در كتاب حاضر، دختری به نام "گلین"، روزی از بیماری صرع پدرش آگاه میشود و این مساله بسیار برایش دردناك است. زیرا او به همراه پدر و مادرش جمع سه نفرهای را تشكیل میدهند كه بسیار به یكدیگر وابستهاند. پدر "گلین" كه "رهی" نام دارد روزی درمییابد پسر یك خانوادهای ثروتمند بوده كه مادرش پس از زایمان او را با دختر ندیمهاش عوض كرده است. بنابراین، "رهی" طاقت نیاورده و خودكشی میكند. "گلین" پس از این اتفاق، قدرت تكلمش را از دست میدهد. تا این كه با پسری به نام "رامین" آشنا میشود و....
پیش نوشت: این توضیحی که در معرفی این مجموعه داستان در گودریدز اومده، ربطی به کتاب نداره و جزو داستانهای کتاب نیست و نمیدونم چرا و از کجا اومده. داستان های این مجموعه یه جور حال و هوای بِکر داره که تازه میکنه ذهن کسی رو که مدتهاست داستانهای شهر زدۀ تکراریِ مکرّر رو خونده و شنیده؛ اگه بخوام براش شبیه پیدا کنم میگم «زخم شیر» از صمد طاهری یا مثلن «سیاسنبو» از محمدرضا صفدری و یا «خالو نکیسا، بنات النعش و یوزپلنگ» از ایرج صغیری؛ که البته این دومی بالاتر از اون دو تای دیگه ست برای من. داستانها زبان خواندنی دارن و مضمون های کمتر شنیده شده، یا اینکه ترکیب چند مضمون شنیده شده، که جمعش میشه یه چیز تازه؛ شروع درگیر کننده دارن و پایان بازِ معنادار؛ و خب از این بین بهترینش به نظرم اول داستان "بلوغ" بود و بعد "نگهبان مردگان" و بعد هم همۀ بقیۀ داستانها. فضای داستانها جنوبه که ترکیب میشه با نگاه سیاسی در بعضی داستانها، و تعریف میشه از طریق یه راوی بی طرف سوم شخص، اکثرن، که میگه هر چیزی رو که میبینه، و خب خواننده از دیده های این راوی به نتیجه میرسه در مورد معنای رخدادها و شخصیت ها.
با داستان یکم، بلوغ، فکر می کنی با احمد محمود دیگری سر و کار داری که داستان نویس ذاتی است اما هر چه بیشتر می خوانی به عنصر خیال و ترید افزوده می شود و نویسنده مهر خودش را در هر داستان می زند. مه، تاریکی، شرجی، گرمای عرق ریزان، خرافه های واقعی، ترس و روح سرگردان، همه در داستان ها جریان دارند. داستان آخری خیلی به چسبید؛ یعنی یادآور تجربه هایم است. خیلی پسندیدم.