أصفهان تلك المدينة الساحرة التي تنام بين جبال الحقيقة والخيال، أصفهان المدينة التي شغلت عقول الكثيرين وأقلامهم برنات اسمها وبتعدد معانيها. مدينة جمعت منذ القدم مللا وشعوبا مختلفة ليساهموا في بنائها. ما زالت هذه المدينة تتجدد مع كل ربيع، وكثيرا ما وقف الرحالة على أبوابها يحضرون أنفسهم لاجتراح متعة التأمل في الجسور والمساجد والأنهر والقباب والزخارف. . . (أصفهان نصف جهان) جملة يرددها الإيرانيون. وعندما تزار المدينة يكرس هذا المثل نفسه في شق المتخيل وبناء تحفه. “أصفهان نصف الدنيا” هو العنوان الذي اختاره هدايت لرحلته، وهو يواجه معالم المدينة وأمكنتها وأديانها وزخارفها وفنونها
چندسال پیش این کتاب رو از دوستی هدیه گرفتم و هیچوقت فرصت خوندنش پیش نیومد و بین کتابهای کتابخانهام گم شد تا اینکه هفته پیش بعد سالها به یکی از خواستههام رسیدم و خانواده رو راضی کردم تا مقصد سفر اصفهان باشه و نمیتونم بگم خوندن تجربیات صادق هدایت از نودو دو سال قبل و همزمان تماشا کردن توصیفاتشون چه حالی داشت، نوعی گمشدگی در تاریخ و زمانحال. حس بسیار زیبایی بود، تبدیل به یکی از بهترین خاطرات زندگیم شد.
"حالا که میخواهم برگردم مثل این است که چیزی را گم کرده باشم یا از من کاسته شده باشد و آن چیز نمیدانم چیست، شاید یک خورده از هستی من آنجا، در آتشگاه مانده باشد"
صادق هدایت، اصفهان، ۲۸ اردیبهشت ۱۳۱۱
پ.ن: چند هفته پیش دوستی سوال کرد اگه قرار باشه فردا مهاجرت کنی، آخرین جایی که میری کجاست؟ اونموقع نمیدونستم چه جوابی بدم اما حالا میدونم. میرم پل خواجو، تمام شب به رقص و آواز مردمم گوش میدم تا خود سَحَر، تا وقتی سِحر و جادوی اون لحظه وجودم رو ترک کنه و گریه و خندهام تموم بشه هرچند میدونم دوباره تکهای از قلبم و روحم رو اونجا جا میگذارم.
نمره : ۳.۲ ستاره اصفهان نصف جهان : ۳ ستاره نقد جامعه مذهبی و سنتگرایی که عقل و اندیشه را کنار زده اند و به دنبال خرافات و توهمات ذهنی خود رفته اند همچنین بیان شکوه و عظمت معماری ایرانی که نویسنده مصرانه اصرار دارد که معماری اسلامی نیست بلکه ایرانیست مرگ : ۳.۵ ستاره به مرگ به عنوان یک موهبتی می پردازد که از سرکشی انسان آزاد جلوگیری می کند .....مرگ یگانه مامن آرامش دردمندان که مفری است برای انسان که از دنیای سراسر ظلم و تاریکی، انسان را می رهاند
سامپینگه : ۲.۵ستاره داستانی در نقد مذهب هندو ( ظاهرا صادق هدایت از میان مذاهب صرفا به مذهب زرتشت علاقه مند بود)ر
هوسباز: ۴ ستاره که در هندوستان و قبل از بوف کور که در همان جا نوشته شده، نگارش شده است.... هوس باز به نقد جامعه ایران که بین سنت و مدرنیته گرفتار شده می پردازد ... دختری به نام فیلیسیا که بین سنت (باگوان پینه دوز) و مدرنیته ( راوی داستان) گرفتار شده..... فیلیسیا ، همواره تمایل به گرایش به مدرنیته دارد ولی در اعماق وجودش نگران است که ممکن است سنت او را تنبیه کند ( قسمت آخر داستان و تبدیل شدن باگوان پس از مرگ به خفاش که در آغاز همبستر شدن با راوی عمل او را تقبیح می کند)....افرادی مانند فیلیسیا به سنت باج می دهند ( کمک مالی فیلیسیا به باگوما )تا از این گرایش نصفه و نیمه اونها به مدرنیته چشم پوشی کند و باگوما هم که این موضوع را می داند و قبول دارد که دورانش سپری شده و تلاشش برای نگه داشتن او بی فایده است ، به او میگوید باگوما ( سنت ) مرد و برای تاکید تکرار میکند که باگوما مرد.....ر
سال ۱۳۱۱ است؛ همان سالهایی که پرکارترین دوره زندگی هدایت در آن رقم میخورد. یکی دو سال سال قبلترش، او کتابهای زندهبگور و پروین و مازیار را منتشر کرده بود. در همین سال، سه قطره خون منتشر میشود. سال بعدش، علویه خانم و سایهروشن.
