مارتین مکدونا نمایشنامهنویس، فیلمنامهنویس و فیلمساز ایرلندی - بریتانیایی است. او بهعنوان یکی از مهمترین نمایشنامهنویسانِ زندهٔ ایرلندی شناخته شده است.
مکدونا در ۲۶ مارس ۱۹۷۰ در خانوادهای ایرلندی در کمبرولِ لندن به دنیا آمد. پدر و مادرش پس از مدتی او و برادرش را در لندن رها کردند و به شهرستان گلوی در ایرلند بازگشتند. مکدونا در ۱۶سالگی مدرسه را رها کرد و چند سال در جنوب لندن بیکار و سرگردان بود تا اینکه شغل سطح پایینی دست و پا کرد. پس از مدت کوتاهی آن شغل را هم رها کرد تا قلمش را امتحان کند
شش اثر ابتدایی نمایشی او در واقع دو تریلوژی است که ماجراهای همگیشان در شهرستان گلوی یا اطراف آن میگذرد، جایی که مکدونا تعطیلات کودکیاش را میگذراند.
مارتین مکدونا سهگانهٔ «لینین» را در سال ۱۹۹۵ به سالنهای نمایش ایرلند و لندن فرستاد تا اینکه ملکهٔ زیبایی لینین در فوریهٔ ۱۹۹۶ در گلویِ ایرلند به روی صحنه رفت. سپس در سالنِ «رویال کورت» لندن اجرا شد و منتقدان را به وجد آورد. مکدونا که ۲۷ساله بود توانست پس از شکسپیر دومین کسی باشد که همزمان چهار نمایشنامهاش در سالنهای تئاتر لندن روی صحنه رفته است
While still in his twenties, the Anglo-Irish playwright Martin McDonagh filled houses in New York and London, was showered with the theatre world's most prestigious accolades, and electrified audiences with his cunningly crafted and outrageous tragicomedies.
نمایشنامه های مک دونا مغز آدمو میخارونه خیلی لعنتیه ازت متنفرم که اینقد خوبی و من حتی یک هزارم توام استعداد ندارم. خیلی جالبه یه چیزی توی این نمایشنامه برای خودم و میخوام برای شمام بگم. موضوع این نمایشنامه برای من خیلی ملموسه، بخش زیادیش رو شخصا تجربه کردم بصورت دست اول و شاهد تجربه شدنش توسط نزدیکانم هم بودم. پیرزنی که گروگانگیری عاطفی میکنه از دخترش( بچههاش)، بوی ادرار توی خونه، خالی کردن لگن ادرار توی ظرفشویی، آلزایمر، آچمز شدن، مسئولیت ناپذیری، جنون، لبریز شدن صبر، تمارض... من همه این چیزها رو دیدم ولی نمیتونم حتی یک جمله درموردش بنویسم، و آقای مک دونا که با همین مواد اولیه یک خوراک عالی درست کرده.
