تشير الساعة الآن إلى التاسعة والنصف. أمامي أربع ساعات لأشبع هذه الحاجة الغريبة. وهي كاتبة ما لن يقرأ يبدو أننا ساعة الموت نرى شريط حياتنا في غمضة عين. عّم قريب سأعرف إن كان هذا صحيحاً. يعجبني هذا الاحتمال، ولا أحب أن أفوت على نفسي أفضل مافي قصتي مهما كلفني ذلك.
فما هي تلك المذكرات التي يكتبها من ينوي تفجير طائرة في الساعات الأربع التي تسبق فعلته؟ ماهي المشاعر التي تنتابه تجاه نفسه وأهله وأصدقائه ومجتمعه ؟ ما الذكريات التي تراوده في هذه الساعات القليلة التي سينهي بعدها حياته وحياة أبرياء لا ذنب لهم سوى أن رافقتهم في الطائرة ذاتها رجل إرهابي ينوي ارتكاب جريمة غريزية عن سابق قصدٍ وتصميم ؟ هذا ما تسرده لنا رحلة الشتاء.
خلال ساعات معدودة ستنفجر طائرة إثر قيامي باختطافها. لن يقل عدد الضحايا عن المئة رغم اتخاذي للحيطة والحذر اكتب وهذا ليس تهكماً بأن جميع الضحايا أبرياء.
Amélie Nothomb, born Fabienne Claire Nothomb, was born in Etterbeek, Belgium on 9 July 1966, to Belgian diplomats. Although Nothomb claims to have been born in Japan, she actually began living in Japan at the age of two until she was five years old. Subsequently, she lived in China, New York, Bangladesh, Burma, the United Kingdom (Coventry) and Laos. She is from a distinguished Belgian political family; she is notably the grand-niece of Charles-Ferdinand Nothomb, a Belgian foreign minister (1980-1981). Her first novel, Hygiène de l'assassin, was published in 1992. Since then, she has published approximately one novel per year with a.o. Les Catilinaires (1995), Stupeur Et Tremblements (1999) and Métaphysique des tubes (2000).
She has been awarded numerous prizes, including the 1999 Grand Prix du roman de l'Académie française; the Prix René-Fallet; and twice the Prix Alain-Fournier. While in Japan, she attended a local school and learned Japanese. When she was five the family moved to China. "Quitter le Japon fut pour moi un arrachement" ("Leaving Japan was a wrenching separation for me") she writes in Fear and Trembling. Nothomb moved often, and did not live in Europe until she was 17, when she moved to Brussels. There, she reportedly felt as much a stranger as everywhere else. She studied philology at the Université Libre de Bruxelles. After some family tensions, she returned to Japan to work in a big Japanese company in Tokyo. Her experience of this time is told in Fear and Trembling. She has written a romanticized biography (Robert des noms propres) for the French female singer RoBERT in 2002 and during the period 2000-2002 she wrote the lyrics for nine tracks of the same artist. Many ideas inserted in her books come from the conversations she had with an Italian man, from late eighties and during the nineties. She used the French Minitel, while he used the Italian Videotel system, connected with the French one. They never met personally.
إنه لا يمكن أن نطلق عليها عملية تخريبية ، فليس لديه أي ذريعة من وراء تفجير الطائرة وتدمير صرح يُعد البطاقة التعريفية لحبيبته.... كما إنه ودود مع الآخرين ، يبغض الكراهية ويشعر بها ، يبدو لي بأنه طيب القلب ، لم يكن ليقبل على ذلك إلا بعد ما تألم من قسوة من أحبها ، ويرى إنها كانت أفضل من التقى في حياته ، لكنها كانت تمثال جليدي يواري قلقاً وإضطراباً يُستعصى عن الإدراك... فيض الحب الذي يشعر به إزاءها لن يعدله عن قراره ، إذن لابد من تدمير شيئاً جميلاً ، ليصبح رفضاً للجنس البشري بلا شرط ولا قيد... لابأس ..نحن لا نتقن سوى تدمير كل ما هو جميل ؛ يُغرينا لنقضي عليه ، بينما نكتفي أن نُبدي الإمتعاض والإستياء لكل ما هو قبيح... هو يرى إنه سيودع حبه الوحيد في عملية تدميرية ، تراه سيودعه حقاً أم سيفنيه ؟!.. كيف يمكن أن ينطلق ذلك الجنون الذي يعتمل بدواخلنا ؟ " إميلي نوثومب " من تستطيع أن تفعل ذلك...
