بلانشو با روش خاص خودش، درصدد بیرون کشیدن نوعی عقلانیت از مارکی دوساد از میان لایههای پنهان در افراطگریها و هنجارگریزیهای او در نوشتارش است تا بتواند ساد را به واسطۀ همان عقلانیتی که در او یافته نقد کند و تناقضاتش را عیان سازد. او در میان آثارِ ساد در پی یافتن نظامی است که بتواند منطقِ سادی را بازنمایی کند.
بلانشو نبردِ میان انسانِ سادی با دیگری (قانون، طبیعت، خدا) را بر پایۀ نبرد خصمانۀ نیروهایی میدانند که او به آنها آگاهی دارد. اما از آنجایی که شرط واقعیت یافتن که نیرو، وجود نیرویی است که بر ضد آن عمل میکند، پس انسان سادی از پیش و با اقدامی سلبی، با نفی نیروهای دیگر در تلاش برای رسیدن به بالاترین درجۀ نیرو یعنی قدرت مطلق است. بنابراین این قدرت واقعیتش را از ویرانی و کشتار میگیرد. در این میان، آنچه مشخصاً از این حاکمیت به دست میآید تنهایی مطلق است. و آزادی برآمده از این قدرت آزادی فردی است. در واقع ساد یک جزء (استثنایی در مقام کل) را به عنوان عامل برسازندۀ جهانی تصور میکند که بر پایۀ نیستی بنا شدهاست.
Maurice Blanchot was a French philosopher, literary theorist and writer of fiction. Blanchot was a distinctly modern writer who broke down generic boundaries, particularly between literature and philosophy. He began his career as a journalist on the political far right, but the experience of fascism altered his thinking to the point that he supported the student protests of May 1968. Like so many members of his generation, Blanchot was influenced by Alexandre Kojeve's humanistic interpretation of Hegel and the rise of modern existentialism. His “Literature and the Right to Death” shows the influence that Heidegger had on a whole generation of French intellectuals.
در این کتاب موریس بلانشو به افکار مارکی دوساد پرداخته کسی که اصطلاح[سادیسم] به معنای خودآزاری و یا دگرآزاری از او آمده.مارکی دوساد را شرورترین نویسنده می دانسته اند و حتی پیر کلوسوفسکی نام کتاب خود را "مارکی شرور "نهاده. ساد در پی قدرت است در پی قدرتی فراتر از قدرت خداوند.او به ناچیز بودن انسان وقعی نمی دهد اگرچه باقی انسان ها جز خود را فانی و حقیر می داند. او خود می نویسد: ((ایده وجود قدرت اعلا تنها خبطی است که نمی توانم آن را بر انسان ببخشم)) او می خواهد خود را به اندازه ی قدرت الهی بالا ببرد او قانع به تنها انسان بودن نیست او خود را جلاد می پندارد و صاحب قدرتی در حد خداوند. (( انسان سادی هستی اش را از مرگ بیرون می کشد که خود اعمال می کند و گاهی درست زمانی که آرزومند جاودانگی زندگی است،رویای مرگ را در سر دارد که بتواند بی وقفه آن را اعمال کند،به گونه ای که جلاد و قربانی به صورت جاودانه ای در مقابل یکدیگر قرار گیرند و نیز یکدیگر را به طور یکسان برخوردار از خصیصه الوهی جاودانگی ببینند.)) موریس بلانشو و او چون می داند نمی تواند تمام این نفرت و خشم از بشریت را چنان که می خواهد بیرون بریزد به ناچار این نفرت را در لفافه ی کلماتی خشم آلود و وحشیانه قرار می دهد به واقع او می داند تنها با استفاده از این روش خود و قدرت نابودی اش را جاودانه می کند. (( ناگهان زبان بنا می کند به سوختن،تن صدا بالا می رود،نیروی اجباری نفرت،کلمات را نشانه می گیرد و آن ها را دگرگون می کند)) موریس بلانشو ساد به گفته ی بلانشو در پی ساختن یک ماشین هولناک مرگ است.ماشینی که بتواند هر چیز و همه چیز را نابود کند تا او را به آن قدرت ازلی برساند.او در پی نابود کردن طبیعت است اما موفق نمی شود و نخواهد شد. (( و این طبیعت است که دلم می خواهد دشنامش دهم، می خواهم نقشه هایش را نقش بر آب کنم،در راهش سنگ اندازی کنم،چرخه ستارگان را متوقف کنم،کراتی را که در فضا شناورند به هم بریزم،هر چیزی را که به طبیعت خدمت می کند نابود کنم و از هر چیزی حمایت کنم که به آن آسیب می رساند.به طبیعت فحش می دهم،و در یک کلام،می خواهم به جوهر و محور اصل طبیعت دشنام دهم. [اما]از این کار ناتوانم.))
مارکی دوساد او سرشت این جهان را بر انرژی و نیرو استوار می داند و معتقد است افرادی با نیروی کمتر شایسته و لایق مرگ اند. و اما این سنگدلی و سادیسم را می توان در قرن اخیر و در جنگ های جهانی دوم و اول و کشتار بی رحمانه ای که هر روزه اتفاق می افتد مشاهده کرد و این کتاب عقل ساد را خواندنی می کند اینکه بسیاری از فجایع اخیر برخاسته از همین سادیسم و میل به قدرت طلبی اند. ((سنگدلی چیزی جز نفی خود نیست،با دامنه ای چنان گسترده که به انفجاری ویرانگر تغییر شکل می یابد)) موریس بلانشو با این حال بلانشو ساد را نویسنده ای قوی در زمانه ی خودش می داند کسی که بی پرده از احساساتش سخن گفت. ((ساد این گستاخی را داشت که اثبات کند با پذیرفتن جسورانه امیال خاصی که داشته و قرار دادن آن ها به عنوان نقطه آغاز و اصل هر عقلی،با این کار به پایه ای بسیار مستحکم داده است.کاری که با آن می توانست سرنوشت بشر را در تمامیتش به شیوه ای عمیق تفسیر کند.)) موریس بلانشو و در آخر هم مقاله ای بسیار عالی از بلانشو در زمینه ی نقد بیان شده. و ترجمه ی سمیرا رشید پور که به شاهکار شدن این کتاب و معرفی بیشتر ساد منجر شده است.
