زندگینامه و خاطرات محمد قاضی با عنوان «خاطرات یک مترجم» ضمن آنکه از رنجها و مرارتهای بیشمارش در طول حیاتش سخن میگوید، سرشار از شوخطبعیهای زیرکانه و نکات نغز از زندگی اوست. انتخابهای قاضی، کتابهایی برای تمام اعصار است. مثلا کتاب زوربای یونانی را همچنان هم میتوان با علاقه خواند و تا آخر هم ادامه داد، حتی در این دوران که دیگر اثری از سوسیالیسم نمانده. این مسئله برمیگردد به اینکه قاضی در انتخابهایش اشتباه نکرده است. انتخاب سبکهایی درست مانند رئالیسم سوسیالیستی که قرار بود در آینده دنیا نقشآفرینی کنند و شناخت از دغدغههای مشترک ملتها یا جوامع مختلف، حرفزدن از مسائل عمیق انسانی مانند آزادی و صلح، آنهم برای تمام سنین و همچنین دامنه وسیع واژگان و قدرت زبان محمد قاضی که میتوانست سرچشمههای گوناگون ادبیات را معرفی کند، خصوصیتهای مهم آثار ترجمهای او هستند.
حق تکثیر: انتشارات زنده رود - پاییز ۱۳۷۱ - تهران
از سایت کتابناک آدرس دانلود http://ketabnak.com/book/74320/%D8%AE...
محمد قاضی در ١٢ مرداد ١٢٩٢ در شهر مهاباد استان آذربایجان غربی دیده به جهان گشود. پدر او میرزاعبدالخالق امام جمعه مهاباد بود. محمد قاضی آموختن زبان فرانسه را در مهاباد آغاز کرد. او در سال ۱۳۰۸ با کمک عموی خود میرزاجواد قاضی که از آلمان دیپلم حقوق گرفته بود و در وزارت دادگستری کار میکرد، به تهران آمد و در سال ۱۳۱۵ از دارالفنون در رشته ادبی دیپلم گرفت. در سال ۱۳۱۸ دورهٔ دانشکده حقوق دانشگاه تهران را در رشتهٔ قضایی به پایان برد. او در طول این دوران همیشه جزو بهترین شاگردان زبان فرانسه بود
شهرت محمد قاضی به عنوان مترجم از ترجمه کتاب «جزیره پنگوئنها» نوشته آناتول فرانس آغاز شد. استقبالی که خوانندگان از این کتاب به عمل آوردند موجب شد تا آقای نجف دریابندری از مترجمان معروف مقالهای در تقریظ از این کتاب در روزنامه اطلاعات تحت عنوان «مترجمی که آناتول فرانس را نجات داد» بنویسند. با انتشار این کتاب در اوایل دهه ۱۳۳۰ محمد قاضی به شهرت رسید و بعد از آن مرتب به کار ترجمه ادامه داد
یکی از مهمترین ترجمههای محمد قاضی ترجمه «دن کیشوت» است که از سال ۱۳۳۳ تا ۱۳۳٦ طول کشید. او در این ترجمه چیرهدستی و پشتکار بینظیری نشان داد. متن اصلی دارای ضربالمثلها و اشعار متعددی است که او برای پیدا کردن معانی آنها بارها به کلیسای کاتولیکها در خیابان فرانسه رفت و با مراجعه به کشیشان معانی آن اشعار را پیدا نمود. همچنین برای ترجمه ضربالمثلها سعی کرد معادل آنها را در زبان فارسی پیدا کند و اصل آنها را در پای صفحه قید نماید. دکتر زرّینکوب در مقالهای در مجله سخن در باب ترجمه دن کیشوت نوشت که «مترجم زبان مناسب با ترجمه این اثر را پیدا کرده است». جمال زاده نیز در مجله راهنمای کتاب نوشته که «اگر سروانتس فارسی میدانست و میخواست دن کیشوت را به فارسی بنویسد از این بهتر نمیشد
محمد قاضی در ۱۳۵۴ به بیماری سرطان حنجره دچار شد و هنگامی که برای معالجه به آلمان رفت، بیماری تارهای صوتی و نای او را گرفته بود و پس از جراحی، بهعلت از دست دادن تارهای صوتی، دیگر نمیتوانست سخن بگوید و از دستگاهی استفاده میکرد که صدایی ویژه تولید میکرد. با این حال کار ترجمه را ادامه داد، و ترجمههای جدیدی از او تا آخرین سال حیاتش انتشار مییافت
محمد قاضی همیشه میگفت: «مرگ من آن روز خواهد بود که نتوانم ترجمه کنم و امیدوارم که آن روز به این زودیها فرا نرسد.» و به راستی چنین بود. بعد از پایان ترجمه «راز اقلیم آسمانی» اثر میکاوالتاری، کتاب «نوحه درون» را به همراه احمد قاضی ترجمه کرد و ٤٨ ساعت بعد از پاکنویس آن ترجمه در بامداد بیست و چهارم دی ١٣٧٦ روی در نقاب خاک کشید
در ونیز، با عده ای از همسفران به فروشگاه بزرگی رفته بودیم. فروشنده یکی از آن مغازه ها دختر زیبارویی بود که از قضا فرانسه هم می دانست و من با او به فرانسه حرف می زدم. یکی دوبار به من نگاه کرد و آخر گفت که شباهت زیادی به "اوناسیس" میلیونر معروف دارم. همراهان خندیدند و من گفتم آری، من همان اوناسیسم، منهای ثروت کلانش، حال اگر ثروت او را می داشتم تو حاضر بودی زن من بشوی؟ خندید و گفت: حالا هم حاضرم. این بار نیز همراهان خندیدند و بعضی ها معتقد بودند که آن زیباروی مرا مسخره کرده است. به هر حال چه به جد گفته باشد و چه به شوخی، حرفش به دل قوت و امید می بخشید
ایبوک این کتاب را از این سایت می توانید دانلود کنید
قاضیا ، نادره مردا، بزرگا، رادا سال هشتاد و یکم بر تو مبارک بادا
شادی مردم ایران چو بود شادی تو بو که بینم همه ایام به کامت شادا
