man sich nicht einmal wirklich vorstellen kann. Wir möchten wissen, wie könnte diese Geschichte weiter fortschreiten? Was macht so einen Mensch? Wie ist er zu diesem Zustand gekommen?
Vorsicht: Sie müssen sich darauf vorbereiten, ein bisschen deprimiert und bedrückt zu sein.
At first, I was reminded of the main character in Night Train to Lisbon, whom I liked. Can't give this one three stars, because I went from feeling neutral about Andreas here, to not liking him much by the end. Setting and description are well done, but I guess it's a matter of lacking "European sensibility" rather than a translation issue I feel. Not interested in reading more by this author
آدم ها گاهي توي گذشته ها جا مي مانند و وقتي به خودشان مي آيند روزها و ماه ها و سالها در خاطراتي زندگي كرده اند كه شايد حتي جزئيات آن را در ذهنشان از نو نوشته اند. نثر روان و شيوه قصه گويي كتاب را دوست داشتم
فابين گفت كه از آن زمان مدت زيادي گذشته و در اين فاصله اتفاقات زيادي افتاده. آندراس گفت اما نه توي زندگي من