جامعه ادبي آثار ساد رو نابهنجارترين اثر ادبيات تلقي مي كنند ، نويسنده اى كه اصطلاح "ساديسم" از نامش نشأت گرفته، نويسنده اى كه به جرم افكارش ٣٠ سال عمرش رو در زندان و تيمارستان سپرى كرد. تاب آوردن و خواندن نوشته هاى ساد كار هركسى نيست و به نوعى بر اساس نظر نويسندگان امرى غير ممكن است. براى من به شخصه جالب بود كه بفهمم چه چيزى از "ساد" نويسنده اى چنين هنجار شكن ساخت؟ كسى كه وصيت كرده بود "بي هيچ مراسم مذهبى در آرامگاه سنت موريس دفن شود و بعد از نكه گورش از خاك پوشيده شد روي آن بذر بلوط بكارند، به صورتى كه اين تكه از زمين دوباره سبز شود و آثار گورش محو شود، همانطور كه سخت اميدوار بود يادش نيز از ذهن تمامى انسان ها پاك شود"
چيزى كه هيچ وقت به اون دست نيافت، امرى كه نام ساد رو نه تتها از يادها نبرد بلكه از ياد بردن اون رو غير ممكن كرد. با ثبت ساديسم كه از نام اين نويسنده گرفته شده
كتاب زياد درباره ى آثار ساد صحبتى نميكنه (تعجبى هم نداره) بيشتر درباره ى تاثير آثار ساد در ادبيات ، تجسم معناى آزادى به سبك ماركى دوساد و نوع مواجهه جامعه چنين سبك نابهنجارى صحبت ميكنه.
آشنايي من با "ماركى دو ساد" از كتاب تاريخ مدفوع شروع شد و نيازى نيست كه بگم كدوم بخشش مربوط به ساد بود... بعد از اين كتاب و جستجو به فيلمى بينظير درباره سرگذشت اين نويسنده رسيدم quills با بازى (كيت وينسلت و واكين فينيكس) و تصميم گرفتم بيشتر درباره اين نويسنده بدونم. متن ترجمه شده از اين نويسنده پيدا نكردم ، كتاب ژوستين رو اندكى با زيان انگليسي خوندم و واقعا برام شوكه كننده بود.
جورى كه روسو ميگفت : " هر دختر جوانى كه تنها يك صفحه از كتاب را بخواند گمراه خواهد شد"
قدرت ادبيات هميشه نبايد به يك شكل در يك اثر نمود پيدا كنه، ميتونه به نابهنجارترين شكل ممكن اين اتفاق رو رقم بزنه جورى كه يك ذهن سادى يك اثر سادى رو قرنهاست به شكل مدرن به بشر ارائه ميكنه ، جورى كه ساد و آثارش هنوز همونقدر زندده هستند كه در زمان حيات نويسنده (قرنها پيش) بودن.
اگرچه تصویر کاملی از ساد ارایه نمیده ولی نقد قابل قبولی است. هر چند به شخصه نقد کامو در کتاب عصیانگر و دوبوار درکتاب آیا باید ساد را بسوزانیم را بیشتر می پسندم.
.در کتاب حاضر، موریس بلانشو درصدد است با استفاده از ابزار عقلانیت، چهره مطرود و نفرین شده مارکی دوساد را تطهیر کرده تا دوباره او را به میدان اهالی اندیشه بازگرداند. ساد، آشی است که تفکر کانتی و جریانهای فکری عصر روشنگری برای بشریت بار گذاشت. کسی که نهایتِ پوزیتیویسم را بهنمایش درآورد و خطرات و آسیبهای عقلانیتِ مطلق را یادآوری کرد. .علم روانشناسی، تفکر عمیق و پیچیده او را با رویکردی تقلیل گرایانه، در "سادیسم" و شخصیتی که از آزار دیگری لذت میبرد، خلاصه میکند. اما انسان سادی، فرابشری مطلق العنان است که در اتوپیای آنارشیستیِ ساد خدایی میکند و رفته رفته، تحت تسلط بیحسی و تاثرناپذیری خاص خود، لذتها و رنجها را وانهاده و جنایت را تنها راهی برای دستیابی به قدرتِ هرچه بیشتر میداند. او با ترسیم جهانی افلاطونی از نابرابریها و تاکید بر تفاوتهای ذاتی افراد، ضعفا را بنده و برای برترینِ برترینها مجوزِ هر ظلم و جوری را صادر میکند. فلاسفه عصر روشنگری منتقدانِ سفت و سختِ کاسبمسلکی و جزمیت کلیسا بودند و ساد، بهعنوان محصول رادیکالِ چنین جریانی، خنجرش را تا دسته در قلب کلیسا و ارزشهای کلیسایی فرو میکند. بلانشو معتقد است، "انسان سادی" دهنکجی ساد به خدا و دین است و بهجای بندگیِ خدای خودساخته و نادیده، شخصاً خدایی میکند. .مقامی که بلانشو برای نقد و منتقد قائل شده، آراء مطرح شده در کتاب را حلقه مفقوده و روح جدایی ناپذیرِ تفکر ساد در نظر میگیرد و البته، با توجه بهعدم دسترسی ما به اصل آثارِ ساد، مقاله بلانشو بسیار راهگشاست. .شاید بهتر بود کتاب "عقل ساد" را اثری مشترک از موریس بلانشو و سمیرا رشیدپور بدانیم؛ چون در حقیقت نیمی از کتاب را مترجم در مقدمه، و نیم دیگر را بلانشو به رشته تحریر درآورده است. .هرچند تسلط مترجم بر فضای بحث و شناخت ساد محرز بود؛ اما مهارتش در برگردان فارسیِ متن، روزنهای برای بحث و انتقاد باقی میگذارد. .فهمِ منطق ساد، در حکومتِ عقلانیتِ محض توصیه نیست؛ بلکه رسمِ روزگار فعلیست. کتاب را بخوانید تا از دریچه نگاه موریس بلانشو، با مارکی دوسادِ واقعی آشنا شوید.
انسان سادی هستیاش را از مرگی بیرون میکشد که خود اعمال میکند و گاهی، درست زمانی که آرزومند جاودانگیِ زندگی است، رؤیای مرگی را در سر دارد که بتواند بیوقفه آن را اعمال کند، به گونهای که جلاد و قربانی به صورت جاودانهای مقابل یکدیگر قرار گیرند و نیز یکدیگر را به طور یکسان برخوردار از خصیصهٔ الوهیِ جاودانگی ببینند.