در همین سال، گویا هدایت سفری به اصفهان انجام میدهد و بقول خودش روزنامهای از سفر ارائه میدهد. تا وقتی که او با همسفرانش در مسیر اصفهان است، با روایتی جالب و خواندنی روبرو هستیم و بخوبی توانسته است حال و هوای آن دوران و مسافرت را در آن منعکس کند. اما وقتی به اصفهان میرسد، با ملغمهای از همان ناسیونالیسم آبکی، اظهارنظرهای عجیب و غریب و اطلاعاتی در مورد ابنیه که بقول خودش"انگار از روی کتابی حفظ کرده است".
در کل، به نظرم که اثر نه خط روایی دارد، و نه منعکسکننده جهانبینی خاصی است. و نه چیزی به اطلاعات ما در مورد هدایت میافزاید. اثری ناامیدکننده است، شاید بجز توصیفش از حال و هوای گرفته اصفهان در روزهای تاسوعا و عاشورا که هنوز هم در بر همان پاشنه میگردد.
این سفرنامه بخشی اطلاعات تاریخی است و بخشی حالات شخصی
بخش تاریخی این سفرنامه عموما حول ابنیه ای می چرخد که هدایت در این سفر سری به آنها زده است. مثلا اشارات مختصری به برخی اتفاقات تاریخی حول مساجد و امارات در میدان نقش جهان می کند و تلقی خود را نیز در آن میان عرضه می کند. برای مثال در سرتاسر اثر هنر صفوی را به والایی می ستاید - در مقام هنری ایرانی - و آن را پس از دوران ساسانی یک دوران درخشان می داند. آن دوره ی تاریک میان این دو دوره نیز در ادامه ی هجوم اعراب "سوسمارخور" به نابودی کشانده شده است. خصومت با اعراب مورد اشاره ی مکرر است. البته این تعلق خاطر به هنر صفوی اصلا در آن حدی نیست که با تعلق به ایران باستان برابری کند بلکه اگر هم مطرح است صرفا به عنوان احیا و بازگشت آن دوران ذکری از آن می آید. از همینجا است که در نهایت اصفهان هدایت، اصفهان آن آتشکده ی مخروبه است و نه حتی اصفهان عالی قاپو و مسجد شاه و ...