بین کارای مکدونا، به یه طریقی ماجرای این مادر و دختر از همه سیاهتر و ترسناکتر بود برام بقیهی کارهاش، حتی مرد بالشی، بهرحال حس و حال داستان بودن به آدم میدادن. یه داستانی که عالی نوشته شده از یه نویسندهی نابغه ولی این یکی خیلی واقعی و انسانی و ملموس بود طوری که میدونم خیلیها همچین داستانی رو زندگی کردن
یادمه که سالها پیش یکی تعریف میکرد در همسایگیشون یک مادر و دختر زندگی میکردند و مادر روی تمام خواستگاران دختر عیب میذاشت و مانع ازدواج دختر میشد و اون دختر هم خیلی مظلوم بود و به این موضوع تن داده بود و تا موقعی که مادر زنده بود ازدواج نکرد و بعد از مرگ دیگه سنش برای یک ازدواج خوب مناسب نبود (مادر عمر زیادی کرد)، این قضیه داستان ناآشنایی برای ما نیست شاید خیلی از ما از نزدیک شاهد جریانی شبیه به این بوده باشیم و داستان این نمایشنامه هم شبیه به همین موضوع هست. فکر میکنم ترس از تنهایی بزرگترین دلیل برای چنین رفتاری باشه. البته توی این نمایشنامه هیچ شخصیت اصلی سفیدی نیست، همه خاکستری مایل به سیاه هستن. جذاب با فراز و فرود مناسب و به موقع و غافلگیریهای جالب.ه
نمایشنامه ماجرای دختریه که همزمان که با مادرش زمینگیرش دشمن خونیه، وابستگی شدیدی هم به اون نشون میده. بعضی از دیالوگها پیش بینی ناپذیرن و مخاطب رو عملا شگفت زده و معلق میکنه. نویسنده پا رو فراتر میگذاره و داستان خطی و رئال رو با جریال سیال ذهن ترکیب میکنه و خواننده رو به بازی میگیره. داستان پیوسته و گیراست. با درونمایه ای از خشونت و چرکی حساب شده و به اندازه.... درود بر مک دونای بزرگ
Leenane, a small town in Connemara, County Galway.
On a hill sits a cottage. Living within are a mother & daughter. Mag & Maureen. Though living isn't what you would call it. Existing would be a stretch. Theirs is a toxic, co-dependent relationship built on years of resentment.
One day is much like the other. A dull tone of grey. That is until a neighbour comes calling with an invitation to a send-off for a family heading off to Boston. And so a chain of events is set into play.
As Maureen falls for Pato Dooley at the knees-up, her relationship with her mother falls further into the mire. One fears she will never leave, the other fears she will be left behind.
MAUREEN: Whore? (Pause.) Do I not wish, now? Do I not wish? (Pause.) Sometimes I dream...
MAG: Of being a...?
MAUREEN: Of anything! (Pause. Quitely.) Of anything. Other than this.
Make no mistake, this is pitch black humour. In fact, I don't know that humour is the right word. There are so many spot on cutting observations that had me laughing out loud. But there were so many more moments where I could simply have cried. At the unfairness of life. At cruel twists of fate. This play cut me to the core. It is utterly devastating. Which made the comedic moments hurt even more.
The complexities of relationships, especially familial ones are turned inside out. How easy it is to hurt one another, to know exactly which buttons to push. You always hurt the one you love.
Martin McDonagh can write. His eye for detail & ability to capture the pathos of people's lives is second to none. And to think he wrote this when he was in his 20s.
I was lucky enough to see this play performed on stage, and it was like a kick to the guts. It just hurt so damn much.
If you live in Sydney, make sure you see the awesome STC* production currently playing at The Roslyn Packer Theatre. Haunting.
خوندن کارای مک دونا رو با این کتاب شروع کردم و چقدر خوب بود حقیقتا 👌🏻 اوج خودخواهی، قساوت و جنون شخصیتهایی که رابطهی نزدیکی باهم دارن. نقطهی مقابل عشق که در نهایت به سرانجام بدی هم منتهی میشه.
دختر 40ساله ای را دیدم که هنوز عشق را پیدا نکرده بود
پیرزنی را دیدم غرق خودخواهی ،مسهل وشیربرنجش را میخورد
آشپزخانهیِ از عطر شاش پر شده
موزیک Delia murphy_the spinning wheel
این دنیا و تغییر ؟! زهی خیال باطل!