پیر دیری چو تو در دهر نبینم امروز از در بلخ گزین تا به در بغدادا
شمع کُردانی و کُردان دل ایران شهرند ای تو شمع دل ما پرتو ت افزون بادا
مایه و دایه پروردن ایران مهین بود آیین مهابادی و ملک مادا
فخر تاریخ و تبار همه ماست ز کُرد شیخ اشراق و نظامی دوتن از اکرادا
عمری ای دوست به فرهنگ وطن جان بخشید قلمت ، صاعقه هر بد و هر بیدادا
همچنین شاد و هشیوار و سخنپیشه بِزی *نیز هشتاد دگر بر سر این هشتادا محمدرضا شفیعی کدکنی
محمد قاضی آنقدر شناخته شده هست که نیازی به معرفی ندارد. کسی که مهارتش در ترجمه ی آثار ادبی زبانزد است و کتابهایی را ترجمه کرده که معمولا تاثیر زیادی بر خواننده می گذارند. شاید چون بیشترشان به حال و هوای اجتماعی سرزمین ما بسیار نزدیک اند. به قول خودش در کشوری که سانسور حرف اول را می زند و نویسندگان مجبور به خودسانسوری اند، باید از زبان نویسندگان خارجی درد خود را بگوییم. با زیرکی بارها کتابها را از تیغ سانسور نجات داد.طوری که در کتابهایش گاهی چیزی میخوانی که حیرت زده ای که چگونه به چاپ رسیده اند، منظورم تنها صحنه های اروتیک نیستند وی خدمت بزرگی به ادبیات ایران کرد ولی تاسف آور است که پس از مرگش باید کتابی که در مورد زندگی اش نوشته، نایاب شود و به علتی نامعلوم تجدید چاپ نگردد. کتابی که رنج های یک انسان روشنفکر را در آن گنجانده و صدالبته پر از سرزندگی زوربایی اش که گاه و بیگاه خنده را برروی لب های خواننده می نشاند
قاضی وقتی سرطان حنجره گرفت و برای مداوا به آلمان سفر کرد، پزشک متعجبانه از وی می پرسد: چطور از اینکه، بعد عمل جراحی نخواهید توانست حرف بزنید ناراحت نیستید؟ وی در جواب می گوید:من در کشوری زندگی میکنم که حرف زدن قدغن است چه اهمیت دارد که قوه ناطقه داشته باشم یا نداشته باشم و پزشک عصبانی را به خنده واداشت
:قاضی و دیوژن
قاضی تا جائی که می توانست خود را نوکر و وابسته اعلیحضرتی نکرد. برعکس وی شجاع الدین شفا بود که دست بوس شاهنشاه بود. قاضی برای بدست آوردن نان گاهی در انبار های چای شمال ایران کار می کرد و شفا با هزینه دربار در آسایش به زندگی می پرداخت. زندگی این دو مرد روشنفکر منو یاد این داستان تاریخی انداخت
روزی دیوژن فیلسوف معروف یونان باستان سرگرم خوردن خوراک عدسی بوده که آریستیپ فیلسوف درباری یونانی باغضب به دیوژن خطاب می کند: حال و روز خود را می بینی! اگر در برابر امپراتور سر فرود می آوردی،لازم نبود که به !این غذای فقیرانه بسنده کنی دیوژن پاسخ می دهد:اما اگر تو می آموختی که به همین غذای ساده ی عدسی قناعت کنی، در برابر امپراتور سر فرود نمی آوردی
او زوربای ایرانی بود و گاهی برای اینکه مورد بازخواست قرار نگیرد و هم بتواند حرفهایش را بزند هیچگاه مخالفتش را علنا بیان نمی کرد. چیزی که برایش از هرچیزی دیگری مهمتر بود اینکه مردمش بتوانند کتاب های برتر جهان را بخوانند تا آگاهی جامعه بالا برود
این داستان، تقدیم به تمام دوستان گرامی
به گفته قاضی، داستان زاده شدن لاس پسر محمودخان بالک از خاتون پریزاد، بی اغراق یکی از شاهکار های حماسی ادبیات جهان است.اسکار مان مستشرق آلمانی با شنیدن این داستان بی اختیار از جا بر خاست شروع به پایکوبی کرد و سوگند خورد که زیباتر و نغزتر از این حماسه عشقی را در آثار هیچ یکی از بزرگان اروپا،از دانته گرفته تا شکسپیر و گوته و... ندیده است
حیفم آمد یک مستشرق آلمانی آنرا بشنود و لذت ببرد اما ایرانی ها و حتی خود کردها از شنیدن آن بی نصیب مانده باشند این هم داستان داستان به روایت دکتر هاشم شیرازی
محمود خان بالک در ده خاتون پریزاد، روزی که بطور ناشناس از کنار چشمه می گذشته دختری می بیند به زیبایی قرص قمر که گویا خاتون پریزاد بوده و کوزه آبی از چشمه بر گرفته بوده و به خانه می برده است.جوان به یک دل نه صد دل عاشق دختر می شود و به او اظهار عشق می کند، ولی ناسزا می شنود و بی اعتنایی می بیند.جوان تعقیبش می کند و در آخرین لحظه ای که دختر می رفته است تا از او جدا شود و به درون خانه برود، جوان تهدیدش می کند که:خواهی دید،آخر تو را خواهم گرفت و تا تو به دست خود بند شلوار مرا نگشایی از تو کام نخواهم گرفت چند ماه بعد که پدر محمود خان بالک به خواستگاری خاتون پریزاد می رود تا او را برای پسرش از پدر دختر بستاند، دختر به این وصلت رضا می دهد،بی آنکه بداند داماد همان جوان مزاحم و پر توقعی است که از لب چشمه تا دَرِ خانه در تعقیبش بوده و آخر هم بی ادبانه تهدیدش کرده بود عروس و داماد را دست به دست هم می دهند و به حجله می فرستند، ولی داماد که با وجود ظاهر فریبنده اش انگار که مرد نیست اعتنایی به عروس نمی کند، و شب زفاف به سردی و بی عشقی می گذرد.در نتیجه، جوان پر افاده داماد نمی شود و عروس با حیا دختر می ماند
