Jump to ratings and reviews
Rate this book

میز میز است

Rate this book
یکی از داستان های نویسنده است که به دوران کهولت مربوط می شود.

24 pages, Paperback

Published January 1, 1996

24 people want to read

About the author

Peter Bichsel

87 books55 followers
Peter Bichsel was a popular Swiss writer and journalist representing modern German literature. He was a member of the Gruppe Olten.
Bichsel was born in 1935 in Lucerne, Switzerland, the son of manual labourers. Shortly after he was born, the Bichsels moved to Olten, also in Switzerland. After finishing school, he became an elementary school teacher, a job he held until 1968. From 1974 to 1981 he was the personal advisor and speech writer of Willy Ritschard, a member of the Swiss Federal Council. Between 1972 and 1989 he made his mark as a "writer in residence" and a guest lecturer at American universities. Bichsel lived on the outskirts of Solothurn for several decades.
He started publishing short lyric works in newspapers. In 1960, he got his first success in prose as a private printer. In the winter of 1963–1964, he took part in a writing course in prose taught by Walter Höllerer.
One of his first and best-known works is And Really Frau Blum Would Very Much Like to Meet the Milkman. Published only in a modest edition in 1964, the book was quickly sold out. The reason was an enthusiastic review by Marcel Reich-Ranicki. Just as successful, Children's Stories, intended for adults, is written in the form of droll tales for children. Both books were translated from German by the English poet Michael Hamburger. A theme of Bichsel's works for younger readers is the stubborn desire of children to take words literally and wreak havoc on the world of communicated ideas. In the early 1970s and 1980s, Bichsel's journalistic work pushed his literary work mainly into the background. Only Der Busant (1985) and Warten in Baden-Baden appeared again with the Bichsel style that was so familiar to German readers. Peter Bichsel gave up being a professional teacher early in his lifetime, later he continued to teach his readers that the drudgery and banality of life are of our own making. He used often a simple sentence structure 'subject-predicate-object' and was a passionate observer of Switzerland.
In 1981, he was a member of the jury at the 31st Berlin International Film Festival.
Peter Bichsel's estate is archived in the Swiss Literary Archives in Bern.

Ratings & Reviews

What do you think?
Rate this book

Friends & Following

Create a free account to discover what your friends think of this book!

