برای کسی که تاریخ روشنفکری و ادبی دوران منتهی به انقلاب 57 و البته سالهای پس از اون براش جالبه، ضروریه خواندن این کتاب؛ نه به این دلیل که اطلاعات نابی ارائه میده که میتونه تاریخ رو زیر و زبر کنه، بلکه چون تکه های هرچند مهجور و دورافتاده، اما به هر حال مهمی از پازلی رو فراهم میکنه که قراره وقتی کامل شد شکل و شمایل دورۀ خاصی از تاریخ ما رو بهمون نشون بده. هرچند باید پُررنگ کنم که اشخاص و رخدادهایی که این کتاب بهشون میپردازه یا از اساس اشخاص غیرسیاسی هستن، مثل بیژن الهی، یا نگاهی که بهشون شده سیاسی نیست، مثل آل احمد، و اشارت هایی که به شخصیت های مشخصاً سیاسی میشه، مثل پهلوی، در حد کنایه و کاریکاتورهای صدالبته جالب باقی میمونه. اما خب این نگاه غیرسیاسی رو هم نیاز داریم برای کامل شدن پازل. این از ضرورتش.
و خب مهمتر از اون (یا شاید کمتر مهم، یا شاید به همون اندازه مهم) لذتیه که خوندنش به خواننده میده، هم به لحاظ نثر و بیان زیبا و خواندنی (واسه کسایی که نثر و زبان رو برای نثر و زبان میخوان)، و هم به لحاظ محتوای جالبناک و جذابگون؛ مثلاً ماجرایی که دربارۀ «شاهزاده» میگه و اینکه میومد و از بستنی فروشی بستنی میخورد و پول میداد و بستنی فروش دستش رو میبوسید و بعد پسرک ده ساله برمیگشت و راننده در رو براش باز میکرد و مینشست و میرفت؛ یا اینکه «اشرف» ماشینی رو که مرد خوش قیافه ای راننده ش بود تعقیب و متوقف کرد با کمک «آدمهاش» و بعد دو تا سیلی بهش زد و برگردوندنش به کاخ. یا چهره ای که از جلال آل احمد و جلال مقدم ترسیم میکنه؛ یا توصیف های مفصل و نوستالژیکی که از بیژن الهی ارائه میده و ارتباط نزدیک و دوستانه ش رو با او تعریف میکنه. اگر جزو عاشقان بیژن الهی بوده باشید (چه در حال حاضر، و چه در قدیمها - مثل من -) این کتاب براتون خواندنی خواهد بود.
صبا نخست از جلال اول و جلال دوم میگوید. از آلاحمد و مقدم. چنان دلنشین روایت میکند که خویش را غرق لحن او میبینی. «ده سال بعد از مرگ ناگهانیِ جلال اول مدرسهای را که میرفتیم به نام او کردند و این آغاز راهی بود که به بزرگراهی ختم میشد. حالا که جلال دوم رفته همهی ما میدانیم نام او به هیچ بنایی، کوچهای یا پسکوچهای نمیآید مگر سنگی بر گوری.» و روایت دوم را از الهی که آغاز میکند، زیباترین خمیازه را کبریت میکشد و به گاه فروختن سیمایش حادثهای میشود در میان تاریکی. از کاظم رضا میگوید جایی که به کافکا میمانست، نخستبار که از دور میآمد. «آیا فردای آن روز میخواستند با مفهوم شهرهای عمودی -که شاید اشارهای بود به برجِ بابل- به نبرد برخیزند یا اینکه این تجلیلی بود از شهرهای گستردهی افقی؟- تمدنِ بادیه. این برجها در نیویُرکِ لورکا بودند؛ نیویُرک مایاکوفسکی؛ نیویُرک ایزیدورا دانکن.» و آخرین سخنی که الهی از پشت تلفن -به رسم خداحافظی- به صبا میگوید، قطعهای از بورخس است: به پیشواز خواب میروم که طلیعهی مرگ است مرگ و خواب این دو دفینهی پنهان.
کتاب برای دوستداران بیژن الهی یا علاقهمندان جلال آل احمد یا جلال مقدم یا کسانی که در دبیرستان شاپور تجریش درس خواندهاند یا هرکسی که خاطرات و زندگینامه دوست دارد جذاب خواهد بود. کتاب نثر و سلاست مخصوصی دارد.
