شاهکارهای ادبیات فارسی جلد 01 - یوسف و زلیخا از تفسیر فارسی تربت جام ؛ عتیق بن محمد سورآبادی؛ تهران، امیرکبیر، 1335؛ چاپ پنجم 1345، 74 ص، چاپ ششم 1352؛ چاپ نهم 1365؛ موضوع: داستان یوسف پیامبر و زلیخا از تفسیر فارسی تربت جام قرن ششم هجری قرن 13 م
دوستانِ گرانقدر، بدونِ شک بسیاری از شما عزیزان، از داستانِ یوسف و زلیخا آگاهید.. نه تنها ما ایرانیان، بلکه بسیاری از مردمان سرزمینهای دیگر، داستانهای افسانه ایه بسیار زیادی داشته اند.. ولی دقت کنید که خودشان نیز قبول دارند که همگی داستان بوده و بس.. ولی وقتی عده ای بیخرد، بر این موضوع پافشاری دارند که یک داستان، واقعیت بوده و در کتاب های دینی خود از آن نام میبرند.. این دیگر دور از شعور و خرد و انسانیت است.... جالب است که اگر امروزه به یک کودک بگویید که برادرانِ یوسف، او را در چاه انداختند و سپس گرگی را به پدرشان یعقوب نشان دادند و گفتند که این گرگ برادرِ ما را خورده است و یعقوب گرگ را فرا خواند و با گرگ سخن گفت و از او پرس و جو کرد و گرگ گفت: معاذ الله، یا نبی الله!!!! به عزتِ آن خدای که ترا بیافرید و نبوت داد، من فرزندِ تو را نخورده ام و ندیده ام و نه از وی خبر دارم.. من خود در این ناحیه غریبم، اکنون اینجا افتاده ام به راه گذری!!! هرگز ما پیرامونِ هیچ پیغمبری نگردیم، مگر به تبرک!! ........... بله عزیزانم، داستانِ یوسف و زلخیا به اینجا که برسد، کودک با پشتِ دست یک سیلی جانانه ای به شما زده و میگوید: اگر یک داستان آموزنده و یا علمی بلد نیستی، حداقل یک داستانِ خنده دار تعریف کن.. این چه خزعبلاتیست که میگویی؟؟!!! و اگر داستان را ادامه بدهید و بگویید که گرگ از استانِ گرگان سفر کرده و به کنعان رفته و از آنجا قرار است به مصر برود تا عزیزی را ملاقات کند و از آنجا آقا گرگه یکراست به بهشت برود!!! اینجاست که کودکِ بیچاره سر به بیابان میگذارد و فریاد میزند که بخداااا سوگند که به خدایِ شما موهوم پرستان و یاوه سرایان ایمان آوردم.. ولی دست از سرِ من بردارید... من همان گرگ در داستان شنگول و منگول را بیشتر از گرگ در داستان یوسف درک میکنم .. من همان داستان ها را بیشتر باور دارم تا داستانهای احمقانه دینی و مذهبی که به آن باور و ایمان دارید... چراکه من به شنگول و منگول و حبه انگور باور و ایمان ندارم.. ولی کتب دینی شما سرشار از داستانهای کودکانه است که آنها را میپرستید و بخاطرشان خون میریزید *************************** دوستان عزیزم، جالب است که بین علما (منظور دینفروشان نادان است) اختلاف است.. عده ای گویند که یوسف را در مسیرِ کنعان به مصر به تعدادِ هفده سکه فروختند و عده ای دیگر گویند: خیر.. به بیست سکه فروختند، ولی وزنِ آن بیست سکه به مقدارِ هفده سکه بوده است!!!! خودتان ببینید ما با چه فریبکاران و جرثومه های فسادی سر و کار داریم غلامِ سیاهی با لگد به یوسف سرِ مزارِ مادرش ضربه زد.. یوسف خونین شد وگریه کرد... فرشتگانِ عالم همه به خاطرِ یوسف، گریه و زاری کردند.. جبرئیل به سرعت به پایین آمد که اِی یوسف، تو را به خدا سوگند دیگر گریه نکن و فرشتگان را اینچنین به گریه نینداز ( عجیب است که مراجع دینی میگویند که فرشتگان احساس ندارند) بعد جبرئیل بالهایش را به زمین کشید.. چنان گرد و غباری تمامِ جهان را فرا گرفت که از ایران و مصر و اسرائیل گرفته تا اروپا و آمریکای جنوبی و اسکاندیناوی، همه و همه در تاریکی فرو رفت.. این عذاب بر جهانیان به خاطرِ آن لگد به یوسف بود!!! و عجب این داستان ها به جان و دلِ مؤمنان نفوذ کرده و بر این داستانها ایمانِ راسخ دارند و به راستی که حق دارند که چنین ایمانی راسخ در وجودشان فوران میکند.. ما سنگی بر قلب و خردمان قرار گرفته که نمیتوانیم چنین داستانهایِ حقیقی و راستین را باور کنیم نکته بسیار جالبِ دیگر در داستان، این است که: یوسف، خالی بر گونۀ راستِ خود داشت.. ولی افسوس که آن