" هل من الضرورى الى هذا الحد ان يسافر جوا عدد كبير من الناس من مدينة الى اخرى كل يوم ؟ ألسنا بذلك نستفز المجنون الذى يفور ويمور في دواخلنا ؟ كيف لانحلم باختطاف تلك الطائرات التى تهزأ بنا من فوق رؤوسنا ، ونوجهها نحو صرح يفمرنا تدميره فرحا ؟ "
《《انت مجنوون يابو صلاح 》》 بصوت اللمبى 😂😂
مذكرات شخص ينوى تفجر طائرة فيقرر ان يكتب عن الاسباب التى اوصلته لهذا القرار فهو ليس ارهابى وليست له دوافع او مبررات وحتى مايكتبه يعلم ان لن يقراه احد لانه سيتفجر معه فى الطائرة ، قرار فى ساعة هلوسة واكد عليه جنون ويأس الواقع
خب علیرغم اینکه این رمانک رو در مدت کوتاهی خوندم باز به این دام افتادم و چندین بار براش شروع ریویو نوشتم؛ از اونجایی که قصد ندارم هیچکدومشون رو تموم کنم، کاری رو تکرار میکنم که با کتابی از کالوینو و با الهام از او کردم: همه رو اینجا میچپونم:
□□□□□□□□□□□
اولین کتابی که از نوتومب خوندم رو میتونم توی سه کلمه خلاصه کنم: عشق، توهم، خرابکاری
□□□□□□□□□□□
من این داستان رو به صورت سه بخش جدا نشده تصور میکنم: ۱. بازیگوشی با فرم و واژهها ۲. سفر قارچی ۳. بقیهی ماجرا (؟)
□□□□□□□□□□□
این داستان من رو از جهت فرم و محتوا و اتمسفرِ حاکم به یاد چندین نویسنده و کتاب دیگه میندازه. همینطوری بدون توضیح خاصی بهشون اشاره میکنم:
و با وجود اینکه تمام این ردپای ادبی رو میبینم، نهایتاً یک صدای بلندتری از ادبیات فریاد میزنه که توضیح همهی این ماجرا و تشویش درونیِ قهرمان نوتومب در کلمهی فرگشت خلاصه میشه و اینکه گاهی انگار مرد جز به رابطهی جنسی که میشه اون رو با انواع واژگان دیگه پوشوند چیز دیگهای نمیبینه.
□□□□□□□□□□□
تا حالا با چیزی مواجه شدین که یه عقیدهی (یه جورایی تصمیم تقویتشده در طول زمان) بهنسبت سفتوسخت قبلیتون رو به چالش بکشه؟ اولین تجربهی تقریباً تصادفی من با نوتومب یک همچین حسی رو بهم منتقل کرد. من بهصورت تا حدودی مؤمنانهای بر این باور هستم که فرم بیشتر در خدمت معناست که ارزش پیدا میکنه و کلاً اولویت حواسم معطوف به محتواست و فقط بعد از اونه که میتونم تا حدی به ظرافتها و جزئیات ظاهری یک اثر توجه کنم. البته خب جایی که معنای خاصی نیست یا درک اون معنای عمیقتر موجود از توان من خارجه طبیعتاً توجهم بهسمت فرم میره. اینجا اما از همون ابتدا فرم حقانیت و بازیگوشی و ابزورد و لذت و چیزهای دیگری رو به من دیکته کرد.
□□□□□□□□□□□
بریدههایی از کتاب:
"میانمایگی لزوماً برای برتری یافتن و پیروزی مسیر اجتماعی-شغلی را دنبال نمیکند. فتوحات میانمایگی اغلب بسیار درونیتر از اینهاست. اگر من ترجیح دادم از دو پسر نابغهای که در پانزدهسالگی خدا را بنده نبودند یاد کنم، به این معنا نیست که ماشین درو همیشه به نخبهترینها حملهور میشود. همهی ما بیآنکه بدانیم و متوجه شویم به جنگ فرستاده میشویم و راههای بسیاری برای شکست خوردنمان وجود دارد."
"بعد از خواندن رمان از خودم پرسیدم این فشنگهای مشقی از چه لحاظی میتوانند نسبت به فشنگهای واقعی بیضررتر باشند. توانایی پاسخ دادن به این سؤال را نداشتم. در عینحال نمیدانستم از رمان خوشم آمده یا نه. همانطور که نمیتوانستم مشخصاً بگویم ترجیح میدهم پیکانِ زهرآگینی میانِ چشمهایم بنشیند یا با پای زخمی و خونآلود میان کوسهها شنا کنم."
"... همهی خوانندهها باید از متونی که دوست دارن رونویسی کنن. فقط از این طریق میشه فهمید نوشتهها از چه نظر دوستداشتنیان. خوندن سریع اجازه نمیده چیزی رو که در طبیعت سادهی نوشتهها پنهانه کشف کنیم.》"
"عاشق شدن در زمستان چندان فکر خوبی نیست. در این فصل علایم بیشتر و دردناکترند. روشنایی بینقص سرما لذت اندوهگین انتظار را تشدید میکند. لرزش از سرما تبوتاب و هیجان را چند برابر میکند. کسی که اولِ فصل سرما عاشق میشود باید خطر سه ماه لرزیدن مداوم را به جان بخرد. فصلهای دیگر هر کدام عشوهگریها و طنازیهای ویژهی خود را دارند؛ شکوفهها، خوشهها و شاخوبرگهایی که حالات روانی انسان را در خود فرو میبرند و پنهان میکنند. اما در برهنگی زمستان هیچ پناهگاه و مأمنی پیدا نمیشود. سراب و وهم سرما چیزی است فریبندهتر و موذیتر از سراب بیابان؛ واحهای در مدار قطبی است، افشای ننگین زیباییای است که به واسطهی دمای زیر صفر اتفاق میافتد."
