Jump to ratings and reviews
Rate this book

وردی كه بره‌ها می‌خوانند

Rate this book
این رمان نخستین بار در آوریل سال ۲۰۰۲ با نام «دیوانه و برج مونپارناس» به صورت فی البداهه به مدت ۴۲ شب،‫ هر شب یک قسمت، روی سایت شخصی نویسنده نوشته و منتشر شده است. «وردی که بره‌ها می‌خوانند» روایت بازنویسی شده همان داستان است.

‫راه پشت سر باز بود، اما غرور می‌بست راه گریز را. افتادم میان حلقه‌ی آتش.

‫گونه‌ی راستم تیر کشید.
‫استخوان پای چپم تیر کشید.
‫پهلوی راستم تیر کشید.
‫لب بالا… شکاف.
‫پهلوی چپم… تیر.
‫استخوان دنده‌ها… درد.
‫زیر چشم راستم… خون.
‫از اعماق وجودم ناگهان قاتلی دوید توی عضله‌ها‌ی دست.

215 pages, Paperback

First published January 1, 2004

40 people are currently reading
1503 people want to read

About the author

رضا قاسمی

13 books610 followers
English: Reza Ghassemi

رضا قاسمی در ۱۰ دی ماه ۱۳۲۸ در اصفهان به دنیا آمد اما اصلیت جنوبی دارد. اولین اثر او نمایشنامه کسوف بود که در ۱۸ سالگی نوشت و دو سال بعد در دانشگاه تهران به روی صحنه برد. در سال ۱۳۵۵ جایزه اول «تلویزیون ملی ایران» برای بهترین نمایشنامه به اثر او، «چو ضحاک شد بر جهان شهریار»، تعلق گرفت. پس از انقلاب به کارگردانی نمایشنامه‌هایش پرداخت. نویسندگی و کارگردانی سه نمایشنامه «اتاق تمشیت»، «ماهان کوشیار» و «معمای ماهیار معمار» حاصل فعالیت او در دوره پس از انقلاب بود. اما شرایط کار برایش سخت شد و در سال ۱۳۶۵ ترک وطن گفت و از آن زمان در فرانسه زندگی می‌کند.

Ratings & Reviews

What do you think?
Rate this book

Friends & Following

Create a free account to discover what your friends think of this book!

Community Reviews

5 stars
517 (31%)
4 stars
653 (40%)
3 stars
354 (21%)
2 stars
74 (4%)
1 star
25 (1%)
Displaying 1 - 30 of 215 reviews
Profile Image for Nastaran.
57 reviews102 followers
October 26, 2016
برای من نوشتن یکی از سخت ترین کارهای دنیاست، درست مثل حرف زدن. و هیچ فرقی هم نمیکند که این نوشته یک ریویوی چند خطی برای کتابی خاص باشد و یا دل نوشته ای عادی...
حقیقتش سکوت را هم از همین کتابها بود که یاد گرفتم.
اما امروز نمیدانم چه شده که بنا کرده ام به نوشتن. از چه؟ خودم هم نمی دانم... ذهنم خالی است از هر گونه تعبیر و تفسیر مناسب برای این کتاب. تنها واژه ای که مدام در ذهنم رژه میرود و منتظر است تا بلکه نگاشته شود، "زن" است .. زن، زنان.. زنانی که دردمندند، درد میکشند و دم نمی زنند.
ابزارهایی که "سایز کپل" شناسنامه ی آنان است و اکثرن شوربختند...

واژه ی دیگری هم اگر هست، "تنهایی" است..
تنهایی اغلب مبتلا میکند آدم را به مرضی به نام "مرور خاطرات" به شکلی از هم گسیخته و نامرتب.
خاطرات که مرور شوند حسرتِ کرده ها و ناکرده ها هم سر بر می آورد و چیزی مدام می شود در سر شبیه به یک هذیان..
آنگاه روز و شب پر می شود از یک تک گویی درونی و پایان ناپذیر که هیچ نتیجه ای ندارد جز آشکار کردن دلهره ای مبهم. فرقی هم نمی کند که بیست ساله باشیم یا پنجاه ساله..



پ.ن: سبکش را دوست داشتم، راحت بود و بوی خانه را میداد... همراه مناسبی برای یک غریب دور از وطن..
ای کاش خواندنش به این زودی ها تمام نمیشد.
همین...
133 reviews76 followers
May 30, 2019
کتابی در مورد همه‌ی زنان ِ ایران

رضا قاسمی در وردی که بره‌ها می‌خوانند دست به چند کار ِ جدید در ادبیات ِ ایران زده. اول اینکه، کتاب به صورت آنلاین نوشته شده؛ یعنی هر شب، فصلی از کتاب رو در وبلاگ شخصیش می‌نوشته و خود نویسنده هم از روند ِ داستانش اطلاعی نداشته. به قول خودش، بداهه می‌نوشته و سعی می‌کرده داستان، خودش رو پیدا کنه. بعد از ۴۲ شب، کتاب رو از وبلاگش حذف می‌کنه و به روتوش ِ چیزی که نوشته می‌پردازه. در نهایت، متن ِ نهایی رو با نام ِ "وردی که بره‌ها می‌خوانند" منتشر می‌کنه.