Community Reviews

5 stars
7 (20%)
4 stars
11 (31%)
3 stars
13 (37%)
2 stars
2 (5%)
1 star
2 (5%)
Displaying 1 - 9 of 9 reviews
Profile Image for Farnaz Ps.
63 reviews33 followers
June 20, 2016
خیلی نمیشه گفت کتاب برای کودکه. از اون دسته کتابهاست که به درد هر سنی میخوره. یک شاهکاره واقعیه.
داستان خیلی کوتاه وو خیلی پرمفهومه. کل داستان رو میزارم ولی بهتره کتابش رو تهیه کنید چون تصویرسازی بی نظیرش رو از دست میدید.
می‌خواهم داستان پیرمردی را تعریف کنم. داستان مردی که دیگر حتی یک کلمه هم حرف نمی‌زند. مردی که چهره‌ای خسته دارد. خسته‌تر از آنکه حتی بخندد و یا عصبانی بشود.
او در شهر کوچکی، آخر یک خیابان یا نزدیک یک چهارراه، زندگی می‌کند. راستش تقریباً به زحمتش هم نمی‌ارزد که او را توصیف کنم، همه چیزش مثل دیگران است. کلاهی خاکستری به سر دارد، شلواری خاکستری به پا و نیم‌تنه خاکستری به تن. زمستان‌ها هم پالتوی بلند خاکستری می‌پوشد. گردن باریکش پوست خشک و چروکیده‌ای دارد و یقه سفید پیراهنش زیادی گشاد است.
اتاقش در آخرین طبقه ساختمان است. شاید ازدواج کرده، و بچه هم داشته باشد. شاید پیش از این در شهر دیگری زندگی می‌کرده. اما حتماً زمانی بچه بوده. و این مسلماً زمانی بوده که بچه‌ها هم مثل بزرگترها لباس می‌پوشیدند. مثل عکسهای آلبوم مادربزرگ.
در اتاقش دو صندلی، یک میز، یک فرش، یک تختخواب و یک کمد هست. روی میز کوچک یک ساعت و کنار آن روزنامه‌های قدیمی و آلبوم. به دیوار هم یک عکس و یک آینه آویزان است.
پیرمرد هر روز صبح و بعدازظهر برای قدم زدن بیرون می‌رفت و چند کلمه‌ای هم با همسایه ها حرف می‌زد. غروبها هم شامش را روی میز می‌چید و می‌خورد.
این برنامه هیچ‌وقت تغییر نمی‌کرد. حتی یکشنبه ها هم همین‌طور بود. وقتی هم پشت میزش می‌نشست و غذا می‌خورد، صدای تیک تاک ساعت را می‌شنید. ساعت همیشه تیک تاک می‌کرد.
بالاخره یک روز همه چیز جور دیگری شد. یک روز آفتابی، نه خیلی گرم و نه خیلی سرد، با صدای پرنده‌ها، با مردمان مهربان و بچه‌هایی که بازی می‌کردند. و از همه جالب‌تر این‌که همه اینها به نظر پیرمرد مطبوع آمد.
پیرمرد لبخندی زد و با خودش فکر کرد، «الان همه چیز جور دیگری می‌شود.» دگمه یقه پیراهنش را باز کرد، کلاهش را به دست گرفت و قدمهایش را تندتر کرد. حتی شلنگ تخته می‌انداخت و شنگول بود. به خیابان که رسید، برای بچه‌ها سری تکان داد، رسید جلو در خانه‌اش، از پله ها بالا رفت، کلید را از جیبش بیرون آورد و قفل در اتاقش را باز کرد.
در اتاقش اما همه چیز مثل گذشته بود. یک میز، دو تا صندلی، یک تخت و تا که نشست، صدای تیک تاک ساعت را شنید. خوشی‌ها تمام شده بود و هیچ چیز تغییر نکرده بود.
مرد حسابی پکر و عصبانی شد.
در آینه دید که چطور صورتش سرخ و برافروخته است. دید که چطور پلک‌هایش را به هم می‌زند. بعد دستهایش را مشت کرد، بلند کرد و کوبید روی میز. اول فقط یک ضربه، بعد یکی دیگر. بعد شروع کرد مثل طبال‌ها روی میز کوبیدن. و در همان حال هی فریاد می‌کشید:
«باید تغییر کند. باید جور دیگری بشود.»
دیگر صدای تیک تاک ساعت را نمی‌شنید. بعد دستهایش درد گرفت، و صداش هم به زحمت در می‌آمد. دوباره صدای تیک تاک را شنید. و هیچ چیز تغییر نکرده بود.
مرد با خودش گفت: «باز هم همان میز، همان صندلی، همان تخت، همان عکس. من به میز می‌گویم میز و به عکس می‌گویم عکس. اسم تخت را تخت گذاشته‌اند، و به صندلی می‌گویند صندلی. اما آخر چرا؟ فرانسوی‌ها به تخت می‌گویند «لی»، به میز «تابل»، به عکس «تابلو» و به صندلی هم میگویند «شِز»، و با این‌حال باز هم منظور یکدیگر را می‌فهمند. چینی‌ها هم همینطور.»
پیرمرد با خودش فکر کرد، "اصلاً چرا به تخت نمی‌گویند عکس" و لبخندی زد.
بعد خنده‌اش گرفت. چنان قهقهه‌ای زد که همسایه ها کوبیدند به دیوار و فریاد کشیدند «ساکت!»
مرد داد زد: «از الان همه چیز تغییر می‌کند.» از همان وقت اسم تخت را گذاشت عکس. بعد گفت: «خسته‌ام، می‌خواهم بروم توی عکس.» صبح هم مدت زیادی تو عکس ماند و با خودش فکر کرد که حالا اسم صندلی را چی بگذارد. اسم صندلی را گذاشت ساعت.
خوب، از جا بلند شد، لباس پوشید، نشست روی ساعت و دستهایش را گذاشت روی میز. اما میز که میز نبود، حالا اسمش را گذاشته بود فرش. پس، صبح از عکس بیرون آمد، لباس پوشید، نشست پشت فرش روی ساعت و فکر کرد اسم چی را چی بگذارد.
اسم تخت را گذاشت عکس،
میز را فرش،
صندلی را ساعت،
روزنامه را تخت،
آینه را صندلی،
ساعت را آلبوم،
کمد را روزنامه،
فرش را کمد،
عکس را میز،
و آلبوم را آینه نامید.
به این ترتیب:
