Jump to ratings and reviews
Rate this book

میشائیل کلهاس و سه داستان دیگر

Rate this book
میشائیل کلهاس اسب‌فروش شرافتمندی است که زندگی آرامی ‌با خانواده‌اش دارد اما این آرامش دیری نمی‌پاید و ظلم بزرگی به او می‌شود. او که مردی عدالت‌خواه است درصدد گرفتن حق خود برمی‌آید اما در این راه ظلم‌بظلم های دیگری می‌بیند و پی به فساد دستگاه قضا می‌برد و زندگی‌اش به کلی دگرگون می‌شود. کلهاس شخصی حقیقی است و براساس یک روایت تاریخی کهن در قرن شانزدهم زندگی می‌کرده و این هاینریش فون کلایست است که با روایت شگفت‌انگیز خود، او را از دنیای واقعی وارد دنیای ادبیات کرده است.
میشائیل کلهاس بلندترین داستان این مجموعه است که نخستین بار در سال ۱۸۱۰ منتشر شد. سه داستان دیگر گنده‌پیر لوکارنو درباره‌ی پیرزنی مفلوک، زلزله در شیلی؛ حکایت دوعاشق و مارکوئیز فون اُ... قصه‌ی بیوه زنی رنج دیده، هستند. این آخری نخستین داستان فون کلایست است که آن را در بیست‌وهشت سالگی نوشته و با تحسین بسیار روبرو شده. او در این قصه‌ی کوتاه، داستان زنی را روایت می‌کند که نمی‌داند کی و به دست چه کسی باردار شده است.
میشائیل کلهاس اثری مهم در تاریخ ادبیات جهان است که نویسندگان بسیاری چون فرانتس کافکا و هرمان هسه آن را ستوده‌اند و دکتروف نویسنده‌ی امریکایی؛ رمان معروف خود رگتایم را تحت تاثیر این داستان نوشته و نام شخصیت اصلی داستانش را کلهاس واکر گذاشته است.

182 pages, Paperback

First published January 1, 1897

6 people are currently reading
130 people want to read

About the author

Heinrich von Kleist

1,024 books354 followers
The dramatist, writer, lyricist, and publicist Heinrich von Kleist was born in Frankfurt an der Oder in 1777. Upon his father's early death in 1788 when he was ten, he was sent to the house of the preacher S. Cartel and attended the French Gymnasium. In 1792, Kleist entered the guard regiment in Potsdam and took part in the Rhein campaign against France in 1796. Kleist voluntarily resigned from army service in 1799 and until 1800 studied philosophy, physics, mathematics, and political science at Viadrina University in Frankfurt an der Oder. He went to Berlin early in the year 1800 and penned his drama "Die Familie Ghonorez". Kleist, who tended to irrationalism and was often tormented by a longing for death, then lit out restlessly through Germany, France, and Switzerland.

After several physical and nervous breakdowns, in which he even burned the manuscript of one of his dramas, Heinrich von Kleist reentered the Prussian army in 1804, working in Berlin and Königsberg. There he wrote "Amphitryon" and "Penthesilea."

After being discharged in 1807, Kleist was apprehended on suspicion of being a spy. After this he went to Dresden, where he edited the art journal "Phoebus" with Adam Müller and completed the comedy "The Broken Pitcher" ("Der zerbrochene Krug") and the folk play "Katchen von Heilbronn" ("Das Käthchen von Heilbronn").

Back in Berlin, the one time Rousseau devotee had become a bitter opponent of Napoleon. In 1811, he finished "Prinz Friedrich von Homburg." Finding himself again in financial and personal difficulties, Heinrich von Kleist, together with his lover, the terminally ill Henriette Vogel, committed suicide near the Wannsee in Berlin in 1811.

[From http://www.heinrich-von-kleist.com/]

Ratings & Reviews

What do you think?
Rate this book

Friends & Following

Create a free account to discover what your friends think of this book!

Community Reviews

5 stars
22 (18%)
4 stars
41 (35%)
3 stars
37 (31%)
2 stars
13 (11%)
1 star
4 (3%)
Displaying 1 - 19 of 19 reviews
Profile Image for محمدقائم خانی.
258 reviews95 followers
September 18, 2021
.


کلهاس خطاب به لوتر می‌گوید: «من، مطرود کسی را می‌خوانم که حمایت قانون را از او دریغ داشته‌اند! چرا که من، در راه رشد پیشه‌ی صلح‌آمیزم به این حمایت احتیاج دارم. بسا پشتوانه‌ی قانون است که مرا، با هرآنچه دارم، به پناه اجتماع می‌کشاند. و کسی که این پشتوانه را از من دریغ می‌دارد، مرا به جمع وحوش بیابان می‌راند.»

.