این ماجرا هر شب تکرار می شود و حساب آن از ماه و سال می گذرد.همه متعجب اند، و عروس را نیز آن رو نیست که علت این کاهلی و بی اعتنایی را از داماد بپرسد تا یک وقت شایع می شود که در بیشه های اطراف ده شیری پیدا شده است و گاو های روستاییان را می درد و می خورد.همه از دست آن جانور درنده به ستوه می آیند و شیرمردی پیدا نمی شود دفع شر کند خان بالک جوان خود داوطلب جنگ با شیر می شود، زره می پوشد و خنجر بدست رو به بیشه می نهد.همه نگران جان او هستند، و بیش از همه،زن کام نگرفته اش بیمناک است.شیر و شیرمرد در صحنه نبرد به جان هم می افتند و بیشه از غریوشان به لرزه در می آید.ساعت ها می گذرد، آنان که در بیرون بیشه، بیش از حریفان نبرد نگران بودند و بی صبرانه انتظار می کشیدند، به تصور اینکه خان جوان طعمه شیرشده است دل افسرده و مایوس به خانه های خود بر می گردند و تنها خاتون پریزاد است که می ماند و می خواهد بداند بر سر شوهر خونسردش چه آمده است هوا کم کم تاریک و بیشه خاموش می شود .خاتون پریزاد که خود دل شیر دارد به درون بیشه می رود و به دنبال زنده یا مرده شوهرش می گردد شیر را می یابد که در خون خود غلتیده و خان جوان با جامه پاره پاره و تن خون آلود بر پشت پهن او لمیده است.خاتون پریزاد از تپش های قلب شوهرش می فهمد که او هنوز زنده است، و در ضمن، توانسته است مردانه شیر را از پای در آورد. از شادی گل از گلش می شکفد، لیکن ناگهان وسوسه ای به دلش راه :می یابد چند سال است که زن این مرد شیرافکن شده و با این همه مردانگی بوی مردی از او به مشامش نرسیده است،چرا؟ !نکند خان اصلا مرد نیست
خاتون پریزاد به تصور اینکه خان از فرط تلاش و تقلا به خواب رفته است آهسته دست به بند شلوار او می برد و آن را می گشاید تا ببینید آیا اصلا آلت مردی دارد یا نه. ولی خان در خواب نیست،فقط خسته است و از ابتدای ورود زنش به بیشه زیر چشمی مراقب او بوده است اینک بعد از مدت ها انتظار ، بر طبق عهدی که سر چشمه با زنش کرده بود به .آرزوی خود رسیده و زنش با دست خود بند شلوار او را گشوده است چشم باز می کند،ماجرای کنار چشمه را به یاد خاتون پریزاد می اندازد و مچ دستش را می گیرد،در دم، پشت شیر حجله گاه عروس و داماد می شود ...و چنین است که نطفه لاس بر پشت شیر بسته می شود
.................. خیلی از افسانه های کهن کردی بصورت ترانه و سرود از نسلی به نسل دیگر منتقل می شدند.که به آن سرود های عشقی و حماسی "چریکه" گفته می شود.معروف ترین و زیباترین این چریکه ها "مم و زین"و" لاس و خزال" و "برایموک و"قلای دم دم" و "خج و سیامند" هستند که توسط اوسکار مان به نام تحفه مظفریه در برلن به چاپ رسیده است
* شعری که از شفیعی کدکنی آوردم در دو سایت بصورتی متفاوت نوشته شده اند. دقیق نمیدانم کدام یک درستتر است و باید به کتاب سرگذشت ترجمه های من رجوع کنم. این هم شعر دیگر
قاضيا! نادره مردا! و بزرگا! رادا!/ سال هشتاد و يکم بر تو مبارک بادا!/ شادي مردم ايران چو بود شادي تو/ بو که بينم همه ايام به کامت شادا /پير ديري چو تو، در دهر نبينم امروز/ از در بلخ گزين تا به خط بغدادا / شمع کُرداني و کُردان دل ايرانشهرند/اي تو شمع دل ماريال پرتوت افزون بادا / خان زند، آن که چنو مادر ايران کم زاد/ رستم کُرد بُد اما نه که فرخزادا/ اصل «کُرمانجي»و«گوراني» و«زازا» خود چيست؟/ حرف شيرين که سخن سر کُنَد از فرهادا / عمري اي دوست به فرهنگ وطن جان بخشيد/ قلمت صاعقه ي هر بد و هر بيدادا /همچنين شاد و هُشيوار و سخن پيشه بزي/ نيز هشتاد دگر بر سر اين هشتادا /
فروشندهی یکی از آن مغازهها دختر زیبارویی بود.یکی دوبار به من نگاه کرد و به فرانسه گفت :شما شباهت زیادی به اوناسیس میلیونر معروف دارید.همراهانم خندیدند و من گفتم آری،من اوناسیس هستم،البته مِنهاى ثروت کلانش،حالا اگر ثروت او را میداشتم تو حاضر بودی زن من بشوی؟خندید و گفت:حالا هم حاضرم.این بار نیز همراهانم خندیدند و بعضیها معتقد بودند که آن زیباروی مرا مسخره کردهاست .به هر حال چه جدی گفته باشد و چه به شوخی،حرفش به دل قوت و امید میبخشید.
قاضی با آن لحجهی شیرین کُردىاش یکی از غولترین مترجم های فارسی زبان است. فکر نکنم کسی مخالف این قضیه باشد! خاطرات شیرین قاضی را بخوانید.خاطرات یک مترجم درجه یک که هیچوقت به ملک شاهانه نگذاشت و با دسترنج خودش زندگی کرد و ��ر آخر هم خاموش شد… اما کتابهایش خاموش شدنی نیستند.