دوم اینکه: نویسنده به زیبایی تونسته از شَر ِ سانسورهای ذهنیش خلاص بشه، و بی‌پرده از هرچیز حرف بزنه؛ دقیقا همان‌طوری که توی ذهنش میاد. این، مهم‌ترین دلیلیه که کتاب هیچ‌وقت نتونسته و نخواهد تونست توی ایران چاپ بشه.

سوم اینکه: موضوع ِ کتاب و شخصیت‌های داستان ِ قاسمی رو، زنانی تشکیل دادند که هر کدوم با یکی از مشکلات ِ فرهنگی ِ جامعه‌ی جنسیت‌زده‌ی ایران دست‌وپنجه نرم می‌کنند. این به تنهایی، کتاب رو جزو معدود کتاب‌هایی از ادبیات ایران قرار می‌ده، که فمینیسم بی سر و صدا در خط به خطش جریان داره.

چهارم اینکه (و در مورد این یکی مطمئن نیستم) : کتاب به شیوه‌ی جریان سیال ِ ذهن نوشته شده، که با این‌که نمونه‌های دیگری هم از این شیوه‌ی نوشتاری در ادبیات داستان‌نویسی ایران داریم، اما از سبکی غربی پیروی می‌کنه. جدا از این، سیر زمانی ِ داستان به هم ریخته‌ست، و ما شاهد ِ عوض شدن زمان، حتی در یک پاراگراف هستیم؛ من شخصا کتابی ایرانی نخوندم که تونسته باشه از پس این قضیه بربیاد.

چه چیزی به کتاب لطمه زده؟

کتاب، انگار تلاشی بود برای بکت شدن؛ سبک ِ روایت، برای من یادآور کتاب‌های بکت بود.
از نظر شخصی من، کتاب اون‌جوری که باید درنیومده بود. گاهی لحن ِ داستان عوض می‌شد و یک‌دستی ِ متن ِ کتاب از بین می‌رفت. همچنین، نثر کتاب، مخصوصا در نیمه‌ی اول، بیشتر شبیه یک وبلاگ-نوشته بود؛ که با در نظر گرفتن ِ این‌که روی وبلاگ منتشر می‌شده، مطمئن نیستم که ایرادی به حساب بیاد، اما من رو نسبت به کتاب بدبین می‌کرد. در نهایت، پایان بندی ِ نسبتا عجولانه‌ی کتاب، توی ذوقم زد.

رضا قاسمی

نویسنده‌ای که نوازنده‌ی قهاریست، از نوازندگان ِسه‌تار ِ شهرام ناظری و محمد شجریان بوده، نمایشنامه نویس و کارگردان تئاتر بوده، و ناگهان همه رو رها می‌کنه و به رمان نوشتن روی میاره. رضا قاسمی خیلی چیزها رو امتحان کرده و در همه، جزو بهترین‌ها به حساب میاد؛ این، نشون‌دهنده‌ی هوش ِ سرشارش، توانایی‌های بالاش، و قدرت ِ هنری ِ غیرقابل انکارشه. تا ۳۸ سالگی در ایران بوده، و وقتی می‌بینه با وضعیت ِ سانسور در ایران نمی‌تونه کار کنه، به فرانسه مهاجرت می‌کنه. اولین کتابش، همنوایی ِ شبانه‌ی ارکستر چوب‌ها، با استقبال وحشتناکی رو به رو می‌شه و جوایز بسیاری می‌گیره. همنوایی، تنها کتاب ِ قاسمیه که تونست در ایران هم چاپ بشه و دو-سه رمان ِ دیگرش، به شکل پی‌دی‌اف، برای خوانندگان ِ داخل ِ ایران در سایتش منتشر شده.