پیرمرد صبح مدت زیادی در عکس ماند، ساعت نه آلبوم زنگ زد، مرد بلند شد و برای اینکه پاهاش یخ نکنند ایستاد روی کمد، بعد لباسهاش را از تو روزنامه بیرون آورد و کرد تنش. در صندلی که به دیوار آویزان بود نگاه کرد، نشست روی ساعت پشت فرش مشغولِ ورق زدن آینه شد تا اینکه میز مادرش را دید.
مرد حسابی کیف می‌کرد. تمام روز مشغول تمرین و پیدا کردن نام‌های تازه بود. دیگر همه چیز تغییر نام داده بود: او حالا نه مرد بلکه پا بود، پا هم صبح، و صبح شده بود مرد.
ادامه داستان را دیگر خودتان می‌توانید بنویسید. و می‌توانید مثل پیرمرد نام‌ها را جابه‌جا کنید:
زنگ زدن می‌شود گذاشتن،
یخ کردن می‌شود نگاه کردن،
دراز کشیدن می‌شود زنگ زدن،
ایستادن می‌شود یخ کردن،
راه رفتن می‌شود ورق زدن،
با این حساب:
مرد، پیرپا مدت زیادی در عکس زنگ زد. ساعت نه آلبوم گذاشته شد و پا روی کمد ورق زد تا صبحش نگاه نکند.
پیرمرد دفترچه آبی رنگی خرید و شروع کرد به نوشتن نام‌های تازه. آنقدر مشغول این کار بود که دیگر سر و کله اش در خیابان پیدا نمی‌شد.
رفته‌رفته برای همه چیز نام تازه‌ای پیدا کرد. نام‌های اصلی نیز بیشتر و بیشتر از یادش رفت. او زبان جدیدی داشت که مال خودش تنها بود.
گه‌گاه به زبان تازه خواب هم می‌دید. بعد ترانه‌های دوره مدرسه‌اش را به زبان جدید ترجمه، و آرام با خود زمزمه می‌کرد.
اما رفته‌رفته ترجمه برایش دشوار می‌شد. آخر زبان قدیمیش را تقریباً فراموش کرده بود. می‌بایست هی توی دفترچه آبیش دنبال نام‌های صحیح بگردد. دیگر می‌ترسید با مردم صحبت کند. هربار مجبور بود خیلی زور بزند تا یادش بیاید که دیگران به هرچیزی چه می‌گویند.
به عکس او می‌گفتند تخت،
به فرشِ او میز،
به تختِ او روزنامه،
به صندلیِ او آینه،
به آلبومِ او ساعت،
به روزنامه او کمد،
به میزِ او عکس،
و به آینه او می‌گفتند آلبوم،
و خلاصه همین‌طور، تا آنجا که پیرمرد هربار که صحبت کردن مردم را می‌شنید خنده‌اش می‌گرفت. خنده‌اش می‌گرفت وقتی مثلاً می‌شنید یکی می‌گوید: «شما هم فردا به تماشای فوتبال می‌روید؟» یا وقتی کسی می‌گفت: «الان دو ماه است که باران می‌بارد.» و یا: «عمویِ من در آمریکا زندگی می‌کند.»
خلاصه خنده‌اش می‌گرفت؛ چون این حرفها را نمی‌فهمید.
اما این داستان اصلاً خنده‌دار نیست. با غصه شروع شد، با غصه هم به پایان می‌رسد.
پیرمرد، با پالتوی خاکستری، دیگر حرف مردم را نمی‌فهمید. اما این زیاد بد نبود. خیلی بدتر این بود که مردم حرف او را نمی‌فهمیدند. و به‌همین‌خاطر او دیگر چیزی نگفت. سکوت کرد. فقط با خودش صحبت می‌کرد. دیگر به کسی سلام هم نکرد.
19 reviews
January 25, 2025
so die Message war gut aber so die Geschichte dazu nicht 😭
Profile Image for Abr.
79 reviews46 followers
September 1, 2025
خیلی اتفاقی اسم یک داستان رو توی یک چنل تلگرامی پیدا کردم و به نظرم جالب اومد پس پیداش کردم و خوندمش.
داستان میز میز است، نوشته‌ی پیتر بیکسل یک داستان کوتاهه که در دسته‌ی ادبیات کودک قرار گرفته اما خوندنش رد بزرگ‌سالی هم جالب به نظرم می‌رسه.
داستان پیرمردی که که‌روز بیدار می‌شه و با خودش فکر می‌کنه باید همه‌چیز تغییر پیدا کنه!
با این‌که پایانش اون‌قدرها هم جالب نبود (شاید چون کتاب برای کودکان نوشته شده بود این‌طور فکر کردم) اما کشش خوبی داشت و موضوعش برای من جالب بود. مثلا من همیشه با خودم فکر می‌کردم: اسم این چیزهایی که در اطراف منه چه‌طور براشون انتخاب شده؟
اصلا برای همین‌چیزهاست که فکر می‌کنم باید در آینده زبان‌شناسی بخونم =)
خلاصه، برای دقایقی سرگرم شدن جالب بود.
در آخر:
باز همان میز، همان صندلی، همان تخت، همان عکس. من به میز می گویم میز و به عکس می گویم عکس. اسم تخت را تخت گذاشته اند. به صندلی می گویند صندلی. اما آخر چرا؟خیلی اتفاقی اسم این داستان رو توی یک چنل تلگرامی پیدا کردم و به نظرم جالب اومد پس پیداش کردم و خوندمش.
میز میز است، یک داستان کوتاه که در دسته‌ی ادبیات کودک قرار گرفته اما خوندن رد بزرگ‌سالی هم جالب به نظرم می‌رسه. داستان پیرمردی که که‌روز با خودش فکر می‌کنه باید همه‌چیز تغییر پیدا کنه.
با این‌که پایانش اون‌قدرها هم جالب نبود اما کشش خوبی داشت و موضوعش برای من جالب بود. مثلا من همیشه با خودم فکر می‌کردم: اسم این چیزهایی که در اطراف منه چه‌طور براشون انتخاب شده؟
اصلا برای همین‌چیزهاست که فکر می‌کنم باید در آینده زبان‌شناسی بخونم =)
خلاصه، برای دقایقی سرگرم شدن جالب بود.
در آخر:
باز همان میز، همان صندلی، همان تخت، همان عکس. من به میز می گویم میز و به عکس می گویم عکس. اسم تخت را تخت گذاشته اند. به صندلی می گویند صندلی. اما آخر چرا؟