همیشه بخشی از تجدد ایرانی بوده، که از دایره روایت ذهنی من دور مانده است. تجددی که با معصومیت و حسن نیت همراه است را، تا به حال با هیچ نظریه یا روایتی نتوانسته‌ام بفهمم. چطور تجدد و پاکی درون با هم جمع شده‌اند؟

شاید اولین روایتی که جرقه حل این معما را برایم زده، خواندن داستان بلند #مارکوئیز_فون_اُ نوشته کلایست بوده است.
در این داستان ما با زنی معصوم طرفیم که در جهانی سراسر ناپاکی، به دنبال «اثبات» داشته‌ی خویش است.
زن این داستان به پایانی خوش می‌رسد، اما متجددان ایرانی که می‌خواهند شریفی بزیند، سرنوشتی دیگر یافته‌اند و کسی پیدا نشده تا «داشته» آن‌ها را بر عهده بگیرد. شاید به این خاطر که متجددان ایرانی، جرأت این زن را نداشته‌اند. شاید گام اصلی همان شجاعت بی‌آبرویی است، که در سنت اعتراف مسیحی یافت می‌شود و آنها را نجات می‌دهد.
به نظرم، تا تجددِ سالم ایرانی زبان به اعتراف نگشاید، سرنوشتش تغییر نخواهد کرد.
البته یک کتاب در تاریخ تجدد ایرانی بر این اساس نوشته شده که نزدیکان من اسمش را بارها از من شنیده‌اند. اما متأسفانه حق آن کتاب ادا نشد. اگر در مورد آن کتاب صحبت می‌شد، و دیگرانی آن راه را ادامه می‌دادند، احتمالاً امروز سرنوشت بهتری پیش روی متجددان قرار می‌داشت.



دو جمله طلایی از داستان:

در کشوری که از حقم حراست نمی‌کنند، دوست ندارم بمانم. اگر قرار این است که لگد بخورم، همان بهتر که سگ باشم نه انسان!

ای دیوانگی، تو بر جهان حکومت می‌کنی و جایگاهت یک دهان زیبای زنانه است!


و یک جمله جالب از خود کلایست که روسو را با ایران پیوند داده:

«در میان مغان پارسی آیینی حاکم بوده است، گویای آن که برای انسان کاری خداپسندانه‌تر از آن نیست که زمینی بکارد، درختی بنشاند و فرزندی بپرورد. هیچ حقیقتی به این ژرفی به روح من راه نیافته است. من از دارایی خود هنوز ته‌مانده‌ای دارم که البته ناچیز است. با این حال می‌رسد، تا در سوئیس مزرعه‌ای بخرم و نان خود را از همین راه درآورم.»



Profile Image for Maryam.
182 reviews50 followers
June 15, 2017
این داستان میشائیل کلهاس را کافکا ده بار خوانده است
Profile Image for Mohammad Hanifeh.
334 reviews88 followers
June 16, 2018
کتاب را به خاطر نوشتهٔ پشت جلدش خواندم. بخشی از نامهٔ کافکا به فلیسه بائر:

«دیشب نامه‌ای برایت ننوشتم. چون غرق در مطالعهٔ میشائیل کلهاس بودم و دیروقت شد. (نمی‌دانم داستان آن را می‌دانی؟ اگر نمی‌دانی دست نگه دار؛ خودم آن را برایت خواهم خواند.) به‌جز بخش کوچکی که دو روز پیش خوانده بودم، باقی آن را در یک نشست خواندم؛ آن هم برای دهمین بار. این داستانی است که من به‌راستی با خلوص نیت در دست می‌گیرم.»


اما برای من خواندن کتاب در یک کلام، «ملال‌آور» بود! هیچ دوستش نداشتم. مترجم هم -که قبلاً ترجمهٔ خوبش از رنج‌های ورتر جوان را خوانده بودم- تمامِ تلاشش را کرده است که با جملات طولانی و عبارت‌های عجیب و غریب، خواندنِ کتاب را تا حد امکان سخت کند.
دو داستان اول را خواندم و دو داستانِ دیگر را نخواهم خواند. مجبورم‌ که نصفه رهاش کنم.
Profile Image for Arghavan.
91 reviews13 followers
August 15, 2024
کتاب با توضیحی درباره ی کلایست و آثارش به قلم «توماس مان» شروع می شود.
داستان ها به ترتیب از این قرارند:

-میشائیل کلهاس (Michael Kohlhaas)

-گنده پیر لوکارنو (Locarno Dilencisi)

-زلزله در شیلی (The Earthquake in Chile)

-مارکوئیز فون اُ... (The Marquise Of O)

دو نکته خیلی در این کتاب قابل توجه بود
۱. ترجمه ای ادبی با جمله بندی های طولانی که شاید خوشایند برخی باشد ولی برای من فقط خواندن کتاب را کند و سخت میکرد و چه بسا جملاتی را پس از چندین بار خواندن، متوجه می شدم.
۲. نحوه روایت داستان و چینش و به نتیجه رساندن اتفاقات توسط نویسنده که برایم حیرت انگیز و زیبا بود.

در حین مطالعه این ۴ داستان بارها با خودم گفتم چقدر عجیب که انتظار دارم آدم ها در موقعیت هایی که کتاب مطرح میکند رفتار خاصی را نشان دهند، و با رخداد یا عدم رخداد آنچه تصور میکردم شگفت زده میشدم چون به هر نحوی که بود، هر مرحله به درستی و زیبایی به مرحله بعدی پیوند می خورد و قابل درک میشد.
این کتاب بارها یادآور تلخی یا واقعیت زندگی بود.
پافشاری میشائیل کلهاس در برگرداندن حقی که از او زائل شده و بسته شدن هر دری که به آن کوبیده بود. این فرد از ظلم و زوری که به او وارد شد که عمیقا محسوس بود، به این سرنوشت دچار شد. من نیز از این ظلم می جوشیدم.
داستان دوم تکان دهنده بود، افراد آنچه را می کارند درو میکنند.
داستان زلزله در شیلی خشمگینم کرد. گویی باری دیگر از آدمی ناامید شدم و گفتم چه انتظاری میخواستی داشته باشی؟
داستان آخر عجیب و غیرقابل درک بود. بخشش در چنین موقعیتی چطور ممکن است؟

جملات و حرف های تامل برانگیز کتاب هم بارها بازگو شده و زیبا بودند.

