علی اسفندیاری یا علی نوری مشهور به نیما یوشیج (زاده ۲۱ آبان ۱۲۷۴ خورشيدی در دهکده یوش استان مازندران - درگذشت ۱۳ دی ۱۳۳۸ خورشیدی در شمیران شهر تهران) شاعر معاصر ایرانی است. وی بنیانگذار شعر نو فارسی است.
نیما پوشیج با مجموعه تأثیرگذار افسانه که مانیفست شعر نو فارسی بود، در فضای راکد شعر ایران انقلابی به پا کرد. نیما آگاهانه تمام بنیاد ها و ساختارهای شعر کهن فارسی را به چالش کشید. شعر نو عنوانی بود که خود نیما بر هنر خویش نهاده بود.
تمام جریانهای اصلی شعر معاصر فارسی مدیون این انقلاب و تحولی هستند که نیما مبدع آن بود.
سال 1309 است و موجی از رمانها و داستانهای آبکیِ تاریخی و مثلاً اجتماعی به راه افتاده است. نیما که چند سالی میشد که شعر را آغاز کرده بود و نقدهایی جدی به ادبیات داستانیِ زمانه اش داشت، دست به نگارش چندین نوول و داستان زده بود. اما نیما به دلیل مشکلات مالی موفق به انتشار آنها نشده بود. یکی از این داستانها که البته در 1309 موفق به انتشار میشود (بعدها در دهه 50، مجموعهای از داستانها به همراه همین داستان «مرقد آقا» منتشر میگردد)، «مرقد آقا»ست. در مرقدآقا ما نگاه و بیانی شاعرانه و بسیار طبیعتگرایانه را به داستان و روایت داریم که در زمانهی خودش بدیع و حتی الان هم زیباست، و مشخصاً نیما آن را از اشعارش و تجربهی زیستهاش در شمال ایران آورده است. نثر هم اگرچه هنوز خامیهایی دارد، و مشخصاً از نثر روزنامهای و ساده عبور کرده است و میتوان مشاهده کرد که نیما بر روی نثر و انتخاب کلمات فکر کرده است.
اما از مشخصههای مرقد آقا، این است که نیما نیز به تأسی از جمالزاده، خیابانهای تهران یا ناکجاآبادهای تاریخی را رها کرده، و توجه ویژهای به حاشیههای جامعه، به روستاییان نشان میدهد و زیست آنها را روایت میکند. اما نیما در این روایتِ خود، وسواسِ زیادی به خود خرج میدهد و وارد جزئیاتی میشود اگرچه تا حدودی به فضاسازی کمک میکند، اما خیلی زیاد و اذیتکننده میشوند. اما نیما به خوبی در داستانش، بجای اینکه مانند معاصرین و بعدیها به غر زدن دربارهی جامعه دینی و لعن و نفرین بر آخونداها بپردازد، سازوکارِ تقدیسسازی را در جوامع روستاییِ زمانهی خودش نشان میدهد (اگرچه داستان را تا قرن 8 عقب میبرد)... و این تقدیسسازیِ درخت، من را به یاد کتاب آتش بدون دود و درخت انجیر معابد انداخت.
و اما یک چهارم پایانیِ داستان که اختلاف نظرهایی را بین دوستان بوجود آورد: اگرچه داستان عملاً در ابتدای همین قسمت تمام میشود، نیما روایتش را با تاریخچهای تاریخی ادامه میدهد؛ وجودِ این تاریخچه که سیرِ تقدسزایی و تقدسزداییِ یک محل را روایت میکند، به نظرم بیدلیل نیست و نیما قصد دارد در این بخش که یادآورِ فیک داکیومنتریِ شاهکارِ هدایت در «توپ مرواری»(1326، شانزده هفده سال بعد از مرقد آقا)ست، این داستان را از یک روایتِ صرف در نقطهای از تاریخ جدا کرده و به آن جنبهای فراتاریخی میدهد؛ داستان از قرن هشتم هجری جدا شده و مانند رودخانهای در طول تاریخ جریان پیدا میکند.