"سرما دیگر یک تهدید محسوب نمیشد، بلکه نیرویی غالب بود که به ما جان میبخشید و سخن میگفت؛《من سرما هستم و سلطنت من بر جهان به دلیلی بسیار ساده است. چیزی که هیچکس تابهحال به آن نیندیشیده است: نیاز من به احساس شدن. این نیاز همهی هنرمندان است اما هیچ هنرمندی جز من نتوانسته این نیاز را ارضا کند. همهی جهان و انسانها من را بهخوبی حس میکنند. وقتی خورشید و باقی ستارگان خاموش میشوند من همچنان خواهم بود و همهی مردگان و زندگان آغوشم را احساس خواهند کرد. نیت آسمان هر چه که باشد، یقین مطلق آن است که آخرین کلام به سوی من خواهد بود. این میزان از تکبر با تواضع من در تضاد نیست چرا که اگر احساس نشوم، هیچَم. بدون لرزش دیگران وجود ندارم. سرما هم به انگیزه و نیرو نیاز دارد. و نیروی من رنج همهی شماست. برای قرنها و قرنها.》"
"به طور طبیعی کسی که میخواهم متعجبش کنم استرولَب است. از حالا میدانم که چنین اتفاقی نخواهد افتاد، اما با شجاعتی ابلهانه برای مقابله با شکستم جلو میروم. گاهی لازم است بهرغم دانستن اینکه هرگز درک نخواهیم شد به کار خود ادامه دهیم."
"اگر در یک ساختمان عمومی زندگی نمیکردم بیشک از تجربهی آن احساس معنوی که با صدای پای سرایدار در من بهوجود میآید، محروم میماندم. آنهایی که ناچارند طبقات را پایین بروند و خودشان به صندوق پستیشان مراجعه کنند، امتیاز زندگی کردن در یک مجتمع را هرگز درک نمیکنند. بیتردید قلب آنها هم هنگام باز کردن درِ صندوق پستی تندتر میزند، اما شنیدن صدای پای سرنوشتی که در پلکان راه میرود احساسی است بیمانند."
"《دلم میخواد آمریکاییها تیم دونفرهی شما رو ببینن. اونا درک ما اروپاییها رو از خلق اثر ادبی مسخره میکنن و معتقدن وقتی صحبت از الهام و قریحهست، ما مادیگراها، به شکلی غیرمنطقی، مذهبی میشویم. واسه همینه که برعکسِ ما مدام تأکید میکنن نویسندگی باید آموزش داده بشه.》"
"دختر کندذهن زیاد مطالعه میکرد، اما افسوس، نه در حضور ما. او این موضوع را که ما بیش از آنچه او معمولاً از آن تغذیه میکرد برایش جالب هستیم، بههیچوجه پنهان نمیکرد. حقیقت این بود که اَلیهنُر ما را تماشا نمیکرد، ما را میخواند."
"استرولَب همیشه سه بارانی و مقدار زیادی شلوار روی هم میپوشید. زرهی مهیب از پاکدامنی که بدنش زیر آن مانند معمایی باقی مانده بود. من از او فقط دستهای کوچک و صورت ظریفش را میشناختم و هنگامی که میبوسیدمش دماغش آنقدر سرد بود که لبهایم درد میگرفت."
"《اَلیهنُر! تو یک بائوباب هستی و به همین دلیل است که تکان نمیخوری. انسانهای اولیهی آفریقایی همهی درختها را آزمودند. همهی آنها فوایدی داشتند. بعضیشان برای سوزاندن مناسب بودند، بعضی برای ساختن کمان و ابزارهای دیگر، بعضی آنقدر سریع رشد میکردند که در مدت یک سال چشمانداز را کاملاً دگرگون میکردند، پوست بعضی از آنها را اگر میکندی، بوی گوشت میدادند، بعضی برای شستوشوی مو مناسب بودند، بعضی موجب میشدند که مردانگی به کسی که حین شکار اخته شده، بازگردد. فقط بائوباب بود که مطلقاً به هیچ دردی نمیخورد. طبیعتاً چوب آن را نیز آزمایش کردند. اما با درختی که به هیچ دردی نمیخورَد، چهکار میتوان کرد؟ با چیزی که به هیچ دردی نمیخورد چه میشود کرد؟ درخت باشد یا انسان. فقط کمک میکند. اگر رنجیدهای، برو و در سایهی بائوباب بنشین. مثل بائوباب باش. مثل بائوباب بزرگ و بیفایده باش. بی هیچ هدفی مگر تکثیر خودت، مجموعهای عظیم از شاخههای درهمپیچیده خلق کن... همهی چیزهای بزرگ بیفایدهاند. بااینحال ما به بزرگی و عظمت نیاز داریم، چرا که عظمت مطلق است. موضوع، اندازه و ابعاد است نه ساختار..."
