Abū-Muhammad Muslih al-Dīn bin Abdallāh Shīrāzī, Saadi Shirazi (Persian: ابومحمد مصلح الدین بن عبدالله شیرازی, Arabic: سعدي الشيرازي) better known by his pen-name as Saʿdī (Persian: سعدی) or simply Saadi, was one of the major Persian poets of the medieval period. He is not only famous in Persian-speaking countries, but has also been quoted in western sources. He is recognized for the quality of his writings and for the depth of his social and moral thoughts. Saadi is widely recognized as one of the greatest masters of the classical literary tradition.
His best known works are Bostan (The Orchard) completed in 1257 and Gulistan (The Rose Garden) in 1258. Bostan is entirely in verse (epic metre) and consists of stories aptly illustrating the standard virtues recommended to Muslims (justice, liberality, modesty, contentment) as well as of reflections on the behaviour of dervishes and their ecstatic practices. Gulistan is mainly in prose and contains stories and personal anecdotes. The text is interspersed with a variety of short poems, containing aphorisms, advice, and humorous reflections. Saadi demonstrates a profound awareness of the absurdity of human existence. The fate of those who depend on the changeable moods of kings is contrasted with the freedom of the dervishes.
وقتی دل سودایی میرفت به بُستانها بیخویشتنم کردی بوی گل و ریحانها گه نعره زدی بلبل، گه جامه دَریدی گل با یاد تو اُفتادم، از یاد برفت آنها ای مِهر تو در دلها، وی مُهر تو بر لبها وی شور تو در سَرها، وی سِرّ تو در جانها تا عهد تو دَربَستم عهد همه بشکستم بعد از تو روا باشد، نقض همه پیمانها تا خارِ غمِ عشقت، آویخته در دامن کوته نظری باشد، رفتن به گلستانها آن را که چنین دردی از پای دَراَندازد باید که فروشوید دست از همه درمانها گر در طلب رنجی، ما را برسد، شاید چون عشقِ حَرَم باشد، سَهلست بیابانها هر تیر که در کیشاست گر بر دلِ ریش آید ما نیز یکی باشیم از جملهی قُربانها هر کو نظری دارد با یار کمان ابرو باید که سپر باشد پیش همه پیکانها گویند: «مگو سعدی! چندین سخن از عشقش» میگویم و بعد از من گویند به دورانها
دوستانِ گرانقدر، از میانِ 637 غزلِ زیبا و دلنوازِ زنده یاد سعدی، به انتخاب ابیاتی را در زیر برایِ شما ادب دوستانِ گرامی مینویسم --------------------------------------------- اگر تو فارغی از حالِ دوستان یارا فراغت از تو میسّر نمیشود ما را که گفت در رخِ زیبا، نظر خطا باشد؟ خطا بود که نبینند رویِ زیبا را به دوستی، که اگر زهر باشد از دستت چنان به ذوقِ ارادت خورم، که حلوا را ************************************ خوش میروی به تنها، تنها فدایِ جانت مدهوش میگذاری یارانِ مهربانت آئینه ای طلب کن، تا رویِ خود ببینی وز حسنِ خود بماند، انگشت در دهانت ************************************ آن به که نظر باشد و گفتار نباشد تا مدّعی اندر پسِ دیوار نباشد مِی خواهم و معشوق و زمینی و زمانی کاو باشد و من باشم و اغیار نباشد ماهت نتوان خواند بدین صورت و گفتار مه را لب و دندانِ شکربار نباشد ************************************ شبِ فراق که داند که تا سحر چندست؟ مگر کسی که به زندانِ عشق، در بندست پیامِ من که رساند به یارِ مهر گسل؟ که بر شکستی و ما را هنوز پیوندست که با شکستنِ پیمان و بر گرفتنِ دل هنوز دیده به دیدارت آرزومندست ************************************ من چه در پایِ تو ریزم که خورایِ تو بُوَد؟ سر نه چیزیست که شایستهٔ پایِ تو بُوَد خوش بُوَد نالهٔ دلسوختگان از سرِ درد خاصه دردی که به امیدِ دوایِ تو بُوَد ************************************ من اگر نظر حرامست، بسی گناه دارم چه کنم؟ نمیتوانم که نظر، نگاه دارم مکنید دردمندان گله از شبِ جدایی که من این صباحِ روشن، زِ شبِ سیاه دارم ************************************ بیا که در غمِ عشقت، مشوّشم بی تو بیا ببین که درین دَم، چه ناخوشم بی تو پیام دادم و گفتم، بیا خوشم میدار جواب دادی و گفتی که من خوشم بی تو ************************************ دوست میدارم من این نالیدنِ دلسوز را تا به هر نوعی که باشد، بگذرانم روز را کامجویان را، زِ ناکامی چشیدن چاره نیست بر زمستان صبر باید، طالبِ نوروز را ************************************ من چرا دل به تو دادم که دلم میشکنی؟ یا چه کردم که نگه باز به من مینکنی؟ دیگران چون بروند از نظر، از دل بروند تو چنان در دلِ من رفته، که جان در بدنی ************************************ تا کِی روَم از عشقِ تو شوریده به هر سوی؟ تا کِی دَوم از شورِ تو ویرانه به هر کوی؟ بیرون نشود عشقِ توام تا ابد از دل کاندر ازلم حرزِ تو بستند به بازوی ************************************ ندانم از منِ خسته جگر چه میخواهی دلم به غمزه رُبودی، دگر چه میخواهی؟ به عمری از رخِ خوبِ تو برده ام نظری کنون غرامتِ آن یک نظر، چه میخواهی؟ ************************************ دست به جان نمیرسد، تا به تو برفشانمش بر که توان نهاد دل، تا زِ تو واستانمش؟ آهِ دریغ و آبِ چشم، ارچه موافقِ منند آتشِ عشق آنچنان نیست که وانشانمش ************************************ ندانمت به حقیقت که در جهان به چه مانی جهان و هرچه در او هست، صورتند و تو جانی چو پیشِ خاطرم آید، خیالِ صورتِ خوبت ندانمت که چه گویم، زِ اختلافِ معانی --------------------------------------------- امیدوارم این انتخابها را پسندیده باشید.. در ریویوهایِ دیگر که مربوط به غزلیاتِ سعدی باشد، بازهم ابیاتی انتخابی را برایتان خواهم نوشت <پیروز باشید و ایرانی>
وه که جدا نمیشود نقش تو از خیال من تا چه شود به عاقبت در طلب تو حال من ناله زیر و زار من زارتر است هر زمان بس که به هجر میدهد عشق تو گوشمال من نور ستارگان ستد روی چو آفتاب تو دست نمای خلق شد قامت چون هلال من پرتو نور روی تو هر نفسی به هر کسی میرسد و نمیرسد نوبت اتصال من خاطر تو به خون من رغبت اگر چنین کند هم به مراد دل رسد خاطر بدسگال من برگذری و ننگری بازنگر که بگذرد فقر من و غنای تو جور تو و احتمال من چرخ شنید نالهام گفت منال سعدیا کآه تو تیره میکند آینه جمال من
چند روز پيش يكي از دوستام توي وبلاگش يه مصرع شعر نوشته بود كه حسابي من رو درگير خودش كرد
تو صبر از من تواني كرد و من صبراز تو نتوانم
اينقدر درگير اين مصرع شده بودم كه رفتم دوستش رو پيدا كردم ازش بپرسم كه شاعرش كيه. خودش هم نميدونست و فقط بهم گفت كه محسن نامجو خونددش و مصرع اولش رو هم بهم گفت
حدس زدم بايد براي سعدي باشه رفتم كتاب غزلياتش رو -كه سالها پيش خريده بودم ولي كمتر مجال خوندش با وجود حافظ بهم دست داده بود- آوردم و ديدم كه بله، مال خود خود سعديه!
اينقدرررررررر از خوندن اشعارش لذت بردم كه مگو و مپرس! با خودم گفتم چرا ما بايد با چنين شاعر توانايي كه اينقدر قشنگ تونسته احساساتش رو -كه هم ميشه ازش برداشت عشق الهي كرد و هم عشق زميني- بيان كنه غريبه باشيم. شايد اگه حافظ رو به خاطر فالهايي كه اكثريتمون بهش معتاديم دوست نداشتيم و فقط دنبال لذت بردن از شعر بوديم سعدي هزار بار بيشتر باهامون عجين بود.
شعراش رو راحت ميشه فهميد و چنان با خلوص حرفهاش رو زده كه حس ميكني يه عاشق مجنون نشسته كنارت و داره از معشوقش ميگه. و اينقدر قشنگ هم ميگه كه تو هم عاشق معشوقش ميشي و دلت نميخواد از پيشش بلند بشي....
