حسین تنظیفی که شاهد ترور یک افسر آمریکایی بوده تا پیروزی انقلاب در زندان به سر میبرد. او پس از انقلاب به دنبال تهمینه خواهرزن تیمسار شادان است. این تیمسار از شخصیت سرتیپ مهرداد که زمانی رئیس ساواک تبریز بود و در شیراز کشته شد گرتهبرداری شده است رازهای سرزمین من، یکی از پرشخصیتترین رمانهای فارسی است که راوی واحدی ندارد بلکه راویان متعدد در زمانها و مکانهای مختلف داستان را پیش میبرند. این اثر تاریخی که بلندترین رمان رضا براهنی به شمار میآید از لحاظ تصویری و فرمی و نیز سبک روایت مورد توجه منتقدان قرار گرفته است.
حبس در بند عمومی در برابر یکنواختی سلول انفرادی، بهشت است. سالها قبل در بند عمومی قصر یکی از زندانیان مذهبی به من گفت که امام موسی کاظم، به قولی هفت سال، و به قولی سیزده سال، در يك زندان انفرادی در بند بوده. بهش گفتم: حقش بود امام شود. گفت: چطور؟ گفتم: هفت سال یا سیزده سال در زندان انفرادی بودن، مثل عبور کردن از دوزخ است، پس از آن يك نفر مستحق بهشت است. مستحق امامت است. مستحق این است که رهبر باشد. مستحق این است که بزرگترین شاعر عالم خواندهشود. مستحق این است که هر چه میگوید به ورق زر، به قلم زر، نوشته شود، واسمش در همه لغتنامه ها و دائرۃالمعارفها و منابع و مراجع گنجانده شود...
داستان کتاب پر کشش و معماگونهست از زمان قبل انقلاب و بعد از آن که شاه از کشور خارج شد. ولی انتظار داشتم مستندات تاریخی بیشتری را از کتاب دریافت کنم که بخش رمانگونهی کتاب پررنگتر بود.
چند ماه پیش شروع کردم به خوندنش و این مدت که رسیده بودم به فصلهای آخر، فکر میکردم چه تقارن عجیبیه مبارزه برای انقلاب ۵۷ تو کتاب با اتفاقاتی که عمیقاً و بهشکل سخت و دردناکی در واقعیت درگیرش بودیم. یه فضای کاملاً متناقض درون و بیرون کتاب شکل گرفته بود که وقتی بینشون رفتوآمد میکردم، ممکن بود ترک بردارم و خرد بشم از تفاوت فضا و دما و حالوهوا. همهی چیزهایی که تو فصلهای آخر شرح داده میشد، یه روز واقعیت ملموس، پرشور و هیجانانگیز زندگیمون بوده که گذشته و گذشته و رسیده به جایی که الان ما توش هستیم. آدمای تو کتاب از زمونهشون به تنگ اومدن و لبریزن از هیجان اینکه قراره بالاخره اختیار زندگیشون رو به دست بگیرن و به چیزی برسن که لایقشن. تو همین فصلها مادر حسین میرزا که خودش روزگاری مترجم مستشارهای امریکایی بوده رو به آدمایی که بعد چندین سال از زندانهای شاه آزاد شدن میگه مراقب باشین که دو روز دیگه تبدیل نشین به یه آدمایی بدتر از اینا. یه روز که قدرت دستتون افتاد جوگیر نشین که نفرین مادرهایی مثل من دامنگیرتون میشه. راوی به مادرش میگه اینا حبس کشیدن، آزار و شکنجه دیدن، چی داری میگی؟ مادرش میگه حواستون جمع نباشه شما هم میشید عین اینا. نمیدونم کی دوباره جلد دوم رو شروع کنم ولی جلد اول فصلهای خوبی داشت، توصیفهای درخشان و روایت پر فرازونشیبی که گاهی کشش داشت و گاهی از رمق میافتاد ولی نمیشد کاملاً رهاش کرد.