از این هنرمندی در چینش کلمات کنار هم ، هرچند که ترجمه بوده ولی با محتوای مشخص، لذت بردم.

امتیاز من ۳.۷۵ و سعی کردم بخاطر ترجمه از کتاب ستاره کم نکنم.
Profile Image for Negin Fotoohi.
74 reviews1 follower
July 28, 2024
کتاب را به پیشنهاد دوستی عزیز خوندم و جدای از خود داستان "میشائیل کلهاس" که من را در بخش‌هایی به یاد دادخواهی گل‌محمد کِلیدر می‌انداخت، به نظرم داستان "زلزله در شیلی" هم بسیار تکان دهنده و تاثیر گذار بود.
Profile Image for الهام مقدم راد.
54 reviews6 followers
December 13, 2020
آیا چیزی مهلک‌تر از این هست که سلیقه‌ها و انتخاب‌های دیگران بخواهند مسیر زندگی ما را مشخص کنند؟ پس چرا باید به واسطه‌ی آثار ادبی گوناگون به دیدن دنیاهای متفاوتی رفت که نویسندگان از منظر خود خلق کرده‌اند؟

این پرسشی شجاعانه است که خواندن و دل‌مشغولی با ادبیات را هدف گرفته است و هر بار از سمتی متفاوت خودش را نشانم می‌دهد. اما بسیار زیباست که «خواندن» همواره پاسخی غافلگیرکننده و رهایی‌بخش به این پرسش دارد.

خواندن در حیطه‌ی ادبیات فرایندی عمیق‌تر و پیچیده‌تر از «دیدن» است. خواندن با گشت‌و‌گذار و عزیمت از جهانی به جهانی دیگر توانایی برکَندن از خویش و پیوستن متهورانه به دیگری را به ما می‌دهد. این زیرورو شدن، همان قوّت و پرمایگی روح است که انسان برای تاب آوردن پیچیدگی‌ها و فراز و فرودهای زندگی به آن نیاز دارد. این همه علاوه بر لذّت بی‌حدی است که خواننده از زیبایی و گیرایی هنری متن می‌برد.

ادبیات آلمان در روزگار پرتلاطم اروپای اواخر قرن هجدهم که رو به مدرنیته داشت، چهره‌ای بی‌قرار و تابناک در خود دارد. هاینریش فون کلایست Heinrich von Kleist نویسنده‌ی نمایشنامه و نوول‌هایی که به واقع عجین شده با زندگی پر تب‌و‌تاب و طوفانی، اما کوتاه او هستند. به همت نیکوی محمود حدادی ترجمه‌ای خوب و قابل اتکا از چند داستان او توسط نشر ماهی در دسترس ما قرار گرفته است.

عنوان کتاب چاپ شده از نام «میشائیل کلهاس» گرفته شده است که بلندترین و به نظر من پرمایه‌ترین داستان کتاب است؛ چرا که با ظرافت و استادی تمام بن‌مایه‌هایی فلسفی از تقدیر انسانی که ناچار است از خود فراتر رود و سیاسی شود را با روایت خود درآمیخته است.

توماس مان سومین برنده‌ی آلمانی جایزه نوبل ادبیات، به مناسبت ترجمه و بازنشر آثار کلایست به زبان انگلیسی در نیمه‌ی قرن بیستم، جستاری در مورد زندگی و آثار او نوشته است که در ابتدای این کتاب آمده است. مطالعه‌ی آن کلید مناسبی برای ورود به دنیای هنرمند است. وی در این مقدمه کلایست را قیاس‌ناپذیر در حیطه‌ی روایت نامیده است و در هر حال بی‌همتا و بیرون از چارچوب هر چه سنت و سرمشق است. هم‌چنین کسی که پیوسته در کلنجار با «ناممکن» بوده است.

چنین توصیفی از نویسنده با شرحی مستند که از زندگی او آمده است، اشتیاقم برای خواندن را به مراتب افزون‌تر می‌کند؛ پس بی‌درنگ به سراغ نخستین داستان می‌روم.

میشائیل کلهاس ‌گویا پرآوازه‌ترین آن‌ها هم هست. روایت مردی شریف و درستکار و بی‌آزار که در عین حال بی‌آن که بخواهد به‌تدریج هراس‌انگیزترین چهره‌ی روزگار خود می‌شود. تجسمی از مفهوم آشکارشدن رذیلت و شر در پس پرده‌ی فضیلت. همین مفهوم در داستان البته با شیب ملایمی برای خواننده هم آشکار می‌شود:

«جهان بی‌شک از این مرد به نیکی یاد می‌کرد اگر که وی در دنبال کردن فضائل خود به راه افراط در نمی‌غلتید.»