ابيات زير ابيات ديگهاي از همون مصرعي هست كه من رو دچار سعدي كرد:
چنانت دوست ميدارم كه گر روزي فراق افتد تو صبر از من تواني كرد و من صبر از تو نتوانم
~
به دريايي در افتادم كه پايانش نميبينم كسي را پنجه افكندم كه درمانش نميدانم
هر یک از دایره جمع به راهی رفتند ما بماندیم و خیال تو به یک جای مقیم
باغبان گر نگشاید دَر درویش به باغ آخر از باغ بیاید بَر درویش نسیم ... خرداد نود و نه . . چه می شود نوشت در ستایش حضرت سعدی؟ هرگز وجود حاضر غایب شنیدهای من در میان جمع و دلم جای دیگر است . گفته بودي همه زرق اند و فسوس اند و فريب سعدي آن نيست، وليکن چو تو فرمايي هست . آن نیستی که رفتی آنی که در ضمیری
... به جهان خرم از آنم که جهان خرم ازوست عاشقم بر همه عالم که همه عالم ازوست
به حلاوت بخورم زهر که شاهد ساقيست به ارادت ببرم درد که درمان هم ازوست
زخم خونينم اگر به نشود به باشد خنک آن زخم که هر لحظه مرا مرهم ازوست
غم و شادي بر عارف چه تفاوت دارد ساقيا باده بده شادي آن کاين غم ازوست
سعديا گر بکند سيل فنا خانه ی عمر دل قوي دار که بنياد بقا محکم ازوست
... گر به همه عمر خويش، با تو برآرم دمي حاصلِ عمر آن دم است، باقيِ ايام رفت ... پيام دادم و گفتم بيا خوشم ميدار جواب دادي و گفتي که من خوشم بي تو ... گويند روي سرخ تو سعدي چه زرد کرد اکسير عشق بر مِسم افتاد و زر شدم ... سعدي به روزگاران مهري نشسته دردل بيرون نمي توان كرد الا به روزگاران ... فروردین نودونه .
يك جاهايي هست. يك جاهايي هست كه ديگر اندوه به تمامی بر تو حلول ميكند. يك جاهايي هست كه مينشيني بر تلي از خيال. بر اوج. بر قله. بر شانه هاي ماه دست ميكشي. و ماه مي افتد اين پاييني كه تو در اوجش نشسته اي. يك جاهايي هست كه نظر مخالف و موافق هیچ احدي برايت كفايت نميكند. تو د�� اوج هستي و داري بر تن ماه و دانه های ریز برف دست ميكشي . و هيچ عقيده اي جرئت اظهار و بيان خودش را ندارد. يك جاهايي هست كه بايد بي صدا آرزويش كني. آن گاه بي صدا در برش گيري . و بی صدا خودت و او را تیمار کنی من گ��هي با انسانها همزيستي ميكنم آقای سعدی شیرازی، من گاهی میخندم گاهی لبخند میزنم ،دور میشوم ،برمیگردم ،کمی برمیگردم و بسیار دور میگردم ،من گاهی شب را و شعرهایش را تماشا میکنم و مراقب فرداهایشان هستم شما که به اندازه ی یک دیوان عاشقی کرده اید می دانید که اشک ها در کجا و کدامین حالت صورت ها و چهره ها به هم می رسند ؟ لحظه ی تلاقی درد ها را به چشم دیده اید؟من می دانم اما اینجا ریویوی اشعار شماست شیخ اجل پس «گمان از تشنگی بردم که دریا تا کمر باشد/ چو پایانم برفت اکنون بدانستم که دریایی» چرا که امر زیبا بی اعتنا به زمان و مکان و دیوان دیوان احساسات و کلمات و تعاریف زخمی و نیمه جان ما همواره زیبا و درخشان و بی نیاز میباشه ،پس «آن را که جمال ماه پیکر باشد در هرچه نگه کند منور باشد آیینه به دست هرکه ننماید نور از طلعت بیصفای او در باشد»
من گاهی برمیگردم آقای سعدی شیرازی شما که حالا امر زیبا را در خلوت و سکوت آن طور که مد نظرتان بوده دربرگرفته اید شما که بی پرده و نزدیکترینید حالا میشود از قول کوچک من هم به او بگویید: «بیش از آنت دوست میدارم که ایشان گفتهاند» ،آخر انگار او دیگر اینجا نیست و من هنوز زنده ام.