این رمان فوق العاده با یک فصل در حال و هوای اقلیمی آغاز میشود به نام «گرگ اجنبی کش» که استعاره ای زیبا از روح ضد بیگانه ملت ایران و مخصوصا آذربایجان میسازد. سپس با شخصیت سرهنگ ساویزی آشنا میشویم که روحیاتش با نظامی گری کاملا منافات دارد: "قبه های روی شانه های سرهنگ از بس زنگ زده و سیاه و و كوچك بنظر می آمد، انگار سرهنگ بودن سرهنگ را انکار می کرد. ارتش ایران با این قیافه ها و هيكلها می خواست به جنگ کدام ارتش بیگانه برود، و از کدام مرزی دفاع کند؟ خواری و زبونی مسری سرهنگی، در این شهر مرزی، مثل دعوتی بود از ارتش آن سوی مرز که بیایند و کشور را بگیرند." و "سرهنگ گربه اش را به سروان آمریکایی نشان می داد: «سه سال است که گرفتار شده، گر فتار ترياك شده، چشمهای سبزش را ببینید گربه ای به این زیبایی دیدید؟ شب و روز به فكر قناریهاست. عاشق قناریهاست. تر یا که می کشد، حسرت قناریها را می خورد. قناریها توی قفس هستند. آن بالا هستند. نمی تواند بگیر دشان، نمی تواند بخوردشان. کمی شبیه من است، نیست؟» و سروان می پرسید: «چرا شبيه شما؟ این گربه است. شما سرهنگ هستید. و دوست خوب من هستید.»" و یکی دو فصل بعد در بیان روحیات سرهنگ ساویزی از زبان همسرش: "_خانم ضراب، سرهنگ جزایری را خوب میشناسید. آیا او میتواند آدم بکشد؟ زن چشم های عسلیش را تو صورت تیمسار شادان دوخت: _حتی نمی تواند يك پشه رابکشد. _موقعی که با شما زندگی می کرد هر گز شده بود به شما بگوید که طرفدار شورویها و مخالف آمریکا است؟ _درباره سیاست کوچکترین حرفی به من نمی زد. هیچ وقت صحبت آمریکا و شوروی نشده بود. _به چه چیز بیش از هر چیز دیگری علاقه دارد؟ _بقعه شیخ صفی، ترياك، مرغ عشق، قناری، گربه و حافظ" حالا سرهنگ ساویزی گرفتار یک مستشار آمریکایی بی اخلاق به نام ستوان کرازلی شده که اگرچه درجه اش از ساویزی پایین تر است اما از لحاظ قدرت نظامی بر وی تفوق دارد. یکی از صحنه های زیبا مربوط به شکار قورباغه است که کرازلی سرهنگ ساویزی را مجبور میکند با او مسابقه بدهد و اگرچه سرهنگ اکراه دارد موفق میشود ستوان آمریکایی را شکست دهد اما: "سرهنگ می ترسید که این دفعه نتواند چیزی شکار کند. باز هم صورت متمرکزی پیدا کرده بود، زبانش را از دهنش در آورده، گذاشته بود روی لب پایینش و به دقت آب را که داشت توی تاریکی غروب محو می شد، تماشا می کرد. چوب را داخل لجن و جلبك فرو برد، صدای قار و قور قورباغه ها را شنید، چوب را فروتر کرد، و بعد که خواست چوب را بیرون بکشد، دید که توی لجن گیر کرده است. چند قدم جلوتر رفت، به چوب فشار آورد و چوب شکست و توی مرداب فرو رفت." نویسنده به خوبی توانسته نشان بدهد حضور مستشاران آمریکایی چطور سودای مهاجرت را در دل خیلی ها زنده کرده: "آشپز ارمنی پایین پلهها بود. سروان آمریکایی پاهایش را قدری با فاصله گذاشت، به خود فشار آورد و بادی در داد، طوری که آشپز ارمنی و حسین یکه خوردند. از ارمنی پرسید: آندرانيك, ایرانیها از باد بدشان می آید، آمریکاییها از آروغ. کدام یکی بهتره؟ آشپز ارمنی، بلافاصله جواب داد، طوری که انگار ماهها دادن جواب به این سؤال را تمرین کرده باشد: خوب معلوم است, مال آمریکاییها. برای گرفتن ویزای مهاجرت به آمریکا احتیاج داشت چنین بگوید." روح این اثر بسیار بسیار "ضد آمریکایی" است و برای تبیین کردن این روح باید از اصطلاحی استفاده کنم که پیش از این در اشاره به روح ضدآمریکایی در ادبیات امریکای لاتین به کار برده ام: "آمریکا یک شر نهادینه شده است." اینجا هم مواردی که حضور آمریکایی ها با شر همراه است آن قدر زیاد است که اگر بخواهم نمونه بیاورم مطلب واقعا مطول میشود. "در آمریکا تعداد آدم های ریشه دار از ۱۰۰ هزار تجاوز نمی کند و آنها هم سرخپوست ها هستند و سرخپوست ها هم دیگر ریشه ندارند، ریشه آنها را هم بی ریشه ها از زیر پایشان کشیده اند است" !امکان لو رفتن داستان! نهایتا واقعه کانونی رمان به وقوع میپیوندد و چهارده گروهبان ایرانی که تحمل حرمت شکنی های سروان کرازلی را ندارند او را در کنار دیوار پادگان و در روز روشن و جلوی چشم دیگران به گلوله میبندند و سوراخ سوراخ میکنند. این در حالی است که یک بار هم قبل از این تعدادی مردان ناشناس به خاطر بی مبالاتی های جنسی اش به او تجاوز کرده اند و به این شکل خواسته اند تنبیهش کنند: "هر چهارده نفر را در برابر دیوار به خط کردیم. تیمسار اعتقاد داشت که اگر تیر باران به وسیله ایرانیها صورت بگیرد، شبانه به همه جای ایران مسأله درز می کند و آنوقت باید جوخه اعدام را هم از بین ببریم. تیمسار اعتقاد داشت که با دو تا از مسلسلهایی که گروهبانها از آنها استفاده کرده بودند، تیر باران صورت بگیرد. کالینز و پارکر، کار خود را تمام کردند، و همان روز رفتند. این نوع کار تر و تمیز و منضبط و دقیق را کجا میتوان سراغ کرد؟"
در ادامه رمان با خانواده تیمسار شادان آشنا میشویم که بالاترین مقام نظامی در آذربایجان است. : "سرهنگ بیلتمور: « این درست است که تو بزرگ ترین جنایتکار آذربایجان هستی؟» تیمسار شادان: «من و تو، هردو به این لقب مفتخر هستیم. شريك جرم هم هستیم. حداقل در مورد آن چهارده نفر. ما آنها را برای اعدام آماده کردیم. بچه هم به دنیا بیاید، مشتركا مال من و تست. گر چه من بچه ام نمی شود، ولی آن بچه، دو تا پدر دارد، یکی تو، دیگری من. يك تيمسار عقيم و يك آمریکایی بارور دست به دست هم می دهند تا نسل آینده این مملکت را بار بیاورند»" خانواده او غرق در انواع فسادها است. این نظر سرهنگ بیلتمور آمریکایی است وقتی که به سادگی موفق میشود به زن و برادر زن تیمسار شادان تجاوز جنسی بکند: در اعماق شب داشتم به رازهایی دست پیدا می کردم که از خود این شب ابتدایی مرموزتر بود. این چه نوع خانواده ای بود؟ به نظر می رسید که خانواده عميقا فاسد بود. ولی يك حقيقت هم بود: جز از طریق خانواده ای به این فاسدی، ارتش آمریکا نمی توانست در این کشور نفوذ خود را حفظ کند." سرهنگ بیلتمور با این که خودش امریکایی است تحمل سیاست های آمریکا در کشورهای آسیایی را ندارد: "به ما هی می گویند که ویتنام مرز آمریکاست. آمریکا همیشه در حال گشودن مرز ها بوده. ایران هم یک مرز بود، ولی این مرزها گوگردهایی هستند که در ماتحت بشریت میریزند. بعد چاشنی می گذارند و منفجر می کنند. تجاوز باروت به احشاء بنی نوع بشر. احشاء بشریت، احشاء منفجر شده بشریت مرز آمریکاست." یکی از صحنه های به یاد ماندنی رمان صحنه گفتگوی سرهنگ ساویزی با یکی از چهارده ستوان محکوم به اعدام است: "گروهبانی که از همه سر زبان دار تر بود گفت: «ایدئولوژی ما ایدئولوژی گرگ اجنبی کش است. ما انتقام زمینها و آدمها مان را میگیریم. جاسوس هم کسانی هستند که در آینده به ما برچسب جاسوسی بزنند.»" بعد از این فصل ها به فصلی به نام "قول حسین میرزا" میرسیم که از لحاظ روایتگری و جنون قلم نویسنده واقعا در اوج