"... اگر جرقهای که موجب پیدایشِ هستی شد وجود نداشت، در جهان تنها صدای حکمرانی بیانتهای سرما به گوش میرسید. جهان در حقیقت چیزی نیست مگر نزاعی جاودانه میان سرما و گرما، مرگ و زندگی، یخ و آتش. هرگز نباید فراموش کرد که سرما گرما را مغلوب کرده است. پس قطعاً نیرومندتر است و یک روز ما را شکست خواهد داد. بااینحال گاهی باید زندگی کرد و با سرما جنگید. تو همان برفی هستی که میخواهم آن را ذوب کنم.》"
"... میانگین خاطرهی ما از یک روز، به اندازهی یک تار مو وزن دارد در حالیکه خاطرهی یک سفر ذهنی کلاف درهمی است که ما همهی عمر مشغول باز کردن آن خواهیم بود."
"پس هر کسی میتواند در بدی کردن با آدم سهیم شود. کافی است از کسی که به شما در این راه کمک کرده است، تشکر کنید."
"... بهراستی که ما تنها هنگامی که دیوانهوار عاشق کسی هستیم میتوانیم باگذشت و بخشنده باشیم. بهمحض آنکه تنها کمی از علاقهمان کاسته میشود، بدجنسی ذاتیمان به ما بازمیگردد..."
"... بازنویسی این نامه موجب شد دوباره تحتتأثیر آن قرار بگیرم. رونویسی کردن نیروی مستتر در کلمات را فعال میکند. همانطور که نواختن یک قطعهی موسیقی بیش از خواندن نسخهی نتنگاریشدهی آن حواس انسان را تحریک میکند."
"... آنچه به وقتش اتفاق نمیافتد، بیفایده است... احتمالاً اولیس که مقابل آواز پری دریایی تسلیم نشد، مرا بهخوبی درک میکند. مشکل اصلی پریهای دریایی این است که هرگز در زمان مناسب آواز نمیخوانند."
قبل عامين تعرفت علي آميلي نوثومب من خلال كتاب سيرتها الذاتية بيوغرافيا الجوع، جذبني أسلوبها لقراءة باقي أعمالها المترجمة، فقرأت "ذهول ورعدة" عن حياتها العملية في اليابان، ثم "لا حواء ولا آدم" والذي تناولت فيه حياتها العاطفية من خلال علاقتها بشاب ياباني، ولأن المتبقي من أعمالها المترجمة قليل، أخرت قراءتي لها، بحثت عن آيملي في هذه الرواية فلم أجدها، ولم أفهمها، رواية غريبة عن شاب فرنسي يعمل في شركة كهرباء فرنسا يقع في حب فتاة لكنها ترفض مبادلته الشعور لأنها واقعة في أزمة إنسانية حيث ترعي كاتبة مصابة بالتوحد، فيقرر الانتقام والانتحار بخطف طائرة نحو برج إيفل
"رحلة شتاء" هي رواية قصيرة و خامس قراءة لإيميلي. رغم قصر الرواية إلا أن فيها زخم، شخصيات غريبة : شاب مقدم على اختطاف طائرة و الدافع لا ديني و لا سياسي و من غير اي مطالب. و كاتبة معتوهة غريبة الأطوار. و شابة غريبة متفانية و متمسكة بمبدئها و وعدها و لاغية شخصيتها. حتى اسامي الشخصيات ليها حكاية. تخطيط الجريمة بحكاية تانية. مع بعض الجوانب الكوميدية في شباب البطل و محاولاته للترجمة😂 تقلبات الشخصيات و أمزجتها و التردد بين الحب و البغض و الواجب. طبعا مع اجواء الشتاء ♥️ من غير حشو او مط او نهاية غير منطقية. قليل اوي اللي بيعرف يكتب رواية قصيرة كاملة.
