در یک شب سرد و برفی، در میان سکوت وهمآور کوهستان، معلم جوان پا به شوومان میگذارد. معلم قبلی در اثر ذاتالریه مرده و حوریا که از سرما و یخبندان بیزار است بهجای او آمده است؛ اما وحشت از مرگ، احساسی است که هر لحظه با اوست.
حوریا در خانهی شیخ بادزار ساکن میشود و شیخ گردنبندی به او میدهد تا از سرما محافظتش کند، اما انگار جادویی مخوف در گردنبند نهفته است...
حوریا میگریزد... از فضای تاریک و هراسانگیز شوومان... از رفتار عجیبوغریب ساکنانش... از عشق شورانگیز پسر شیخ... اما اتفاقات هولناکی در کمین است و گریز ناممکن به نظر میرسد...
برندهی تندیس بهترین داستان بلند ژانر وحشت در چهارمین دوره مسابقهی داستاننویسی افسانهها
داستان تا وسطاش درگیر کلیشهها شده. اما تقریباً از صفحه صد اینا بهبعد، خیلی جذاب میشه. طوری که من تو یهرفت و برگشت ِ اتوبوس تموم میکنمش. منتها مسئلهای هست اینوسط: نویسنده خیلی خواننده رو دست کم گرفته بود. من خیلی چیزا رو از هموناول داستان یا کلاً اولی که بهعنوان گره پیش کشیده میشد، میفهمیدم. ولی نویسنده هی سعی میکرد القا کنه که نه، هیچی معلوم نیس یا سخت در اشتباهی. یهجاهایی فک میکردم این از تکنیکشه. ولی وختی گره باز میشد، خب میفهمیدم نیست و من درست فک میکردم. خصوصاً که راوی اول شخص بود و هی یهجاهایی واقعاً برمیگشتم مث قهوه تلخ که سیامک انصاری داغ میکنه نگاهشو میدوزه بهدوربین، دنبال دوربین خیالی میگشتم که چشامو بندازم توش. :)) واقعاً یهجاهای راوی خیلی خودشو میزد بهخنگی! واقعاً خنگی ها!
بعد، یهسری گرهها هم خب باز نشدن که داستان ادامه پیدا کنه، علاوه بر نوع پایانبندیش.. و یهجاهایی هم نویسنده انگار خودش بعضی ریزهکاریا رو فراموش کرده بود یا دقت کافی نداشت. الآن تو ذهنم نیست. ولی یادمه حین خوندن میگفتم مگه فلان چیز همچین نبود؟ چرا الآن اینجوریه؟ ها مثلاً یکیش اینکه چرا آقای فرهادی زنده بود، در حالیکه اصن معلوم نشد یا حداقل من نفهمیدم. وختی اول داستان میگه آقای فرهادی مُرده و اگه نمرده، پس چرا فرار نکرده وختی میدونسته چطور فرار کنه و بهحوریا کمک میکنه؟ یا مثلاً تینار که خیلی شخصیت مثبتی بهنظر میرسید و راوی چندبار بهحسن نیتش اشاره میکنه، معلوم میشه قضیه قرمز شدن ِ قرص کامل ماه رو دروغ گفته و انگاری همدست شیخ بادزار درومده؟ حالا امیدوارم تو جلد بعدی برطرف بشن. ولی من داشتم فک میکردم وختی بچه ـه بهدنیا میآد، چرا شبیه جنهاس. اما حوریا فک میکنه مث خودشه؟ ینی تلقین خودشه یا هر چی؟ بعد نفهمیدمم اگه عامر پسر شیخه، چرا هی جاشون با هم عوض میشد و هیچغلطی هم برا حوریا نمیکرد؟ مگه عاشقش نبود؟ و من هی هر بار منتظر بودم یهبار، فقط یهبار، حوریا بدون زنگزدن از اتاقش بیاد بیرون! مطمئن بودم بخشی از قدرتش ظهور میکرد!
خیلی اتفاقی این کتاب به دستم رسید و شروع به خوندمش کردم. انتظار نداشتم چیز فوق العاده ای باشه ولی عمیقا لذت بردم. به نظرم تو رمان های داخلی این فضای رعب و هراس کم پیدا میشه. این کشش و هیجانی که با خوندن هر خط بهم دست میداد برام جدید بود. درسته یه چیزهایی برام سوال موند ولی امیدوارم تو جلد بعدی همه چیز شفاف بشه. جلد بعدی این داستان «عقرب باد» نام داره.
سعى ميكرد داستان متفاوتى باشه اگرچه لحن و جمله بنديا انقد تكرارى بود واسم كه حس ميكردم برگشتم به پنج، شيش سال پيش و دوباره دارم رمان هاى عشقى ايرانى ِ م.مودب پور و باقى اساتيد رو ميخونم ! يه جاهاييم به نظر من زيادى خيال و توهم رو قاطى واقعيت كرده بود و آدم كلافه ميشد و كاملن قابل حدس زدن بود همه چى .. تنها خوبيش روون بودنش بود كه باعث ميشد آدم يه سره تا تهش بره .