!خیلی بی مقدمه تموم شد نمیدونم از ابتدا مطالب، به خواست خود آقای قاضی به همین شکل به انتها می رسیده یا بعدها ، دست زمان و الباقی مسائل پایان خاطرات رو با ذکر خاطره ای کوتاه از ترجمه "مادر" گورکی، به این شکل رقم زده، یعنی جای خالی یک فصل پایانی و جمع بندی تو نسخه ای که خوندم ، یک مقدار حس میشه
...بگذرم نمیدونم چرا تصویر محمد قاضیِ مترجم تو ذهن من ،همیشه یک فرد خشک، جدی و سخت گیر بود اما... خود غلط بود آنچه می پنداشتیم
از همان صفحات ابتدایی کاملا مشخص بود که آن تصویر مهعود گذشته را باید به کل فراموش کنم
همیشه برای من جالب بوده که بعضی افراد ( به ویژه آنها که زمانی طولانی را پشت سر گذاشته اند ) چطور به روشنی جزئیات خاطرات سالهای دور خود را به خاطر می آورند آن هم با ریز کلیه مکالمات و نه صرفا شرح کلی از ماجرا و ظاهرا آقای قاضی هم یکی از همان افراد بوده و هست، طوری که خاطرات کودکی و فضاها به وضوح توصیف می شود
خاطرات لحن شوخ و شیرین و ریتم سریعی داره که البته در شرح بعضی از ماجراها شاید یک مقدار اغراق هم احساس بشه ولی اونچه که در تمام کتاب کاملا مشهوده (حتی با صرف نظر از برخی مبالغه ها)، پیگیری و تلاش محمد قاضی در رسیدن به خواسته هایش هست بدون تعارف و رک، با اعتماد به نفس و مصمم و جالبه که بر خلاف خیلی های دیگر، گاهی از بردن اسم افرادی که به نوعی باعث آزار و رنجشش هم شده اند پرهیزی ندارد
در مجموع کتاب مفرح و جالبی بود شاید بهترین قاضی برای شناخت محمد قاضی همین شرح خاطرات به قلم خودش باشد که تصویری نسبتا واضح از مترجم بزرگی می دهد که روزی بدون پدر و مادر در روستای کوچکی سرگردان و بی هدف بوده اما حالا سالهاست که ترجمه های شیوا و ارزشمند او، از آثار بزرگ و درخشان، نسل به نسل خوانده می شود
این اثر، خاطراتی است که محمد قاضی، مترجم نامی، از زندگی پرفرازوُنشیب خویش نوشته است. مخاطبِ چنین کتابی احتمالاً انتظار دارد بخش چشمگیری از اثر به خاطراتی دربارۀ حرفۀ مترجمی و تجربههای شخصی نویسنده از این کار مربوط باشد؛ ولی اینگونه نیست. درواقع، بیشترِ ماجراهایی که قاضی در این کتاب نقل میکند، به این حرفه ربط چندانی ندارد و جالبتر این است که وی ترجمۀ جدی و پیگیرانه را تقریباً پس از چهلسالگی آغاز میکند و در مدتی کوتاه شکوفا میشود. قاضی زندگی بسیار بسیار سخت و پررنجی داشته است. در کودکی ابتدا پدرش را از دست میدهد و چندی بعد، مادرش دوباره شوهر میکند و او و خواهرش را در اوج تنگدستی و بیچیزی تنها میگذارد. بهاینترتیب، هریک از بچهها آوارۀ خانۀ یکی از بستگان میشوند و دیری نمیگذرد که سرپرستان آنها نیز یکییکی درمیگذرند و وضع بچهها روزبهروز سختتر میشود. مشقتهای زندگی در آن سالها با آن وضع نامطلوب، چنان بوده که قاضی میگوید اولین خاطرۀ روشنی که از کودکی دارد، دویدن و گریستن بهدنبال کجاوهای است که مادرش را در آن به خانۀ شوهر میبردهاند (ص۱۹). بااینهمه، غریزۀ حیات و میل به زندگی نیرومندتر از دشواریها بوده و کودک یتیمِ رنجکشیده و دربهدر سرانجام راه خود را میجوید. روانۀ تهران میشود و درس میخواند و کمکم حالوروزش بهتر میشود. بخش بزرگی از زندگی محمد قاضی به کارمندی دولت میگذرد. او در شغلهای متعددی خدمت و در جاهای مختلفی زندگی میکند. ماجرای ترجمههایش نیز که نسبتاً بخش اندکی از کتاب را در بر میگیرد، سخت خواندنی و جالبتوجه است. بااینحال، نکتۀ نظرگیر در تمام این خاطرهگوییها، پاکدستی و وظیفهشناسی و انسانیت او است در مقابل کجدستی و حقناشناسی و بیاخلاقی اطرافیان. نیز از پارهای از خاطرهها خلقوخوی ناپسندِ ایرانیان، بهویژه در دستگاه اداری و حکومتی، بهخوبی پیدا است؛ معضلی که از دیرباز تاکنون همچنان با آن دستبهگریبانیم. قاضی در زمان خدمتش در دستگاه اداری، هرجا توانسته، با پارتیبازی و ظلم و تبعیض و بیعدالتی مبارزه کرده و کوشیده است حق را به حقدار برساند. باوجوداین، در کمال تلخی و ناخوشی، بارها ناکام میماند و دربرابر اطرافیانِ ستمگر و ستمخواه و ستمپرور، ناامیدانه سپر میاندازد. در آشفتگیهایی ازایندست، آشکارا هم مردم دخیلاند و هم نظام بیمار. تا آنجا که پیدا است، قاضی در نقل خاطراتش بیپرده و صادق است. از لغزشهایش و روابطش با جنس مخالف و مشروبخواری و قماربازیاش بیمحافظهکاری حرف میزند. همچنین از گفتن کارهایی که خلاف عرف و عادت همگان است و مردم کمتر آن را میپذیرند، هیچ ابایی ندارد. ازاینحیث، خاطرات او سخت به دل مینشیند. همانطور که گفتم، روزگار با این مترجم کاردان چندان سر سازگاری نداشته است. ازاینرو، قاضی تلخکامیها و مشقتهای فراوان میکشد. نگاهی به آغاز و انجامِ این کتاب، خود بهخوبی گویای این نکته است: این اثر با شرح دربهدری و بیسرپناهی او در کودکی آغاز میشود و با تلخیهای کهنسالیاش پس از سرطان حنجره و برداشتهشدن تارهای صوتی پایان میپذیرد؛ ماجرای وقتی که وی فقط با دستگاهی خاص میتوانسته صدایی مصنوعی (و بهقول خودش، مانند صدای غاز) تولید کند و از این طریق با دیگران حرف بزند. خواندن این مرارتها بهراستی تلخ و گزنده است. بااینهمه، روحیۀ استوار او و خوشباشیِ همیشگیاش مخاطب را به حیرت وامیدارد و تلخیها را بیرنگ میکند. چنانکه از نوشتههای این کتاب پیدا است، محمد قاضی در عین رنجدیدگی، هیچگاه از شوخی و بذلهگویی دست برنداشته و تا آخر عمر، شادیبخش لحظههای دوستان و نزدیکان خویش مانده است. خواندن این خاطرات، بهویژه با نثر چالاک و سرزندۀ نویسندهاش، اوقات خواننده را جداً خوش میکند. این خوشخوانی علاوه بر جذابیتهای زبانی، در گرو محتوای آگاهیبخش و گیرای آن است.