این مهارت و توانایی روایت‌کننده است که مخاطب را با ابزارهای آشنای هنری به هیجان بیاورد، بدون این که موضع و قضاوت خود را آشکار کند. با این همه، هیجانی که کلایست بیدار می‌کند از این دست نیست. چیزی که او نوشته است به معنای واقعی نوول است. نوول در معنی لغوی به معنای خبری تازه، نو و بدیع است. هر قدر که در خواندن پیش می‌روم، تازه می‌فهمم که چرا کافکا گفته بود برای دهمین بار غرق در خواندنش شده و حتی نوشتن به فلیسه را برای شبی فراموش کرده بود. متن با تصویرسازی استادانه و از فراز نوشته شده است و باید بدون از دست دادن کلمه‌ای خوانده شود:

«کوتوال با نگاهی نیمبر جواب داد: بی‌مجوز اربابی هیچ اسب‌فروشی حق عبور از مرز را ندارد. اسب‌فروش اطمینان داد تا به حال هفده بار در زندگی‌اش بی‌چنین جوازی از مرز رد شده است و تمام قوانین اربابی مربوط به حرفه‌ی خود را می‌شناسد و چنین مطالبه‌ای قطعاً اشتباه است. از این بابت درخواست بررسی دوباره دارد و نیز این‌که محض راه دراز در پیش رویش، بیش از این بیهوده در این‌جا معطلش نکنند. اما کوتوال گفت که بار هجدهم قسر در نمی‌رود. این حکم تازه صادر شده است و او باید همین‌جا این جواز را تهیه کند و یا برگردد به همان‌جا که بود.»

چیزی که کلایست در داستان خود می‌گوید، به‌راستی خبری نو و ناشنیده است و هیجانی که از خواندن آن به دست می‌دهد، چیزی عجیب و غیرمنتظره است. حسی آمیخته با نگرانی و وحشت! گویی با چیزی خوف‌انگیز مواجه شده‌ای که حتی محاسبات خلقت و آفرینش هم در آن دچار خطایی ناگزیر شده است. آشفتگی احساس، اسب‌فروش نجیب و بی‌مدعا و درستکار را یک‌ تنه به برپا داشتن نظم و عدالت وا می‌دارد. در این مسیر او به جنایت‌کاری تبدیل می‌شود که می‌خواهد نظم را حتی اگر شده با قیمتی گزاف بر فراز پشته‌ای از اجساد و ویرانی‌ها بنا کند.

این‌جا به‌‌روشنی قدرت کلایست در به‌کارگیری ادبیات برای بیان منظری از حقیقت را می‌توان دید. در روایت او گویی همه تصویرها و اندیشه‌های قطعی و نهایی درباره‌ی عقلانیت و فضیلت و انسان و جهان، با خاک یکسان شده است. خِرَد، آن هم در زمانه‌ی روشنگری خوش‌بینانه‌ی اروپا و جوانه زدن مدرنیته دچار گسستی مهیب شده است و پرداختن به همین مفهوم به تنهایی چیزی پیشروتر از زمانه‌ی اوست. شاید به همین علت کلایست در طبقه‌بندی متعارف کلاسیک یا رمانتیک زمان خود نمی‌گنجید.

به این ترتیب واژه‌ها و تصویرها بی‌وقفه درون ما به کار می‌افتند و ذهن را کنده‌کاری می‌کنند. آن‌ها به جان ما می‌افتند و نوری بر پهنه‌ی فهم ما می‌اندازند یا دست کم تاریکی‌های فهم ما نسبت به انسان خردمند را کم‌تر می‌کنند. از خود می‌پرسم این همان انسانی است که امروز هم هست؟ این ماییم، زمانی که با خواست حقیرانه‌ی خود برای کسب لذت، قدرت، ثروت و محبوبیت و هر آن‌چه که حق خود می‌دانیم، انسانیت خودمان را بی‌اختیار و از سر ناخودآگاهی یا تعصب واگذار می‌کنیم.

به قول ویرجینیا وولف برای دریافت کردن و فهمیدن تمام هرچیزی که یک متن در خود دارد باید جسارت تخیل کردن هم داشت و به این اندیشید که آن‌چه که خواندم چه نسبتی با حالا و این‌جا دارد؟ این، همان گسترش دادن دایره‌ی امکانات ذهن ماست که با خواندن ممکن می‌شود. کتاب کلایست به‌راستی بازتاب دقیق چیزهایی است که نبوغ انسانی با الهامی کم و بیش به سامان پدید آورده است، هم جسارت تخیل با خود می‌آورد و هم اندیشیدن به اکنون و جایی که ایستاده‌ایم. یعنی خاورمیانه‌ی قرن بیست و یکم.

قهرمان او در داستانِ کلهاس، فردی کم‌‌وبیش متفاوت از شورش‌کنندگان عادی و راهزنان جوانمرد و خیزش‌های دهقانی انتقام‌جویانه است. جالب است که در نگاه این قهرمان، قانون اولین خشت بنای جامعه محسوب می‌شود. قانون برای کلهاس چیزی بیش از مصلحت و قراردادی اجتماعی برای حفاظت از نظم جامعه است و حتی به عنوان چکیده‌ی وجدان و عقل بشری حرمت و تقدس بالایی هم دارد.

