وسایلم را می ریزم داخل کیفم. صدای زنگ مدرسه توی گوشم می پیچد. تا زنگ زده می شود، اصلا نمی فهمم چطور از کلاس دویده ام بیرون. آقای شهبازی، ترکه به دست، به سمت در می آید که من از در بزرگ و آهنی دویده ام توی کوچه باریک. شوهر خانم معلم، با یک ژیان سبز، منتظر پارک کرده است تا زنش از کلاس بیاید و سوارش کند. مرد خوش تیپی است، ولی من ازش خوشم نمی آید. یک بارانی می پوشد که به قد بلندش خوب می آید؛ مثل کاراگاه آیرون ساید در سریال آمریکایی دوشنبه ها.