اما بخش دیگر اثر که داستان حالات شخصی و مواجهه های او است، جذابیت های زیادی دارد. مثلا توجهی که به حالات حیوانات می کند و توصیفاتی که از احوال ایشان به دست می دهد، برای من کوبنده و خواندنی بودند. یا مثلا آنجاهایی که با دشمنان آثار هنری و ابنیه و نابودکنندگان آنها سر ستیز دارد - چه آنانی که روی ابنیه یادگاری می نویسند و چه کسانی مثل ظل السلطان که بناهای صفوی را تخریب می کردند
در حواشی روایت داستان هم برخی نظرات و دیدگاه های او خود را نشان می دهند مثلا حمله ای که به عزاداری می کند و بار زندگی را سنگین تر از آن می داند که بخواهیم خود نیز باری بر آن بیافزائیم. حتی افزایش مصرف تریاک و بیماری سیفلیس و ... را به جو عزادار نسبت می دهد، چنانکه حتی در مراسم شادمانی نیز آخوندها بر ذکر مصیبت و ... اصرار دارند - در این داستان به دلیل هم زمانی با ایام محرم است که این بحث به میان می آید
نکته ی آخر توجهی است که به روایات محلی و اشعار سروده شده پیرامون محله ها می کند. نوعی کار مردم نگارانه، البته در حد مختصر
من چندان سفری و سفردوست نیستم. نویسنده هم نیستم. اما میتونم تصور کنم که سفر نویسندهها به اصفهان میتونه چقدر تاثیرگذار باشه که ترغیبشون کنه به نوشتن سفرنامه. اما نوشتن سفرنامه یک چیزه و تولید بروشور توریستی یک چیز دیگه. اگه این کتاب رو ادامه دادم (اون هم نه تا آخر) برای اصفهان بود و نه البته برای هدایت .
از زمانه ی خود جلوتر. سفرنامه ای تلفیقی از حالات خود و دوستان و وضعیت تاریخی شهر. ۴ روز ماندن در اصفهان و این کتاب صد صفحه ای و جزییات و دقت. ستاره ها برای این کتاب در زمانه ی ما زیاد است اما در ۱۰۰ سال گذشته نوشته شدن چنین اثری یک قدم بزرگ بوده اسن.
به زور خودمو مجبور میکردم بخونمش.هیچ جذابیتی نداشت و بیش از حد کشش داده بود.یک متن چندصفحه ای هم در مدح مرگ داشت فکرکنم،اون که خیلی نابود بود.انشای بچه دبستانی ها بهتره.از نویسنده ی"پروین دختر ساسان"و "مجسمه"انتظار کتاب بهتری رو داشتم.من باید سردربیارم چرا بعضیا اینقدر توی ادبیات ایران پررنگن و اونارو جز ارکان می دونن.مگه نه این که یکی از مهمترین فایده های ادبیات لذت بردن از خواندنه؟من نه از خواندن بوف کور لذت بردم نه این.اونو نمی فهمیدم،اینو می فهمیدم و حوصله م سرمی رفت. سفرنامه ی خیالی مرادی کرمانی از اصفهان خیلی جالب تر بود و بیشتر آدم را جذب می کرد.
«باید رفت! این لغت رفتن چقدر سخت است. یکی از بزرگان گفته: «آهنگ سفر یکجور مردن است.» وقتی که انسان شهری را وداع میکند، مقداری از یادگار، احساسات و کمی از هستی خودش را در آن، جا میگذارد و مقداری از یادبودها و تأثیر آن شهر را با خودش میبرد. حالا که میخواهم برگردم، مثل این است که چیزی را گم کرده باشم؛ یا از من کاسته شده باشد و آن چیز نمیدانم چیست؛ شاید یکخرده از هستی من آنجا، در آتشگاه مانده باشد.»
مدتها بود میخواستم این کتاب کوتاه رو بخونم. فکر میکردم بار داستانیش بیشتر باشه ولی یه سفرنامه کوچیک و بامزه بود. شرح صادق هدایت از سفر چهارروزهاش به اصفهان؛ کوتاه و تاثیرگذار. ولی اصفهان... من ۴ بار رفتم اصفهان و هر بارش برام از دفعه قبل عجیبتر بود. اصفهان برای من تداعی یک حس غریب از ترکیب احساسات بشریه. یک ترکیب پیچیده از نجابت، زیبایی، رونق، غرور و از همه مهمتر؛ راز. رازِ آدمها. راز قصهها و داستانهای گمشده پشت درختها و باغها و بناها و راهها. راز آدمهای عادی. آدمهایی که تو مزارع اطراف سپاهانِ قدیم عاشق شدن، راز مردمانی که برای تماشای مسابقه چوگان از روی شونههای هم سرک میکشیدن، راز هیجانِ تهِ چشمهای آدمها هر بار که زایندهرود پر از آب میشده، راز یهودیها و مسیحیهایی که سالها اطراف چهلستون و تو جلفا قدم زدن و راز تدوام زندگی...