یکی از خاطرههای خواندنی این کتاب:
محمد قاضی در دهۀ بیست که در ادارۀ دارایی مشغولبهکار بوده، به مشکلی برمیخورد. ماجرا از این قرار بوده که او پس از مدتی کارکردن در این اداره، از رتبۀ چهارِ اداری به رتبۀ پنج ترفیع میگیرد و حکم ترفیعش برای تأیید به ادارۀ بازنشستگی (یا «تقاعدِ» آن زمان) فرستاده میشود. وضعیت بهگونهای بوده که تا حکم ترفیع را ادارۀ تقاعد تأیید نمیکرده، افزایش حقوقی در کار نبوده است. ازطرف دیگر، هر اداره و سازمانی نمایندهای مخصوص برای ارتباط با ادارۀ تقاعد داشته و ازاینرو، کارمندان نمیتوانستهاند شخصاً به آنجا بروند و پیگیر امور اداریشان شوند. در این گیرودار، پروندۀ محمد قاضی نیز ظاهراً گم شده و کار او معطل مانده بوده است. در این میان، گویا معروف بوده که رئیس ادارۀ کل تقاعد مرد باذوق و شعردوستی است و قاضی ازآنجاکه طبع روانی در شعرگویی داشته، تصمیم میگیرد مشکلش را از راه شعر و با نامه به آگاهیِ آن مدیر برساند. شعری میسراید و میدهد کسی با خط خوش روی کاغذ بنویسد و برای مدیر میفرستد:
بیش از سه ماه هست که حکمی رسیده است دایر بر ارتقای من از چار تا به پنج ترفیع اگرچه حکم ترقی بُوَد، ولیک من زآن ندیدهام بهجز از یأس و درد و رنج این حکم مدتیست اسیر تقاعد است مسعودوار بسته و زندانیِ «مرنج» من خود ندانم از چه گواهی نمیکنند حکم مرا ز بعد چنین ذلت و شکنج دردا که ره بهسوی تقاعد نیابمی زآن حاجبان که خفته چو مارند روی گنج باری، دگر نشاید از این بیشتر جفا در حق شاعران سخندانِ نکتهسنج یا حکم کن که حکم مرا وارسی کنند یا گر بَدی ز بنده شنیدی، عبث مرنج من شاعر شکستهدل و رنجدیدهام پرهیز کن ز شاعر غمگین زودرنج
ازقضا مدیر نیز پس از خواندن این شعر، ربودۀ ذوق و قریحۀ قاضی میشود و برخلاف رسم معهود، روزی او را فرامیخواند تا مشکلش را حل کند. این دو با هم دیدار میکنند و قاضی تا آخر وقت اداری برای آقای مدیر شعر میخواند و هر دو حظ سرشار میکنند. ولی پروندۀ قاضی پیدا نمیشود و به همین دلیل، این دیدارها تا چند روز ادامه مییابد. سرانجام پس از یک هفته شعرخوانیِ هرروزه، گره از کارِ فروبستۀ قاضی باز میشود و حکمش را به دستش میدهند و او با این بیت از آن مدیر خوشقریحه خداحافظی میکند: «گرچه از دست تقاعد پکر و دلخونم/ آنقَدَر هست که از لطف شما ممنونم» (ص۲۰۱تا۲۰۶).
بعد سالها - به بهانه چاپ جدید کتاب در نشر کارنامه - دوباره کتاب را برای خواندن دست گرفتم. چه نثر ناهموار و نپختهای! شیرین بودن خواندن سرگذشت کسی که مربوط به دنیای امروز نیست حکایت دیگری است. با خود گفتم عمر ما، چهقدر با خواندنِ نثرِ ترجمههای میانمایهی اینها، بیهوده گذشت ...
اگر نه همه ی کتاب ها، ولی بجرات می توانم بگویم نود در صد ترجمه های قاضی را خوانده ام، در مورد آنچه او پس از 1360 و تا پیش از مرگش ترجمه و منتشر کر��ه، تردید دارم قاضی با وجودی که زبان مادری اش کردی بود، اما مانند رشید یاسمی، در زبان فارسی خبره بود، و زبان محمد قاضی از هر نگاه، ساده تر و روان تر از رشید یاسمی، و حتی بسیاری از فارسی زبانان بود. یکی از ویژگی های عمده ی کار قاضی، انتخاب زبان مناسب برای هر اثر ترجمه شده بود. کاری که تنها سه چهار مترجم فارسی زبان انجام داده اند. ما فارسی زبانان، آشنایی با بسیاری از بزرگان ادب جهان را، به محمد قاضی مدیون هستیم. مجموع محسنات کارهای بی شمار و بی نظیر محمد قاضی، مرا وا می دارد تا هم زبان با مترجم دانشمند(ابوالحسن نجفی) بگویم، آقای قاضی؛ متشکرم که بودید.
کتاب خاطرات یک مترجم، مثل ترجمههایی که تا به امروز از محمد قاضی خواندهام، بسیار دلنشین و جذاب بود. نکات بسیار جالبی از زندگی محمدقاضی آموختم که بیش از همه به پشتکار و همت این شخص بزرگ بر میگردد. سختیهایی که وی در طول زندگی با آن مواجه بوده، نحوه آشنایی و آموختن زبان فرانسه، تحصیلاتی که در دانشگاه پشت سرگذاشته ، سازمانهایی که در آن مشغول به کار بوده و اینکه چگونه قدم در راه ترجمه آثار ادبی گذاشته و چه مشکلات عدیدهای در راه ترجمه پیش رو داشته است. شخصاً تصور اینچنینی از زندگی مترجمان نداشته ام اما با خواندن این اثر، نگاهم به مترجمان و نحوه زندگی ایشان دستخوش تغییر شگرفی شد. یک نکته جذاب کتاب حس صداقتی بود که از متن بر دل مخاطب می نشست. در مجموع یک اثر خواندنی و خوش خوان بود.
خیلی کتاب جذابی بود،از خوندنش لذت بردم اولا بە خاطر اینکە محمد قاضی زندگی نامه پر از فراز و نشیبی داشت،ثانیا داستان کتابهایی کە ترجمە کردە رو اکثرا آوردە بود،ثالثا داستان سفرهای قاضی بە اروپا و خاور دور برام جالب بود،رابعا ملاقات با شاعران معروفی مثل پروین اعتصامی،بزرگ علوی،جمالزاده و نویسندگان بعضی از ترجمەهایش خیلی قشنگ بود،خامسا قاضی زندگی شرفتمندانه ای چه هنگام کارمندی و چه هنگام مترجمی داشته و از گفتن بسیاری از اتفاقات زندگیش ابایی نداشته.
از ترجمەهای معروف محمد قاضی: شازدە کوچولو،زوربای یونانی،دن کیشوت،نان و شراب،سپیددندان،جزیره پنگوئن ها،آدم ها و خرچنگ ها،مسیح باز مصلوب، داستان کودکی من،قربانی،شاهزادە و گدا،زن نانوا،مادر ماکسیم گورکی و ....
یکی از داستان های جذاب کە من برای رسیدن بهش لحظە شماری میکردم داستان یادگیری زبان فرانسە بود:
"و باز در همان اوان بود کە عبدالرحمان گیو از کردستان عراق بە مهاباد بازگشتە بود تا مگر کسب و کاری برای خود دست و پا کند و در صورت اقتضا خانوادەای تشکیل بدهد.گیو جوانی بود زبر و زرنگ و نجیب و مهربان و پاکدل و اندک زشت کە در بغداد مختصر تحصیلی کرده و حرفه ای چند آموخته بود و اینک میخواست در مهاباد از معلومات خود استفاده کند........