به همین علت کلهاس حتی در اوج مبارزه‌ی خود با ظلم حاکم و بی‌عدالتی روا شده به خودش دنبال مشروعیت و اخلاقی بودن عمل خود است. از نظر او دولت باید پاسدار حقوق افراد باشد و اگر در وظایف خود کوتاهی کرد، در واقع به فرد اجازه می‌دهد با زور بازوی خودش حقش را بگیرد. اما لغزش در مسیر همیشه در کمین انسان بوده و ممکن است. پس در همین حق‌ستانی موجه و مشروع فرد، در چشم‌انداز بستری عمومی به ناگاه حقوق کسان دیگری پایمال شده و از بین می‌رود.

یعنی طبیعت خودکامگی بی‌حد و مرز خود را به رخ انسان می‌کشد و حتی حق‌خواهی به شکل افراطی او را در عرصه‌ی اخلاق، فراتر از حریفان فاسدش می‌برد. کلهاس همه چیز را پای ایمانش به عدالت قربانی می‌کند. پاسدار قانون خود قاتل قانون می‌شود و با استقبال از کیفر خود سرانجام شهید حق‌خواهی خود می‌شود. داستان کلایست ما را وا می‌دارد بپرسیم، آیا این کار ضروری است؟ حاصل پرسیدن، تردید و نقد نگاه بنیادگرایانه به هرچیزی حتی به عدالت آرمانی است.

این برخورد بین خصلت‌ها و سرشت‌های واقعیت انسانی درخشان‌ترین نقطه‌ی روایت کلهاس است. جالب است که در روایت او مذهب حتی در قامت اصلاح‌گرانه‌ی لوتری با نظم سیاسی و قضایی حاکم کمال همکاری را دارد و حتی پشتیبان آن است. صحنه‌های برخورد و مباحثه‌ی کلهاس با شخصیت متجسم مسیحیت که از اتفاق نامش هم دکتر مارتین لوتر است، به نظرم فرازهایی بسیار خواندنی از کار در آمده است. زبان کلایست به قدری دقیق و باریک‌بینانه است که تک‌تک جمله‌ها را باید با وسواس خواند:

«در این شرایط دکتر مارتین لوتر بر آن شد کلهاس را به یاری سخنانی تسلی‌جویانه و به پشتوانه‌ی حرمتی که مقامش در جهان ارزانی‌اش می‌کرد، دوباره به نظم انسانی برگرداند... پس دستور داد اعلامیه‌ای با این مضمون خطاب به او در همه شهرها و روستاهای این امیر‌نشین به دیوارها بزنند:

کلهاس! ای تویی که دعوا داری فرستاده شدی تا شمشیر عدالت را به دست بگیری، این چه گستاخی است، ای بی‌شرم! که در غلبه‌ی اندیشه‌ای ضاله و احساساتی کور، تویی که نفحه‌ی بی‌عدالتی همه‌ی وجودت را از سر تا پا انباشته است، به آن دست می‌زنی؟ در حالی که امیر کشور تو، حق تو را از تو که زیردست اویی دریغ داشت، در نزاع بر سر زخارفی پوچ قیام می‌کنی ای خبیث نابکار و با شمشیر و آتش به اجتماع صلح‌آمیزی حمله می‌آوری که زیر چتر حمایت او زندگی می‌کند!

گمان می‌کنی ای گناه‌پیشه که در روز موعود می‌توانی در پیشگاه خداوند سر بلند کنی؟

- جنگی که من با اجتماع می‌کنم، گناه و جنایت تا آن زمانی شمرده می‌شود که از این اجتماع چنان که شما به من یقین داده‌اید طرد نشده بودم.

لوتر فریاد زد: طرد؟ کدام فکر ضاله‌ای ذهن تو را تسخیر کرده است؟ چه کسی تو را از ساحت جامعه‌ای که در آن زندگی می‌کنی طرد کرده؟

کلهاس در حالی که دست درهم می‌فشرد گفت: من مطرود، کسی را می‌خوانم که حمایت قانون را از او دریغ کرده باشند. چرا که من در رشدِ پیشه‌ی صلح‌آمیزم به این حمایت احتیاج دارم. با پشتوانه‌ی قانون است که مرا با آن چه دارم، به پناه اجتماع می‌کشاند و کسی که این پشتوانه را از من دریغ می‌کند، مرا به جمع وحوش بیایان می‌راند.»

داستان‌های دیگر کلایست در این کتاب با عناوین «زلزله در شیلی»، «گنده‌ پیر لوکارنو» و «مارکوئیز فون اُ» جهان هماهنگی را که ادبیات کلاسیک آرزو می‌کرد و می‌کوشید در آثار خود بپرورد، از هم‌گسیخته و آشفته نشان می‌دهند. به نظر می‌آید اگر در روایت‌های او برخورد میان فرد و مناسبات حاکم اجتماعی یا آرمان و واقعیت، برخوردی ناسازگار است به شرایط اجتماعی و تاریخی روزگار او هم برمی‌گردد. به واقع او عصاره‌ی زندگی خود و اندیشه‌ای فراتر از زمانه‌‌اش را در اثرش چکانده و رفته است.

در داستان‌های کوتاه‌تر نیز همین برخورد صاعقه‌وار و حیرت ناشی از آن را با تمام وجود حس می‌کنیم. جهانی که در معرض ویران‌گری تعصب است و عشق در چنبره‌ی ملاحظات اجتماعی گرفتار است و تبدیل به پیوندی مصلحتی شده است، هرج و مرج طبیعت هم ناگهان از راه می‌رسد و زندگی انسان را در خود می‌پیچد. قهرمان‌های کلایست انسان‌هایی هستند با ویژگی‌های زیاده انسانی.