«گویند دوستانم سودا و ناله تا کی؟ سودا ز عشق خیزد ناله ز غم برآید دل رفت و صبر و دانش، ما ماندهایم و جانی ور زآنکه غم غم توست، آن نیز هم برآید...» توی این چند ماه، با غزلهای سعدی عشقبازیها کردم... حس میکنم توی سن و سال درستی اومدم سراغ سعدی... لذت بردم از بیت بیتش... همین.
گويند مگو سعدي، چندين سخن از عشقش ميگويم و بعد از من، گويند به دورانها
صفت(شاهكار) به راستي برازندهي غزليات جناب (شيخ مشرف بن مصلح سعدي شيرازي) است. از زمان سروده شدن اين غزلها چندين قرن ميگذرد؛ اما اين غزلها چنان تازه هستند و هنوز رنگ كهنگي به خود نديدهاند كه من خواننده در اين زمانه وقتي غزلهاي او را ميخوانم احساس ميكنم اين غزلها در همين سالها سروده شده و حديث نفس و دل من و مابقي انسانها در اين دور و زمانه است براي خواندن غزلهاي سعدي نه نيازي به داشتن سواد ادبياتي آنچناني است و نه نيازي به داشتن نگاه عرفاني تا مثلاً بدانيم كه منظور از (مي) يا (شاهد) يا (ساقي) يا (مقبچه) يا ( ساقي سيمساق) و... در اشعار او چيست؟ سعدي بسيار امروزي رو در روي من و شما نشسته و در عين كمال و پختگي(در فرم غزل و زبان فارسي و تكنيكهاي زباني) بسيار ساده سخن ميگويد. اين شعر را اگر مقابل يك كودك 12 يا 13 ساله هم بگذاريد به فراخور دانش خود از آن ميفهمد كه يك اديب داشنگاه رفتهي استخوان خورد كرده
من چرا دل به تو دادم كه دلم ميشكني يا چه كردم كه نگه باز به من مينكني دل و جانم به تو مشغول و نظر در چپ و راست تا نگويند رقيبان، كه تو منظور مني ديگران چو بروند از نظر از دل بروند تو چنان در دل من رفته كه جان در بدني
و يا اين غزل
بگذار تا مقابل روي تو بگذريم دزديده در شمايل خوب تو بنگريم گفتي زخاك بيشترند اهل عشق من از خاك بيشتر نه، كه از خاك كمتريم از دشمنان برند شكايت به دوستان چون دوست دشمن است، شكايت كجا بريم؟
دربارهي ظرائف و صور شعري سعدي سخن بسيار گفته شده و خواهد شد. من هم نه اديب هستم و نه اينجا مجالي براي تكرار مكررات است. جان كلام اينكه سعدي با عشق و از عشق سرود و گفت و اين سرودهها هرگز كهنه نخواهد شد چرا كه عشق تنها مبحثي در جهان است كه هرگز كهنه و غبار گرفته نميشود. در آخر، شاهد اين سخن را از (خود شيخ اجل) ميآورم
ز خاك سعدي شيراز، بوي عشق ميآيد هزاران سال پس از مرگش، اگر بويي
از نظر بسیاری از آدمها، وقتی عشق بَرِمون حادث میشه، تنها ابزارمون برای حفاظت از این حالت، خیالپردازیه؛ یعنی کاری که سعدی میکنه
وابستگیِ حیاتِ عشق به خیالپردازی، یکی از مضامینِ بیشمار غزلیات سعدی بود که بیشتر از بقیه توجهّم رو جلبکرد، نتیجه گرفتم :« عشقی پایدار میمونه که متکّی بر لذایذِ خیالیه. عشق در مسیر تبدیلشدن به یه ابژهی واقعی، عطشش فرومیشینه؛ چون وقتی ابژه به مالکیت دربیاد، ناچار از بین میره.»
موجزتر : زمانی که عاشق دیگه نیازی به خیالپردازی در مورد معشوقش نداره، عشق میمیره
نتیجهگیریم چه به واقعیت نزدیک باشه یا نه، برام راضیکننده نیست چیزهایی که منجر به این نتیجهگیری شدند-یعنی اصل سبک و سیاق سعدی برای عشق ورزیدن و نگرش ایشون به عشق- هم طبعا از دلایل این نارضایتیاند
اشعار از لحاظ ادبی، به زیبایی و موزونیِ تمام ساختهشده بودند اما مدلسازی ایدهی سعدی توی دنیای واقعی هم همینطوره؟ ایدهای که ماحصلش عطفِ توجّهایه که به وجود عاشق، جنبههای کاذبی از یه هویت ممتاز میبخشه و معشوق رو هم به صفات متکلّفانهای که حقیقت ندارند متصف میکنه این چیزیه که استاندال بهش میگه "تبلور" و اینجوری توضیحش میده:«آنچه را من تبلور مینامم،فرایندی ذهنی است که از هر رخدادی، دلایل و شواهدی برای کمالات معشوق میتراشد...هنوز به فضیلتی نیندیشده، آن را در جمال یار میبیند.»