فیلمی هم در مورد آثار و زندگیش ساختن، که دیدنش خالی از لطف نیست.
*

این، اولین خوانش ِ من از رضا قاسمی بود. حتما ازش کتاب‌های دیگه‌ای هم خواهم خوند.
Profile Image for Hanieh Habibi.
124 reviews175 followers
February 24, 2017
من بسیار لذت بردم از کتاب. خیلی بیشتر از همنوایی و چاه بابل. مخصوصا که کتاب نسبتا بداهه نوشته شده و این، یعنی رضا قاسمی نویسنده توانمندی است که قصه را توی ذهنش خوب پرورانده است.
پنج ندادم، چون انتظار نداشتم کتاب تمام شود آن جایی که تمام شد.
ولی دست مریزاد جناب قاسمی..
Profile Image for سپیده سالاروند.
Author 1 book136 followers
April 19, 2019
بهم گفته بودن بعد ۱۸ سالگی اجازه دارم بخونمش. اردیبهشت ۸۸ هجده ساله شده بودم. ۶ تیر همون سال کنکور دادم. شبش رفتم کتاب رو برداشتم و تا صبح خوندمش یه کله تا تموم شد. اتفاق خوش آن روزهای سخت بود. بعدها دو سه بار دیگه از سر تا ته خوندمش و چندین و چند بار تکه‌هایی که خط کشیده بودم رو...
Profile Image for Hamed Mazlaghani.
49 reviews25 followers
January 8, 2016
امروز يک نفس خواندمش ...
با تمام جملاتش عطسه کردم ... !!
عجيب بود ... !
عطسه هام از سرما خوردگيم بود ... ولی اين تقارن عجيب بود برام ... !!!
Profile Image for Mehrnaz.
180 reviews90 followers
November 3, 2016

چرا هیچ خلوت عاشقانه‌ای خلوت نیست، ازدحام است در تخخواب دو نفره؟ ..

وردی که برره‌ها می‌خوانند با یک غافلگیری بزرگ شروع شد! با اعلام اینکه من اثری بزرگ و متفاوت هستم. از شروع داستان فهمیدم که این کتاب فوق‌العاده خواهد بود.
عجیب بیگانگی و دلتنگی شدید من برای متن فارسی بود! با اولین جمله حس کردم که چه قدر دور شدم از نگارش فارسی.

همه‌ی هستی ام دردآلودِ همین مسائلِ کوچک است؛ چیزهائی که هر آدمی به سادگی از پس‌شان برمی‌آید. و من باید مثل خر گیر کنم در همان خمِ اول یا دوم. سهم نداده‌اند انگار لمحه‌ای آسایش؛ مگر به خواب یا به عالم مرگ. عشق هم سهم‌اش برای ما شناست میانِ ماهیانِ تاریکِ اعماق؛ به ساعاتی که دریا هیچ نیست مگر همه‌ی هول هستی

و این موضوع این کتاب است. زندگی ایرانی! ما و نسل ما خیلی لمسش نکرده‌ایم ولی درکش می‌کنیم؛ با هر نفسی که از این هوا کشیده‌ایم و هر لقمه‌ای نان که از این خاک خورده‌ایم درکش کرده‌ایم و درد کشیده‌ایم.

همه‌ی عمر از مسیر کج...
همه‌ی راه‌ها از مسیر کج...


بازی با زمان، برای نشان دادن آشفته بودن ذهن است. مالیخولیایی که از‌‌ همان فصل اول و حضور مرد در بیمارستان برای ما تداعی می‌شود

همینطور که دراز کشیده‌ام روی تخت، هیچ کار دیگری ندارم جز آنکه فکر کنم به همه چیز

و این آشفتگی ذهنی انگار خو گرفته در زندگی ایرانی ما.

در همان منطق‌الطیر هم، وقتی پرندگان به شوق دیدن سیمرغ سفر می‌کنند، بالاخره در هر مرحله از راه مرغانی هستند که می‌افتند از پا. می‌گفتم،: انگار کُن تو هم یکی از همین مرغان؛ وقتی توانش نیست؛ وقتی توانش نبوده از اول...

چیزی کم است.چی؟ تنهایی؟ عشق؟ غربت؟ هویت؟ ترس؟ شاید همه‌ی این‌ها و البته سکوت. سکوتی که چون پرتگاهی فاصله‌ی میان گذشته‌ای خیلی دور و حالی نزدیک را پر می‌کند. سکوتی که می‌تواند هرچیزی باشد در این زمانی که از دست رفته، زمانی که شاید این قدر تلخ بوده که حتی بیان زیبا نیز نمی‌توانسته آن را برای کاغذ قابل تحمل کند.

همان وردی که بره‌ها می‌خوانند وقتی پیشانی‌شان حنا می‌بندند تا بعد ببرندشان به قربانگاه.‌‌ همان وردی که من می‌خوانم... چون همیشه چیزی... در من هست که اضافی ست...
Profile Image for Parastoo Ashtian.
108 reviews119 followers
April 19, 2015
پاریس هم شده بود قبرستان؛ نقشه ای که انگار یکی تیغ برداشته بود و همینطور تکه تکه از جغرافیاش بریده بود تا فقط همین تکه ای بماند که چاردیواری آپارتمانم بود. نقطه به نقطه شهر، هر جا ردی از او بود، به من می گفت که او رفته است برای ابد؛ که این تکه ها برای ابد حذف شده اند از نقشه ی شهر.