پن 1: بازم تشکر از همخوانان عزیزم، و البته خوشامد به سعید. پن 2: در ادامه ی همخوانی ادبیات داستانی ایران و در میانه ی آثار هدایت، گریزی هم بود به این داستان نیما.
مرقد آقا اولین داستانی از نیما یوشیج هست که میخونم. قصه درباره مرد جوانی به اسم ستار عه که ناخواسته باعث بوجود آمدن یک باور خرافی شده و در نهایت باعث مرگ خودش میشه. توصیفات با اینکه کوتاه و کم بودن، اما تصویر ذهنی مناسبی از فضای داستان ایجاد میکنن و خود داستان با وجود ساختار ضعیفش تا دو سوم پایانی نبض و کشش داشت . به نظر من باید داستان رو بعد از مرگ ستار تمام میکرد و در دام شعار نمی افتاد.
داستان راجع به تکه چوبی هستش که طی اتفاقاتی مقدس میشه و ماجرای حیله گری و عوام فریبی جماعتی که طی نسل ها از این ماجرا برای خودشون کیسه می دوزن.
طعنه سنگینی در کل داستان هست چون تکه چوب اول قرار بود یک چوب دستی برای آدمی بشه به سختی شکمش رو سیر میکرد اما طی اتفاقاتی موجب سرایز شدن موقوفات و نذورات زیادی به جیب یک عده دیگه شد.
به نظرم داستان میتونست خیلی بهتر بسط پیدا کنه. پتانسیلش رو داشت. اما با این وجود، ارزش خوندن داره
اولین داستانی بود که از نیما خواندم. "مرقد آقا" داستان شخصی به نام ستار است که در روستای از جنگل های لاهیجان در قرن هشتم زندگی می کند؛ او که تنگدست است با دیدن شاخه ی درخت ازگیل به فکر درست کردن عصایی برای فروش می افتد، اما باید آن را پوست می کند و خم می داد تا در گذر زمان به عصایی خوب تبدیل شود؛ پس نخی به آن شاخه ی درخت ازگیل می بندد تا در جنگل گمش نکند. همین نخ بستن به درخت، باعث اشتباهی گرفتن پیرزنان روستا می شود و معتقد می شوند که در این محل مرقد امامزاده ایست که حاجات را روا می کند. ستار که پس از سالی، شاخه را از درخت جدا می کند، همین امر باعث درگیری او با پیرزنان روستایی و درنهایت منجر به مرگ او می شود. نیما در فرآیند شکل گیری ایده "مرقد آقا"، برخی از ملایان روستا را نیز دخیل می داند. داستان بلند"مرقد آقا" یکی از معروفترین آثار داستانی نیماست؛ این اثر با درونمایه ای اجتماعی و پیرنگی ضعیف، داستان را به مدد شخصیت های قوام نیافته و کاراکترهای بسیاری دیگر به پیش می برد. این اثر که یک رمان خوب می توانست باشد به دلیل مچاله شدن زمان و نداشتن ساختاری محکم در سطح می ماند. نگاه طنزآمیز و انتقادی نیما به مقوله ی باورهای عامیانه پیرامون اشتباهی گرفتن عوام، دست مایه ای می شود تا نیما جهل و خرافات را به تصویر بکشاند.