جوان امیدوار در مهاباد تابلو بلند بالایی با پارچه سفید و با نوشته درشت و سیاه بر سردر خانه اش آویخت و اعلام کرد که زبان فرانسه و عربی و عکاسی و حروفچینی و گراورسازی و صحافی تعلیم میدهد.مهاباد چاپخانه و روزنامه و موسسه نشر کتاب نداشت که حروفچینی و گراورسازی و صحافی در آنجا به درد کسی بخورد و خریداری داشته باشد.تحصل زبان عربی در آن زمان بشتر کار طلاب علوم دینی بود که آن را مجانا و در مساجد در نزد ملاهای مدرس می آموختند.......
و اما تحصیل زبان فرانسه تا آنجا که به یاد دارم در مهاباد آن زمان خود گناه کوچکی نبود.مردم آن عصر هنوز آنقدر خرافاتی و کهنه پرست بودند که تحصیل زبان ملت های غیر مسلمان را مجاز نمی دانستند و اصولا اغلب مردم معتقد بودند که هر تحصیلی بجز علوم دینی،یعنی فقه و اصول و صرف و نحو و قرآن و شرعیات و کلام و حدیث مکروه است."
جز قاضی و نجف دریابندری خاطرات مترجمان جذابیتی برای من ندارد، بس که هم خودشان عجیب زندگی کردهاند هم نثر فارسی سالم و زندهای دارند هم رند و جهاندیدهاند ـــبا بعضی چیزهایشان هم موافق نباشیم چه باک.
زنده یاد محمد قاضی مترجم معروف در کتاب خاطرات یک مترجم به بیان خاطرات زندگی خودشون از کودکی تا سال 57 پرداختند.این خاطرات رو میتونم به سه دسته کلی تقسیم کنم،اول خاطرات کودکی و نوجوانی و دوران خدمت،بعد از اون خاطرات ایشون از ادارات مختلفی که در اون مشغول به کار شدند و در نهایت خاطرات آقای قاضی از ترجمه برخی از معروف ترین کتابهایی که انجام دادند.در این کتاب با برخی اشعار آقای قاضی هم آشنا میشیم و اون بعد شاعر بودن ایشون هم در کتاب آورده میشه.برای من قسمت سوم این خاطرات از همه خواندنی تر و جذابتر و پربارتر بود.البته در این بخش سفری هم ایشون به همراه دخترشون به خارج انجام میدند که روایت اون سفر هم خواندنی و با نمک بود.ویژگی مهم این کتاب بیان شیرین جناب قاضی است.به هر حال این هنری است که انسان بتونه واقعه ای در گذشته رو با یک نثر روان و شیرین بازگو بکنه که جناب قاضی در این کتاب نشون دادند علاوه بر فن ترجمه از این هنر هم برخوردار هستند.در بازه زمانی که ایشون زندگی نامه خودشون رو نوشتند چندین اتفاق مهم تاریخی از قبیل اشغال ایران توسط متفقین و فرار رضا شاه و به طور کلی دهه پر اتفاق بیست شمسی و کودتای 28 مرداد رخ میده که فکر میکردم در خاطراتی که از ایشون نقل میشه اشاراتی به این وقایع بشه که در کمال ناباوری خبری از این قضیه نبود.برای من لذت بخشه روایت برهه هایی خاص از تاریخ کشورم از زبان افراد گوناگون و ای کاش جناب قاضی هم روایت خودشون رو میگفتند ولی افسوس که تصمیم ایشون بر گذر از این اتفاقات بود.یک سوم انتهایی کتاب که خاطرات ایشون در مورد ترجمه کتابها بود بهترین بخش کتاب برای من بود، به ویژه صحبتها و نقل خاطرات ایشون از هم کلامی با بزرگانی چون سروش حبیبی و زنده یاد ابوالحسن نجفی و دیگران اما کتاب در بدترین جای ممکن تمام شد.حس کردم از ابتدای کتاب نشستم پای صحبتهای آقای قاضی، و ایشون یک دفعه تصمیم میگیرند بدون هیچ توضیحی جلسه رو ترک کنند.حس خوبی نبود! در مقدمه ی کتاب زوربای یونانی که به ترجمه آقای قاضی در آمده ایشون به خودشون لقب زوربای ایرانی میدند.راستش من در طول این 430 صفحه کتاب نتونستم ایشون رو به شکل زوربای ایرانی ببینم. یکی از نتایج خواندن کتاب برای من این بود که تصمیم گرفتم کتابهای جزیره پنگوئن از آناتول فرانس و آدمها و خرچنگها از خوزوئه دوکاسترو با ترجمه آقای قاضی رو حتما بخرم و بخونم.روایت جالب و پر ماجرایی بود چاپ جزیره پنگوئن که منو ترغیب به این تصمیم کرد. قسمت انتهایی معرفی رو به بریده ای از کتاب که حاصل گفت و گوی آقای قاضی با نویسنده برزیلی، خوزوئه دوکاسترو است اختصاص میدم :
خوزوئه دوکاسترو گفت :« انگیزهی شما برای ترجمهی این کتاب( آدمها و خرچنگها) چه بود»؟ گفتم : ما اینجا نمیتوانیم از بدبختی ها و بی عدالتی های رایج در کشورمان سخن بگوییم،چون سر و کارمان با ساواک و با زندان و زجر و شکنجه خواهد بود.ولی اگر نویسنده ای،مثلا شما، دردها و بدبختی های مردم ستمکش کشورش را در کتابی عرضه کرده باشد و ما حس کنیم که آنچه بر سر مردم کشور ما می آید عینا یا تقریبا همان است که در آن کتاب تشریح و توصیف شده است، به ترجمهی آن همت می گماریم تا تسکینی به درد دل خود بدهیم.و اگر مورد اعتراض و تعقیب دستگاه سانسور هم قرار گرفتیم میگوییم اینها مربوط به فلان کشور است و ربطی به کشور ما ندارد...به عبارت دیگر،ما در پناه نام شما حرفهای خودمان را میزنیم و در پناه نام شما هم از تعقیب و آزار مصونیم، هر چند به حکم ضرب المثل معروف فارسی « به در میگویم، دیوار،تو گوش کن»....