تا حالا کتابی از یک نویسنده ی ایرانی نخوندم که توی توصیف ضعیف بوده باشه.. از نظر بخش توصیفی عالی بود و همه چیزو میتونستم تجسم کنم :) سفر خوبی بود به اصفهان
كتاب لطيف في الفصل الاول يذكر المؤلف رحلته الى مدينة اصفهان ومعالمها يجب ان ترى العوالم عن طريق قوقل لتفهم الوصف وتعيش الرحلة ثم خاطرة عن الموت وقصتين قصيرتين
یکی از دوستان صادق هدایت، که ساکن شهر اصفهان بوده است، از برخورد سرد مردم این شهر با غریبهها و غیربومیان گله میکند و معتقد است کسانی که از شهرهای دیگر در اصفهان اقامت دارند، عموماً از مردم آنجا دل خوشی ندارند (هدایت، ۱۳۴۲: ۷۹-۸۰).
بهشت روی زمین خطۀ صفاهان است بشرط آنکه تکانش دهند در دوزخ
صادق هدایت ضمن اشاره به این روایت و بیت هجوآمیزی که دربارۀ اصفهانیها سرودهاند، اذعان میکند میدانم که تجربۀ سهچهار روز بهدرد شناختن مردم نمیخورد، ولی بنابر آنچه من دیدم اصفهانیها ظاهراً خونگرم و خوشاخلاق هستند. چنانکه مردمانی زیرک و هوشیارند و گفتهاند اگر در دنیا چهار انسان مهم وجود داشته باشد، دو نفرش اصفهانی است (همان: ۷۴-۸۰).
جهان را اگر اصفهانی نبود جهان آفرین را جهانی نبود
علاوه بر سفرنامۀ هدایت، که حاصل آن کتاب «اصفهان نصف جهان» شده است، محمدعلی جمالزاده هم در کتاب «سر و ته یک کرباس»، که شامل داستان کودکی او در اصفهان است و به این اعتبار میتوان آن را «اصفهاننامه» نیز خواند، میآورد:
همه میدانند که من زادۀ خاک پاک و بِچّۀ صحیح النسب اصفهانم. در وصف شهر اصفهان همین بس که آن را نصف جهان خواندهاند و در توصیف مردم آن همینقدر کافی است که به حکم قناعتپیشگی که خصلت ممتازه آنان است در حق شهری که راستی به صد جهان میارزد به نصف جهان قانع گردیدهاند. حافظ شیراز اصلاً اصفهانی است... و اصفهانی به حساب ابجد با زیرک یکسان است (جمالزاده، ۱۳۸۹: ۲۹-۳۰-۳۴).
در باب مردم اصفهان هم از خوب و بد خیلی حرفها زدهاند ولی آنچه جای تردید نیست و احدی انکار ندارد این است که مردمی هستد تیزهوش و سختکوش و سادهپوش و زیرک و بذلهگو که اگر کلاه به سَر فلک میگذارند احدی نمیتوان کلاه بر سرشان بگذارد، همین اصفهانیها هستند که اصفهان را ساختهاند و آبادی و رفاه این شهر تاریخی کار امروز و دیروز نیست و قرنها پیش از صفویه این شهر معمور و آباد بوده است (همان: ۳۱-۳۲). ابنبطوطه مراکشی نیز اهالی اصفهان را مردمی خوشقیافه، شجاع و گشادهدست دانسته است (ابنبطوطه، ۱۳۷۶: ۱/ ۲۴۶). چنانکه ناصرخسرو در سفری که تقریباً هزار سال پیش به اصفهان داشته است، مینویسد:
اصفهان شهریست بر هامون نهاده، آب و هوایی خوش دارد... و در شهر جویهای آب روان و بناهای نیکو و مرتفع... و اندرون شهر همه آبادان که هیچ از وی خراب ندیدم و بازارهای بسیار، و بازاری دیدم از آنِ صرافان که اندر او دویست مرد صراف بود... و کوچهای بود که آن را کوطراز میگفتند و در آن کوچه پنجاه کاروانسرای نیکو... و من در همۀ زمین پارسیگویان شهری نیکوتر و جامعتر و آبادانتر از اصفهان ندیدم (ناصرخسرو، ۱۳۳۵: ۱۲۲ الی۱۲۴). جمالزاده معتقد است نباید تصوّر نمود که این رفاه و آبادی اصفهان تنها خداداد است بلکه بلاشک قسمت مهم آن از پرتو کوشش و کاردانی مردم آن است والّا چنانکه همه میدانند آب زایندهرود شورابه و زایش دارد و خاک اصفهان بهقدری سخت و سفت است که معروف است (جمالزاده، ۱۳۸۹: ۳۲). منابع:
_ جمالزاده، محمدعلی، ۱۳۸۹، سر و ته یک کرباس، تهران، سخن.