از متن کتاب
Profile Image for Soheila.
73 reviews113 followers
June 5, 2017
وای من چقد دوسش داشتم...
زودتر باید برم سراغ کتابای دیگه ی نویسنده ش...
Profile Image for محمد شکری.
171 reviews178 followers
June 13, 2015
صفحه های کتاب (پی دی اف اش را می خواندم) نشان می داد 215 صفحه دارد. به صفحه 185 ک�� رسیدم تهش نوشته بود: پاریس- آوریل 2002 تا اوت 2007
فکر کردم این هم یکی از مسخره بازی هایش است... اما پایین تر که رفتم فصل بعدی درکار نبود... «اشاره» شروع می شد... عادت داشتم رمان هایی را که غرقم میکنند تند بخوانم اما دیر تمام کنم... فصل های آخر را کش بدهم و نگذارم زود تمام شود... اما این یکی ناگهان تمام شد؛ برای همین هنوز جای خالیش را مثل دندان کشیده شده میتوان حس کرد... که هربار زبانت را به لثه نرم و خونی زیرش میکشی تا مطمئن شوی واقعا افتاده؟

نمی دانم چطور یک رمان اینقدر قشنگ میشود... اینقدر ساده و خوش نوشت
نمیخواهم زیاد بنویسم تا زیادی درباره اش اغراق کنم... میدانم تازه تمامش کردم و داغم! ر

رمان «وردی که برای بره ها می خوانند» یک فوگ بود؛ با همان مولفه ها: شرح، بسط و تکرار... بدون زمان بندی خطی و روایت خطی
اما فقط سبک و ساختارش نبود که زیبایش کرده بود... یا فقط از بداهه نگاری بودنش تعجب نمی کنید
اینش زیبا و تعجب آور بود که چگونه از یک مشت «روایت» روزمره می توان یک «روایت» به این جذابی دید: با طنزهای نیمه رکیک و خنده آورش... با خاطرات تلخ و ماندگارش... با انتقادات ضمنی اش از فرهنگ عامه... با روابط عاشقانه نیمه کاره مانده اش... که همه شان درهمه رمان ها دیده می شود، اما «روایت» این یکی سالها با آدم می ماند

جدا از رمان، یادداشت های نویسنده (همان 30صفحه آخر کتاب) هم که حاشیه متن است جذابیت خاص خود را دارد... البته نه جذابیت «دیدن لباس زیر نویسنده»... بلکه جذابیت نحوه شکل گرفتن یک رمان... آنهایی که یادداشت های فئودور داستایوفسکی یا ویرجینیا وولف را درمورد رمان هایشان دیده اند می دانند این چه لذتی است: سهیم بودن در لذت شکل گیری اثر

امیدوارم کارهای دیگرش را به زودی بخوانم: «همنوایی شبانه ارکستر چوبها» و «چاه بابل»ر
Profile Image for Amir .
592 reviews38 followers
January 13, 2010
نسخه ی موبایلی این کتاب رو خوندم. اون هم تو اتوبوس. واقعا غافلگیر شدم. اولین کتابی بود که از رضا قاسمی میخوندم. ما ایرانی ها همیشه تو ذهنمون یه خودسانسوری های وحشتناکی داریم که به انواع و اقسام شکل ها خودش رو میتونه نشون بده. تبریک میگم به آقای قاسمی که تونسته اینقدر به خودش نزدیک بشه... کاری که شاید من هیچ وقت نتونم انجامش بدم
...
Profile Image for Farnoosh Farahbakht.
63 reviews372 followers
August 15, 2015
بسیار از نحوه روایت "وردی که بره ها می خوانند" لذت بردم. در حین خوندنش گاهی لبخند به لب آدم میشینه، از جنس لبخندی که از شنیدن یک جوک در مورد مسائلی که برای خیلی از ما ها تابو محسوب میشه به لب آدم میاد و گاهی از غصه مو به تن آدم سیخ میشه. اولین کتابی بود که از "رضا قاسمی" می خوندم، "همنوایی شبانه ی ارکستر چوب ها" رو گذاشتم توی نوبت خوندن و حتما خیلی زود میرم سراغش .
Profile Image for سـارا.
294 reviews229 followers
September 17, 2018
در کمتر از بیست و چهار ساعت خوندمش و بی نهایت دوستش داشتم. رضا قاسمی قلم ارزشمندی برای ادبیات ما داره. جنس نگاهش به زندگی، بازی با کلمات به شاعرانه ترین حالت و پرداختن به مسائلی که خط قرمز محسوب میشن، نقطه قوت روایتشه. حتی میتونی بعد از خوندن با خودت بگی اونطور که میگفتن اروتیک نبود! (چاه بابل رو هنوز نخوندم شاید بعدها نظرم تغییر کرد :)) )
بعضی از بخش‌ها و کلمات واقعا تا عمق وجودم نفوذ میکرد و بعدش یه نفس عمیق میکشیدم‌ و تو ذهنم مرور میکردم که چرا اینقدر خوبه؟ و دوباره یادم‌ میفتاد که لذتی بالاتر از مطالعه هست واقعا؟ (همون جمله‌ی معروف تولستوی)
یادداشت های انتهایی کتاب درباره بداهه نویسی و نحوه شکل‌گیری رمان هم برام جالب بود. وقتی نویسنده ها از ماهیت نوشتن و خلق کتاب‌هاشون حرف میزنن نوشته‌هاشون کاریزمای متفاوت و عجیبی داره.
Profile Image for Kebrit !!!.
195 reviews
October 2, 2009
راستش، اگر زنده‌ام هنوز، اگر گه‌گاه به نظر می‌رسد که حتا پُرم از جنبشِ حيات، فقط و فقط مال بی‌جربزه‌گی‌ست. می‌دانم کسی که تا اين سن خودش را نکشته بعد از اين هم نخواهد کشت. به همين قناعت خواهد کرد که، برای بقاء، به طور روزمره نابود کند خود را: با افراط در سيگار؛ با بی‌نظمی در خواب و خوراک؛ با هر چيز که بکشد اما در درازای ايام؛ در مرگ بی‌صدا
Profile Image for ☾da.
28 reviews
October 22, 2025
باورم نمیشه این رمان به صورت انلاین روی وبلاگ نوشته شده. باورم نمیشه فی البداهه‌ست. هر شخصیت اصلی و فرعی با غم ها و سرنوشت تلخشون میتونستن هرکدوم یه کتاب باشن.

