اگر فراموش کنی این یک بازی است، که تو به عنوان فیلم ساز داری ادای واقعیت را در می آوری، آن وقت دچار خودفریبی وحشتناکی می شوی اینگمار برگمان (۱۹۱۸-۲۰۰۷) در قلمرو فیلم سازان بزرگ جهان، جایگاهی مسلم دارد. با این وجود، نام او ناعادلانه تداعی گر تصاویری است سرشار از ملال و نومیدی، و منتقدان و مخاطبان آثارش اغلب، شوخ طبعی و سرزندگی موجود در توت فرنگی های وحشی، صحنه هایی از یک ازدواج، فانّی و الکساندر و بسیاری دیگر از فیلم هایش را نادیده می گیرند. تمامی فیلمهای او با مسائلی مانند ایمان، اخلاق و مرگ سروکار دارند در این مجموعه، کارگردان از مراحل مختلف کار و وجوه فراوان حرفه اش می گوید و چهره ای سرگرم کننده، سرشار از زندگی، شگفت انگیز و در عین حال متفکر، عمیق و پیچیده از خود و فیلم هایش آشکار می کند برگمان در طی مصاحبه ها که همگی توسط نویسندگان، منتقدان و فیلم سازان مهمی از جمله جیمز بالدوین، میچیکو کاکوتانی، جان سایمون و ویلگوت شومان انجام شده، دیدگاه گسترده ای را وصف می کند که گواه علاقه و نزدیکی اوست به بزرگانی چون شکسپیر، ایبسن و داستایفسکی اولین مصاحبه در سال ۱۹۵۷ انجام شده، وقتی تازه ساخت شاهکارش مهر هفتم را تمام کرده، و آخرین آن ها در سال ۲۰۰۲، که مهیای کارگردانی آخرین فیلمش ساراباند می شود. رافائل شارگل، گردآورنده ی این مجموعه، منتقد فیلم و استاد فیلم و ادبیات در پراویدنس کالج است
Ernst Ingmar Bergman was a nine-time Academy Award-nominated Swedish film, stage, and opera director. He depicted bleakness and despair as well as comedy and hope in his explorations of the human condition. He is recognized as one of the greatest and most influential filmmakers in cinematic history.
He directed 62 films, most of which he wrote, and directed over 170 plays. Some of his internationally known favorite actors were Liv Ullmann, Bibi Andersson, and Max von Sydow. Most of his films were set in the stark landscape of his native Sweden, and major themes were often bleak, dealing with death, illness, betrayal, and insanity.
Bergman was active for more than 60 years, but his career was seriously threatened in 1976 when he suspended a number of pending productions, closed his studios, and went into self-imposed exile in Germany for eight years following a botched criminal investigation for alleged income tax evasion.
قبول دارم که دیدن تمام فیلمهای برگمان ممکن است سخت باشد ولی برای ارتباط بهتر با این کتاب به نظر من خوب است این چند فیلم را قبل از خواندن دیده باشید: مهر هفتم- توت فرنگیهای وحشی- همچون در یک آینه- نور زمستانی- سکوت- پرسونا- شرم- فانی و الکساندر ******************************************************************************** برگمان، پسر یک کشیش، از پدرش چنین شنیده: «حس میکنم رنج کشیدن آدم بزرگها را درک میکنم، ولی نمیفهمم خدا چطور اجازه میدهد بچهها رنج بکشند.» ص 103 کتاب وقتی "همچون در یک آینه" را مینوشتم، فکر میکردم گواهی واقعی برای وجود خدا پیدا کردهام: خداوند عشق است. خدا تمامی انواع عشق است، حتی اشکال منحرف شدهاش. و این مدرک وجود خدا، بهم یک احساس خوشایند امنیت میداد. ص 136 کتاب برگمان: میدانی فیلم ساختن یعنی چه؟ یعنی هشت ساعت کار سخت برای تولید سه دقیقه فیلم و در طول این هشت ساعت، شاید فقط ده-دوازده دقیقه اگر شانس بیاوری، پیش بیاید که حقیقتا خلقی اتفاق بیفتد و شاید هم هیچ وقت پیش نیاید. بعدش باید برای یک هشت ساعت دیگر آماده شوی و دعا کنی این بار، آن ده دقیقه را شکار کنی. ص 150 کتاب برگمان: ... مهمترین و نیز دشوارترین وظیفهی هر فیلم ساز ساختن یک فیلم قابل درک برای مخاطب است. فیلمهای شخصی ساختن، کار خیلی سختی نیست. ولی به نظر من کارگردان نباید فیلم راحت بسازد. با هر فیلم موفقی، باید مخاطبش را یک گام به جلو ببرد. برای عامه مردم هم خوب است که یک کمی روی خودشان کار کنند. ص 153 کتاب فیلمهای من مثل گلولههای بزرگ برفی هستند که به تدریج، از یک دانهی کوچک برف به وجود میآیند. در پایان کار، خیلی وقتها دانهی برف اصلی را که همه چیز از آن شروع شده، نمیتوانم ببینم. ص 157 کتاب بیبی اندرشون: اینگمار به خاطر دنیای خصوصی کوچک احمقانهاش ما را میخنداند. پانزده سال است که یک جفت کفش میپوشد. به نظرم خیلی خندهدار است ولی اینقدر خوب واکسشان میزند که اصلا معلوم نیست. از وقتی میشناسماش، یک پلوور و یک کت تنش است ولی آنها را هم خیلی نو نگه داشته. یک جور وسیلهی جلب توجه نیست، کاری که به زور برای نمایش دادن یا تاثیرگذاری انجام دهد. دلیلاش این است که همه چیز باید راحت باشد. ص 248 کتاب برگمان: ... همهی زندگیام، من با مسائل مذهبی سر و کله زده بودم. در طول آن عمل جراحی کوچک، من پنج ساعت نبودم، کاملا محو شده بودم، خاموش خاموش. بعد از آن تجربه، بعد از آن پنج ساعتی که وجود نداشتم، متوجه شدم دیگر از مرگ نمیترسم. هر چیزی بیرون از این دنیا، دیگر برایم اهمیت نداشت. از آن وقت به بعد دیگر به خدا فکر نکردهام. ص 270 کتاب برگمان: ... ما ساختار خیلی شگرفی هستیم، یک تجربهی غریب از زندگی. فکر میکنم یک روزی ما ناپدید خواهیم شد و حشرات برمیگردند، چون آنها تنها ساختارهای بیعیب و نقصاند. ص 273 کتاب برگمان:... وقتی مردم راجع به پیام فیلم از من سوال میکنند، همیشه تعجب میکنم، چون من وقتی فیلم میسازم و یک داستانی را تعریف میکنم، فقط میخواهم با آدمهای دیگر ارتباط برقرار کنم یا اینکه فقط با آنها باشم و حسشان کنم و کاری کنم آنها هر چیزی را حس کنند. ص 279 کتاب ******************************************************************************** نظرات جالب برگمان دربارهی دیگر کارگردانها: فلینی فلینی فوقالعاده است. او همهی آن چیزی است که من نیستم. دوست دارم مثل او باشم. ص 155 کتاب؛ من خیلی فلینی را تحسین میکنم. باهاش یک جور ارتباط برادرانه دارم، دقیقا نمیدانم به چه دلیلی. ص 192 کتاب اورسن ولز به نظر من ولز یک شیاد است. در موردش بسیار مبالغه شده، او تو خالی و کسل کننده است. مثلا همین همشهری کین، که من هم در مجموعهام دارمش، و همهی منتقدان تحسینش کردهاند و همیشه در انتخاب «بهترین فیلمهای همهی ادوار و اعصار» در صدر فهرستشان قرار دارد، برای من واقعا غیر قابل درک است. به بازی ولز نگاه کنید. ضعیف است. ص 372 کتاب هیچکاک فکر میکنم که تکنسین خیلی خوبی است. ص 212 کتاب گدار سایمون: امیدوارم که از گدار خوشت نیاید؟ برگمان: نه، نه، نه. سایمون: من ازش بیزارم. برگمان: بله من هم همینطور. ص 213 کتاب نمیتوانم فیلمهای او را ببینم. شاید برای بیست و پنج و یا سی و یا پنجاه دقیقه بنشینم ولی بعد باید بروم، چون فیلمهایش خیلی عصبیام میکنند. تمام وقت حس میکنم میخواهد چیزی بهم بگوید، ولی نمیفهمم چی، و گاهی هم حس میکنم بلوف میزند و بهم نارو میزند. ص 214 کتاب هیچ وقت موفق نشدم با هیچ کدام از فیلمهایش ارتباط برقرار کنم. هرگز هم درکشان نکردم. من و تروفو همدیگر را خیلی در جشنوارههای فیلم ملاقات کردیم. درک متقابلی بینمان بود که به فیلمهایش هم سرایت میکرد. ولی به نظر من فیلمهای گدار، مصنوعی، روشنفکرنمایانه، خودپسندانه و از نقطه نظر سینمایی، بی معنی و بی رودربایستی، کسل کننده است. دور و دراز و کند. گدار به شکل مایوسانهای خسته کننده است. به نظر من، او همیشه برای منتقدان فیلم ساخته است. صفحات 379 و 380 کتاب میلوش فورمن من خیلی خیلی زیاد دوستش دارم... چون فورمن یک رویکرد خاصی به بشریت دارد. ص 214 کتاب پازولینی به نظرم پازولینی روی هم رفته، مزخرف است. ص 216 کتاب آنتونیونی در مورد آنتونیونی هرگز اشتیاقی نداشتهام، البته به جز دو فیلمی که به طور کامل با بقیه کارهایش متفاوت اند: شب و آگراندیسمان. ص 373 کتاب