محمد قاضی در مقدمهی کتاب روزبای یونانی ِ نیکوس کازانتزاکیس، خودش رو زوربای ایرانی معرفی میکنه و شما علت اون رو میتونید تو این کتاب پیدا کنید قبل از عید بود که کتاب دن کیشوت رو به ترجمهی قاضی شروع کردم و بعد از حدود 200 صفحه بزرگترین سوال این بود که چطور میشه ترجمهی یه کتاب هزار و خوردهای صفحهای را اینگونه ادامه دید، قاضی این دامنهی گسترده لغات و این قدرت حیرتانگیز واژهسازی را از کجا و چطور به دست آورده... جمالزاده جایی گفته بود (نقل قولش در همین کتاب هم هست) که اگر سروانتس خود میخواست دن کیشوت را به فارسی بنویسد به حلاوت ترجمهای که محمد قاضی به دست داده نمی شد... خود قاضی در کتاب میگوید که گاه برای انتخاب برگردان یک واژه روزها فکر میکرده... ترجمه دن کیشوت 3 سال به طول میانجامه و جایزه بهترین ترجمه سال رو دریافت میکنه... خاطرات یک مترجم قند مکرر است... بخوانیدش
هرچند مرحوم قاضی در این کتاب بیشتر از آن که به خاطرات مربوط به مترجمی خود بپردازد سرگذشت زندگی شخصی و کاری خود را به رشته تحریر کشیده بود اما نثر شیرین و دل انگیز آن و اتفاقات تلخ و شیرینی که با لحنی جذاب به بیان آن پرداخته بود کتاب را بسیار خواندنی و دلنشین کرده بود به ویژه که ایشان بسیاری از اتفاقات زندگی خصوصی خود را بدون سانسور یا ریاکاری صریح و صادقانه شرح داده بود و با این کار به جذابیت متن خود افزوده بود
مرحوم قاضی در ابتدای کتاب میگن به دلیل ذات حقیقتجویی که داشتن، به خوندن زندگینامه علاقه زیادی نشون میدادن. اما به نظر من از اونجایی که در بیشتر مواقع زندگینامه توسط خود فرد نوشته میشه، امکان نوشتن مطالب دروغ و غیرواقع نیز زیاد وجود داره. به همین دلیل معتقدم، روی زندگینامهای که توسط خود فرد نوشته شده برای پیبردن به واقعیت زندگی همون فرد زیاد نمیشه حساب باز کرد. با این حساب باید یک شخصیت رو باور داشت و کامل شناخت تا زندگینامهاش رو باور کرد. اما نمیدونم چرا تکتک جملههای این مرد به دلم نشست و زندگیش رو باور کردم.
کتابی بسیار زیبا و خواندنی، با قلمی روان و به غایت دلنشین. می توان گفت که صداقت و رک گویی نویسنده به این کتاب حتی ارزشی تاریخی نیز داده است. این کتاب همچون سایر آثار شادروان محمد قاضی از دل برآمده و بر دل نیز می نشیند و به راستی که پس از شروع خواندنش، بر زمین گذاشتن کتاب حتی برای استراحتی کوتاه نیز بس دشوار است. روایت محمد قاضی گرچه در قالب خاطره فردی نگاشته شده، با این حال قلم او روایتی خواندنی از شرایط سیاسی، اجتماعی و فرهنگی زمانۀ او نیز در اختیار خواننده می نهد و صرفا یک خاطره نویسی نیست.
مطالعه ی این کتاب من رو بیشتر با محمد قاضی آشنا کرد. روحیات شگفت انگیزش و همچنین اینکه مترجم چقدر در گیرایی و رسایی یک کتاب تأثیر داره. این جمله ی نغز ایشون رو باید توی ذهن حک کرد:« من چون در کشوری زندگی می کنم که حرف زدن قدغن است چه اهمیت دارد که قوه ی ناطقه داشته باشم یا نداشته باشم.».
آشنایی ام با محمد قاضی به ترجمه های بسیار دلچسب او از نیکوس کازانتزاکیس برمیگردد. واقعا نمیدانم که چه شد که به او بسیار علاقمند شدم.بی شک مقدمه ای که بر زوربای یونانی نوشته بود بی تاثیر نبود.شاید هم ترجمه ی روان او بود. وقتی کتاب خاطراتِ خودنوشت ِ او را دیدم لحظه ای در خواندن آن شک نکردم. اما گویا اینجا هم آن مَثَل حقیقت پیدا کرد که هر چه به فردی بیشتر نزدیک شوی،علاقه ات به او بیشتر از دست میرود. چندین نکته برایم در زندگانی او از لحاظ اخلاقی و منشی ناراحت کننده بود اما چه میشود گفت که گفتگو شیوه ی درویشی نیست! یکی از ناراحتی هایم :داستان به دیدار محمد قاضی با دختری در یک خیاطی باز میگردد و علاقمندی او به این دختر زیبا. کار به خوبی جلو میرود تا اینکه قاضی از جایی متوجه میشود دخترک با او از در راستگویی وارد نشده و قبلا ازدواجی داشته و فلان و بهمان. قاضی بسیار غمگین میشود و همه چیز برایش خراب میشود. قاضی جان دیگر چُنان دوستت می ندارم.
طنز ِ تلخ ِ روزگار را ببین که قاضی ِ خوش صحبت و مجلس آرا در آخر زندگی قدرت حرف زدن را با عمل جراحی بر روی تارهای صوتی اش از دست میدهد.
به شخصه اگه میتونستم به جای پنج تا ستاره ده تا ستاره به این کتاب میدادم :) اول از همه از محمد قاضی به خاطر خدمتی که به ترجمه ایران کرد ممنونم! چقدر این کتاب رو دوست داشتم، حقیقتا تصویر سازی کتاب عالی بود مثل این بود که منم در اون خاطرات حضور داشتم. با خاطرات قاضی بیشتر خندیدم ولی گاهی هم ناراحت شدم ولی جوری بود که تو اوج ناراحتی هم منو خندوند (خاطرات مربوط به سرطان حنجره و نحوه ی برخورد با بیماریش) قبل از خوندن کتاب قاضی رو به عنوان یک مترجم عالی تحسین میکردم ولی این کتاب زوایای دیگه ای از زندگی این مرد بزرگ رو هم به من نشون داد. هیچ وقت فکر نمیکردم یک کتاب خاطرات بتونه در لیست کتاب های محبوبِ من جای بگیره روحت شاد مرد بزرگ 🖤
شروعِ کتاب با پایاناش قابل مقایسه نیست. در عین حال که هر چه به پایان نزدیکتر میشویم از گیرایی روایات کم میشود، سرِ سوزنی از نثرِ اعجاببرانگیرِ قاضی کم نمیشود که نمیشود. متوجهام که کتاب اتوبایوگرافی است و قاضی روایت کرده و در گیرایی روایات نمیتوانسته دست ببرد. ۴۳۰ صفحه التذاذ از نثر این مترجمِ چیرهدست. در پرانتز این را بگویم که هنوز که هنوز است "با آخرین نفسهایم" بونوئل سردمدارِ اتوبایوگرافی هایی است که خواندهام. توصیه میکنم از دستاش ندهید.