«انسان شهرش را عوض می‌کند، کشورش را عوض می‌کند و کابوس ها را نه. فرقی هم نمی‌کند سوار کدام قطار شده باشی و در کدام یک از ایستگاه های جهان پیاده شده باشی؛ این تنها جامه دانی است که وقتی باز می کنی همیشه لبالب است از همان کابوس. مثل شال نیم متری هلنا. هی میل میزنی، دانه می اندازی، یکی زیر، یکی بالا، و بعد می بینی همیشه مشغول بافتن همان شالی.»

مهر ۱۴۰۴
Profile Image for Pardis.
707 reviews
June 20, 2007
" چرا هيچ خلوت عاشقانه اي خلوت نيست. ازدحام جمعيت است در تختخوابي دو نفره؟چرا هر كسي چند نفر است، چهرهايي تماما گوناگون؟چرا عاشق كسي ميشويم اما با كسي ديگر به بستر ميرويم؟ چرا عشق جماعي ست دسته جمعي كه در آن هر كسي هر كسي را مي گ.ا.ي.د جز من كه هميشه گ.ا.ئ.ي.د.ه ميشوم؟ "

Profile Image for Nazanin Banaei.
254 reviews
August 7, 2015
پارسال همین موقع های تابستون همنوایی رو خوندم. با وجود نثر به شدت جذاب تمایل خودآزار گونه ای باعث میشد کش بدم قضیه رو. که اصن وقتی کتاب رو میخونم حالم یه جور خوبی بده :)) تمام شد بلاخره. آدم رو با ترس ها و کابوس ها و گذشته و هر چیزی که تلاش میکنیم تا توی گودال دفنش کنیم و خودمونو نبینیم آشتی میده. که اگر جراتش رو داری کتاب رو بخون وبرهنه بایست به تماشای خودت. آخ که من چقدرررر این مرد دیوانه رو دوست دارم!
Profile Image for Mehrdad Momeny.
54 reviews8 followers
August 10, 2011
انسان شهرش را عوض می‌کند، کشورش را عوض می‌کند و کابوس‌ها را نه. فرقی هم نمی‌کند سوار کدام قطار شده باشی و در کدام یک از ایستگاه‌های جهان پیاده شده باشی، این تنها جامه‌دانی‌ست که وقتی باز می‌کنی همیشه لبالب است از همان کابوس.
229 reviews119 followers
December 15, 2017
کتاب از لحظه ی ورود یه فرد نسبتا روان پریش به بیمارستان شروع میشه و با خروجش از بیمارستان به پایان می رسه. فردی که برای انجام یه عمل جراحی بستری شده و لحظه به لحظه ی گذشتش رو به خاطر میاره. زمان روایت کتاب به طور مداوم بین گذشته و حال جا به جا میشه. کتاب سبک نگارشی به شدت متفاوتی داره. این کتاب به صورت فی البداهه نوشته شده و هر روز نویسنده یه قسمت هایی از رمان رو به صورت فی البداهه و آنلاین نوشته و توی وبش قرار داده. یه کتاب به شدت بدون سانسوره و بنظرم نوشتنش تابو شکنی بزرگی محسوب میشه.. 