تصورنمیکنم دیدن بعضی فیلمهای برگمان مثل : همچون دریک آینه که بارها آن را خودآزارانه دیده ام ، فریادها ونجواها ، سکوت و...برای نوجوانی پانزده ساله ، آن هم نوجوانی ازنسل های خام وساده اندیش گذشته مناسب بوده باشد. به اضطرار علاقه به سینما و بودنِ تلویزیون دراتاقی که محل خواب شبانه من بود برنامه دکترهوشنگ کاوسی رامی دیدم که هرباربه فیلمهای یک کارگردان برجسته می پرداخت . تاثیرفیلمهای برگمن برمن ، مرعوب کننده ، همراه با حس اندوهی عمیق ، ترس و...بود. حتی توت فرنگیهای وحشی هم که فضای تلخ آن بالاییها رانداشت . مُهرهفتم : شطرنج شوالیه بامرگ . حتی فیلم نسبتا " سرخوش فانی و الکساندر. اثرفیلمهای او درهردوره سنی برمن قابل وصف نیست . حتی وقتی سالها بعد دوره فیلمهای اوبه زبان سوئدی با زیرنویس انگلیسی رادیدم. درکنارعلاقه به سینما ، خواندن مصاحبه های کارگردانها هم ازعلایق من است . آشنایی با آن چه درذهن آنها می گذرد وچه بسا نوشته ها یشان راازفیلم هایشان بیشتردوست داشته ام مثل : کیمیایی و کیارستمی . کتاب شامل مصاحبه ها یی با برگمان و یادداشتهایی درباره اوست . نکات تکراری زیادی دارد ولی خواندن آن حتما" برای دست اندرکاران سینما مفید است . ازمتن کتاب : من به زندگی پس ازمرگ اعتقادندارم ، امافکرمیکنم برخی انسانها قداست بیشتری دارند وسعی می کنند تحمل باراین زندگی برای ساکنان این کره ی خاکی اندکی آسان تر شود.
وقتی فیلم های برگمان را تماشا می کنید پی به درونیات و دغدغه ها و ترس های این کارگردان مؤلف سوئدی می برید. عشق، مرگ، زندگی، مذهب و خدا مضامینی هستند که او از آنها مایه میگیرد. دغدغه هایی که از کودکی با آنها زیر سلطه پدر کشیش سخت گیر و مادر منضبط و عصبی اما مهربانش رشد کرده. برگمان می گوید که به تضادهای درونی و ترس های خودش آگاه ست و تنها راه مبارزه با آن این است که به تصویرش بکشد. فیلم ساختن برای او یک نوع رواندرمانی است. و فیلم ساختن نه از نوشتن فیلمنامه، بلکه از رویا دیدن آغاز می شود. برگمان تا سی سالگی سه بار ازدواج کرده بود و پنج بچه داشت ( پنج ازدواج و به تعداد بیشتر روابط عاشقانه و نه بچه در کل). این شکست ها و فروپاشی ها باعث شد تا او سعی کند در فیلمسازی به کمال برسد. یکی از اهداف هنر همین است. پر کردن خلأ های واقعیت. پناهگاهی برای کسانی که واقعیت برایشان ناکافی ست. در هنر است که می توانی به کمال برسی. و با سپر هنر به جنگ با واقعیت بروی.
"بله،بعضی وقت ها من زیادی گنگ و و غیرقابل درک هستم.ولی کارِ من این نیست که هرچیزی را توضیح بدهم و هردقیقه بگویم که باید این جور یا آن جور حس کردمن احساسات را به بند نمیکشم و بهشان تجاوز نمیکنم.کار من این است که تکانی به احساسات بدهم و تغذیه شان کنم." *** "فکر میکنم اینکه من قصدی داشته باشم،یک اشتیاق یا فکری،اینکه بخواهم چیزی را به کسی بگویم و اینکه بخواهم دست بکشم روی احساسات کسی و لمسش کنم،دانستن اینکه فیلم بهم کمک میکند،خیالم را آسوده میکند.ولی اگر هیچ چیزی برای گفتن نداشته باشم و فقط بخواهم فیلم بسازم،فیلم نمیسازم.برای من این مهمترین چیز است.اینکه جسارت داشته باشم و اگر حس میکنم چیزی برای گفتن ندارم،فیلم نسازم.....فیلم سازی یک جور مسئولیت است.من اینطوری فکر میکنم."