در واقع جذابیتی که در روایت‌های کلایست وجود دارد، ناشی از این است که فرد از یک سو با بینشی خوش‌بینانه به آرمان‌ها چشم می‌دوزد و برای آن‌ها تا پای جان می‌رود و از سوی دیگر واقعیتی پر از جزئیات و دقیق چنان استادانه طراحی شده است که ضربه‌های حادثه را مثل آواری بر سر شخصیت اصلی فرو می‌بارد. اما تمام حرف نه آن خوش‌بینی ساده‌نگرانه است و نه این تاریک‌اندیشی منتهی به پوچی. بلکه نمایش نوعی گم‌گشتگی و حیرت و بی‌پناهی انسان است که در نظام دست‌ساخته‌ی بوروکراتیک‌اش گرفتار می‌شود. دوباره کافکا در ذهنم ظاهر می‌شود.

خبر خوب این‌که درون‌مایه‌ی داستان، در نهایت به هر گونه مطلق‌گرایی و تمامیت‌خواهی وابسته به آرمان شک می‌کند. این شک انسانی دست‌مایه‌ی طنزی دلنشین در پایان روایت‌ها هم می‌شود.

در نگاه کلایست انسان اگر چه از درک حقیقت ناتوان است، به جبران این نقصان توان دیگری در او سر برمی‌دارد که ذاتی اوست و حقیقت را به مانند رویا و گمان انسانی خوابگرد در ناخودآگاه او به تجلی درمی‌آورد. در روایت‌های وی برای انسان، گریزی از این رویا نیست. خواننده چرخه‌ی جنایت‌و‌مکافات و تنهایی خود را در جهان می‌نگرد و در نهایت باز هم پناهگاهی جز خود ندارد.

اما زبان و متن روایت‌ها به گونه‌ای تودرتو است که تمرکزی خاص از خواننده می‌خواهد و مترجم به گفته‌ی خود تلاش کرده است، لحن او را که بخشی از ابزار بیان هنری نویسنده و درخور محتوا و یگانه هم هست، حین ترجمه کردن متن نگه دارد. لحن خاصی که حتی کافی نیست آن را لحنی تاریخی بنامیم. به نظر توماس مان اگر مترجمی شجاع به سمت او بیاید و توفیقی نصفه‌نیمه هم در انتقال زبانش بیابد؛ باید کارش را ستایش‌انگیز دانست. اگر موضوع داستان‌ها چالش برانگیزند، زبان و شیوه‌ی روایت‌شان هم کمتر از آن چالش‌جو نیست.

اگر چه کلایست اقبالی نداشت که معاصرانش مثل گوته و شیلر با نوشته‌هایش تفاهم چندانی داشته باشند و به او اعتنا کنند؛ اما چیزی که به‌راستی گوهری در خود داشته باشد؛ حتی اگر آفریننده‌اش را هم نومید کند و سال‌ها پنهان و دور از چشم بماند، سرانجام نسلی خواهد یافت که ارزش آن را تشخیص دهند. او در حالی که تقدیرش این نبود که درخشندگی ادبی و هنری کار‌هایش را در زمان زنده بودنش ببیند، با شتاب عرصه‌های دیگر را هم آزمود؛ سیاست و حتی نظامی‌گری. جایی به نامزدش نوشت:«باید کاری کنم که حکومت از من می‌خواهد. بدون این‌که در درستی آن چه از من خواسته شده چون‌و‌چرایی بکنم. باید برای اهداف مبهم چنین حکومتی صرفاً یک ابزار باشم و من قادر به چنین کاری نیستم.» عاقبت پس از ناکام ماندن تلاش‌های بسیارش برای ورود و پذیرفته شدن در سطوح نخبگان ادبی هم‌عصرش، حتی نتوانست بر رنج ناشی از کمال‌گرایی هنری خودش غلبه کند؛ به زندگی‌اش پایان داد و به خواهرش نوشت: «حقیقت آن است که روی زمین از هیچ چیز، کمکی برای من برنمی‌آید.»

در این اشتیاق جنون‌آمیز و خشم خودخورانه‌ی نویسنده نسبت به معاصرانش که او را نادیده می‌گیرند، البته مضحکه‌ای غریب و نام‌جویانه هم به چشم می‌خورد که به روح او آسیب می‌رساند و عاقبت او نمی‌تواند از طغیان دوران جوانی خود عبور کند.