قطعا یکی از ضعیف ترین و بد ترین کتاب هایی بود که تا حالا مطالعه کردم کتاب از چهار بخش تشکیل شده: بخش اول مقدمه مترجم هست که به تنهایی حدود 40درصد کل کتاب را شامل میشه و متنی ثقیل هست که فقط برای سنگین شدن نوشتاری اش تلاش ده، شدیدا فاقد معنی است و حتی در موارد متعدد دارای اشکالات نوشتاری است و فعل های نامناسب متعدد در اون رها شده . نه لطفا ا��ن موضوع با سبک نوشتاری اشتباه نشه. مقدمه آقای منوچهر بزرگمهر بر کتاب مسائل فلسفه واقعا ثقیل و شاید از متن کتاب در برخی موارد پیچیده تره و ادبیات خاصی هم داره، اما شما نمیتونید افعال رها شده در اون ببینید. یا مقدمه جناب داریوش آشوری بر کتاب ماکیاولی از بیشتر فصول خود کتاب طولانی تر و البته بسیار ثقیل هست، اما منظم و قاعده مند و ساختار یافته است. جملات با هدف مشخصی نوشته شده اند و افعال در متن رها نشده اند. اگر فرصتی میشد در یک جمع این مقدمه را به دست خود خانم رشیدپور میدادیم تا با صدای بلند بخوانند واقعا صحنه های جالبی میتونست رخ بده. بعد نوبت به 45درصد متن اصلی کتاب میرسه. خب این بخش از کتاب جذاب و خواندنی هست. ترجمه خانم رشید پور بسیار شیوا و قابل فهم هست و با متنی بسیار خوب نوشته شده. اینجا است که شک خواننده به مقدمه بیشتر میشه. یا توانایی خانم رشیدپور در ترجمه است، که در اینصورت بسیار بهتر بود ایشون نقطه قوت خودشون را با کاری که در آن توانایی کمتری دارند ضعیف نمیکردن و یا مقدمه از جای نامربوطی آمده بعد به حدود 5درصد متنی میرسیم که به مسئله نقد ادبی پرداخته و اصلا با ساد بی ربط هست. از ابتدا تا انتهای این قسمت نه به ساد نه به کتاب هاش و نه به هیچ چیز دیگه ای که به ساد ربطی داشته باشه هیچ اشاره ای نشده. بالاخره نوبت به 10درصد نهایی که پینوشت ها و مراجع هست میرسه. اگر برگردیم به متن اصلی یعنی همون 45 درصدی که نوشته موریس بلانشو است به مشکل دیگه ای برمیخوریم. این متن فقط یک فصل از کتابی است که بلانشو در مورد ساد نوشته، پس شما یک کتاب در دست ندارید، فصلی از کتاب را در دست دارید که با مطالب نامربوط حجمش مجموعا به 176 صفحه رسیده. متن اصلی این کتاب با نام لوترامون و ساد چاپ انتشارات دانشگاه استنفود سال 2004 و کلا 185 صفحه انگلیسی هست. ای کاش وقت بیشتری صرف میکردید و برای خواننده تون احترام بیشتری قائل بودید و به جای اون مقدمه بی ربط متن اصلی رو ترجمه میکردید.
با همه اینها اگر مواجه شدن با 55درصد مطالب بی ربط برای 45 درصد که فصلی از کتابی هست آزارتون نمیده، خواندن اون 45درصد شدیدا توصیه میشه تا جایی که من رو تشویق کرد متن انگلیسی را مطالعه کنم.
ساد در پی رسوا ساختن شیادیهای جامعه بورژوایی بود که فریاد شهوت بار سلطهاش را در پس تحقق رویایِ انسان عصر روشنگری پنهان می کرد. مطالعه ساد از ضرورت خاصی برخوردار است در جامعه ای که تنها تصویری ناقص و گزینشی از ساد را در سطحی ترین نگاه به مخاطبانش معرفی کرده،در قالب صنعت پورنوگرافی.
ساد روی تاریک و شر بشریست، فلسفهی که مبتنی بر آزادی سلبی،گرایش به شر و خودخواهی مطلق و تنهایی انسان است. انسان تنهاست و طبعیت هم بر این امر صحه میگذارد. پس انسان باید دنبال منافع شخصی خود، برآوردن نیازهای شخصی، لذایذ و غرایز شخصی خود باشد برابری فردیتها برای او به مثابه بهرهکشی متقابل از دیگری، هر کس که باشد، در هر مقام و رتبهای است. انسان سادی با پشت سر گذاشتن مرزها، سرپیچیِ دائمی، تن سپردن به خشونت بر آمده از آزادی مطلق در پی ساختن یوتوپیایی مبتنی بر"بشریتی بود که خود دیگر تحریف شده نیست و دیگر نیازی به تحریف کردن ندارد.
مقدمه طولانی بود و از متن خود کتاب حتی بیشتر بود! متن کتاب کم بود و فصل آخر هم ربط چندانی به موضوع نداشت. ولی برای یک آشنایی کلی با مارکی دوساد بد نیست.
An eloquent and respectable work that nonetheless becomes tiresome in asserting mechanical reversals (high IS low, sacred IS profane, etc etc) rather than working through dialectical mediations, especially in the garrulous text on Lautreamont, an author who had already briefly whetted my appetite and quickly tried my patience. Blanchot's readings certainly illuminated elements to which I was initially blind, but ultimately I don't find his critical model of self-effacing transparency compelling. I don't know that I will live long enough for such refinement to soften my coarse aversion to poststructuralist skywriting. Ergo, Blanchot, de Man, Derrida & Co. must wait in the wings.
ترجمه فارسی از سمیرا رشید پور رو خوندم. البته یه مقدمه ثقیلی هم به اندازه خود متن اصلی بود که به نظرم به خاطر گرفتن مجوز چاپ کتاب بوده. ولی متن اصلی ارزش یکبار خوندن رو حتما داره.
«هر دختر جوانی که یک صفحه از این کتاب را بخواند گمراه خواهد شد» وقتی رسو این جمله را درباره کتاب سرگذشت شوژستین یا مصائب تقوا که در سال ۱۷۹۷ و با قلم مارکی دو ساد منتشر شده بود نوشت به نیروی عام شدیدی اشاره میکرد که نه تنها در این نوشته خاص «مارکی قدیس» وجود دارد بلکه به یکی از مهمترین کیفیات موجود در چیزی اشاره کرد که بعدها موریس بلانشو از آن با نام عقل ساد یاد کرد و در مقالهای مفصل به صورتبندی آن مشغول شد. مقالهای که در سال ۱۳۹۵ و با ترجمه خانم سمیرا رشیدپور و در قالب یکی از کتابهای مجموعه تئوری پراکسیس در نشر بیدگل به فارسیزبانان ارائه شد. در این نوشتار سعی خواهم کرد تا به بررسی مختصر آنچه در مقاله بلانشو در این کتاب برای ما حاضر شده است بپردازم.