در باره اثر: نمایشنامهای که به واکاوی نسلهایی متفاوت میپردازه. اتفاقات در ایرلند انجام میپذیره ولی ارتباط با کتاب به حدی نزدیکه که فضای ایرلند،فضای آشنایی به چشم میاد .بنظر دلیلش رئال بودن وانسانی بودن داستانه که خواننده ارتباطی قوی داره. در نظر خواننده، عشق و انسانِ تنها و اینکه شفقت های آن در این برهه، پررنگ ترین محتوای کتابند. مسئله ماشینی زندگی کردن انسانها هم به چشم میخوره.انسان هایی که نه هویت دارند نه احساس . بردهی بی برو برگرد زندگی . پیردختری که 40سال اجازه عشق وعاشقی نداشته پسر 20سالهای که کودکی خودرا به فنارفته دیده و عقاید خلافگونهای که ذهنش را در برگرفته مردی که زیبایی های ایرلند را مجبور به ترک است برای کار وپول در کشور دیگری که با او به همانند تفاله رفتار میکنند
در جایی دیدم که نمایشنامه کمدی خطاب شده ولی کمدی آن به نسبت اثر دیگه مکدونا یعنی «در بروژ» کمتره ودرام بیشتری داره. نمایشنامه دارای 9صحنه است.
بیاین روراست باشیم، هیچکس نمیره نمایشنامهی مارتین مکدونا رو بخونه که حالش خوب بشه. این نمایشنامهها مثل یه لیوان شیر فاسده که بعد از نوشیدنش فقط یکم حس میکنی عطشت برطرف شده، اما بعدش باید بری یه گوشه بالا بیاری.
هیچ کورسوی امیدی نیس چون اینجا ایرلند مارتین مکدوناست، نه قصههای والت دیزنی. پس مطمئن باشین که هیچچیز قرار نیست خوب پیش بره. حتی وقتی امید از یه شکاف در میآد، یه پتک از سقف میافته و لهش میکنه.
دیالوگها از اون جنسی که میخندونت، اما بعد که فکرش رو میکنی، به خودت لعنت میفرستی که چرا خندیدی.
توی یه جمله بخوام توصیفش کنم، نمایشنامههای مک دونا کمدیای به تلخی زهرمارند که هر چقدررر هم اونها رو بخونی باز هم سیر نمیشی.
پ.ن: ولی من هربار با جمله «یه چایی میریزی» رو بشنوم یه کهیر میزنم اولش.
باز هم شخصیت های روانپریش و .... لی نِین دهکده ای در غرب ایرلند (گالوِی) که زندگی اجتماعیِ مردم ِدهکده بین ایرلند و انگلیس معلق است. سنت ها در سلطه ی مدرنیته از کف رفته و این تقابل رو در دو نسل میشه دید در این نمایشنامه ؛ مادر و دختر. رابطه ای سرد و مبتنی بر اجبار که با روند داستان به فاجعه میرسه. و باز هم اثرات سلطه ی امپراتوری بریتانیا و حضور پررنگِ انتقاد و دلخوری در اثر مک دونای ایرلندی، که حتی معتقدن دارن زبانشون (زبان ایرلندی!) رو از بین میبرن، که این برام جدید بود در موردِ ایرلند، علاوه بر اسکاتلند.
مثل اثر دیگه ای که از مک دونا خونده بودم (مرد بالشی) دیوانه وار بود و جنون آمیز امٌا اصلا جنون و دیوانگیش قابلِ مقایسه با «مرد بالشی» نیست. مردِ بالشی در سطحِ اعلایی جنون آمیز بودو نفسگیر.
و این تریلوژی : ۱.ملکه ی زیبایی لی نِین ۲.جمجمه ای در کانه مارا ۳.غرب غم زده
This was my sixth Martin McDonagh play and actually my third and final read from his Leenane trilogy (despite it being the first Leenane installment - but these plays are only very loosely connected and you do not need to read them in order). Here I was thinking that McDonagh couldn't possibly shock me any more than he has in the past - I do consider myself familiar enough with his style of black comedy that my continued reading of his plays has more to do with their comfortable familiarity than with unearthing a facet of his writing that I feel I haven't already uncovered.