هر چه هست آثار او به ��ایستگی می‌تواند از گنجینه‌های ادبیات آلمان و جهان باشد. چنین دریافتی از کتاب برای من شاید مقوله‌ای ناخودآگاه باشد. اما این یکی از کتاب‌هایی است که پس از خواندن مرا رها نمی‌کند و بدون آن که اراده کنم ناخودآگاه به سمتم برمی‌گردد و به مثابه‌ی چیزی شناور، در مکانی متفاوت از ذهنم جای می‌گیرد
Profile Image for Mohammad Ali Shamekhi.
1,096 reviews312 followers
January 17, 2015
این کتاب را دوست داشتم به خاطر موضوعش. در این کتاب چند داستان از فون کلایست نویسنده ی آلمانی رومانتیک قرن 18 آمده است. داستان اصلی و طولانی میشائیل کلهاس نام دارد.
داستان پیرامون مردی است که برای جبران بی عدالتی ای که بر سرش رفته و ه��چنین تبعات پیگیری شکایت خود پیرامون این بی عدالتی - من جمله مرگ همسرش - دست به شمشیر می برد و به آتش زدن شهرها می پردازد. سرانجام با وساطت مارتین لوتر به او قول داده می شود که شکایتش بررسی گردد و در پایان هم پس از دادن حقش به جرم بر هم زدن نظم به اعدام محکوم می شود. این مرد نیز با رضایت از گرفتن حقش کیفر خود را می پذیرد و سرانجام نیز سرش از تن جدا می شود.
آنچه برای من جذاب بود مبارزه برای گرفتن حق همراه با پذیرفتن تبعات آن است. نوعی مبارزه ی تقدیرگرا.

اما جدای از این مباحث ترجمه ی این کتاب به شدت جانکاه و دردآور است. سرعت خواندن به شدت پایین است و دلیل آن میل مترجم است که اسلوب آلمانی را در فارسی حفظ کند...
61 reviews4 followers
October 29, 2019
وقتی می‌توانی داستانی به اندازه‌ی ۵۰۰ صفحه را در ۹۰ صفحه خلاصه کنی!!
نامت می‌شود هاینریش فون کلایست
Profile Image for Mahmood666.
111 reviews101 followers
May 14, 2012
تا نیمه های کتاب داستان بسیار خوب پیش میره و از اون بالاتر تکنیک بسیار جالب اونه حتی میشه گفت تا چند صفحه پایانی نویسنده از افتادن در دام رمانتیسم(سبک رایج اکثر اثار ادبی قرن 19 المان)دور مونده.اما در پایان یه دفعه چنان رمانتیک میشه که من یه دفعه کتاب رو بستم و به خودم گفتم:واقعا حیف از چنین روایت و تکنیکی که این طوری ابکی بشه.پایان کتا ب خیلی نامنسجم و الکیه.کاش مثل خیلی از شاهکارها ی دیگه ادبیات المان (مثل رمانهای کافکا و مرد بدون قابلیت و فلیکس کرول)این اثر هم نیمه تموم میموند یا حداقل 10 صفحه اخرش نوشته نمیشد.
Profile Image for Ashkan Darouni.
54 reviews3 followers
September 22, 2021
داستان نخست مقداری سخت خوان هست؛ دو داستان بعدی روان تر هست. آقای حدادی به سبک تاریخی داستان اول رو ترجمه کردن؛ شاه ماهیِ مترجمان معاصر هستن واقعا
Profile Image for Nima Oshary.
32 reviews
September 5, 2024
میشائیل کُلهاس و سه داستان دیگر
تالیف هاینریش فون کلایست
کافکا در نامه یکی از دوستانش اینطوری مینویسه : " دیشب غرق در مطالعه میشاییل کلهاس بودم . به جز بخش کوچکی که دو روز پیش خوانده بودم ، باقی آن را در یک نشست خواندم ، آن هم برای دهمین بار . این داستانی است که من به راستی با خلوص نیت در دست می گیرم . "
فون کلایست از جمله نویسندگانی هست که اگر میشاییل کلهاس اش رو بخونید مسلما سراغ دیگر آثارش هم میروید . نثر پخته ، دقت نظر ، تحلیل مسائل و توجه به جزئیات از نمونه های بارز کتاب های فون کلایست هست
من چون رشته حقوق هم خوندم این کتاب طوری دیگری بهم چسبید و تحلیل های حقوقی که در داستان شده بود برام خیلی جالب بود
من واقعا از خوندن این کتاب لذت بردم . و فون کلایست به یکی از
نویسندگان محبوبم تبدیل شد و مسلما آثار دیگه این نویسنده رو هم میخونم .
نظری به ترجمه : در مورد نظریه فرم در ترجمه دو دیدگاه هست . یک دیدگاه عنوان میکنه که فرم متن اصلی باید به متن فارسی یا هر زبان دیگه ای منتقل بشه . دیدگاه دیگه عنوان میکنه که نیازی نیست فرم زبان اصلی به زبان مقصد منتقل بشه و مترجم میتونه فرم خودشو رو خلق کنه .
در مورد ترجمه این کتاب ، مترجم به نظریه اول پایبند بوده و سعی کرده فرم اصلی رو به زبان فارسی منتقل کنه که خوب هم از پس این کار بر اومده ولی این پایبند بودن موجب شده خوندن کتاب خیلی سخت بشه طوری که من ۱۰۰ صفحه رو توی ۳ روز تونستم بخونم . به نظرم مترجم میتونست از نظریه دوم پیروی کنه و ترجم خوش خوان تری به دست بده .
پی نوشت : به دلیل ارادتی که به فون کلایست پیدا کردم عکسش رو هم در اسلاید دوم میزارم
Profile Image for Mahtab Afsharzadeh.
5 reviews1 follower
July 24, 2025
۱- (به نظر من)داستان ها پرکشش و هیجانی بودند با اینکه سبک ترجمه کمی خواندن متن را مشکل کرده.
۲-با این حال برخلاف نثر متکلف و ترجمه پیچیده، مفهوم و مقصود داستان ها خیلی واضح و بدون پیچیدگی بیان شده است.
Profile Image for Roozbeh Gezerseh.
19 reviews5 followers
February 10, 2024
داستان میشاییل کلهاس داستان اسب‌فروشی‌ست که به‌دنبال عدالت تا خودِ جهنم می‌رود.
داستان ظلم است و عمله‌ی ظلم که بدتر است، داستان آتش و خون و خاکستر. داستان ناحق‌هایی دست به دست هم داده و حق‌هایی تنها مانده... اما چه باک!
میشاییل کلهاس داستانی از دیروزهاست، که در دیروزها نمی‌ماند.
اما این که تا کجا با اسب‌فروش‌مان همراه و هم‌دل هستیم شاید دیگر داستانِ ما باشد، نه مردی از امیرنشین براندنبورگ.
- - -
صد و شصت و پنج سال بعد، دکتروف در رگتایم، میشاییل کلهاسِ براندنبورگیِ دنیای کهنه را در لباسِ کلهاس-واکر نیویورکی - این‌بار به‌جای اسب، سوار بر فورد خوشگلش - به دنیای نو کشاند تا نشان بدهد که این تنها داستانی قرن نوزدهمی و بی‌ربط به زمان و مکان ما نیست. (که البته ماجرای خود میشاییل کلهاس هم در قرن شانزدهم می‌گذرد!)
- - -
این کتاب سه داستان دیگر هم از هاینریش فون‌کلایست دارد، یکی از یکی بهتر با ترجمه‌ی عالی محمود حدادی.
- - -
لوتر با وراندازِ او فریاد زد: طرد؟ کدام فکر ضاله‌ای ذهن تو را تسخیر کرده؟! از آن زمان که نظام جوامع برقرارند، کو یک مورد که کسی، خواهی هرکه باشد، از این نظام طرد شده باشد؟
کلهاس درحالی که دست در هم می‌فشرد گفت: من، مطرود کسی را می‌خوانم که حمایتِ قانون را از او دریغ داشته‌اند! چرا که من در راهِ رشدِ پیشه‌ی صلح‌آمیزم به این حمایت احتیاج دارم. بسا پشتوانه‌ی قانون است که مرا، با هرآن‌چه دارم، به پناهِ اجتماع می‌کشاند. و کسی که این پشتوانه را از من دریغ می‌دارد، مرا به جمع وحوشِ بیابان می‌راند. آیا چه‌گونه می‌خواهید انکار کنید که هم‌او هم آن گرزی را به دست من می‌دهد که حافظ من است.
(ص 53)
Profile Image for Z Nayebi.
29 reviews17 followers
June 24, 2015
مقدمه کتاب در حد زیادی شوق برانگیز است. وقتی که کلایست را در دو حیطه ی نمایشنامه نویسی و روایت قیاس ناپذیر می داند و این طور توصیفش می کند: " در همه حال بی همتا، بیرون از چارچوب هرچه سنت و سرمشق، و در نثار توان خود بر سر پرداخت موضوعاتی شگفت تا به حد جنون و آسمیگی بی پروا، همزمان عمیق غمگین، با توقعاتی از خود، که فرسوده اش می کردند. پیوسته در کلنجار با ناممکن، هردم دستخوش بیماری هایی روان زاد، و مقدر به مرگی زود هنگام."
با این حال خود داستان ها لااقل برای من، نیاز به فکر بیشتری دارد. هولناک ترین رویداد های داستان را مثل گزارش با ساده ترین جملات و بدون هیچ مقدمه ای بیان می کرد و چشم های خواننده را - که من باشم- گرد!سرعت داستان بعضی جاها آنقدر بالا بود که به نظرم بیشتر شبیه یک طرح می آمد تا یک داستان پخته شده. با این حال کتاب مرا دنبال خودش می کشاند. خلاصه، با توجه به تعاریفی که از کتاب شنیده بودم، هنوز نمی توانم قضاوت درستی در موردش داشته باشم.