|میز میز است / پیتر بیکسل|
Profile Image for Haifa Alhamzah.
300 reviews63 followers
October 1, 2022
فكرة أن الكاتب -من مواليد ١٩٣٥- يسلط الضوء في قصصه على المشاعر المضطربة لعصره؛ كالملل وقلة التواصل والوحدة، هي بحدِّ ذاتها فكرة تدعو للتأمل. والقصة ��ذه تحديدًا هي قصة سوداوية تجسد أزمة وجودية، تولَّدت من انعدام المعنى وافتقاد قيمة التواصل ولذته.
Profile Image for jana.
69 reviews1 follower
December 18, 2024
in my shortstory era (just desperate to finish my goodreads goal)
Profile Image for Mahmoud Moftah.
361 reviews38 followers
January 15, 2023
أن تبحث عن السعاده في المشاركه ؛ فراراً من ملل الوحده ولكن المشاركه محدوده وستجد نفسك بغرفتك وحيداً في النهايه .. لذا يقرر عجوزنا في قصتنا البحث عن السعاده في الإختلاف فينتهي به الإختلاف إلي مفترق الطُرق (عدم الفِهْم) لم يفهمه الناس ولا هو صار بإمكانه فهمهُم فعاد وحيداً مره أخرى وسيطر عليه الملل
Displaying 1 - 9 of 9 reviews

Can't find what you're looking for?

Get help and learn more about the design.