است. نقبی میزنیم به تاریخ اجتماعی تبریز و فرهنگ عمومی محلات فقیر نشین تبریز و با حسین میرزا همراه میشویم که زندگی ساده و بی آلایشش با عشق به قرآن گره میخورد و اتفاقات خارق العاده ای برایش میافتد: از مدرسه که می آمدم بیرون، می رفتم به مسجدهای گمنام. می نشستم، مردم را تماشا می کردم. ص��ای قرائت خودم را در آن لحظه که در مسجد راسته کوچه سوره «همزه» را خوانده بودم، مدام می شنیدم. احساس می کردم که دیگران هم می شنوند، و به زودی قیامت کوچکی در اطرافم بپا خواهد شد که نمونه ای از آن قیامت واقعی است..." و "زندان شبیه حمامی بود که پدرم در آن کار می کرد و خودم زمانی در آن کار کرده بودم. زندانی ها مثل مشتریهای حمام بودند. می آمدند لخت می شدند میرفتند خیس می خوردند در اعماق بخار و مه و عرق می شدند و پس از چند صباحی بیرون میرفتند. بعضی ها زود به زود می آمدند بعضی ها یک بار که آمدند میرفتند و دیگر برنمی گشتند.
میدانید که حمام در ادبیات عرفانی ما چه جایگاه مهمی دارد!" به نظرم حوادث همین فصل است که باعث شده رمان "رازهای سرزمین من" در فهرست برترین رمان های سبک "رئالیسم جادویی" جای بگیرد. این تقسیم بندی از من نیست و در یک ویدئو در یوتیوب دیدم که مجری به براهنی این مسئله را میگفت و کتاب معتبری که این تقسیم بندی را انجام داده بود معرفی میکرد. نهایتا زندگی حسین میرزا به آنجا میرسد که مترجم سروان کرازلی بشود و شاهد صحنه قتل او باشد و وقتی همه چهارده گروهبان تبریزی را به همراه سرهنگ ساویزی اعدام میکنند او به شانزده سال زندان محکوم شود که بخشی از آن زندان انفرادی است. براهنی که در "بعد از عروسی چه گذشت" هم چیره دستی خودش را در توصیف زندان نشان میدهد، چند صفحه درخشان در توصیف زندان انفرادی خلق کرده: "در بند عمومی قصر یکی از زندانیان مذهبی به من گفت که امام موسی کاظم، به قولی هفت سال ، و به قولی سیزده سال، در يك زندان انفرادی در بند بوده. بهش گفتم، حقش بود امام شود. گفت، چطور؟ گفتم، هفت سال یا سیزده سال در زندان انفرادی بودن، مثل عبور کردن از دوزخ است، پس از آن يك نفر مستحق بهشت است. مستحق امامت است. مستحق این است که رهبر باشد. مستحق این است که بزرگترین شاعر عالم خوانده شود..." و بالاخره به ایام پیروزی انقلاب میرسیم و انقلابی که در روحیات مردم به وجود آمده. "مگر پسره حرف حساب سرش می شود! از این کوچه به آن کوچه از این پشت بام به آن پشت بام از این خیابان به آن خیابان می رود. چه نیرویی دارد! ما در ۱۲ سالگی هر را از بر تشخیص نمی دادیم ولی این پسر مدام از جنگ مسلحانه امپریالیسم از شعارهای مختلف از جنگ چریکی از مجلس شاه خلاصه همه چیز یکریز حرف میزند. حتی گاهی خوابشان را می بیند راستی انقلاب چه معجون غریبی است! و بعد گفت «خوب کمی هم شما از خودتان بگویید همه اش من حرف زدم»" نهایتا حسین میرزا هم در میان دیگر زندانیان سیاسی آزاد میشود و زندگی او که حالا غرق در تنهایی است به سادگی به زندگی یک خانواده از طبقه مستضعف گره میخورد و او هم در دریای انقلاب غوطه میخورد و باقی ماجرا موکول میشود به جلد دوم رمان
اولین کتابی که از براهنی خوندم... این کتاب از طرف محبوب ترین معلم دوره ی راهنماییمون که سال پیش مرحوم شد، به یکی از رفیقام توصیه شده بود که اون هم به من توصیه ش کرد. واقعا ارزش رو داره که آدم پای این کتاب بشینه... تصویری که از انفرادی به دست میده متحیرکننده س .