قبلا هم کتاب "همنوایی شبانه ارکستر چوب ها" رو از رضا قاسمی خونده بودم و میتونم بگم که قلم و شیوه ی روایتش برای من خیلی خیلی جذابه. این کتابو هم واقعا دوست داشتم..
Profile Image for Zi.
31 reviews31 followers
March 30, 2017
حالا باز روز از نو ترک سیگار از نو . همه ی هستی ام درد آلودِ همین مسائل کوچک است ؛ چیزهایی که هر آدمی به سادگی از پس شان بر می آید . و من باید مثل خر گیر کنم در همان خمِ اول یا دوم . سهم نداده اند انگار لمحه ای آسایش ؛ مگر به خواب یا به عالمِ مرگ . عشق هم سهم اش برای ما شناست میانِ ماهیانِ تاریکِ اعماق ؛ به ساعاتی که دریا هیچ نیست مگر همه ی هول هستی
....

سهم نداده اند انگار لمحه ای آسایش
مگر به خواب
یا به عالم مرگ
...

به ساعاتی که دریا هیچ نیست مگر همه ی هول هستی
...
Profile Image for HAMiD.
518 reviews
October 14, 2018
از پنجره ی قطار(شیشه ی شفاف و تمیزش) می دیدم تمامِ بیابانهای خشک را. بطری آب را گذاشته بودم لبِ پنجره و می لرزید سطح آب درونش و یک جور سرخوشی داشت انگار برای خودش و یک جور همسفرِ ما شده بود از کنار خطی که آهن بود، موازی با هم و تراورس های صبور که هر چند ده سانتی می تر دو خط را، موازی را، وصل کرده بودند به هم. آن اول ها تراورس ها چوبی بوده اند، نمونه اش را در ایستگاهِ پل سفید دیده بودم در ایستگاهی متروک وقتی از میانِ حجم مِه عبور کرده بودیمو شهر و آدم ��ا را جا گذاشته بودیم بی آنکه کسی سر در پی ما داشته باشد. نیمروز بود که حرف می زدیم با زنانی که شالی کار بودند. تا زانو در لای و گِل و یکی شان که آبستن بود، کودکی که در شکمِ مادر بوی شالیزار خوابش کرده بود و گرما کلافه می کرد همه را و زنان خم و راست می شدند و در بازارِ قدیمی ی ساری من از درگاهی گذشتم با دری چوبین. سنگین و کهنه سال و جا به جا پر از صدای پای ادمهای عبور کرده... جا به جا رد پای هزار و سیصد و شصت خاطره که در لا به لای موهای تو گم شده بود و هیچ گاه کاش تمام نمی شد آن راههای آهنی با تراورس های سیمانی جدید. هشت و نیم شب رسیده بودیم آخر
#
قاسمی دست کرده است در جانِ من با هر بخشِ داستان. این داستانِ شکل یافته از خُرده روایت ها که به وحدتی اُرگانیک می رسند در عین تب دار بودن و چقدر برّا؛ و چقدر تیز اما لطیف مانند تیغِ جراحی که وقتی می گذاری اش روی پوست آی شفاف می برد و آنقدر تمیز پاره می کند عضله و عصب را که می رسد به هرچه کابوس است در بسترِ خاطره که نگفتنی! می برد و عریان می کند و اما در آخر کار این زخمی که به جا می ماند که باید یک روز خوب بشود و مگرنباید زمان بگذرد تا خوب بشود هر زخمِ ناسوری؟ و مگر کهنه که می شود زمانت و بوی نا می گیرد ذهن؛ هر خاطره ی برنده ای را می شود برداشت و دوباره تیغ کشید به ذهن که بیرون بریزد همه ی چرک و خون و خلوص و طراوت؟ چه می کند؟ بیداد می کند. مانند زخمه ها بر تنِ خسته ی سه تار ی کهنه سال با اندامی زیبا و صدایی بی غبار! و این زبانِ بی تکرارِ نوشته که هی طعمش شیرین تر می شود و مگر شوکران همین نیست؟ که می نوشی اش تا جان بدهی؟ خواسته و دانسته... دانسته و خواسته
این داستانِ ستاره باران. درجه یک. آی خواندنی و هی مدام برنده ی ذهن و جان و هی تو که درد کشیدن به مذاقت خوش می آید. داستانِ بیمار شدن و بیمار ماندن و دوست داشتن بیماری. بیماری بیرون کشیدن همه ی کابوس های غبار گرفته. و کشف... کشفِ هزار و هزار و هزار حسّ گم شده ی در تو به توی ذهن و آدم های عزیزِ از یاد رفته ی نافراموش
بی اندازه لذت بخش بود... بی نهایت
1397/07/22
Profile Image for Leylee.
31 reviews
October 17, 2014
می‌رفت و دردِ من شروع می‌شد. اما همينکه زخم اندکی التيام می‌يافت، برمی‌گشت. می‌گفت «هيچکس مثل تو مرا نمی‌فهمد». هيچکس هم مثل او مرا نمی‌فهميد. پس مخفيانه ادامه می‌داديم. اما تمامِ مدت ترس داشت مبادا کسی، آشنائی، ببيندمان. بعد که اين ترس‌ها تيغ می‌شد و تکه‌تکه می‌بريد از روح، باز تشويق‌اش می‌کردم برود. قبول نمی‌کرد. خسته که می‌شديم از پنهان‌کاری و ترس، می‌رفت. اما با هر رفت و برگشت تکه‌ی ديگری از روح من به غارت می‌‌رفت. بار آخر که رفت، تازه فهميدم که هر چيز غرامتی دارد
Profile Image for Rojita Rojîta.
132 reviews36 followers
January 13, 2019
