نمایشنامه بارانداز غربی تصویری بینهایت ملموس از دنیایی که در آن زندگی میکنیم به نمایش میگذارد. دو فرد که به طبقۀ مرفه جامعه تعلق دارند در یک انبار متروکه در یک محلۀ دور افتاده با گروهی مهاجر غیرقانونی مواجه میشوند و از همان لحظۀ اول هرگونه ارتباط انسانی میان این افراد به یک معامله تبدیل میشود. روایت برخورد انسانهایی که حتی، در دل یک خانواده، نه یکدیگر را میشناسند و نه حرف دیگری را درک میکنند. حکایت شکست، خلاء نابودی و هیچ... کلتس به سادگی و با زبان خاص خود، با شخصیتهایی به یاد ماندنی، با خلق مکانی که به شاعرانگی متن تاثیری دراماتیک میبخشد، در میان سکوت و کلام، ما را به تماشای تراژدی زندگی میخواند و تنها به طرح یک پرسش بسنده میکند: آیا پیش از مرگ زندگیای وجود دارد؟
دیالوگ های جذاب و شخصیت های عجیب و غریبی داشت این نمایشنامه، ولی تو شخصیت های پرخاشگر و برون گرا و ژانرهای مشابه کارهای مک دونا، هم از لحاظ شخصیت پردازی و هم از لحاظ خط داستانی چندین و چند لول از این کار قوی تر هست؛ در مورد توضیح صحنه هام بگم که حس میکنم این کار باید بیشتر فیلم بشه تا نمایشنامه با توضیح صحنه هایی که داشت.
*دختر: "مامان میگه مصیبت از توی راهرو گذشته و حالا رسیده پشت درمون؛ و همین روزها سروکله اش روی میز آشپزخونمون پیدا میشه. دخترهای دیگه برام تعریف کرده ان که مصیبت و بدبختی دخترهارو چاق میکنه." *یه تفنگ کاکاسیاه، نه ازت خدمت میخواد،نه میخواد صبح زود از خواب پاشی،نه سرموقع بیای،نه بهش احترام بذاری، نه جناب رییس خطابش کنی،نه چکمه هاشو واکس بزنی،اون مجبورت نمیکنه کار کنی عرق بریزی خودتو خسته کنی، به هیچ کاری مجبورت نمیکنه و هرچی میخوای رو بهت میده،این تنها رییسیه که همیشه دلم میخواست داشته باشم. *سگ هان. تمام روز رو گدایی میکنن، کفش های آدمو لیس میزنن و جلوپاش زاری میکنن، و شبها انتقام خودشون رو از یک روز تمنا و تحقیز با فراری دادن سکوت از این کوچه ها میگیرن. *درسته که یه میوه ی سالم فاسد میشه، اما هیچوقت یه میوه ی فاسد دوباره سلامتی رو بدست نمیاره
بارانداز غربی تصویری بی نهایت ملموس از دنیایی که در آن زندگی می کنیم به نمایش می گذارد. دو فرد که به طبقه ی مرفه جامعه تعلق دارند در یک انبار متروکه در یک محله ی دور افتاده با گروهی مهاجر غیرقانونی مواجه می شوند و از همان لحظه ی اول هرگونه ارتباط انسانی میان این افراد به یک معامله تبدیل می شود. روایت برخورد انسان هایی که حتی ، در دل یک خانواده ، نه یکدیگر را می شناسند و نه حرف دیگری را درک می کنند. حکایت شکست ، خلاء ، نابودی و هیچ ... کلتس به سادگی و با زبان خاص خود ، با شخصیت هایی به یادماندنی ، با خلق مکانی که به شاعرانگی متن تاثیری دراماتیک می بخشد ، در میان سکوت و کلام ، ما را به تماشای تراژدی زندگی می خواند و تنها به طرح یک پرسش بسنده می کند : آیا پیش از مرگ زندگی ایی وجود دارد؟
Je n'ai lu que peu de théâtre, et encore moins de théâtre contemporain. Ce livre, je devais le lire pendant les "vacances confinées" pour mes cours de français. Je ne sais pas trop quoi en penser. Je ne peux me vanter d'avoir tout compris, non au contraire j'étai même plutôt perdue. Mais n'est-ce pas ce que l'auteur veut ? Qu'on arrive dans ce lieu inconnu où il fait noir et que, comme Monique, on ne comprenne rien à ce lieu, ni à ses gens ? Moi je pense que oui. C'est pour ça que cette pièce ne m'a pas déplue. On remet constamment en question tout ce qui se passe, et peu à peu on se rend compte qu'il faut juste lire sans réfléchir, sans rien attendre. Je conseille ce livre, oui. Il est étonnant et ça fait du bien de voir quelque chose de différent et qui a été écrit avec le coeur, dans le sens que c'est vraiment l'histoire que l'auteur voulait raconter, et non un accord commercial avec une maison d'édition.
Everything by this author is worth reading. He's the only French author I know who has bothered to learn Algerian Arabic and use it in his plays. Very post-modern! I imagine the audience, sitting there, not understanding what is being said on stage, and feeling alienated -- just like in real life.
Some people can't stand reading plays (prefer to see it acted out) so in that case let's hope the Royal Shakespeare Company stages it again.