قصه مرقد آقا در سال 1309 نوشته شده و داستان ساده و دلنشین و در عین حال طنز آمیزی دارد که ریشه از قرن 8 هجری میگیرد. حکایت تعصبات و جهل عوام منطقه ای آشناست که در این میان همیشه عده کمی پیدا میشوند که با آگاهی از سادگی مردم عامی، عقاید مذهبی شان را به سوی خرافاتی ابلهانه می رانند. در این داستان طنز آمیز آنچه که جالب است تراژدی زندگی ستار است. ستار که در ابتدا خود باعث بوجود آمدن یک اعتقاد کاذب در بین عوام میشود و بعد عوام فریبی ،از این اعتقاد کاذب مردم استفاده میکند و در اخر خود ستار قربانی این حادثه میشود. مرگ او آنقدر ساده و غیرمنتظره است که شاید خود ستار هم نتواند این واقعیت را باور کند و در اخر ستار آنچنان فراموش میشود که از نامش نیز چیزی نمی ماند و اگر در لابه لای مباحث دروغین گاه گاهی یادی از او میشود،به عنوان قاتل است... برای کشت عقاید نو،مزرعی قابل تر از ذهن عوام نیست.
به قول خود نیما حکایت کوتاه و جمع جوری است با پیرنگ عالی، منتها من نه زبان روایی اش را دوست داشتم و نه از پرداخت داستان راضی بودم.راستش اسم نیما وسط نبود همان ده صفحه اول ولش میکردم چون همه چیز در یک خط صاف روایت شده بود نه اوجی نه غافل گیری و نه حتی یک توصیف چشم گیری!
یکی از اهالی روستای نوکلایۀ لاهیجان در داستان زیبای «مرقدِ آقا»، که روایتی از حماقت همیشگی مردم و استحمار آنان توسّط عالمان دینی است، خواب میبیند و مژدۀ وصال میگیرد؛ لذا در جادّه چماقی کُنُس (تکه چوبی از درخت ازگیل) پیدا کرده بسیارخوشحال میشود و طوری رفتار میکند که کسی از وجود چماق مطّلع نشود. او به مسافرت میرود و مردم ده از چماق باخبر میشوند. وقتی به روستا باز میگردد از حماقت مردم و سوءاستفادۀ ملای ده در تقدیس پارهای چوب تعجّب میکند و از خود میپرسد: آیا سایر چیزها که احترام آنها را به تو دستور دادهاند اینطور متبرّک نشدهاند؟
آخوند روستا با دیدن شک و تردیدی که در عقاید ستار ایجاد شده است، او را ملحد و مرتد میخواند و مردم ده هم وی را به قتل میرسانند و چماقِ کُنُس را، که همگی آن را آقا میخواندند، دفن میکنند و قبرِ چماق معروف به مرقدِ آقا میشود.
نوکلایهایها زرنگی کرده [چماق را] فوراً دخیل در حاجات خود قرار دادند. یقین دانستند که آن نخ و پشمها که ستّار به آن پارهچوب بسته بود عمل دست غیبی بوده است و عقیدۀ عجیبی دربارۀ آن چماق کُنُس پیدا کردند (نیمایوشیج: ۱۳۴۹: ۳۷-۳۸). قربانیها کردند، خوابها دیدند، مرثیهها خواندند و بسیاری از شبهای جمعه را مثل ارواح در آنجا مخفی شده، شمع روشن کردند و به تضرّع و گریه پرداختند (همان: ۴۱-۴۲). پس از آن ملاهایی که در این خصوص علاقه داشتند، مطلب را مثل شعرا و نویسندگان آب و تاب داده، برای اینکه بیشتر در مردم تأثیر داشته باشد به لباس دیگر وارد میکردند (همان: ۴۲).
ملارجبعلی در اثبات کرامات و حقّانیّت آن چماق کُنُس، دلائلی از کتب طوسی و کُلینی به میان آورده بود... یکشب دزدی بهخانه او آمده، در اثنای خارج شدن پای آن دزد به درگاه چسبید. در و دزد هر دو به زمین افتادند. اهل خانه بیدار شدند، به کمک سگها آن بیچاره را دستگیر کردند. دیدند سرش شکسته است، خون میآید. فردا شهرت دادند آن بزرگوار منزوی در جنگل، یعنی آن چماق ازگیل یا کُنُس، شبانه به ده آمده، دزد را دید و بسزای خود رسانید (همان: ۴۳-۴۴).