فکر می‌کنم در بهترین زمانِ ممکن این کتاب رو خوندم
خیلی خوب بود
Profile Image for Parisa.
150 reviews298 followers
July 26, 2013
انسان شهرش را عوض می کند ،کشورش را عوض می کند و کابوس ها را نه،فرقی هم نمی کند سوار کدام قطار شده باشی و در کدام یک از ایستگاه های جهان پیاده شده باشی،این تنها جامه دانی ست که وقتی باز می کنی همیشه لبالب است از همان کابوس
.
.
در حالت عمودی آدم بیشتر زمین را میبیند ؛واقعیت را.و در حالت افقی (مثل حالا که دراز کشیده ام روی تخت روان )سقف را ؛وهم را؛سفیدی یکدست را.
.
حس میکنم چیزی برای همیشه در من مرده است.چیزی گنگ.نمی دانم چه.اما چیزی مرده است.حسی است مثل حس دختری عاشق که برخلاف میل اش ناچار شده است سقط جنین بکند.
.
انگار رویا را متحقق میکنند اما به وقتی که وقتش نیست و در جایی که جایش نیست.
.
فلجم کرد این کتاب ،مثل یه بچه ی بهونه گیر دست و پامو میکوبم به در و دیوار،میخوام بدونم پس اون چهل پله ای که من دنبالشم کجاست؟!
Profile Image for امیر.
203 reviews31 followers
April 19, 2018
حتمی کتابی که دو شب تا نصفه شب منا بیدار نگه داشته تا تموم بشه کتاب خوبیه دیگه.
خط سیز غیر مستقیم داستان برام جذابیت زیای داره در کنار اون اشاره های جنسی که برای ما مخاطب های فارسی زبان چیز عجیب و جدیدیه کتاب هاای
قاسمی را برام جذاب میکنه
در مورد کتاب چیزی نمیتونم بنویسم چون مغزم هنوزر از این کتابه ولی میتونم توصیه کنم بخونیدش پشیمون نمیشین
Profile Image for شیدا.
67 reviews
March 12, 2013
خَب، من زبانم قاصره در مورد «وردی که بره ها می خوانند». رضا قاسمی یه نویسنده ی بالفطره س، انگار فقط به دنیا اومده که بنویسه، انگار فلسفه ی وجودیش نوشتن «وردی که بره ها می خوانند» بوده. دارم بزرگ نمایی می کنم؟ به هیچ وجه. به گفته ی خودش این رمان برای بار اول،آوریل سال 2002 و به اسم «دیوانه و برج مونپارناس» به عنوان رمان آنلاین، به صورت فی البداهه و زیر چشم خواننده ها، به مدت چهل و دو شب (هر شب یک قسمت) روی سایت شخصی اش نوشته و منتشر شده. خب، من به نوبه ی خودم اینو که خوندم(آخرِ رمان چند صفحه روزنوشت های وبلاگیِ رضا قاسمیه در موردِ رمان) گوشام سوت کشید. شاید در این زمینه خیلی ندید بدید هستم ولی خودش می گه که این رمان اولین رمانیه که در فارسی به این شکل نوشته شده. وای،‏ من عاشق این رفت و برگشت های توی زمانشم که انقدر تمیز از آب درومده، عاشق اون توصیفاش از جنوب شدم و اون مدحی که درباره ی نوای نی انبون داره(من خودم در اعماق وجودم ارادتِ خاصی به صدای نی انبون دارم و وقتی صدای نی انبون طنین افکن می شه در اکثر غریب به اتفاق موارد اگر جَو اجازه بده بلند می شم و ریز میام و از این امر به خصوص توی عروسیم وقتی نی انبون زنِ ارکستر با نی انبونش اومد توی جمع هیچ فروگذار نکردم و همه ی حرف وحدیث های احتمالیِ بعدشو که «دیدی عروس چه سرخوش بود» به جون خریدم. توضیح این که من جنوبی نیستم ولی خرابِ نوای نی انبون هستم)‏ داشتم چی می گفتم؟
Profile Image for Mina khamoushi.
190 reviews205 followers
November 23, 2018
چند صفحه که از خوندنم گذشت برگشتم اسم نویسنده رو نگاه کردم تا مطمئن بشم ایرانیه! از صراحت و بی‌‌پروایی کلام تعجب کرده بودم! آخه ما ایرانی ها عادت داریم به در لفافه حرف زدن به غیر مستقیم صحبت کردن به باید و نباید های فرهنگی به رعایت خط قرمز ها و.... ولی این کتاب به دور از همه این چیزها خیلی راحت و صمیمی و با جسارت حرف شو میزنه کتاب بداهه نوازیست شاید خاطره انگاری ولی هرچیزی که هست تلخه تلخ از نوع انسان رها شده ای در غربت و من با تمام وجودم این تلخی و تنهایی القا شده رو احساس کردم
Profile Image for Leila Gharavi.
90 reviews3 followers
February 28, 2017
پیش از این، همنوازی شبانه‌یارکستر چوب‌ها را خوانده بودم. بازهم با نثری دقیق و گیرا مواجه شدم که از گزافه گویی و توضیح بیهوده می‌پرهیزد. تفاوت این بود که همنوازی نگاهی بیشتر به یک جمعیت که سکونشان به یکدیگر پیوند خورده دارد، تا وردی که بره ها می خوانند.
جدای از همه‌ی اینها، من شیفته‌ی زمان های غیرخطی ام. این رمان/داستان ها، با وجود پیشروی، نمی گذارند صفحات پیشین را از یاد ببری.
Profile Image for Fattane.
48 reviews
January 22, 2013