_ هدایت، صادق، ۱۳۴۲، پروین دختر ساسان به همراه اصفهان نصف جهان، تهران، امیرکبیر.
عباس معروفی یه جمله داره میگه روزنامه رو باد میبره. منظورش اینه که اگه میخواید یه حرفی بمونه اونو ادبیاتی مکتوب کنید. همون اوایل کتاب یاد این جمله افتادم وقتی صادق هدایت از زنی با لباس قرمز که رو پله ها نشسته و فال میگرفت گفت. با خودم گفتم این زن کیه؟اسمش چیه؟ زندگیش چجوری بود؟ چطور مرد؟ یا حتا از یه الاغ گفت که زخمی شده از گدایی شبیه تولستوی و کلی آدم دیگه. میبینید؟ اینا رو نوشت و ثبت شدن. این کتاب شمارو میبره به ۱۳۱۱ و شما حرفای مردم اصفهان رو میشنوید دقیقا میخونید که یه نفر اون سال تو اصفهان درباره فلان موضوع چه نظری داشته. شما شهر اون موقع اصفهان رو تجسم میکنید و کنار هدایت اونجارو قدم میزنید. آسمون لاجوردی و تمیز و صدای زاینده رود رو حس میکنید چیزایی که الان نه فقط از مردم اصفهان که از خیلی شهر های ایران گرفتن. شما آدمایی رو میخونید که اصلا نمیدونید کی هستن و چه سرنوشتی داشتن ولی بودن و زندگی کردن قبل ما کی میدونه شاید راننده صادق هدایت پدربزرگ یکی از خواننده های امروزی این کتاب بوده. شعر هایی از زبان مردم اون دوره که اگه ثبت نمیشدن چه اتفاقی میوفتاد؟ باد میبردشون. هدایت داخل شهر میگرده و مجذوب آثار هنری میشه بعضی جاها شاکی میشه چرا از هنر ناب خودمون فاصله گرفتیم و از اروپاییها تقلید میکنیم. از برتری هنر هامون عین نقاشی میگه. از ابداعات هنری که از ایران به وجود اومده. بازم شاکی میشه چرا مردم فلانی خارجی رومیشناسن ولی معمار ه��ی ایرانی رو نه میگه مرغ همسایه غازه، مشکلی که هنوز داخل جامعه و مخصوصا نسل جدید هست. به ضل السلطان لعنتی لعنت میفرسته. طرف دسته های عزاداری نمیره میگه به اندازه کافی مشکل داریم دلیل نداره دنبال بدبختی تازه ای باشم. نگرانی خودش از الکل و تریاک بین مردم رو بروز میده و البته مشکل اصلی رو میگه که روحانیون با نفوذشون جلوی پیشرفت جوونارو رو گرفتن چون فقط غم و عزاداری رو تزریق جامعه میکنن. چو شادی بکاهد بکاهد روان. در زیبایی ها غم رو پیدا میکنه میگه این قالی زیبا چقدر انرژی و سو چشم براش خرج شده. نگران تغییرات میدان شاه و حذف درختان کهن که یادگار ایرانیان قدیم هستن و مورد احترام اونا. دلواپس آثار هنری و هنر و ذوق سرکوب شده ایرانیان بعد حمله اعراب وحشی. به کسایی که روی آثار باستانی یادگاری میفرستن لعنت میفرسته. که به نظر من کمترین حق این آدم ها شکنجه و اعدام های قرون وسطایی هست. معمولا با نوشتههای شخصی نمیتونم ارتباط بگیرم مثلاً تو کتاب از قیطریه تا اورنج کانتی دکتر صدر خیلی جاها این شخصی نوشتن عین یه دیوار نامرئی بود و نمیذاشت ما وارد اون لحظه بشیم. اما با این نوع نوشتن ارتباط