قبل از اینکه بخواهم درباره عقل ساد چیزی بنویسم دوست دارم چند نکتهی مختصر را درباره یادداشت دبیر مجموعه، با قلم حسین نمکین، مورد ارزیابی قرار دهم. یکی از مسائلی که برای سالهای طولانی و به وسیله مترجمین مختلف و دبیرهایشان، برای ما تکرار شده است «اهمیت ترجمه در مقام شکلی از تفکر در میان ایرانیان» بوده است. ادعایی که به بهانهی «کندوکاو دیگری» به رویهای تبلیغی برای توجیه کردن «اهمیت و ضرورت» تولید بیش از پیش مجموعههای مختلف با ترجمه متون گوناگون ادبی، فلسفی و از این دست مجموعهها شده است. ناکارآمدی این ادعا، اصرار من در به کار نبردن نادرستی باید برای مخاطب مشخص باشد، را در پدیده بیشکل و محتوایی با عنوان، اگر از زبان خود ایشان استفاده کنم، بادکنک سوژه فارسی که همین مجموعهها با "یادداشتهای دبیرهایشان" تولید کرده اند میتوانیم جستوجو کنیم. امروز کاملاً مشخص است که مجموعههای هفتادرنگ نشرهای مختلف تلههای بازاریاند. برای مصرف کردن بخشی از جامعه ایرانی -تنبلترین بخش«ما» در اندیشیدن- است که تولید میشود و تنها چیزی که در طول عمرشان تولید کردهاند تیپهای حوصله سربر از آدمهاییست که کتابها را درست مثل چیزهای دیگر مصرف میکنند. درست مثل چیزهای بیمصرف دیگری که فقط به فربهتر شدن نادانی انسان کمک میکند.
ادعای دوم دبیر محترم مجموعه، دعوت خواننده است به جدی گرفتن مقدمههای مترجمان «در مقام فضایی برای تمرین تألیف». چند سالیست که من، همیشه با این مسئله درگیر بودهام. اینکه وقتی تنها آشنایی مترجم با زبانی که متن بنا دارد از آن ترجمه شود و وضعیت بازار مهمترین معیار پذیرفتن ترجمه از یک مترجم به حساب میآید چرا باید مقدمه مترجم، آن هم مقدمهای که گاه چندینبار از متن اصلی مفصلتر و محدود به ارائه مطالعات ویکی پدیایی و زندگی نامهای درباره نویسنده و موضوع نوشتهاش، میشود «جدی گرفته شود»؟ گاهی حتی به این فکر میکنم که مقدمههایی که مترجمان فارسی به کتابها، و مقالاتی که به جای کتاب به خواننده ارائه میشوند، امکان اندیشیدن مخاطب را از او سلب میکنند. این مسئله اما، جدای از اینکه معتقدم متن مقدمهای که خانم رشیدپور بر مقاله بلانشو نوشتهاند دچار اطناب است و با برخی از تعابیر ایشان درباره متن نیز موافق نیستم، درباره مقدمهای که مترجم عقل ساد نوشته است بهطور مطلق صادق نیست. رشیدپور در مقدمهای بر عقل ساد نوشته دعوت مبارکی به مواجهه عمیقتر با نوشته بلانشو، و به واسطه آن با مارکی دو ساد، را در مقابل مخاطب قرار میدهد و شرایطی را به وجود میآورد که در جریان مطالعه کتاب بتوانید از نوشته بلانشو به مقدمه مترجم بازگشته و او را ارزیابی کند. با بعضی ادعاهایش مخالفت و با برخی دیگر موافقت بنمایید؛ اگرچه هنوز هم معتقدم که مقدمه مترجم محترم بیش از اندازه طولانی است و میتوانست کوتاهتر از چیزی که در حال حاضر هست باشد. بعد از این توضیح کوتاه اجازه دهید تا به خود مقاله بلانشو بپردازیم.
ملاحظات اولیه
عنوان مقاله بلانشو گویای کاریست که نویسنده بنا دارد با نگاشتن مقالهاش انجام دهد. او بنا دارد از طریق مطالعه انتقادی آثار ساد برای ما این مسئله را روشن کند که چهجور عقلی در پس نوشتههای ساد قرار گرفته است. بلانشو با این کار ساد را در مقام فیلسوفی در نظر میگیرد که «در پس رکگوییهایی که میان شخصیتهای داستانیاش ترتیب میدهد پرده از مضامین نهفته در پس آرمان روشنگری برمیدارد.» (مقدمه مترجم: ۳۵) براین اساس نوشتههای مارکی قدیس را باید در مقام نوشتههایی افشاگر در نظر بیاوریم که با وفاداری به روح انقلاب جدید، عرصهای برای رسوا کردن نیروی فراگیری میشوند که ارزشهای جدید را در حد نهاییشان به تصویر کشیدهاند. ساد در ابتدای انقلاب تصویری را برای ما به نمایش درمیآورد که در میان نسل بعدی متفکران و دلبستگاه به انقلاب ضرورتهای تجدیدنظر دربارهی آنها را ایجاد میکند. این نهتنها لشگرکشیهای ناپلئون بود که «درخت آزادی» را به نشانهای برای بیماری تبدیل میکرد، بلکه در کنار آن- و البته در زمینه دوران ترور- اجرای تا�� این ارزشها در آثار ساد راهنمای عقل انتقادیای شد که بنا را بر بازنگری در ارزشهایی گذاشت که از دیوارهای ضخیم زندانهای قبل و بعد از انقلاب و با قلم نویسنده مصائب تقوا مرزهای جهان جدید را ترسیم میکردند. در دورانی که به نظر میرسید قیام انسان ادعاهای کنترلگر امر آبجتیو بیرون از او را به چالش کشیده بود، ساد روایتگر جهان انسانی شد که «بر روی پای خود میایستاد» تا بتواند خودش را فهم کرده و براساس این فهم «خیر عمومی» را به ارمغان بیاورد. این ادعای عقل جدید بیش از هر جا و پیش از هر کس در آثار زندانی خیالپردازی به تصویر کشده شد که تا پایان عمر به این ارزش��ا وفادار ماند. زندان و انزوای آن، در فقدان موانع موجود در زندگی شهری شرایطی را فراهم آورد تا نویسنده مورد نظر ما بتواند در ساحت وحشی خیالش این ارزشهای جدید را، درون نوشتههایش آزادانه زندگی کند.
براساس آنچه بلانشو به ما نشان میدهد، جهان سادی جهان برخورداری بیش از پیش انسان مالک از جهانیست که برای بهرهمندی او در اختیارش قرار گرفته است. قبل از اینکه بخواهیم وارد بحث درباره چیستی جهان سادی بشویم، لازم است تا نکات مختصری درباره این بنویسیم که جهان سادی چه چیزهایی نیست. این به ما کمک خواهد کرد تا بیشتر به عناصری که عقل ساد را تشکیل میدهند نزدیک شویم.