But what I hadn't counted on with The Beauty Queen of Leenane was how immeasurably sad it was going to be. For once McDonagh's characters aren't memorable for their immorality as much as for how pitiable they are, and though the dialogue is as sharp and irreverent as ever, the humor in this one doesn't hit its mark quite as much as the more somber undercurrents do. Isolation, wasted youth, mental illness, and domestic claustrophobia are all at the heart of this deceptively dark story about an elderly mother and middle aged daughter living in a cottage together in rural Ireland. I think it shows that this is McDonagh's first play - his craft of dark comedy doesn't feel sufficiently honed and there are some dissonant elements that don't fully come together, but my god is this haunting.
مک دونا همیشه دوست داشتنی خواهد بود،بنظرم بیشتر از دوست داشتنی.....اثار مک دونا همون لذت غریب حاصل از تماشای اثار تارنتینو رو میده.....این نمایشنامه راجع به پیرزن خودخواهی که در دنیا ،فقط یه چیز براش مهمه،اینکه دخترش به موقع براش فرنی درست کنه.....پیرزنی که عادت غریبی داره،خالی کردن ظرف ادرارش تو ظرفشویی.....و دختری که دچار ناراحتیشدید روحی شده.....یه جورشیزوفرنی...نمیدونم از نظر بالینی مشکل دختره تو کدوم دسته از طبقه بندیdsm قرار میگیره....اما این نمایش نامه محشره....خشونت افسارگسیخته با چاشنی طنز.....
این نمایشنامه هم مثل بقیه آثار مکدونا در یک روستای کوچک در ایرلند اتفاق میافتد. داستان حول روابط پیچیده و سمی بین مَگ و دخترش مائورین میچرخد، رابطهای که در آن مَگ با کنترلگری و خودخواهی خود سعی در تحت سلطه نگهداشتن مائورین دارد، و مائورین که به خیال خودش در جستجوی آزادی و خوشبختی است و احساس میکند در زندان است. این تنش و کشمکش دائمی بین آنها، فضای خانواده را پر از تنش و ناامیدی کرده و به خوبی نشاندهنده محیط ناسالم و منزوی زندگیشان است.
شخصیتپردازیها با دقت و عمق زیادی انجام شده و داستان کاملاً درگیرکننده است. مَگ بهعنوان مادری کنترلگر و خودخواه، و مائورین بهعنوان دختری که به دنبال آزادی و خوشبختی است، هر دو شخصیتهای پیچیدهای هستند که رفتارهایشان عمدتاً ناشی از انزوای آنها و محیط زندگیشان است. مائورین گاهی اوقات به شدت تندخو و بیرحم میشود و در تلاش برای رهایی از چنگال کنترل مادرش، تصمیمات و رفتارهایی انجام میدهد که نتیجهشان آسیب به خود و دیگران است. این رفتارهای شدید و بیملاحظه، نشاندهنده تأثیرات منفی زندگی در محیطی ناسالم و پرتنش بر شخصیت اوست.
همانند دیگر آثار مکدونا، ترکیب کمدی سیاه و درام قوی در این نمایشنامه نیز داستانی تأثیرگذار خلق کرده که فکر نمیکنم به این زودیها فراموشش کنم.
اولین اثری که از مارتین مک دونا خوندم مرد بالشی بود. و چقدر ازش لذت بردم. این نمایشنامه شاید به اندازه مرد بالشی برای من جذاب نبود، اما به اندازه کافی هیجان انگیز و عالی بود.