_ اشتراک زمستان و عشق در این است که هر دو میل به خلاصی از فلاکت را در انسان تشدید می کنند.اما تلاقی این دو فصل باهم مانع تسکین و آسایش است. کاستن از سردی هوا از طریق گرمای بدن ها، با هرزگی ووقاحت از مقام و منزلت عشق می کاهد و کاستن از تب و تاب گرمای عاشقی با بازکردن پنجره و تنفس هوای سرد آدم را یک راست روانه ی قبرستان می کند. _ متاسفانه زنانی هستند که هر طور باشند می بایست دوست شان داشت و کارهایی هم هستند که هر چه باشند می بایست انجام شان داد _ کتاب از "فقدان" می گوید. رمان روایت پریشان احوالی مردی جوان است که می خواهد یک هواپیمای مسافربری را همراه با همه ی مسافرانش بدزدد و فاجعه ای رقم بزند. او در این وضع که خشم از زندگی و دیگران در إن بیداد می کند، به گذشته فلاش بک می زند و پای عشقی عجیب و روزهایی عجیب تر را پیش می کشد که باعث شده اند او به سویِ چنین تصمیم وحشتناکی گام بردارد و به اجرایش مصمم شود. نوتومب در این رمان فضاهایی می سازد که در عینِ داشتنِ وجوهی رئالیستی، طنزی سیاه و شخصیت هایی نامتعارف را نیز در خود دارند. شاید بتوان گفت سفرِ زمستانی حرکتی است از تنهایی ملال آورِ یک آدم معمولی به سمت خلئی بسیار عجیب. _ حقیقتش انتظار یک کتاب راحت و بی دردسر رو داشتم ولی با شروع کتاب فهمیدم که کتاب جدی و پر حرفی رو شروع کردم. نوتومب من رو غافلگیر کرد با جملاتی غنی و پرمعنا، داستانی جذاب و پر کشش، عشقی نافرجام و نادیده گرفته شده، حرفهایی که به موقع زده نشد. شاید همه چیز به انتخاب اسم او برگردد.
This was more a novella for teenagers of all ages, or in other words a late flowering of the Romantic movement in literature than the mythologising memoir that was loving Sabotage.
The style has a clear and easy flow. A previous reader had helpfully noted down the translation of some of the tricker vocabulary, but unfortunately in pencil and far too faintly for me to benefit from their effort.
Nothomb is comfortable working from a small palate, there are only three characters and most of the story takes place in one location. The story is simply showing us how themain character comes to be about to carry out an act of Byronic self-destruction, not on political grounds but like a good Byronic hero out of pure hatred. It is all cleanly fone with the story proceeding through conversations and interior reflection.
Кратичка книжка, с която се убеждавам, че Амели Нотомб е колекционер на човешки отклонения и психически заболявания. Освен това, държи твърде много да сподели колекцията си с нас, нейните читатели.
Плюсовете този път - чете се леко и не е толкова гнусна като "Хигиена на убиеца", но определено е доста далеч от нивото на "Изумление и трепет".
تلفيقي بود از يك قارچ توهم زا، يك نويسنده مبتلا به اوتيسم، زني زيبا و عشقي نافرجام ، انهدام هواپيما ، برج ايفل ، عقده هاي كودكي
و آملي نوتومب با سبك خاصي توي كتاب تصميم به ساختن داستان از اين الِمان ها گرفته بود
"ايفل در ابتدا كوچك است ، بعد بزرگ و بزرگتر مي شود، آنقدر نزديك مي شود كه مي توانيم يكديگر را ببوسيم، خشونت بارترين بوسه تاريخ، و در نهايت بوسه مرگ، بوسه اي كه شايسته اين نام است"
شرح توهم هاي شخصيت اصلي گاها خسته كننده مي شد اما در كل سبك نوشتاري نويسنده در اين اثر بشدت جذاب و دلنشين بود و پايان نه چندان باز داستان مهر تاييد ديگري از نظر من بر داستان بود.
وتستمر نوتومب في إبداعاتها وأفكارها الغريبة بهذه الرواية الجميلة التي لم أشعر فيها بالملل أبداً. بطل الرواية هو موظف مسؤول عن ملف مساعدة الحالات الإنسانية في شركة كهرباء فرنسية، ووصله ملف كاتبة ومؤلفة روايات، فتشوق لرؤيتها واشترى رواياتها ليناقشها فيها، وعندما زارها اكتشف أنها تعيش مع صديقتها في مكان سيء جدا، ثم تبين له أن الفتاة المصابة بالتوحد في ذلك السكن كانت هي الكاتبة، والفتاة الجميلة التي معها هي صديقتها. وتستمر الأحداث بينهم في إطار غرائبي عجيب وساخر أحيانا. لغة الكاتبة سلسة كعادتها، والترجمة مميزة. أنصح من يبحثون عن الأفكار غير التقليدية بقراءة هذه الرواية.