خالِ زیبا به یکباره ناپدید شد!! یوسف آنقدر از دوریِ پدر گریه کرد که اشکِ چشمانش به مرورِ زمان، آن خال را همچون اسید از رویِ گونۀ یوسف پاک نمود!!!! یا ممکن است که مصریان به دانشِ لیزر درمانی آگاهی داشته و خالِ یوسف را با لیزر از صورتش پاک کرده اند یوسف با خود قرار گذاشته بود تا زمانی که پدرش یعقوب را نبیند به پهلو نخوابد و سر بر بالین نگذارد!! گویا یوسف به مانندِ "فلامینگوها" در تمامِ آن سالها ایستاده خوابیده است یوسف هفت سال در خانۀ زلخیا بود.. زلخیا سخت دلباختۀ یوسف بود... در این هفت سال، سر از زمین بلند نکرد و صورتِ زلخیا را به هیچ عنوان ندید!!!! همیشه سر در زمین راه میرفته است.. آنهم در کاخی که پُر از ستون و دیوار و درب بوده است... زلخیا پیراهنِ یوسف را پاره کرد... چهار نوزاد در قنداق به سخن درآمدند و شهادت دادند که حق با یوسف است!!! زلخیا یوسف را به مدت چهار سال به زندان انداخت (البته برخی از علما میگویند بیشتر بوده است).. در این مدت هرشب به پشتِ بام میرفت و گریه سر میداد... البته زلخیا شانس آورده بود که اشکِ چشمانش همچون اشکِ چشمانِ یوسف اسیدی نبود.. وگرنه معلوم نیست چه اعضایی از بدنِ زلخیا به یکباره همچون آن خالِ زیبای یوسف، ناپدید میشد!!! .... جبرئیل یک شب در زندان، چیزی زرد رنگ در دهان یوسف ریخت.. از آن پس، یوسف تمامِ خوابها را تعبیر میکرد... گویا زردچوبه به حلقِ یوسف فرو کرده بود و یوسف نمیدانست فرعونِ مصر با یوسف به هفتاد زبانِ مختلف سخن گفت و یوسف به هفتاد زبان به او پاسخ داد!!! سپس یوسف به زبانِ عجیب و گوشخراشی با فرعون سخن گفت و فرعون نفهمید که آن زبان چیست.. یوسف گفت این زبان عربی است... و جالب است که بتِ اللهِ اکبر، همان خدای تازیان و تازی پرستانِ مسلمان، کتابش قرآن را به همان زبانِ نامفهوم و ناشناس به مردمِ جهان عرضه کرده است!! عجب خدایست این الله اکبر... بیچاره فرعون خبر نداشت که روزی میرسد که مردم سرزمینش که به آن درجه از تمدن و دانش دست یافته بودند، با ورود اسلام ناب محمدی، نه تنها تمدنشان ویران میشود، بلکه زبانِ مردمانش نیز به همان زبانِ زمخت و نامفهوم و بیابانی، تغییر خواهد کرد و فرهنگشان نیز همچون تمدنشان ویران خواهد شد در پایان... یوسف، زلخیا را که پیر و داغون شده بود را جوان کرد و بینایی به او بخشید و نگاهش به زلخیا افتاد و ناگهان دلباختۀ او شد!!! از آغاز این آقا یوسفِ داستانِ ما، خودش و دیگران را سرکار گذاشته بود!!! پس از چهار سال.. آنها دو پسر داشتند.. یکی «افراییم» و دیگری «منشا»... منشا نیز مدتی در پرسپولیس بازی کرد و سپس به استقلال رفت زمانی که یوسف و پدرش یعقوب به یکدیگر رسیدند(عده ای از علما میگویند یعقوب از اسب پیاده شد.. ولی یوسف پیاده نشد.. ولی در این داستان میگوید هردو همزمان پیاده شدند و سوی یکدیگر دویدند).. پدر و پسر، هفت ساعت در آغوشِ یکدیگر و در وسطِ بیابان گریه کردند و مردمِ مصر نیز علاف و بیکار، همراهِ آنها هفت ساعت ایستاده در وسط، گریه و زاری کردند!!! این عددِ هفت در این داستان غوغایی به پا کرده است عزیزان و نور چشمانم، خودتان با خردِ انسانیِ خویش و بدونِ تعصباتِ دینی و مذهبی، در این داستانهایِ کتبِ به اصطلاح مقدسِ ادیانِ سامی، خوب بی اندیشید و داوری کنید که آیا این داستانها را میتوان چیزی جز موهوماتِ غیرعقلانی دانست یا خیر... به کودکانتان چیزی را بیاموزید که بعدها خودتان رویتان بشود که در چشمان آنها نگاه کنید..داستانهای دینی، هیچ نکته اخلاقی و آموزنده برای کودکان شما ندارد... به کودکانتان داستانهای آموزندۀ شاهنامه و کلیله و دمنه و مرزبان نامه را بیاموزید. که حداقل خیالتان آسوده باشد که فرزندانتان درسِ زندگی و انسانیت را با این داستانها، فهم کرده اند --------------------------------------------- امیدوارم این ریویو برای شما خردگرایان، مفید بوده باشه «پیروز باشید و ایرانی»