اين هيولا تو را دوست دارد يک رمانِ غافلگيرکننده است. ليلی مجيدی نويسندهی جوان اين رمان از زنی نوشته که در خانهای کوچک دچارِ ماجراهايی بزرگ میشود. زنی که تنهايش گذاشتهاند و حالا او میخواهد در لابهلای روزمرگیاش اميدی برای زندگی بيابد. اين رمان با مشیای رئاليستی نوشتهشده و نويسندهاش با نگاهی دقيق به کوچهها و آدمهای ريز و درشتِ پيرامونش نگاه کرده است. برای همين است که قهرمانِ او چيزهايی را میبيند که شايد در نگاهی عادی به چشم نيايند. ليلی مجيدی داستانِ يک زنِ تنهاگذاشتهشده را نوشته که میخواهد سرنوشتش را عوض کند. او نه مظلوم است، نه قهرمان، فقط دنيا با او خوب تا نکرده است. او بايد خانهای از آنِ خود داشته باشد، اتاقی از آنِ خويش و وقتی باران میبارد تازه فاجعه آغاز میشود…
آدم سخت... آدم سخت جوری است که نمی توانی مدام براش خرگوش از کلاه بیرون بیاوری، چون او بهترین و حسابی ترین آدم روی زمین است، یا لااقل تو اینجوری فکر میکنی. چون او تمام فوت و فن این کار را می داند. از طرفی خیلی وقتها دیدن شعبده بازی تو به نظرش بی معناست. هیچ احساسی بهش نمیدهد. مجبوری هی توی نقش باشی براش. برای اینکه توی دستهات نگهش داری، باید جوری رفتار کنی که بخواهد. که بدش نیاید لااقل. مجبوری هی بدوی. هی بدوی تا ازش عقب نمانی. اما ماجرا این جاست که یک جایی، نفست می بُرد دیگر. چه قدر میشود دوید مگر؟
حرف از خداحافظی زدن آسان است. باور کردن است، خداحافظی است که کار را سخت می کند. اگر باور نکنی رفتن آدم ها را، اگر باور نکنی این "خداحافظ " ای که می گویند، واقعی است، هزاری هم که بگویند "خداحافظ "، هستند، تمام نمی شوند. با وجود جای خالی شان که قرار است تا همیشه بماند.
حرف از خداحافظی زدن آسان است. باور کردن خداحافظی است که کار را سخت میکند. اگر باور نکنی رفتن آدمها را، اگر باور نکنی این «خداحافظ»ای که میگویند، واقعی است، هزاری هم که بگویند «خداحافظ»، هستند، تمام نمیشوند، با وجود جای خالیشان که قرار است تا همیشه بماند.
خیلی زیبا و قشنگ بود...فضایی از سردرگمی و خشم که تو تکتک لحظه های کتاب حس میشد...اون حس کلافگی و سنگینی و بدبختی دائما تکرار میشد...در بین چندتا شک و دروغی که نویسنده تو داستان اورده بود یکیش تا صفحات اخر باقی موند و شخصیت های داستات حول اون دروغ شکل گرفتن...شهر بارونی و دریای مواج و حال و هوای شمال و بوی نارنج تو کل داستان وجود داشت. غم خاطرات عشق از دست رفته. غم از دست دادن دوباره یه عشق قدیمی و خداحافظی یه طرفه.همه اینا تو همچین فضایی شکل گرفت و منو با خودش همراه کرد. شخصیت سازی های قوی که هرکدوم به مرور بیشتر شکل میگرفتن و سیاهی و سفیدی هاشون معلوم میشد. و بین همه اینا یه دختر بچه کوجیک ساکتی که مثل شبح همه جا وجود داره و یهلخشی از ذهنت نگرانشه دائم که بین این سختی ها و شلوغیا طوریش نشه. عالی بود این کتاب و بسیار قوی. کاش خانم لیلی مجیدی کتاب دیگه ای هم نوشته بودن.
از خوندنش لذت بردم ولی وقتی تمومش کردم یجورایی ناامید بودم. نه اون جنس ناامیدی که وقتی پایان داستانو دوست نداری میگیری حس میکنی. از کل روند داستان ناامید بودم. انگار توقع بیشتری ازش داشتم. پشت جلد نوشته “یک رمان غافلگیر کننده” و کل داستان منتظر بودم غافلگیر شم، نمیشه گفت داستان هیچ غافلگیری نداشت ولی خب راضیم نکرد. تنها اتفاق هیجان انگیز اخر داستان افتاد اونم بنظرم اونطوری ک باید و شاید روایت نشده بود و کل هیجان ماجرا به جونم ننشست . درمجموع روند داستان کسل کننده بود و همه چیز روی “gossip “ و حرف مردم میچرخید. ولی خب یجورایی ازش لذت میبردم چون فک میکردم از توی همه ی این حرفای تکراری و صداها قراره ب یه چیز تکان دهنده توی گذشته برسیم که اشتباه میکردم.