«به راستی که ما تنها هنگامی که دیوانهوار عاشق کسی هستیم میتوانیم باگذشت و بخشنده باشیم. به محض آنکه تنها کمی از علاقهمان کاسته میشود، بدجنسی ذاتیمان به ما بازمیگردد. من میان این دو مرحله در نوسانم»
الكبرياء لا يمنع التواضع: " أنا لا شيء إذا لم يحس بي أحد، ولا وجود لي من دون قشعريرة الآخرين. يحتاج البرد أيضًا إلى وقود، ووقودي هو عذابكم جميعًا إلى أبد الآبدين"
Dieses Buch war leider ein echter Flopp... Ich habe hier nichts mitnehmen können und mich ehrlich gesagt gefragt, aus welchen Impulsen heraus Amelie Nothomb diese Geschichte geschrieben hat... Wenn sie innerhalb dieses Buches ihre eigenen Erfahrungen mit psychedelischen Trips aufarbeiten wollte... na dann herzlichen Glückwunsch...😅🙈
برای انکه جایی را دوست داشته باشید باید از بالا تماشایش کنید،احتمالن به همین خاطر است که ما خدا را همیشه بر فراز زمین تصور میکنیم.اگر آن بالا نیست چطورمیتواند ما را دوست داشته باشد؟
Zoïle , impiegato in una società di elettronica e appassionato dell’Odissea, è un uomo normale che conduce una vita normale fino a quando non conosce Astrolabio, una bellissima giovane donna con un nome improbabile come il suo , e la cui vita è tutt'altro che ordinaria. È l’agente letterario di Aliénor, ma in realtà si occupa totalmente di lei, una scrittrice dal genio atipico che trae l’ispirazione dal suo essere diversa perché soffre di una forma di autismo che non le permette neppure di scrivere i suoi romanzi da sola.
“Il suo talento è una difesa immunitaria che non avrebbe sviluppato se non fosse stata malata.”
“Ho giurato ad Aliénor di non lasciarla mai da sola.” “Aliénor sarà sempre presente.”
Zoïle si innamora di Astrolabio e iniziano una strana relazione d'amore, ma quando Zoile si rende conto che Astrolabio non si impegnerà mai completamente con lui, decide di dirottare un aereo e farlo schiantare contro la Torre Eiffel.
“Astrolabe: è per lei che mi accingo a dirottare questo aereo, ovvio. L’idea a lei farebbe orrore. Pazienza: ci sono donne che bisogna amare loro malgrado, e azioni che bisogna compiere nostro malgrado.”
L'intera storia è il diario di Zoile che sta scrivendo dall'aeroporto mentre aspetta di decidere se salire su quel volo.
La tagliente ironia e i dialoghi incompiuti non mi hanno entusiasmata, ma Il viaggio d’inverno resta per me il miglior libro di Amélie Nothomb che sicuramente ha una rara gestione dell'incongruente, del ridicolo dove lo standard non è ciò in cui crediamo. La storia si sviluppa attorno alle dinamiche e le relazioni tra un trio incerto, in cui gli interessi dell’uno vanno di pari passo con quelli dell'altro. È un confronto passivo, che marca la differenza, l'amore, l’abnegazione, l’auto distruzione
“Ignoro cosa sia una vittoria in amore, ma una cosa la so: non esiste sconfitta in amore. È una contraddizione in termini ”
Il gelo parigino congela tutto, le atmosfere, il cuore e anche il non finale della storia
Como quisiera poder tener la oportunidad de conocer a esta mujer y charlar con un café o mejor con un vino y escuchar todo lo que por su cabeza pasa, me parece una persona sencillamente genial, creativa, y bastante diferente. En esta historia odié inmensamente al protagonista, pero está cargado de tantas verdades, de tantas frases únicas y verdaderas que no puedo más que valorarla por su todo. Ahora me pregunto que puede pasar por los pensamientos de Amelie para escribir algo así???
تا اواسط کتاب مطمئن بودم که بهش پنج ستاره میدم. اما دقیقا مثل عطش و میل زوییل که بیجواب موند و بهش خندیده شد، بخش انتهایی کتاب عینهو آب یخ روی تنم خالی و حالم گرفته شد که کتاب طبق انتظارم بینظیر به پایان نرسید. چرا اینهمه تعجیل و تمام کردن نرسیده و خام داستان؟ انگار دستشویی داشته و سر و تهش رو هم آورده. بیشتر بنظرم شبیه اینه که مثل آدمهای باهوش بیشفعال حوصلهاش سر رفته و خیلی دیگه حال نداشته ادامه بده و براش مهم نبوده. این قضیه من رو یکم عصبانی میکنه چون نوتومب نویسنده خیلی خیلی خوبیه به نظر من و اینکه میدونم میتونست یکم صبورتر باشه با اثر خودش و نبود، کفریم میکنه. چون میدونم چقدر میتونه چیزهای خوبی بنویسه ولی انگار اونقدری که برای خوانندهاش مهمه برای خودش مهم نبوده، نه که نتونه. با این حال من همیشه حرفزدن های آملی نوتومب حین داستان رو (خیلی زیاد) دوست دارم، چه میشه کرد. شاید نظرم درمورد کتاب بعدا عوض شد، یکم که از ضدحالی که خوردم دور شدم.
نسبت به کارهای قبلی نوتومب که خوانده بودم مثل پدرکشی و ریش آبی ، این کتاب آنقدرها دلچسب نبود ، این نویسنده را به پایان های هیجان انگیز و غیرقابل پیش بینی میشناختم ولی این اثر اینگونه نبود ، با همه این تفاسیر کتاب بدی نبود...