لیبرتنهای سادی گرگهای وضعیت طبیعی هابز نیستند؛ و این یک دلیل کاملاً مشخص دارد. در وضع طبیعیهابز با نبودن خدا مواجهیم. فقدانی که به روایت ژیژک از لاکان برخلاف تصور عموم مردم امکان گشوده انجام دادن هر چیزی را فراهم نخواهد کرد. در این وضعیت نبودن خدا هیچ امکانی برای انجام دادن هیچ کاری وجود ندارد. چیزی که قرارداد اجتماعیهابزی و به دنیا پای گذاشتن لویاتان را برای هابز ممکن میکند بیش از کشته شدن یکی از دیگران نیازی است که برای وجود خدایی نام نهنده به چیزها وجود دارد. در واقع انسان در وضع طبیعی تنها به اعتبار امنیتی که بعد از تشکیل لویاتان به وجود آمده است متوجه میشود که ممکن بود در جهان پیش از لویاتان به دست یکی از دیگران کشته شود. این بدین معناست که مرگ، در وضع طبیعیهابزی امکانیست که پس از تشکیل دولت به وضع پیشادولت حمل میشود. بدینترتیب، نه لیبرتنهای آثار ساد گرگهای فرضی در وضع طبیعیهابز هستند و نه جهان سادی جهانی طبیعی است. بدین ترتیب اگر این سوال را از اسلاوی ژیژک بپرسید که آیا وضع طبیعی دلالت بر «حق هرکسی» برای استفاده از «هرچیزی» دارد؟ احتمالاً به شما خواهد گفت نه؛ در وضع طبیعی، در غیاب خدا، چیزها حتی وجود ندارند؛ حق که اصولاً مقولهای است که به جهان پس از «انعقاد قرار داد اجتماعی» تعلق دارد. دروضع طبیعیهابز تنها یک چیز حاضر است؛ امکان همواره کشته شدن توسط دیگران و این نیز خود یک امکان رکتواکتیو است. صحبت از «حق چیزی» در وضع طبیعی هابز گمراه کننده است.
علاوه براین لیبرتن، آنطور که مد نظر مارکی دو ساد بوده، حاکمِ بیرون از قانون نیست. علیرغم این که ممکن است خواننده آشنا با فهم کارل اشمیت از مفهوم امرسیاسی و همچنین مفهوم وضعیت استثنای او در مواجهه با ساد تصور کند، لیبرتن نمیتواند حاکم وضعیت استناء باشد.
میدانیم که در وضعیت استثنایی اشمیت «حاکم بیرون از قانون نیست»؛ او خود قانون است. همینطور باید به این مسئله اشاره کنیم که در اشمیت «حاکم تصمیم نمیگیرد»؛ بلکه «کسی که تصمیم میگیرد حاکم است». در واقع حاکم اشمیت آنطور که میبینیم با معلق کردن، و نه فرارفتن از قانون، به قانون تبدیل میشود. او بیرون قانون نیست، او خود قانون است. در حالی که انسان سادی «جنایتکار است» و از این وضعیت خودش آگاهی دارد. این مسئلهایست که بلانشو به صراحت برای ما یادآور میشود. او مینویسد «در واقع بشریت ساد اساساً از تعداد معدودی از انسانهای توانمند تشکیل شده است که واجد این انرژی بودند که خود را به ورای قوانین و پیشداوریها برکشند و به واسطه انحرافاتی که طبیعت در وجودشان نهاده است، خود را ذاتاً و طبیعتاً شایسته احساس کنند و همواره از هر راه ممکن در پیِ ارضای خود باشند. (۹۳) انسان سادی درون یک وضعیت، یک نظام کنترلی از عرفها، قوانین دولتی و مذهبی قرار دارد، همه آنها را به خوبی میشناسد و علیهشان قیام میکند. قیامی که هدفی ندارد جز نفس قیام. لذت برای انسان سادی در همین تلاش همواره برای فراروی از وضعیتها و نظامهای کنترلی مستقر است. این مسئله این وسوسه را در من ایجاد میکند که بگویم در وضعیت بیقانون، در شرایطی که لیبرتن بخواهد جایگاه حاکم اشمیتی را اشتغال کند، او موضوعیت خودش را از دست میدهد. او درد- نشان است. شکافی در چیزی که به زندگی سامان میبخشد. مسئله لیبرتن به هیچ عنوان دنبال کردن میل خود نیست؛ او انحراف خودش را دنبال میکند؛ و اگر نظمی، قانونی نباشد که به تعریف انحراف و مراقبت از آن مشغول نباشد فراروی از قانون هیچ معنایی ندارد. ادعای من در مقابل چیزی که در بالا آوردیم وقتی مشخصتر میشود که بدانیم وضعیت استثنایی نه برای اشمیت و نه آگامبن، و نه در هیچ قرائت دیگری که از آن من تاکنون دیدهام، فراروی از قانون نیست. تعلیق قانون پیشین است. در وضعیت استثنایی حاکم، کسی که عمل میکند (تصمیم میگیرد) فراتر از قانون نمیرود؛ چراکه قانون پیش از آن معلق شده است؛ و این تنها دلیلی است که حاکم بخاطر تصمیماتش مؤاخذه نمیشود. در واقع نه قدرت حاکم، که فراتر از قانون شده است، بلکه تعلیق قانون است که هر امری را برای نجات res publica مجاز به حساب میآورد. بر همین اساس است که میبینیم ابرانسان سادیبیش از هرچیز جنایت کار هگلی است. جزئی فرارونده از مرزهای کلی؛ نفی مطلق تمامیت؛ جزئی که هنوز به شخص تبدیل نشده است. سوژه وفادار به میلی است که فردانیتش را نه در جایی که در تمامیت اشغال میکند، بلکه در فراروی از آن میبیند. سوژه وفادار به سیمپتومی که فردانیتش را در آشکار کردن تناقضات، شکاف فانتزی، تمامیت حاکم دنبال میکند. سوژه وفادار به عقل روشنگری، که اصرار دارد هنوز بر روی پاهای خودش بایستد وساطتگری فانتزی برای به چنگ آوردن سهمی از جهان که برای او تعیین شده است را نمیپذیرد.
بعد از همه اینها به این پرسش اساسی میرسیم که آیا در ساد خشونت برسازنده قانون است؟ براساس آنچه از مطالعه مقاله بلانشو برای ما روشن میشود، باید به این پرسش پاسخی منفی بدهیم. در ساد این خشونت نیست که قانون را میسازد بلکه خشونت قانون است. بنابراین اینطور به نظر میرسد که این جمله را باید به صورت دیگری نوشت؛ قانون خشونت است و در جهان دولتهای مدرن باید گفت خشونت قانون است.
ساد و ابرانسانهایش
بعد از نوشتن یک مقدمه و به پایان رسانیدن ملاحظات اولیه تلاش خواهم کرد تا به واسطه مفهوم ابرانسان سادی راهی به مشخصات تعیین کننده عقل ساد بپردازم.