یه نمایشنامه اعصاب خردکن و جذاب که از اول تا آخرش، این حس رو بهت میده که انگار داری با سوهان روحت رو خراش میدی، ولی نمیتونی متوقفش کنی، چون انقدر جذاب و واقعیه که ازش لذت میبری من عاشق کتابای دارک و اعصابخردکنم و این کتاب فسقلی و هولناک هم رفت وسط قلبم. معجونی از دلهره، اعصابخردکنی، دلسوزی، نفرت، سیاهی و... پ.ن: آخه شما عکس جلدو ببین🥹
چرخه ها میل به چرخیدن دارند. به نظرم اینرسی را به عنوان یکی از قوانین فیزیکی به خیلی از الگو های فرهنگی، اجتماعی و تربیتی هم تعمیم داد. یک الگوی تربیتی غلط تمایل خیلی زیادی به تداوم و انتقال از نسلی به نسل دیگر دارد. این اصلی است که مکدونا به خوبی در ملکه زیبایی لینین نشان میدهد. الگوی اضطرابی و دلبستگی ناایمن مادری که به دخترش هم انتقال پیدا کرده است. همیشه تغییر کردن و تغییر دادن زخم میزند و هزینه دارد. مگ به عنوان کسی که سیستم دلبستگی معیوبی دارد، دختری را مثل خودش تربیت میکند، اما آیا او می تواند از این دور نجات پیدا کند یا چرخ نخریسی همچنان خواهد چرخید و او هم با مکانیزمهای دفاعی که از مادرش آموخته، در لباس شخصیت ناایمن برای مورین دوخته می شود تا او خلاءها و عریانیهای شخصیت ناایمنش را با آن بپوشاند؟
گره اصلی در رستگاری و یا شکست مورین در رهایی از این لوپ و الگوی خطرناک است! آیا پاتو و عشق میتواند مداخلهگر تازهای باشد تا بازی زندگی مورین را تغییر دهد؟
نشانه دلبستگی ناایمن مورین که از والدش به او رسیده را می توانید در بازخوردی ببینید که مورین، به پاتو میدهد، (اسپویل: وقتی که پاتو از مورین میخواهد که لباسش را تن کند) او که تجربه عاطفی نداشته است، نسبت به کوچکترین رفتار شریک عاطفیاش حساسیت نشان می دهد. حساسیتی که نشان از کمبود اعتماد به نفس و باج گیری عاطفی دارد. الگویی که دقیقاً در رفتار مادرش وجود دارد. مادرش با وانمود کردن به این که بدون دخترش نمی تواند زندگی کند، تلاش می کند به هر وسیله ای که شده او را کنار خود نگه دارد. در مسیر پیشرفت او سنگ اندازی می کند، به دخترش برچسب بیمار روانی میزند، او را پیش روی و پاتو و همه افراد بدگویی می کند، او را محدود می کند که نتواند آزادانه به مهمانی و تفریحات مختلف برود و... همه این ها الگو هایی است که مگ از طریق آن ها تلاش می کند از دخترش باج گیری عاطفی کند. حتی به قیمت این که مورین و آیندهاش نابود شود و زن هم تحقیر شود!
این شرایط بیرونی است که مورین تجربه میکند. اما آیا مشکلات او و در جا زدنش صرفاً به خاطر شرایط بیرونی و مادرش است؟ مکدونا در پرده آخر نمایش به ما پاسخ میدهد. نه! ما در زندگی خود توسط نیروهای مختلف محیطی تهدید می شویم. این مشکلات محیطی و خارجی اما اولاً مانع پیشرفت ماست و در صورت حل نشدن این تعارضات، بعد از مدتی این چالشها، تطور و تحول پیدا میکنند و تبدیل به مشکلات درونی و روانی می شوند. (تا اخر پاراگراف اسپویل دارد) چنان که وقتی دیگر مگ در کار نیست، باز هم مورین نمیتواند از دل این چرخه بیرون بیاید و این شرایط را به پایان برساند. شاید چون او یاد گرفته که نقش قربانی را فقط بازی کند. طرحواره قربانی بودن در زندگی! اینجاست که به عنوان یک قربانی، دیگر راه تغییر را به روی خود بسته میبیند. گرچه که تلاش می کند هر چه که گذشته را از بین ببرد اما همچنان سایه گذشتهای که به دنبالش است نمیتواند از آن خلاصی پیدا کند. پس میماند. مکدونا بیرحمانه این واقعیت را به ما نشان میدهد که قرار نیست شرایط او تغییر کتد و ما میدانیم که تغییر ممکن نیست! ملکه زیبایی لینین در قلعه تنهایی هایش محصور میماند و به عنوان آخرین فرمان به معشوقش، وقتی که شرایط را به روی خود بسته می بیند میگوید:
ملکه زیبایی لی نین گفت خداحافظ
در پایان هم رادیویی که آهنگ مورد علاقه مادر را پخش می کند. spinning wheel از delia murphy که متن آن هم به طرز طعنه آمیزی به داستان اصلی نمایشنامه شباهت دارد.