هرچیز از نفس حقیقتش دورتر میشه،آزاردهندهتر و بیموردتر بهنظر میآد با دورکردن صفات معشوق از چیزی که واقعا هست و دیده میشه و سعی برای ساختنِ یه صنمِ نورانی، هیچ اتفاقی نمیوفته؛ فقط شاید بشه باهاش اشعارِ زیباتری سرود!
پ.ن: این عقاید احتمالِ مورد بازنگری قرارگرفتن و تغییر در آینده را دارند!
اوج غزل فارسی، قله شعر عاشقانه فارسی. غزلهای شاهکاری که از کنار هم قرار گرفتن واژگانی ساده تشکیل شدهاند. غزلهایی که حرف و سخن بسیاری از آدمیان است اما نمیدانند چگونه آن را بیان کنند ولی سعدی این حرفها را به گونهای بیان کرده که همه مردم از هر سن و قشری از خواندن این غزلیات لذت میبرند و با آنها همذاتپنداری میکنند. «شاهکار» برای نامگذاری این اشعار کافی نیست.
به نظرم یه اجحاف زیادی شده در حق سعدی که خیلیا به بوستان و گلستان و نه به غرلیاتش میشناسنش. کنار دیوان حافظ، باید یه غزلیات حافظ هم میب��د رو طاقچهی خونهی همهی ایرانیا.
I write this review in english as I know any Iranian or anybody who speaks Farsi knows about this incredible genius poet that is Sadi_e_Shirazi If not the best poet for love poems, Sadi is indeed one of the greatest and has a huge impact on Farsi and history of poetry in Iran. His poems are memorized by everyone and they have meanings and stories that never get old. He is without doubt my favorite poet of all times. I think it's not fair for anyone to miss this beautiful poems. Go buy a copy and welcome Sadi to your life.
نه طریق دوستانست و نه شرط مهربانی که به دوستان یکدل، سر دست برفشانی نفسی بیا و بنشین، سخنی بگو و بشنو که به تشنگی بمردم، بر آب زندگانی دل عارفان ببردند و قرار پارسایان همه شاهدان به صورت، تو به صورت و معانی نه خلاف عهد کردم، که حدیث جز تو گفتم همه بر سر زبانند و تو در میان جانی مدهای رفیق پندم، که نظر بر او فکندم تو میان ما ندانی، که چه میرود نهانی دل دردمند سعدی، ز محبت تو خون شد نه به وصل میرسانی، نه به قتل میرهانی
من با شناختی که از گلستان سعدی داشتم تصور می کردم او تنها خرد گرا و حکیم است ولی وقتی یکی از غزلهایش را چند سال قبل خواندم آنچنان شوری در من ایجاد کرد که همه جا این غزل را می خواندم و با انواع خط ها در و دیوارر ا با این غزل آراسته بودم. حقیقتش شاعری حکیم است که هر بیت شعرش حکمتی در خود نهفته دارد
ندانمت به حقیقت که در جهان به که مانی / جهان و هر چه در او هست صورتند و تو جانی به پای خویشتن آیند عاشقان به کمندت / که هر که را تو بگیری ز خویشتن برهانی مرا مپرس که چونی به هر صفت که تو خواهی / مرا مگو که چه نامی به هر لقب که تو خوانی چنان به نظره اول ز شخص میببری دل / که باز مینتواند گرفت نظره ثانی تو پرده پیش گرفتی و ز اشتیاق جمالت / ز پردهها به درافتاد رازهای نهانی بر آتش تو نشستیم و دود شوق برآمد / تو ساعتی ننشستی که آتشی بنشانی چو پیش خاطرم آید خیال صورت خوبت / ندانمت که چه گویم ز اختلاف معانی مرا گناه نباشد نظر به روی جوانان / که پیر داند مقدار روزگار جوانی تو را که دیده ز خواب و خمار باز نباشد / ریاضت من شب تا سحر نشسته چه دانی من ای صبا ره رفتن به کوی دوست ندانم / تو میروی به سلامت سلام ما برسانی سر از کمند تو سعدی به هیچ روی نتابد / اسیر خویش گرفتی بکش چنان که تو دانی
چهارده ماه پیش بود که تصمیم گرفتم غزلیات سعدی رو بخونم و از اون جایی که تعداد غزلها زیاد بود و احتمال این که به سرانجام نرسه بالا بود، تصمیم گرفتم هر شب یک یا دو غزل بخونم ولی به این کار پایبند باشم. این شد که با صرف زمان کمی در هر روز، تونستم غزلیات سعدی رو تموم کنم و از طرفی این طولانی شدن مدت خوندنش برام شیرین بود، چرا که در تمام این مدت، حضور سعدی در زندگیم پررنگ بود و میتونم بگم خیلی جاها کمککننده بود.