گرفتم شاید چون خودمم از این نوع نوشتهها زیاد دارم و این نوشته جوریه که همه رو تو آغوشش میگیره. چیزی که فهمیدم هدایت یکی از اون آدمای باحال برای سفر کردن هست. کسی که میبینه گوش میده دقت میکنه مینویسه و لذت میبره. باهاش ارتباط گرفتم چون وقتی خودم آثار تاریخی رو میبینم همزمان مبهوت میشم و فشار میخورم. ما هم از رفتن بدمون میاد. ما هم به روزایی که آتشگاه آتشکده ها آباد بود فکر میکنیم ما هم با ساز به یاد گذشته میوفتیم و احساسی بیان نشدنی میگیریم. یه روز دوباره آتشکده ها روشن میشن. خوشحالم تو سریال خوندن آثار صادق هدایت که اتفاقی همین یکی دو روز پیش شروعش کردم به این کتاب برخوردم و انقدر باهاش حال کردم. کاش برای همه شهرهای ایران سفرنامه مینوشت. نظرم رو با یه جمله زیبا از کتاب تموم میکنم. "این فکر برایم آمد که شاید هجوم عرب به ایران به طمع همین سوسمارها بوده است." مراقب هم باشیم همدیگه رو تنها نزاریم.
نگاه هدایت به تجربه درونی در قالب یک سفرنامه جالب توجه بود و برای آشنایی هم با محیط و شرایط توریستی در اصفهان حدود صد سال پیش و هم برای آشنایی با درونیات هدایت در نخستین سالهای نویسندگی خوب بود
یکی از درون مایه های فکری وی که در اثر پیشین یعنی پروین دختر ساسان هم نمود دارد عرب ستیزی و تلاش برای پرداختن به دوران پیشااسلام و حتی دین زرتشت است فارغ از اینکه توجه به آن بعنوان یک دین داشته باشد و گاه شکلی غیرعقلانی و افراطی به خودش میگیرد و حتی میتوان ردپای این تفکر مسموم را امروز هم دید و نمیدانم پیش از هدایت به چه صورتی بوده است
مثلا در جایی وقتی در بیابان در مسیر اصفهان چیزی شبیه به بزمجه میبیند میگوید: "این فکر برایم آمد که شاید هجوم عرب به ایران به طمع همین سوسمارها بوده است"
یا وقتی به اختراعات ایرانی ها میرسد در تحقیر عرب مینویسد: "عربها که پابرهنه دنبال سوسمار میدویده اند فکر صنعتی نمیتوانسته در کله شان رسوخ پیدا کند و آنچه به اسم آنها معروف است مال ملل دیگر است چنانکه امروزه هم معماری عرب یک تقلید مسخره آمیز معماری ایرانی است"
یا در جای دیگر میگوید "این همه عظمت اینهمه زیبایی جلوی آن عقل مات میماند. گویا حس بدیعیات و ذوق ایرانی که در زمان تسلط عرب خفه شده بود در زمان صفویه موقع مناسب پیدا کرده و یک مرتبه تجلی نموده و آنچه در تصور نمیگنجیده به صورت عملی درآورده است"
پای زرتشتی ها که به مقایسه باز میشود مینویسد "روزهای پرافتخار که مغان سفیدپوش با لباس بلند و چشمهای درخشان جلوی آتش زمزمه میکرده اند مغ بچگان سرود میخواندند و جام های باده دست بدست میگشته است. آنوقت جسم و روح مردم آزاد و نیرومند بوده چون جلوی یک گلوله خاک عربستان سجده نکرده بودند. اما حالا خراب و تاریک و دور از شهر..."