Mellow the moonlight to shine is be ginning, Close by the window young Eileen is Spinning; Bent o'er the[D7] fire her blind grandmother, sitting, Is crooning, and moaning, and drowsily knitting:
"Eileen, achara, I hear someone tapping." "Tis the ivy, dear mother, against the glass flapping." "Eily, I surely hear somebody sighihg," "Tis the sound, mother dear, of the summer wind dying."
Merrily, cheerily, noiselessly whirring, Swings the wheel, spins the wheel, while the foot's stirring; Sprightly, and brightly, and airily ringing Thrills the sweet voice of the young maiden singing.
"What's that noise that I hear at the window, I wonder?" "Tis the little birds chirpmg the holly bush under." "What makes you be shoving and moving your stool on, And singing all wrong that old song of 'The Coolun?" There's a form at the casement - the form of her true love - And he whispers, with face bent, "I'm waiting for you, love; Get up on the stool, through the lattice step lightly, We'll rove in the grove while the moon's shining brightly."
Merrily, cheerily, noiselessly whirring, Swings the wheel, spins the wheel, while the foot's stirring; Sprightly, and brightly, and airily ringing Thrills the sweet voice of the young maiden singing.
یکی از کاراکتر های اصلی نمایشنامه بدون شک لی نین است. عنصر جغرافیا نقش مهمی در داستان دارد. روابط بین فرهنگ ایرلندی و استرالیایی و انگلیسی و آمریکایی و تفاوتهایشان اهمیت زیادی در پیشبرد دیالوگها دارد. موقعیتی که راجع به مهاجرت مردم از لینین و رفتن به کشورهای دیگر و تحقیر شدن توضیح داده شد برای ما در ایران میتواند عامل جذب کننده همذات پنداریمان باشد.
ملکه زیبایی لی نین، یکی از بهترین نمایشنامه هایی بود که تا به حال خوندم. یکی از نکات جذاب در رابطه با دو نمایشنامه ای که از مک دونا خواندم این بود که من دقیقاً نمی دونم چه طور با نمایشنامه به این حد ارتباط گرفتم. به نظرم ترجمه حمید احیاء ترجمه شیوایی بود. در پایان مترجم، موخره هشت صفحهای فینتن اوتول منتقد تئاتر نیویورک دیلی، با عنوان سایههایی بر فراز ایرلند، را آورده که خواندنش مفید بود و به من در شناخت بهتر مکدونا کمک کرد.
مارتین مکدونا رو به پیشنهاد یکی از دوستهام شروع کردم به خوندن و واقعاً انتظار نداشتم انقدر خوب باشه... داستان دربارهی یه دختره که از مادرش نگهداری میکنه و مادرش از ترس تنها شدن سعی میکنه هر جور شده، حتی به قیمت از بین بردن زندگی دخترش اون رو پیش خودش نگه داره... از اون سمت دختر هم در مواقعی با خشونت به تنبیه مادرش میپردازه... انقدر صحنههای خودخواهی شخصیتها به خوبی ترسیم شده که هر لحظه از این قساوت قلبها جا میخورید... جدای از تمام اینها نمایشنامه پایان کاملاً روشنی نداره و از جایی به بعد به راوی غیرقابل اعتماد و شیزوفرنیک رومیاره که میتونه بدترین قساوتها رو به کار برده باشه و یا برعکس در پایان بیگناه باشه... اگه علاقهمند به نمایشنامه هستید حتماً این کار رو بخونید.