خلاصه که بیاندازه و به طور توصیفناپذیری از خوندن غزلهای حضرت سعدی لذت بردم. : )
بیشتر که خواندم، چیزی مینویسم. اما این روزها دارد از سعدی تازه خوشم میآید... + شعرهایش در وزنهای خیزابی را دوست ندارم. عاشقانۀ سعدی و مفتعلن مفتعلن مفتعلن مفتعلن؟
معشوقهی سعدی، بلند بالا و کمر باریک است که دهانی کوچک و سرخ دارد و ابروانی همانند کمان. سیمین تن است و گویا هرچه جور و جفا در پیش گیرد، سعدی بر همان عهد و وفا خواهد بود ! که به قول حافظ "جور از حبیب خوشتر کز مدعی رعایت" آنچه سعدی از عشق میگوید، چه در اشعار عارفانهاش و چه در اشعاری که برای همین معشوقهی سیمین تنِ بلند بالا نوشته شده، شبیه تشنهای است که به هر ضرب و زوری معشوق را ترک نخواهد کرد و عهد را نخواهد شکست. عاشقی که بیوفایی در مرامش نیست. که گویی از نظر سعدی، غایت عشق آن است سر را در پای معشوق ببازی... " گر برود جان ما در طلب وصل دوست حیف نباشد که دوست، دوست تر از جان ماست "
حال نمیدانم شما چه میاندیشید ولی نظر مرا بخواهید، تنها، کسی که میخواهد تا به ابد تشنه بماند، با معشوق جفا کارش خواهد ماند... هرچند که قصهی پر غصهی تشنگی، سراسر درد است و درد نیز همدلی را برمیانگیزد و اشک به چشممان میآورد و یادمان میآورد که ما نیز گاهی چقدر در بیابانِ تنهاییمان، سرگشته و تشنه، حیران بوده ایم :
" سل المصانع رکباً تهیم في الفلوات * تو قدر آب چه دانی که در کنار فراتی "
* از سواران سرگشته و تشنه در بیابانها دربارهی آب بپرس.
هرچند که سعدی زیاد از عشق میگوید اما فقط از عشق نگفته، اگر به دنبال معنایی برای تمام تکرارهای بینتیجهی روزمره هستید، روزی دوبار این بیت را به شما پیشنهاد میکنم: " به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل که گر مراد نیابم، به قدر وسع بکوشم "
و اگر درگیر فراموش کردن عزیزی هستید که رفته و داغش را بر دلتان گذاشته یا حتی اگر خودتان کسی بودهاید که عزیزش را ترک گفته، این بیت را بخوانید و به خودتان زمان دهید که زمان مرهم است... " سعدی، به روزگاران مهری نشسته بر دل بیرون نمیتوان کرد الّا به روزگاران..."
هرگز وجود حاضر غایب شنیده ای؟ من در میان جمع و دلم جای دیگر است ******************* تو را نادیدن ما غم نباشد که در خیلت به از ما کم نباشد ******************* گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی ******************* عشق داغی است که تا مرگ نیاید نرود هر که بر چهره از این داغ نشانی دارد ******************* رفت از بر من آنکه مرا مونس جان بود دیگر به چه امید در این شهر توان بود ******************* ببری مال مسلمان و چو مالَت ببرند بانگ و فریاد برآری که مسلمانی نیست *******************
بالاخره تمام کردم غزلیات سعدی را. به انضمام قطعات و ترجیعات و ملحقات و مفردات و رباعیات البته. چند ماهی می شد که دائم با شیخ اجل همراه بودم و چه همراهی دلنشینی هم بود! بسیار آموختم از عشق و بسیار می آموزم هنوز که زمزمه می کنم ابیاتی را زیر لب. سپاس بسیار سعدی عزیز :)