محسن صبا دوست بیژن الهی بوده. دوست سالهای نوجوانی و مدرسه. اما خیلی زود ایران را ترک میکند، با اینحال همهی سالهای دور از وطن مرتب تلفنی با بیژن در تماس بوده. چند باری هم به ایران سفر میکند. آذر ۱۳۸۹ که بیژن الهی میمیرد محسن صبا این متن را به یاد دوستش مینویسد. آخر متن تاریخ خورده آذر و دی ۱۳۸۹. یعنی بلافاصله بعد از مرگ بیژن دست به قلم شده و به نوعی این نوشته سوگواریاش است برای دوست قدیمی. میگوید آخرین تلفن را که میزند میرود روی پیغامگیر که این جملهی موزون را میگوید: بعد از شنیدن بوقی پیغامی بگذارید. عادت محسن صبا این بوده که پیغام بگذارد بیژن منم، محسن، و معمولا با شنیدن بیژن تلفن را برمیداشته، این بار، این آخرین بار برنداشته. یادداشت آقای صبا برایم جالب بود بابت جزییاتی که از بیژن الهی نه بعنوان اسطوره بلکه بعنوان یک آدم عادی میداد، ملموس بودند. از اسم گربههایش، سنبل الطیب و بلبل آقا که میگوید با خودم گفتم عجب، و البته اصلا تعجب نکردم از گربهباز بودن بیژن الهی، و از اسمهای عجیب گربههایش. اینقدر درگیر متن شدم که وقتی خواندم خانهی بیژن الهی در خیابان شیرکوه زعفرانیه بوده بلافاصله روی نقشهی گوگل خیابان را جستم و حتی قصد کردم فردایی، پسفردایی بروم خیابان شیرکوه، بایستم جلوی درش، لابد عکسی با گوشی بگیرم. که چه؟ آخر سر هم نرفتم. فکر کردم شاید اسم درست این متن آقای صبا «شیرکوه» باید میبود، نمیدانم چرا. اما جز این دست اطلاعاتی که برای علاقمندِ بیژن الهی جالب است، خود متن نیز خوب نوشته شده، گرچه ای کاش بازنویسی میشد و کمی شکل و شمایل و نظم میگرفت؛ نه اینکه الان ندارد، اما واضح است بلافاصله پس از مرگ دوستش آن را نوشته. همین. شاید هم اصلا به همین شکل خام و نکتهوار جالبتر باشد، نمیدانم.
سومِ دیماهِ هزاروچهارصدوسه | دووپنجدقیقهیظهر نمیدانم راجع به این کتاب چه باید بگویم. نمیدانم به چه کسی باید معرفیش کرد یا آستینِ کی را باید چسبید و با پلکِ باز و حدقهی بیرونزده مجبورش کرد که: «حتما بخون». اما یکجورهایی میتوان به همه معرفیش کرد. اسمهای توی کتاب همه مهماند؛ از خودِ محسن صبا گرفته تا بیژن الهی و کاظم رضا و خانلری و نیما و فریدون رهنما و کیمیایی و... که شناختنشان خالی از لطف نیست برای مخاطبِ ادبیاتِ ایرانی و حتی برای پیگیرهاش واجب است! من میدانستم محسن صبا یارِ غارِ بیژن الهیست اما نمیدانستم دستی هم در مموار نویسی و حتی یکجورهایی داستاننویسی دارد! دوتا متنِ توی کتاب که اگر اشتباه نکنم قبلن توی مجلهی «این شماره با تأخیر» هم چاپ شدهاند دوتا نمونهی خوب از مموارِ درست و قوامدارِ ایرانیاند. گرچه احساس میکنم آن بخشی که راجع به حافظ صحبت شده کمی زیادهگویی دارد و وصلهی ناجورِ متن شده، اما صلاح مملکت خویش خسروان دانند...
محسن صبا دانشآموختهی دبیرستان شاهپور تجریش بود که با بیژن الهی آشنا شد و در پی آن دوستیِ نزدیکشان دوام یافت. در همان مدرسه هم بود که جلال مقدم و جلال آلاحمد را دید. صبا، پس از دوران تحصیل، مدتی در بنیاد فرهنگ، به دعوت ناتلخانلری و در کنار سعیدیسیرجانی، مشغول به آمادهسازی و اصلاح عکسهای نسخههای خطیِ کهن شد. از کارهای او یکی تنظیم برای به صحنه بردن داستان رستم و اسفندیار شاهنامهی فردوسی و اجرای آن در تلویزیون ملی ایران است که حاوی نکاتی بدیع و ایدههایی خلاقانه – مانند نشان دادن سیمرغ با ستونی از نور- بوده. در سال چهل و دو، بیژن الهی دو تابلو از چند تابلویی را که در همان سالها کشیده بود و دوست میداشت، به صبا هدیه کرد که یکی از آن دو تابلو در کتاب دو گفتار چاپ شده است. دو گفتار، نوشتهی محسن صبا، گوشههای پنهان و ناگفتهای از زندگی شخصیتهای تاثیرگذار و صاحبنام ادب و هنر امروز ایران را آشکار میکند؛ داستان روزهایی که صبا در کنار مقدم و آلاحمد و الهی گذرانده است.
گفتار نخست کتاب (دو جلال) از جلال اول و جلال دوم میگوید؛ از آلاحمد و مقدم. از روزهایی مینویسد که خسته از بیداریِ صبحگاهی از زیرتاقی میگذشتند –که دروازهی الهیّه بود- و تکتک میپریدند تا عمارت کلاهفرنگی را از روی دیوار تماشا کنند. کوچه پسکوچهها را با شکستن شاخهها و کندن دیوارهای کاهگلی پشت سر میگذاشتند تا اینکه دبیرستان شاهپور تجریش در محوطهی حمام شازده جلوشان سبز میشد. آنجا بود که جلالِ اول با سری انگار آری آریگویان به سوی پلکان میشتافت در حالیکه زیر بغل مشتی مجله و روزنامه داشت که عصرها در بازگشت از مدرسه بر میزی در کافهی اختیاریه میگسترد و با قلم به ارزیابیهای شتابزده میپرداخت و خسته که میشد با مشت بر فرق پیاز میکوفت که زهرش هنگام خوردن غذا گرفته شود.
***
بخشی از مرور کتاب «دو گفتار» که در وبسایت آوانگارد به قلم «سید احسان صدرائی» منتشر شده است. برای خواندن کامل مطلب به لینک زیر مراجعه فرمایید: https://avangard.ir/article/434