یا در نسبت دادن چیزهایی که خود میداند به ساسانیان بدون اینکه به آن اطمینان داشته باشد میگوید "در اولین وهله اصفهان شهر فلاحتی درجه اول به نظر می آید که فلاحت در آن از روی قاعده علمی و دقت کامل انجام میگیرد همانطوریکه در شهرهای فلاحتی اروپا دیده مییشود. شاید اصفهان نمونه ای از آبادیهای دوره ساسانیان را نشان میدهد و چنانکه در ایران باستان معمول بوده رعیت اصفهان کشاورزی را وظیفه مقدس خود میداند"
و عجیب تر اینکه در نهایت بزرگترین تاثیر این بازدید را که در طول سفرنامه به دیدنیهای متعدد و شگفتیهایش میپردازد مرتبط با چیزی غافلگیر کننده میداند: "حالا که میخواهم برگردم مثل این است که چیزی را گم کرده باشم یا از من کاسته شده باشد و آن چیز نمیدانم چیست شاید یک خرده از هستی من آنجا در آتشگاه مانده باشد"
ولد هدايت عام ١٩٠٣ .. وأنهى حياته في باريس .. منتحراً اختناقاً بالغاز عام ١٩٥١ .. في الكتاب يتكلم هدايت عن رحلته إلى أصفهان .. وفي القسم الثاني من الكتاب يتحدث عن فترة إقامته في الهند .. ثم ينهي الكتاب بمقالتين الموت .. والأسطورة الهندية سامبنغيه ..وتدوينه لرحلته إلى أصفهان تعد ذا قيمة كبيرة بالرغم من صغر حجمها ..
الكاتب يعتز جداً بوطنيته .. يذكر الكاتب عن المتاحف والمساجد التي زارها .. الأيادي التي عبثت بالمكان.. كالسرقة وكتابة الذكريات على الجدران .. ويضع لومه على العرب عندما كانوا يحكمون إيران .. لا أظن أن للعرب يد عابثة .. وإلا كانت الأندلس اليوم عبارة عن بقايا تاريخ .. والمساجد هي بيوت الله .. والعرب مهما بلغت فيهم الدناءة .. فالمساجد لهم هي أماكن مقدسة .. تبقى على ماهي عليه ..
في فقرة أخرى يقول: ( خاصة العرب بأقدامهم العارية الراكضين خلف الضباب لا ترسخ مثل فنون العمارة في عقولهم ، وكل ما هو معروف عنهم هي لأمم أخرى ، وما العمارة العربية إلا نموذجا فاشلا للعمارة الإيرانية ) .. حقد دفين على العرب من يوم أن دخلها الخليفة عمر رضي الله عنه فاتحاً .. وحتى قيام الساعة .. وكرههم لعمر بن ااخطاب رضي الله عنه سببه محاربته للساسان المجوس وفتح إيران .. الشعب الإيراني يكره العرب .. وشيعة إيران يعتبرون الشيعة العرب في منزلة أقل منهم ..
الكتاب جيد وخفيف .. فأنا أحب التطلع للحضارات العالمية .. خاصة الحضارات الضاربة في القدم .. وإيران بالطبع هي من تلك الحضارات ..