خب میدونی، وقتی بخونیش هرچی جلوتر بری احتمال شوکه شدنت بیشتره. آخه واسه یه نمایشنامه ۱۰۰ صفحهای دیگه چی میشه نوشت که داستان لو نره؟ میشه ساعتها درباره محتوای داستان حرف زد، ولی شاید مهمترینش این باشه: "هیچی قرار نیست بهتر بشه!" یه جورایی انگار میخواد بگه "خواستن توانستن است" و از این خزعبلات، فقط شعره، خیلی چیزا دست خودمون نیست و واقعیت تلختر از اون چیزیه که به نظر میاد! ببخشید که انگار خیلی ناامیدکننده شد!
کوتاه میگم در موردش کلا نمایشنامه و فیلمنامه خوانی من با مکدونا استارت خورد قبل از این کتاب، ازش دو نمایشنامه "یک ماجرای خیلی خیلی خیلی سیاه" و "مرد بالشی" + فیلمنامه "سه بیلبورد خارج از ابینگ، میزوری" خونده بودم مرد بالشی همچنان تو یه لول دیگهس برام ولی درمورد این اثر، کاملا یه نمایشنامه مکدونایی بود. شخصیتهای خاکستری و تاریک با ذهنیتهای تاریکتر از خودشون و یک پایان قابل تامل...
دوست داشتنی! اوایلش، دعوا و مشاجره ادمو اذیت میکنه ولی وقتی جلوتر میری و کم کم چیزای پنهانی ماجرا بیرون میاد هم درک میکنی هم به عمق فاجعه پی میبری. مکدونا عالیست.
بعد از خواندن مرد بالشتی خواندنش نا امید کننده بود. تلخی مرد بالشتی را دارد بدون طنز آن. البته شاید مشکل از من بود چون شخصی در همین گود ریدز نوشته بود که بعضی از قسمتهای نمایشنامه او را به قا قاه انداخت. من زبان اصلی خواندم. پس حداقل مشکل ترجمه نبود. موضوع نمایشنامه برای من چیز جدیدی نبود. رابطه ی دو وجهی عشق و نفرت یک مادر و دختر. البته اینجا نفرتش پررنگ تر بود. نمایشنامه باغ وحش شیشهای یا فیلمهایی مثل معلم پیانو و اسب تورین با تم مشابهی در گیرند. در این کتاب پس زمینه ایرلندی است که جای زندگی نیست و همه میخواهند از آن فرار کنند.
بهترین اثر مک دونا و شماره یک من از میان کارهایش نیست اما همچنان مک دوناست و طنز و فضای سیاه و دیالوگ های قوی. مدت زیادی است که در قرنطینه به سر می برم و خانه نشینی اجباری-که چندان هم از بازگشت زمانی که قبلا در رفت و آمد هدر می رفت به کنترل خودم ناراضی نیستم-فرصت اندیشیدن به مسائل زیادی را فراهم کرده. خشونت یکی از آنهاست که جای زیادی در ذهنم به خود اختصاص داده. زیستن در ایران متلاطم و نامهربان هم وادارم می کند هر هفته و هر روز طبقه ی خشونت ذهنم را واکاوی کنم. مک دونا استاد روایت خشونت است. خشونت فیزیکی و روانی را درهم می آمیزد و بی اعتنا به فضای دهشتناکی که خلق کرده داستانش را تعریف می کند. خواندنش آسان نیست، پوست اندازی است. معادلات از پیش تعیین شده را بر هم می ریزد، اینجا مادر بر دخترش قدرتی ندارد، قدرت در دست دختر است و دختر هم خوب سوء استفاده می کند. داشتم فکر می کردم چرا "ملکه زیبایی" شوکه ام کرد؟ گویی سوء استفاده والدین از فرزند امری عادی به حساب می آید و خلافش تعجب آور و ترحم برانگیز.