علاوه بر همه ی این ها، کتاب پر بود از جملات طولانی و تو در تو. پیچیدگی متن خیلی از جاهااز روان نبودن قلم مترجم به نظر می آمد تا سبک نویسنده، با این حال چون رنج های ورتر جوان را از همین مترجم خوانده بودم، باید در این گزاره ام هم شک کنم.

رونوشت به اهل فن که بخوانند و نظرشان را بگویند.
67 reviews15 followers
August 28, 2015
نثر ترجمه خیلی خوب بود. در بین داستان ها هم با اختلاف زیادی میشائیل کلهاس را بیشتر از همه پسند کردم. کلاسیک، و در عین حال یاغی بود. با وجود سرعت بالای وقایع، ظرافت های زیادی در داستان به کار برده بود و جزءبه جزء داستان (به جز بخش کولی البته) آنقدر قابل درک بود و نزدیک به اوضاع ایران، که انگار نه انگار کتاب سه قرن پیش نوشته شده
Profile Image for Marzieh rasouli.
18 reviews208 followers
December 11, 2011
قصه‌ها مثل سیل راه افتادن و بافشار کوبیده شدن بهم
Profile Image for Sina.
48 reviews
March 22, 2018
بارقه‌هاى فضاى كافكايى كه توى داستان‌ها ديده مى شد.
Displaying 1 - 19 of 19 reviews

Can't find what you're looking for?

Get help and learn more about the design.