شاید مهم ترین اصل موجود در اگزیستانسیالیسم الحادی را بشود نیرو گرفته از یکجور احساس تنهایی وجودی در انسانِ حاضر در جهان افسونزدایی شده باشد. «انسانی که خدا را کشته بود» در تنهایی وجودشناختیاش رها شده است. درکنار تنهایان دیگری که اینک جهان افسونزدایی شده را تجربه میکنند. اگزیستانسیالیسم سارتری برای فرار از این تنهایی وجودشناختی به شکلی از ارادهگرایی مسئولانه پناه میبرد. اینطور به نظر میرسد که ما میتوانیم لیبرتن در آثار ساد را موجودی بدانیم که با برهنگی جهان افسونزدا شده مواجه شده است. او که اقتدار روایتهای کلان الهی را زیرسؤال برده است نمیخواهد به هیچ نظام کنترلی ساخته دست بشر تن دهد و مجرم بودن را انتخاب میکند. هر عمل مجرمانه برای ابرانسان ساد یکجور اعلام وفاداری دوباره به ارزشهای انقلابی برآمده از روشنگری است. بر اساس همین آگاهی است که میبینیم ابرانسان ساد میگوید «طبیعت ما را تنها آفریده است. هیچگونه رابطهای میان یک انسان با انسان دیگر وجود ندارد. در نتیجه تنها قانون حاکم بر رفتار من این است که من چیزهایی را ترجیه میدهم که مرا خشنود سازد، بدون در نظر گرفتنِ عواقبی که این انتخاب برای دیگران میتواند داشته باشد.»(90) به بیان دیگر، او انسان برخوردار ماکس اشترنر است. مالکی که هر شکل دیگری از فراخوانی بیرونی را در جریان عمل خودخواهانهاش نفی میکند تا با نه- ای که به امر قدسی میگوید- خودش را بیش از پیش در مقام تکینگی مطلقاش وضع نماید.
ابرانسان ساد به شکلی از طبیعتگرایی ناب وفادار است. او میداند که در تنهایی وجودشناختیاش با همه دیگر انسانها برابر است. انسان هبوط کردهایست که به گناه اولیه وفادار میماند و تنها چیزی که احترام او را بر میانگیزد جمهوری خودخواهان است. یک آگاهی غلیظ از گناه همواره با او همراه است، او خودش را در اصلِ گناهکاری با دیگران شریک میداند. براساس همین آگاهی است که او معتقد است «از آنجایی که از منظر طبیعت همه موجودات یکسان هستند، من این حق را دارم که برای محافظت از دیگرانی که نابودیشان برای خوشبختیام لازم است، خودم را قربانی نکنم» (91)
گفتیم که ابرانسان سادی را میتوانیم موجودی شبیه به انسان برخوردار ماکس اشترنر به حساب بیاوریم. انسانی که در جریان عمل هر روزهاش و به واسطه عمل نفی آمیزش در حال تصاحب کردن جهانیست که درون آن قرار گرفته است. همینطور اشاره کردیم که تنها چیزی که احترام ابرانسان ساد را برمیانگیزد جمهوری خودخواهان است. انگار تنها خودخواهان هستند که حقِ قرار گرفتن در زمره انسانها را دارند و هر چیز دیگری به غیر از ایشان تنها یک شیء تصاحب شدنی است. شاید با اتکاء به همین مسئله باشد که میبینیم در ساد «عمل تصاحب هرگز نمیتواند بر روی موجودات آزاد صورت گیرد» (92) انسانهایی که میدانند «برابری موجودات، حقِ در اختیارداشتن یکسانِ همه موجودات است: آزادی یعنی هرکس را مطیع خواستهها و آرزوهای خویش ساختن.»
توضیح دادن خشونت در ساد بدون عنایت به این اصل غیر ممکن به نظر میرسد. در مرامنامههای گروههای مخفی موجود در نوشتههای ساد یک اصل اساسی وجود دارد که راه ما برای رسیدن به مفهوم خشونت در اندیشه او را هموار میکند. براساس این اصل «اعضاء باید برای هرگونه فانتزی آماده باشند. آماده باشند و همه کاری را انجام دهند اما بدون شورمندیهای بیرحمانه» (104) این اصل توضیح میدهد که چرا ممکن است عمل تصاحب همراه با خشونت باشد. در واقع ابرانسان ساد تنها وقتی به خشونت روی میآورد که تقاضای فروتنانهاش برای لذت بردن و یا لذت دادن به کسی مورد پذیرش قرار نگیرد. کسی که با نپذیرفتن اعمال فانتزیهای ابرانسان، خودش و او را از حق طبیعیشان محروم میکند. خشونت در ساد عملی غیر طبیعی نیست بلکه تلاشی است برای بازگرداندن امور به وضع طبیعیشان. ابرانسان ساد تنها نسبت به اشیاء خشونت میورزد؛ برای او انسانی که به میلش و به اعتبار یک امر بیرونی، نه میگوید از زمره انسانها خارج شده و به چیز تبدیل میشود. یکجور میوه با پوستهی سختی که برای لذت بردن از آن لازم است تا پوستش را بشکنیم. موجودات بدبختی که هنوز در اسارت افسونهای حاکم برجهان پیش از انقلاب هستند تنها در صورتی میتوانند به درجه انسانیت برسند، و از چیز بودگی خارج شوند که به میلشان، و میل دیگران که عین طبیعت است، آریگو باشند. ابرانسان ساد چیزبودگی آنها را اینطور اعلام میکند: «من این طبقه اجتماعی و بدبخت و بیچاره را که تنها به مدد دردها و مشقات میتواند بزیَد، مردم مینامم؛ کسانی که میخو��هند نفس راحتی بکشند باید علیه این طبقه اجتماعی پست متحد شوند.» (94) و نشان میدهد که چطور با وساطتگری جنایت است که «مردم» میتواند به جایگاه انسان دست یابد. از نظر او «فقط جنایت است که درهای زندگی را به روی فقرا میگشاید؛ دربرابر ناعدالتیای که در حقشان شده است، شرارت پاداش آنهاست، همانطور که دزدی انتقام اموال غصب شده است.» (96).
تمامی بدبیاریها و بدبختیها برای انسان با تقوا وجود دارد و برای انسان شرور همواره خوشبختی و کامیابی هست. (۹۹)
«در قانون هیچ چیز محدود نمیشود، هیچ چیز ناعدالتی قانون را کنترل نمیکند» و اینطور ادامه میدهد که «هیچ چیز جلودار قانون نیست، چون چیزی فراتر از قانون وجود ندارد و به همین دلیل قانون همیشه فراتر از من است. برای همین حتی اگر قانون به من خدمت کند، در واقع مرا سرکوب میکند. (۱۰۱)
ما کاری میکنیم که هیچکس نمیکند، پس ما در این نوع یگانه ایم [به این معنا که شبیه هیچکس نیستیم].