Me han dicho que Amélie Nothomb está loca, que sus libros son raros, peculiares, lo que a veces llamamos fuera de lo común. ¿Y quién soy yo para dejar pasar tan prometedor descubrimiento? Dicen los sabios que es mejor tarde que nunca y tras darle un par de largas sin mucho fundamento pillé la primera recomendación que entró en mi campo de visión. ¿La víctima? Viaje de invierno, uno de esa lista de imprescindibles que elaboré para este verano. La premisa de la que parte Viaje de invierno es bien sencilla, un hombre quiere secuestrar y estrellar un avión por culpa de un desengaño amoroso. Esas pocas palabras bastaron para captar absolutamente por completo mi atención, y siendo un libro de tal solo ciento y pico páginas, decidí que para ser la primera vez que caía en mis manos algo de Amélie Nothomb mala pinta no tenía. Menos mal que no me equivoqué.
Viaje de invierno constituye una prueba, una declaración de intenciones que se quemará con Zoilo (curioso el nombre), por lo tanto no tiene miedo de escribir -y describir- los motivos exactos que le han llevado a querer y estar totalmente dispuesto a realizar tal extraordinaria hazaña. Tras la presentación de sus intenciones pasamos a vislumbrar en pocas páginas los inicios de la vida de nuestro narrador, pequeñas pinceladas para situar cronológicamente (pero no siempre) los sucesos que lo han llevado hasta el momento en el que se encuentra ahora: esperando para embarcar en el avión que piensa estrellar. Aquí sin embargo tengo que avisar que en ciertos matices de la novela el lector tiene que estar dispuesto a desechar la idea del uso de la lógica (¿secuestrar y estrellar un avión?), sino simplemente disfrutar del envoltorio construido por las pinceladas de sentimientos que nos relata Amélie. Así pues, Zoilo nos cuenta los sucesos que marcaron su vida en sus primeros años, su adolescencia y la situación en la que se encontraba justo antes de conocer a la que fue el desencadenante de todo el meollo en el que nos encontramos, una joven de trato frío y de la que el pobre Zoilo se enamoró perdidamente casi al instante de conocerla. Por lo tanto, podemos situar el verdadero inicio de Viaje de invierno en el momento en que Zoilo, gracias a su trabajo, entró en contacto con Astrolabio por primera vez. Sin embargo ella no se encuentra sola, y es que convive y cuida de una discapacitada de gran talento narrativo en un piso que se encuentra en pésimas condiciones. Una vez pasado este punto argumental, la novela nos conduce pausadamente, con ciertos momentos que podríamos denominar como ligeros golpes de efecto, hacia el clímax final, el punto culminante. ¿Conseguirá Zoilo su propósito? ¿Qué le llevó a odiar a Astrolabio de tal manera? Son quizás las dos grandes preguntas que rondan por nuestra cabeza a medida que van pasado las páginas entre nuestras manos.
Lo cierto es que Viaje de invierno para lo corto que es constituye una obra bastante bien fundamentada. Amélie sabe lo que quiere decir y como, conoce el sitio exacto para hacer hincapié en ciertos aspectos y dejar también espacio suficiente para la imaginación del lector (cosa que siempre agradezco). Pero Viaje de invierno no es tampoco una novela perfecta. Su escasa longitud hace que los hechos de los que somos testigos se puedan contar con los dedos de una sola mano, aunque de todos modos, es más que suficiente para conseguir hacerse una idea general sobre los sentimientos que atormentan a Zoilo de tal forma. Otro punto a favor para Amélie es que pese a ser tan corto, el libro cuenta con algunas citas dignas para el recuerdo, además de un estilo sólido, directo, del que estoy segura seguiré disfrutando en un futuro no muy lejano. En resumidas cuentas (puesto que no hay mucho más realmente) puedo decir que estoy muy contenta con este primer acercamiento a su obra.
Дори когато не е хубава една книга на Амели Нотомб, никога не те отказва да чакаш следващата с надежда и нетърпение. Е, писала е и много по-хубави книги, но и от тази си набелязаха някои хубави реплики:
Да пристигнеш някъде прекалено рано е проява на неточност.
Самолет се взривява заради едното удоволствие да попаднеш на първа страница на вестниците. Ако медиите изчезнат, терористите ще се окажат безработни.
Докато не започнем да изпитваме наслада от чуждия провал, все още можем да се гледаме в огледалото без срам. Насладата от нечия посредственост е върхът на посредствеността.
Понякога човек трябва да действа без гаранция, че ще бъде разбран.
Писането е много по-силно като усещане от мисленето.
Идеалът, независимо дали е религиозен, националистически или друг някакъв, винаги приема формата на някоя дума. Кьостлер е много прав, като казва, че най-много жертви на този свят са взели думите.