خیلی لذت بردم ازش. فکر میکنم یکی از بهترین کارایی بوده که خوندم، هنوز داستان و شخصیت این داستان حضور دارند در ذهنم- فکر کنم از اون شخصیت های پایدار باشه که هیچوقت ولت نمیکنه. به هرحال چیزی که الان دلم میخواد اینه که نویسنده بهم بگه: تو نخون جیگر، خسته میشی، من خودم برات میخونم
Profile Image for Mohadese.
420 reviews1,132 followers
April 10, 2018
بالاخره اسم کتاب چیه؟

(روی جلد نوشته وردی که "بره" ها می خوانند اما بالای کتاب نوشته شده "برده"!!!!)

اولین تجربه قاسمی خوانی من!

به نظرم "رضا قاسمی" آشنا مینویسد، نثر ساده ای داشت ولی آشفته! 

یعنی بیشتر احساس میکردم بداهه نویسی است یا انگار نویسنده نوشته تا از دست افکارش خلاص شه! 

البته بعدتر، در انتها کتاب خود نویسنده توضیح داده:

"این رمان، بار نخست، در آوریل سال ۲۰۰۲ و با نام "دیوانه و برج مونپارناس" به عنوان رمان آنلاین، به صورت فی البداهه و زیر چشم خوانندگان، به مدت چهل و دو شب (هر شب یک قسمت) روی سایت شخصی من (نویسنده رو میگه ها!) نوشته و منتشر شده است.

"وردی که برده ها می خوانند" روایت بازنویسی شده همان متن است..."

به طور کلی در مورد "وردی که برده ها میخوانند" باید بگم:

کمی آروتیک ولی نه انقدر آزاردهنده نه آنقدر قابل هضم... (البته شاید آروتیک واژه چندان مناسبی برای کتاب نباشد!)

کمی گاها امیرخانی وار و شعاری...

کمی تامل برانگیز، که بنشینی و با خودت فکر کنی...

بعدن نوشت: به سراغ "همنوایی شبانه ارکستر چوبها" خواهم رفت
Profile Image for Ahang.
50 reviews9 followers
July 11, 2015
شيوه ي روايت داستان ، شيوه ي مورد علاقه م ه. اول ش گيج مي شه آدم ولي هي به تر و به تر مي شه. داستان ش هم خيلي جالب بود اما ، اگه اين شيوه ي روايت نبود اين قدر جذاب نمي شد ! لحن ش طوري بود كه مي شنيدم صداشُ. يه جاهايي مثه دوماد مو فرفري توي چهرازي بود. :دي از اون كتاب هايي ه كه تا دو كتاب بعد ي كه دارم مي خونم باز به اين فكر مي كنم. برمي گردم بعضي قسمت هاشُ مي خونم. البته مدل ديوانه واري كتاب رو هركسي ممكن ه نپسنده ام�� ماهايي كه مي پسنديم فيض دنيا و آخرتُ مي بريم. :دي
مرسي از نادي كه معرفي كرد و مرسي از ليلي كه در اختيارم گذاشت. :دي ^^
Displaying 1 - 30 of 215 reviews

Can't find what you're looking for?

Get help and learn more about the design.