استقلال من از خودآیینی من ناشی نمیشود، مشهود است که من تا ابد در پیوند با دیگران میمانم و نیز اینکه من [به هر صورت] به آنها نیازمندم حتی اگر تنها به از بین بردن آنها نیازمند باشم. (۱۱۷)
مفهوم خدا و همنوع برای آگاهی لیبرتن ضروریاند. (۱۲۶)
این کتاب یکی از بهترین مقدمه های مترجمی رو که تاحالا خونده بودم داشت و حتی از خود کتاب بهتر بود. و خب بعد از کتاب دیدن فیلم Quills رو بهتون پیشنهاد میکنم
موریس بلانشو به درستی نشان میدهد که خواندن مارکی دو ساد مهم است. سادی که او را صرفا در یک حالت روانی و موسوم کردن اصطلاح روانشناسانهی آن به اسمش در نظر همگان تقلیل دادهاند و فقط تداعیگر پورنوگرافی خشونت در ذهن ما شده است. امّا او در آثارش انسانی را ساخت با آزادی سلبی در سرحدات ممکن. آزادییی که عصر روشنگری و عصر بورژوازیِ پس از انقلاب فرانسه، حتی لیبرالیسم متاخر و معاصر وعده میدهد. وعدهی شیّادانهای که ساد با ترسیم کردن غایت این آزادی که در آن تحقق آزادی هر فرد در نفی آزادی دیگری میشود، پرده را از این نمایش دروغین کنار میزند و چنان تصویر واقعی و هولناکی پدید آورد که او را مطرود دورانها کرده است.
مارکی دو ساد! آه ای گمشدهی تاریخ روشنگری.. کاش امروز بودی تا با عصیانِ جنونوارت پردههای خوابآلودهی اذهانمان را میزدودی و آیین رهایی را به ما میآموختی! شناخت ساد امری به غایت سخت و تا حدودی در برخی زوایا محل اختلاف بین اندیشمندان بوده است. کلیت هدف ساد روشن است. در چند پرده میتوان اشاره کرد: ۱. ساد مبنای طبیعت و روابط انسانی را بر جنایت استوار میداند. لاجرم یک سوی آن، حاکمانند(دوک و شاه و پاپ) که شرورترین اقشار جامعه اند و سوی دیگر، بردگان در قالب اقشار درمانده و مطیع و بی ارزش که به بی رحمانهترین شکل ممکن هدف تجاوزات شدید جنسی و روحی و جسمی قرار میگیرند. گرچه ممکن است فردی از طبقه بردگان به طبقه فرادست نایل شود؛ اما با این شرط که جنایت و شرارت را سرلوحه خود قرار دهد. ۲. ساد اخلاق طبیعی و انسانی را بر هر آموزه کلیسا و مقدس مقدم میداند. وی به صراحت معتقد است که همواره جانیان خوشبخت ترین و باتقوایان بدبخت ترین اقشار جوامعند. ۳. ساد هیچ تقدسی برای نام انسان قائل نیست. به باور ساد اگر آزادی به معنای بی حد و حصر آن حاکم شود، ذات شرورانه انسان هر گونه موجود زنده ای را به تباهی میکشاند. پی نوشت: کتاب های ساد ممنوع الچاپ هستند. برای شناخت کلی و البته نه بر مبنای حقیقت اما شگرف میتوان فیلم قلمپرها یا quills را مشاهده کرد.
به عقیده بلانشو اگر جهنمی هم اکنون داخل کتابخانهها وجود دارد، به خاطر ژوستین و ژولیت مارکی دوساد است چرا که چه کسی به اندازه ساد جرئت نوشتن چنین ننگی را دارد. اما به راستی ساد همانی را نگفت که در طور تاریخ همگان به آن فکر کردند ولی توان نوشتنش را نداشتند؟ شاید همان جنایت اخلاقیای که با نوشتن ساد به حقيقت پیوست.
Blanchot once again reveals the depth and percision of his ability to read and explicate works of literature. He reads so well because he is a writer. He understands the plight, the impossible exigency.
The preface is a short and concise statement on literary criticism and its purpose. To attempt to reopen the empty vacancy from which the work originates - to repeat, differently, the work of the work of art - to attempt once more to open up the space for a coming future which is ever unforeseeable in its approach.
I have written on Sade elsewhere. I shall not repeat myself here.
The longest piece, on Lautréamont, is a pleasure to follow through its weaving thought. Here Blanchot attempts to enact the purpose of criticism that he wrote of in the preface. Weaving his way through Lautréamont's work, he seeks to open up the space from which it emerged through its writing. He works out how Ducasse writes "in the hope of a radical overtaking, which might return him to himself, or throw him outside everything" (153). He writes out of death, calling it closer in a double motion of emergence and disappearance. Said otherwise: he writes.
I recommend this work to anyone interested in Blanchot, as well as Sade or Lautréamont; you will be hardpressed to find a better explication of either's work.
ژوئیسانس آنگونه که لکان به ما یادآور میشود مستلزم شالوده شکنی یا ساختار شکنی بعد خیالی است. اما این شالوده شکنی همانطور که لکان میگوید به دو شیوه ممکن موفق می شود:" یا از طریق خشونتی که بعد خیالی را پاره پاره می کند یا به واسطه انقیاد و تسلیم به سوژه در برابر قانون دال. برای انسان که محصور و اسیر تاثیرات بیگانه کننده هویت تخیلی خویش است، راه بازشناسی میل یا از قتل می گذرد یا از دلالت." ساد بارزترین میلش برای لذت بردن را با میل شدید به آزار رساندن، شکنجه و در نهایت قتل دیگری نشان میدهد. اما به تعبیر روانکاوی مدرن، گرایش به سوی پرخاشگری در نهایت بیش از آن که میل به نابود کردن دیگری باشد، تکانه نابودی خویش است." ص۴۲
....
از نظر ساد، انسان حاکم هیچ شری دامن گیرش نیست، چون هیچ کس نمیتواند بلایی سرش بیاورد؛ او انسان همه شورمندیهاست و با همینها یعنی شورمندیهایش از همه چیز حظ می برد. ص۶۷
....