داستان زندگی جناب محمد قاضی مترجم معروف از زبان خودش آنقدر جذابیت و گیرایی دارد که شما را میخکوب کتاب کند. قطعا این جذابیت علاوه بر پرماجرا بودن مدیون شخصیت این مرد بزرگ است. فراست و هوش و طنازیش باعث میشود در طول خواندن کتاب لبخند از لبانتان محو نشود. عشق این مرد کرد به زبان شیرین فارسی او را بدل به مترجمی کرده که ماندگارترین ترجمه های فارسی را برای ما به یادگار گذاشته. در مقدمه کتاب زوربای یونانی ایشان خودشان را زوربای ایرانی معرفی کرده اند. وقتی زندگی نامه ایشان را خواندم این مسئله بیشتر برایم روشن شد هرچند شخصیت ایشان خیلی دوست داشتنی تر از زورباست. شاید آن بخش از کتاب که به خواسته خودشان در هنگام چاپ حذف شده بیشتر به آن جنبه زوربایی وجودشان مربوط میشده. روحشان شاد
یکی از موارد اساسی که باعث میشه خواننده از خوندن اتوبیوگرافی لذت ببره و باهاش همراه بشه، عدم خودسانسوری نویسنده هست. متن این کتاب هم، جذاب، پرکشش و به دور از خودسانسوری بود، هرچند که من دوست داشتم نویسنده قسمتهای بیشتری از کتاب رو به خاطرات مربوط به ترجمههاش و با جزئیات بیشتری اختصاص بده. آقای قاضی در کنار مهارتش در ترجمه، با لطافت کلام و ذوق شعرشناسی و زیباپسندی و نمک ذاتی، باعث میشه که مخاطب تاثیر پذیری عمیقتری نسبت به متن ترجمه داشته باشه و به گفته خود او، در ترجمههاش هم بسیار از این ذوق و استعداد بهره برده به طوری که حفظ امانت از متن نویسنده اصلی هم به خوبی انجام شدهباشه. از متن کتاب و از زبان مترجم: «ما اینجا نمیتوانیم از بدبختیها و بیعدالتیهای رایج در کشورمان مستقیما سخن بگوییم، چون سر و کارمان با زندان و زجر و شکنجه خواهد بود، ولی اگر نویسندهای دردها و بدبختیهای مردم ستمکش کشورش را در کتابی عرضه کرده باشد و ما حس کنیم که آنچه بر سر مردم کشور ما میآید عینا یا تقریبا همان است که در آن کتاب تشریح و توصیف شدهاست، به ترجمه آن همت میگماریم تا تسکینی به درد دل خود بدهیم. و اگر مورد اعتراض و تعقیب دستگاه سانسور هم قرار گرفتیم، میگوییم اینها مربوط به فلان کشور است و ربطی به کشور ما ندارد... به عبارت دیگر، ما در پناه نام شما (خطاب به خوزوئه دو کاسترو) حرفهای خودمان را میزنیم و در پناه نام شما هم از تعقیب و آزار مصونیم. هرچند به حکم ضربالمثل معروف فارسی «به در میگویم، دیوار، تو گوش کن.»، منظورمان نشان دادن حال و روز خودمان است.»
قبل از آنکه هیچ شناختی نسبت به محمد قاضی داشته باشم تصورم میکردم آدمی بسیار جدی، عبوس و متکبر باشد، لیکن خواندن این کتاب زبان طنز و شخصیت بیآلایش قاضی را برایم نمایان کرد.. کتاب زندگی پرفراز و نشیب قاضی را به بهترین شکل ممکن برای خواننده بازگو میکند.. هرچند نقدی بر چگونگی اتمام کتاب هست که یا نویسنده به منظور ممانعت از حجیم شدن کتاب مجبور به این پایان نه چندان خوب شد و یا عمدا میخواهد تفاوت کهنسالی با کودکی و جوانی را اینگونه نشان دهد!! خالی از هرگونه انرژی!!! یا شاید دستهای پشت پردهای در کار باشد(مشغول الذمهاین اگه فکر کنین مقصودم برادران سانسورچی باشه). نکته جالب اینکه قاضی کمترین اشارهای به انقلاب ۵۷ و سالهای بعد از آن ندارد!!! یک از جالبترین وجوه شخصیت محمد قاضی همت و پشتکار مثال زدنیش در رسیدن به هدفه که با وجود تمامی م��کلات همچنان به خودش ایمان داره.. باری، قاضی عزیز و دوست داشتنی بسیار سپاسگزارم بابت تمامی زحماتیکه برای ادب و فرهنگ این مرز و بوم کشیدی. امیدوارم روح بزرگت قرین رحمت حق قرار گیرد.
وّه که خاطراتتون هم مثل ترجمههاتون روان و شیرین و دلپذیر بود! روانتون در آرامش جناب مترجم شیرین بیان و شیرین رفتار!به قول خودتون زوربای ایرانی، که به حق این لقب بهترین معرف شخصیت خود شماست😊 کاش مفصلتر بود این کتاب و سالهای بعد انقلاب رو هم شامل میشد!هر چند کتاب خیلی بی مقدمه و بدون جمع بندی به پایان میرسه!شاید عمدی در کار باشه و مثلا یک زمانی جلد دوم خاطرات ایشان چاپبشه! چه امید زیبایی😍 بعد از کتاب (شما که غریبه نیستید) جناب مرادی کرمانی شیرین ترین کتاب خاطراتی هست که تا حالا خوندم.
خوشحالم این کتابو خوندم، قاضی و دیدگاهش به زندگی، اون دیدگاه شاد و سرزنده و پر طراوت باید برای همه الگو باشه. با این که سختی زیاد دیده و زندگیش پر از اتفاقات بوده اما تحمل کرده و این بین روحیه پر نشاط و با انگیزه اش رو به اطرافیانش داده. چیز دیگه ای نمی مونه واسه گفتن از مردی که ترجمه تو ایران بهش مديونه و یکی از ستون های ترجمه محسوب میشده. و در آخر به قول خودش روانش شاد...