"Всеки убива това, което обича" Оскар Уайлд
Най-много се сърдим на хората, когато нямат никаква вина.
Зоил, Променил си се. Съжалявам за това, но не те упреквам. Сигурно си имаш причини. Това, което си взел за студенина, беше просто неспокойната реакция на жена, която се чувства обичана повече, отколкото е очаквала. Това не ми беше неприятно, напротив. Но изкуството да получаваш диаманти не се преподава никъде и аз, като всички останали, не го владея. Ако съм те изгубила, се оттеглям и ти благодаря за каратите, които ми дари. Ако има и най-малка надежда да се върнеш при мен, знай, че те чакам и ти обещавам, ако не бъда по-умела, то поне да не крия от теб любовния си трепет.
Онова, което идва прекалено късно, унижава достойнството.
За да обичаш нещо, трябва да си го виждал от високо. Сигурно затова си представяме Господ над земята, иначе как би могъл да ни обича?
Отказвам да се моля за смелост - това би означавало, че нямам такава.
سفر زمستانی را از کتابفروشی ثالث خریدم. اخرین روز در راستای کشف بیشتر نویسنده های فرانسوی . نویسنده ی جالب امیلی تویوب که هیمشه کلاه های بامزه به سر دارد و خوشیب است. کتاب داستان مردی ست که می خواهد هواپیمایی را برباید و به برج ایفل بزند. او با دو دختر آشنا می شود. ان ها لزبین هستند و یکی شان نویسنده است و او عاشق پارتنر می شود. . " با خودم تکرار می کنم به عظمت آن چیزی که در حال وقع است آگاه باش." . " نوشتن شیوه ای ست برای انتقال فکر که به واسطه ی قسمتی از بدن که به گمان من از گردن، شانه و بازوی راست تشکیل شده است." . راوی در پانزده سالگی تصمیم می گیرد ایلیاد و اودیسه را بار دیگر خودش ترجمه کند. . " عاشق شدن در زمستان فکر چندان خوبی نیست. در این فصل علام بیشتر و دردناک ترند. روشنایی بی نقص سرما لذت اندوهگین انتظار را تشدید می کند. لرزش از سرما تب و تاب و هیجان را چند برابر می کند. کسی که در فصل سرما عاشق می شود باید خطر سه ماه لرزیدن مدام را به جان بخرد. در برهنگی زمستان هیچ مامن و پناهگاهی پیدا نمی شود. سراب و وهم سرما چیزی ست فریبنده تر و موذی تر از سراب بیابان" . " اشتراک زمستان و عشق در این است که هر دو میل به خلاصی از فلاکت را در انسان تشدید می کنند." . " همه ان چیزی را که بیشتر دوست دارند از بین می برند." . برج ایفل- معمار برج ایفل دیوانه وار عاشق زنی به اسمی آمیلی بود به همین دلیل برج ایفل به شکل ای است. دلیل اینکه حرف ای بر پاریس حکومت می کند دلبستگی ان مرد است. . " به راستی ما تنها هنگامی که دیوانه وار عاشق کسی هستیم می توانیم با گذشت و بخشنده باشیم. به محض اینکه تنها کمی از علاقه مان کاسته شود بدجنسی ذاتی مان بازمی گردد. من در این دو مرحله در نوسانم." . { فضاسازی زیستن با دو دختر- گل کشیدن با هم و موسیقی سفر زمستانی شوبرت}
I see the tower, as literature. Because they are both the legacy of past, lacking a reason to be appreciated because of their age anymore; Specially in the age of media (this big lie as mentioned in the story) And i see it as literature, and as language, because of its duality, and because of the A shape and the A sound. (And this cliche of parisian literature shown by Eifel tower shall be destroyed so that a new language, a new literature can be born)
From the beginning of the book, we are repeatedly told that this piece of paper is going to be destroyed, and then we are told that only the beautiful and the meaningful were destroyed. As the icy woman in Arthemis temple is vanished and is therefore available to the eyes of a stoned (or to the eyes of an asleep person, considering the 8 hours of unconsciousness) the form and the meaning shall be both ruined to create a formless new moeaning.
This duality, this opposition of presence/absence, calmness/violence, being sober/being stoned, being whole/being incomplete, speaking/writing can even be seen in the author character, the shadow, the twin, the opposition of the beloved girl, both sharing the initiative A, and ine lacking a family name.
And this all happens because of Lacanian lack, which is not to be fulfilled. Ever.
رغم أني آرى أن دوافع زوئيل لاختطاف طائرة غير مقنعه إلا وأن لكل إنسان الحق في أختيار طريقته في انهاء حياته اختطافه الطائرة ذكرني بحادثة الاختطاف التي حدثت منذ أيام صدفة مضحكة
حسنا هذه المرة الاولى التي اقرأ لها،رواية مجنونة تتشابه مع طريقتها في التعبير عن هيئتها