1- فضاسازی دوست داشتنی. فضای کاملاً بومی، سرد و مورمورکننده. اینطور نبود که بتوان اثر را برداشت و مثلاً در نیویورک یا هر شهر دیگری پیاده اش کرد. فضای اثر بومی ِ خود شوومان بود، دنیای دوست داشتنی اما ترسناک. به هیچ وجه دوست نداشتم در شوومان باشم. دوست ندارم واقعاً!. نکته: همین جا جا داشت، نویسنده تنها به یک صحنه برای پردازش مخفوف بودن شوومانی ها، اکتفا نکند. باید بیشتر می دیدیم که چقدر ترسناک اند. اگرچه بارها و بارها فهمیدیم که چقدر ترسناک اند و خطرناک؛ که با بو کردن وجودت را می مکیدند. اما بیشتر خواندیم تا ببینیم، تا یک صحنه، صحنه ای تأثیرگذار و وحشتناک.
2- پایان بندی عالی. پایان بندی را دوست داشتم. نظرات رو می خواندم، خیلی ها گفتند که همه چیز را می شد پیش بینی کرد؛ که شاید. اما پایان بندی اگرچه شوکه کننده نبود اما جذاب بود و منطقی و درست. شاید اگر ماجرای "خون خروس سفید" زودتر رو می شد، بهتر هم می بود. جایی در داستان سرنخی از ان گفته می شد. اما در نهایت پایان بندی از نظر من امتیاز بالایی دارد. یک نکته: این شخصیت ما، خانم شمیسا... آن قدر که دیدیم و شنیدیم، اهل این پایان بندی نبود شاید. این کمی آزاردهنده بود.
3- وهم آور بودنش. این وهم آور بودن به داستان ختم نمی شد. به روایت هم ختم می شد. واقعاً گاهی گیج می شدم؛ چی واقعی است و چی وهم. متناسب با ساختار شوومان.
4- دنیاسازی. کم نظیر و جذاب. برای من خیلی خیلی دلنشین بود. دنیاسازی به خوبی انجام شده بود و ایرادات کمی داشت.
و اما چند نکته که می توانست بهتر باشد: 1- شخصیت پردازی. به جز عامر که به دلایلی خوب به آن پرداخته شده بود، شخصیت های دیگر خیلی خوب نبودند، حتی سفیا هم درست و حسابی پرداخته نشده بود؛ درحقیقت عمق نداشت. مشکلی که تقریباً همه ی شخصیت ها (به جز عامر) داشتند.
2- بعضی تناقض های جزئی، که خب شاید مهم نباشد اما بهتر بود که نباشد!
3- بعضی جاها انگار داستان پرش داشت. جا داشت بیشتر درموردشان بخوانیم.
و در نهایت، اثر را بسیار دوست داشتنی و جذاب یافتم. خسته نباشید به خانم جودت عزیز
This entire review has been hidden because of spoilers.
* نخستین داستان ایرانی بود که در این ژانر و با این فضاسازی میخوندم. نویسنده به خوبی از پسِ وهمآلود و رازآلود کردن فضا براومده بود. تا آخرین لحظات ممکن مشخص نبود که کدوم شخصیت مثبته و قصد کمک داره و کدوم شخصیت منفیه و قصد شرارت، و آیا این شخصیت خودش رو در قامت خوبی عرضه میکنه تا نظر مثبت حوریا رو جلب کنه، و بعد از پشت خنجر بزنه یا خیر.
* شخصیت پردازی داستان رو دوست داشتم (به غیر از خود حوریا)، هر چند که کوتاه بود و جای کار بیشتر داشت.
* اگر داستان طولانیتر بود و توضیحات بیشتری داده میشد، یا شماری از مسائل سریعتر مطرح میشدند جذابیت بالاتر میرفت. سرعت پیشروی رمان بیش از حد زیاد بود.
* ترکیب برندهی خیال و یقین. نمیشد به قطع حدس زد که کدوم اتفاق واقعیت داره و کدوم نه. کدوم خواب بوده و کدوم حقیقت داره.
یک متوسطِ عجیب که میشد بهتر باشد و نشد میشد قصه از زندگی معمولی حوریا شروع شود و به شوومان برسد میشد گره ها قوی تر و غیرقابل پیش بینی تر و منطقی تر باشند میشد سوال های باقی مانده در ذهن خواننده کمتر باشد همه ی اینها میشد که بشود اما نشد و البته با تمام این نشدن ها، کتاب بدی نبود برای خواندن یک تجربه جدید بود که راضی بودم
ببین مور مور کننده بود، جدا چشم های شوومانی ها... فضای داستان... توصیف های حیوانی... واقعا تاریک بودن داستان با این همه فاکتور خوب، جدا میتونست خیلی جذاب تر باشه ولی خیلی سطحی و ناقص بود کار زیادی داشت برای کامل شدن یا نزدیک شدت ب یه جای قابل بحث ولی ی سری جرئیاتش همیشه تو ذهنن میمونن مخصوصا قضیه چشم ها، ب نظرم جالب ترین بخشش، همون بود🦙
زیاد دوستش نداشتم. شاید به خاطر سبک نوشتنش بود . معلوم نبود کدوم اتفاق واقعا افتاده و کدوم صرفا خواب و خیال شخصیت اصلی بود . راستش نفهمیدم اخرش شیخ مرد یا نه و اینکه شیخ، عامر بود یا گراز . 🤔
This entire review has been hidden because of spoilers.