بالاخره بعد از مدتی طولانی تونستم کاملش کنم! فرم روایت جالبی وجود داره در این کتاب انگار که صادق هدایت قصد سفرنامه نویسیای داشته و با هدف نوشتن کتابی در این سبک و امتحان کردنش، این کتاب نوشته شده. از سفر خودش تا خود اصفهان به مقدار خیلی زیادی اضافهگویی کرده چرا که داستان در باره اصفهان هست و سفرنامه به آنجا؛ روایت کردن تصادف شوفر با گلهای خرها! روایت در مورد خود اصفهان به مقدار خیلی زیادی عادی بود. بیان جزئیات در مورد مکانهایی که از آنها دیدن شده بود طولانی اما جذاب بودن و تصویری درست در ذهن مخاطب ایجاد میکردن. و اما در مورد پیوستهای کتاب، که مرگ، سامپینگه و هوسباز بودن باید گفت که مرگ میتونست یک پایان خارقالعاده برای پایان کتاب باشه و میشد روایت سامپینگه و هوسباز رو در خود داستان جای داد. چرا که در صفحه آخر روایت از سفر و پایان آن به چیزی به مثابه مرگ یاد شده و از این رو پرداختن به خود مرگ و تقدیر و تحسینش، میتونست جمعبندی زیبایی برای کتاب باشه. به صورت کلی، کتاب جالبی بود و نسبت به سگ ولگرد که قبلا خونده بودم، بیشتر ازش خوشم اومد و جالبتر بود برام. امتیاز دقیقم هم ۳.۶/۵ هست
سفرنامه گزارشی هدایت سرشار از اظهار نظرهای شخصی و مواجهه با شهر و جاذبههایش از دریچه نگاه اوست. با مطالعه این سفرنامه ۶۰ صفحهای بیشتر هدایت را میشناسیم تا اصفهان را. نصطه نظرات او نسبت به مذهت و سنت به خوبی در این اثر غیرداستانی تجلی یافتهاند. قطعه ادبی کوتاه مرگ نیز به همراه دو داستان دیگر درباره هندوها که هدایت حدود سال ۱۳۱۵ و ۱۳۱۶ در هندوستان به زبان فرانسه نوشته (سامپینگه و هوسباز) و سال ۱۳۲۴ به چاپ رسیده (ترجمه توسط یکی از دوستان نزدیک هدایت انجام گرفته)، در کنار این سفرنامه چاپ شدهاند که به زعم من ارتباط معنایی با یکدیگر ندارند.
این کتاب مثل یه قدمزدن با هدایت توی اصفهان سال ۱۳۱۱ بود. نثرش همزمان ساده و تصویریه، جوری که حس میکنی داری از زیر سایهی سیوسهپل رد میشی یا توی میدان نقش جهان ایستادی. هدایت فقط مجذوب زیباییها نیست، با نگاه تیز و گاهی طنزآلودش از بیتوجهی مردم و مسئولان به بناهای تاریخی هم گلایه میکنه. چیزی که کتاب رو جذاب میکنه همین ترکیب ستایش و انتقادشه؛ هم یه سفرنامهست، هم یه یادداشت اجتماعی. برای من تجربهی خوندنش مثل این بود که یه شهر رو دوباره ببینی، ولی از زاویهی نگاه کسی که هم شیفتهست و هم نقاد.
" موسيقى الرحيل هي نوع من الموت " يروي الكاتب #صادق_هدايت في #أصفهان_نصف_الدنيا زيارته لمدينة أصفهان الأيرانية ،في أربعة أيام لهذه المدينة التي أخذت لقب نص جهان .. يأتي الناس إليها من جميع أنحاء المعمورة .. و مشاهدته المعالم تلك المدينة في العهد الصفوي ..مدينة الصناعات العظمة و الرسام ً و البناء بمناراتها و قبابها .. مازالت إلى الآن باقية بأبهتها و صناعتها المنفردة . بالأضافة لثلاث قصص قصيرة آخرى أستمتعت بقرائتها جداً . بترجمة مميزة لأحمد حيدري عن دار مسارات
«ظاهراً شهر مرتب، منظم و پاکیزه بود، فقط یک دسته سینه زن با بیرق سیاه در خیابان چهار باغ میگشتند، ولی من در این قسمت کنجکاو نبودم چون عذاداری یا مال مردم خیلی بیکار و یا خیلی خوشبخت است و در زندگی آنقدر کم تفریح هست که دیگر لازم نیست بیائیم برای خودمان بدبختیهای تازهای بتراشیم. … نفوذ زیاد روحانیون مانع از پیشرفت جوانان شده و مردم را به غم و غصه و سوگواری وا داشته بود. تا چند سال پیش آواز مردم نوحه بوده و در مجلس عروسی آخوندها مردم را وادار میکردند که روضه بخوانند.»