برگمان: .... یک آزادی دیگر هم بود. همه ی زندگی ام، من با مسائل مذهبی سر و کله زده بودم. در طول آن عمل جراحی کوچک، من پنج ساعت نبودم، کاملا محو شده بودم،خاموشِ خاموش. بعد از آن تجربه، بعد از آن پنج ساعتی که وجود نداشتم، متوجه شدم دیگر از مرگ نمی ترسم. هر چیزی بیرون از این دنیا، دیگر برایم اهمیت نداشت. از آن وقت به بعد، دیگر به خدا فکر نکرده ام. آلوارز: چه عجیب! برگمان: عجیب است. الان فکر می کنم که همه ی ویژگی هایی که قبلا به خدا نسبت می دادم، مثل عشق، عاطفه، دلربایی و همه ی این چیز های زیبا، همه به دست خود انسان به وجود آمده، همـه از درون خـود مـا مـی آیـد . و معجزه ی بزرگ برای من همین است.
ما ساختار خیلی شگرفی هستیم، یک تجربهی غریب از زندگی. فکر میکنم یک روزی ما ناپدید خواهیم شد و حشرات بر میگردند، چون آنها تنها ساختارهای بیعیب و نقصاند. كوستلر یک تئوری دارد که مغز بشر مثل سرطان است. هزاران هزار سال پیش، در مغز میمون اتفاقی افتاد. روی مغز کوچک بیعیب و نقصاش، مغز دیگری شروع کرد به تولید سلول، عین سرطان. این مغز جدید یک ساختار کاملاً دیوانه است که هیچ ربطی به هیچ موجود دیگری توی طبیعت ندارد. و روابط بین مغز جدید و قدیمی افتضاح است. برای همین بشر از این مغز سرطانی رنج میبرد، از این چیز عظیم و بی فایدهای که به اجبار دنبال خودمان میکشیم و روی مغز کوچکی قرار گرفته که برای نیازهای اولیه و کارهای ساده لازم داشتیم. از این فرضیه خوشم میآید. شاید درست نباشد ولی برای من خیلی قابل ترحم است چون من نسبت به آیندهی بشـر بـه طـرز وحشتناکی بدبینام. ولی در عین حال، فکر میکنم که زندگی دوست داشتنی است... (اینگمار برگمان/رو در رو با برگمان)
I’ve been a big fan of the Conversations with Filmmakers series from University Press of Mississippi for over 20 years now. This is another solid volume in the series. The final interview with Bergman at 84 is a particular treat as it mostly consists of his opinions regarding fellow filmmakers and movies. Bergman as critic is fascinating.
"Winter Light — suppose we discuss that now?... The film is closely connected with a particular piece of music: Stravinski's A Psalm Symphony. I heard it on the radio one morning during Easter, and it struck me I'd like to make a film about a solitary church on the plains of Uppland. Someone goes into the church, locks himself in, goes up to the altar, and says: 'God, I'm staying here until in one way or another You've proved to me You exist. This is going to be the end either of You or of me!' Originally the film was to have been about the days and nights lived through by this solitary person in the locked church, getting hungrier and hungrier, thirstier and thirstier, more and more expectant, more and more filled with his own experiences, his visions, his dreams, mixing up dream and reality, while he's involved in this strange, shadowy wrestling match with God. We were staying out on Toro, in the Stockholm archipelago. It was the first summer I'd had the sea all around me. I wandered about on the shore and went indoors and wrote, and went out again. The drama turned into something else; into something altogether tangible, something perfectly real, elementary and self-evident. The film is based on something I'd actually experienced. Something a clergyman up in Dalarna told me: the story of the suicide, the fisherman Persson. One day the clergyman had tried to talk to him; the next, Persson had hanged himself. For the clergyman it was a personal catastrophe. "
Mostly I really enjoyed the interviews anthologized in this book. However, sometimes the interviews bordered on redundant. The best interviews come from Vilgot Sjöman, and the worst come from interviewers with too much input. It is worth the read if you are interested in Bergman's film making, but a much better insight into his films can be found in The Magic Lantern.