اما مهار خشونت در نظام سادی راهی منطقی را بازنمایی نمیکند، چون هر لحظه که انسان سادی میل فراگیر و پیشرو خشونتش را مهار کند، هر آن امکان دارد قربانی و طعمه خشونت انسان سادی دیگری شود. پس خشونت باید تا منتها درجهاش پیش رود. " ما کاری میکنیم که هیچ کس نمی کند." ص۶۸
.... گیوم آپولینر درباره ساده و آثارش مینویسد: "او آزادترین روحی است که تاکنون وجود داشته است." ص۱۵۰
این کتاب، بازخوانی بلانشو از ساد است و در باطن بازخوانی امکانی است که نام مارکی دو ساد همان منشا نامگذاری سادیسم که در بنیاد روانپزشکی با برچسبزنیهای خنثیکنندهی میل، به نحوی پارادوکسیکال از شدت خود تهی و در عین حال به آن شدت تثبیت شده است را دوباره در معرض امکان ناممکن افراط قرار میدهد، تلاشیست برای رهانیدن ایدههای افراطی ساد از آن چیزی که بلانشو خود در مقام رهاییبخش این افراطها مینمایاند و در عین حال نشان میدهد که همین افراطبودگی خویشتن ساد، آن چیزیست که ساد را از خود ساد منفکناشدنی میکند و شاید به همین دلیل است که او، چونان انفجاری دیرپا، بر لکان و باتای و کل پساساختارگرایی سایهای میاندازد، نزد لکان، ساد همان امکان عبور از قانون و لمس ژوئیسانسی است که تنها به شرط خطر کردن با ناممکن روی مینماید، نزد باتای، او به تجربهی حد بدل میشود، تجربهای که نه آغاز دارد و نه پایان، مگر در مرزی که خود مرز را نابود میکند، و لکان این وضعیت را در کانت با ساد میکاود، جایی که اخلاق محدودکنندهی کانت همچون ضدجهان میلی قرار میگیرد که در منطق سادی نهتنها انکار، بلکه عصیانورزی علیه هر دستگاه اخلاقی را شرط نفسکشیدن خود میداند، ساد در این افراطیت، بهنوعی آینهی واژگون نیچه میشود، کسی که از اخلاقیات رها میشود تا در مقام ابرانسان، ارباب بودن را نه در سطح دستور، بلکه در سطح هستیشناسی رنج دادن بازتولید کند، چیزی شبیه همان دیالکتیک هگلی ارباب و برده، اما با حذف امکان آشتی، زیرا در ساد، ارباب کسیست که برده را میرنجاند نه از سر ضرورت تاریخی، بلکه از سر اجبار میل، و دربارهی خود کتاب نیز باید افزود که این اثر، در تقسیمبندی عجیبش، نیمهای را به مقدمهی مفصل، کشدار و لایهلایهی مترجم میسپارد، و نیمهی دیگر را به متن بلانشو.
از کتاب:
"انسان سادی بناست تا سوژه خود آیینی باشد که از ابتذال لذتهای رایج گریزان است و همواره در پی فراتر رفتن از اصل لذت است. انسانی که از قوانین موجود فراتر می رود و درد و رنج ژویسانس را به جان میخرد انسانی که به هیچ حد و مرزی تن نمی دهد و در مقابل هر مانعی اصل سرپیچی را راهنمای خود قرار میدهد به هیجانات و برانگیختگی های ناشی از لذت وقعی نمی نهد و کنشگری است بی تفاوت نسبت به احساسات و امیال غریزی که از قضا مشخصا آنها را موانعی بر سر راه کسب قدرت مطلق و سلطه خود می یابد. انسان سادی تجسم یافته همان قدرت مطلقی است که همواره حاکمان بر انتزاعی بودن و راز آلودگی اش دامن می زدند تا آن را تنها در انحصار خود قرار دهند. وی برای نیل به قدرت مطلق نه تنها به نفی دین، قانون و جامعه بسنده نکرد بلکه برای گسستن حدودی که برای طبیعتش قائل شده بودند به نفی همان طبیعت خود نیز همت گمارد. ساد راهی را نشان داد که بر اساس آن هر انسانی میتواند انسان یگانه شود یک ابرانسان در صورتی که برای رسیدن به ورای اصل لذت از هیچ میلی در شکل مطلقش صرف نظر نکند."
Incisive analysis of Lautreamont (mostly Maldoror) and brutal takedown of de Sade's philosophy. The former takes up at least 3/4ths of the book and Blanchot makes quick work of de Sade. The Sade part was interesting to me only if because I can clearly see where Bataille took elements of his philosophy (expenditure, energy, a type of pseudo-sovereignty) and in fact references this Blanchot book in the Accursed Share vol. 2 and 3.
The Lautreamont section was definitely the most interesting. The section with lautreamont and God was insightful, and how in the original edition all the animals were replaced with the name of a schoolboy friend is interesting information. Blanchot puts forth the claim that Maldoror is lucid, perhaps overly so, and that everything is logical and connected (despite appearances to the contrary). I'd put forth the claim that Maldoror is "lucidity in darkness". Things are logically connected and in a vacuum it makes sense but taken as a totality it is a mixture of confusion and pure logic. He analyzes the many metamorphoses in Maldoror and makes a connection that whenever Maldoror does something evil he feels some sort of instant regret. He also posits the 6th canto is a parody of a generic novel of his era, and also that, contrary to Lautreamont's wishes, there couldn't've been a "sequel" to Maldoror (one of pure good instead of evil) and that subsequently no 7th canto of Maldoror. The last section he also makes an interesting comparison with Lautreamont and Holderlin.
I was expecting a much denser, far more complicated read based off the previous two texts of Blanchot's that I have read, but this was fairly readable and not too difficult to follow. Recommended to people more interested in the mind of Lautreamont (and to a lesser extent de Sade).
The essay on Sade is excellent. Blanchot explicates the ferocious negativity at work in Sade's tales of aristocratic-bandit holocaust--a negativity audacious enough to grasp infinity by the throat through a monstrous series of quantitative negations of bodies and values (an observation also made by Klossowski, another Sade commentator). Man and God are not the only victims of negation in the Sadean coalition-system, however. If Man is nullified in the name of God, and God in turn in the name of Nature, then what of Nature? In the final analysis Nature or creation, too, receives the same treatment. This despite the fact that Sade's attitude towards Nature remains profoundly ambivalent in lieu of his invocation of the natural order as the ultimate justificans. Blanchot seemingly had very little to say about this third type of negation, which is a damn shame. I have mixed feelings on the essay on Lautreamont. Blanchot advances the claims that (1) Maldoror is a work produced in time and whose valences must be grasped diachonically and (2) sovereign sleep, signified, for example, by the image of the protagonist turning himself into a living eco-system for vermins, is the pre-condition of the true birth of both the novelist Ducasse and Maldoror. This reader finds Blanchot's chain of reasoning obscure and difficult to follow.
...روز قيامت را تصور مى كند وآن رابا لحنى كه خاص خودش است، توصيف میکند. با اين عبارت ها دستگيرمان مى شود كه قدرت اعلا اين انسان هاى خوب را با چنین كلماتى سرزنش مى كند: «وقتى كه شما ديده ايد كه روى زمين همه چیز وحشيانه وتبهكارانه است، چرا خود را در مسير تقوا سرگردان كرديد؟ بدبختى هاى مكررى كه دنيا را با آن پر میكردم نبايد متقاعدتان مى كرد كه من فقط بى نظمى را دوست داشتم و شما بايد مرا خشمگين مى كرديد تا به من لذت بدهيد؟ آيا هرروز نمونه اى از تخريب را براى شما به ارمغان نمى آوردم؟ پس چرا ويران نكرديد؟ احمق ها! نبايد از من تقليد مى كرديد؟»