من همه کتابهائ براهنی را نخوانده ام و او را به خوبی نمیشناسم اما کتابهایش همیشه مرا بیدار نگه میداشت تا تمامشان کنم.......کشش عجیبی دارند مثل همان شراب تلخ.
نمیدونم چطور میشه که یک رمان تا این حد پر گو و حرّاف باشه، و در عین حال تا این حد کشش داشته باشه؛ معمولن اینطوریه که پر گو بودن یا زیاده گو بودن مغایره با کشش، یعنی اینقدر میگه که حوصله ت رو سر میبره. ولی این رمان - البته تا اینجا فقط جلد یک - اصلن اینطوری نیست. خیلی زیاد میگه. خیلی زیاد حرف میزنه. و مثل همۀ کارهای دیگۀ براهنی، این حس به آدم دست میده که نویسنده یه نفس نوشته و رفته جلو بی اینکه ویرایش کنه یا حذف کنه. این حس به آدم دست میده که تک تک فکرهاش رو ثبت کرده بدون هیچگونه کم و کسری. ولی خب این قضیه باعث نمیشه آدم بتونه زمینش بذاره. ششصد و پنجاه صفحه س، و من تو سه چهار روز خوندمش.
شروع رمان بی نظیره. توصیفات و ماجرا و شخصیت سازی و دیالوگ های عالی؛ در ادامه بالا و پایین زیاد پیدا میکنه؛ و البته نظر روی هم رفته مثبتی هم که نسبت به انقلاب داره میتونه دافعه داشته باشه برای عده ای؛ ولی اگر در کل به براهنی علاقه داشته باشی، از این قطعا خوشِت میاد.
دو عنصر خشونت شدید و اروتیسیسم شدید که تو همۀ کارهای براهنی پر رنگه، اینجا هم بیشتر از هر جای دیگه هست.
براهنی رو باورم نمیشه. هنوز یک جلد دیگه از رمان مونده و با اطمینان میگم که حتی اگر اون یکی جلد مزخرفترین نوشتهی دنیا هم باشه که نیست، از این پنج ستاره برنمیگردم. نمیتونم کوتها و تکههای نوشتههای براهنی رو برای خودم از اثر جدا کنم. انقدر همه چیز فوقالعادهس که با خودم میگم باید چندبار دیگه بخونم این رو. نمیدونم از این بگم که ایرانیِ عقیم دست به دامن آمریکاییِ نژاد برتر میشه تا بتونه نسلشو ادامه بده یا از مترجمی که از بطنی به بطن دیگه حرکت میکنه یا از توصیفات سلول انفرادی یا از وصف فقر، از گرگ اجنبیکش، از ترس این که فردا بدتر از امروز و دیروزمون باشه، از ترس این که نکنه حکومت بعدی دیکتاتوریِ عمامهها و نعلینها باشه که بود براهنی عزیزم، که بود. ما از دیکتاتوری شاه به دیکتاتوری عمامهها و نعلینها رسیدیم و حالا همه چیز شبیه این ۲۰۰ صفحهی آخر این جلد تو حال و هوای انقلابه و من میترسم که نکنه فردامون بدتر از دیروز و امروزمون بشه که کاش نشه چون جنبشی که شعارش زن، زندگی، آزادیه نباید بدتر از دیروز و امروز ما باشه. ما نمیتونیم به دیروزی برگردیم که این جنبش و انقلاب شروع نشده بود. فرداها رو روشنتر باید بسازیم.
پیش از خواندن کتاب شنیده بودم زمان خواندن این کتاب، فراموش میکنی که یک رمان تاریخی هست. انقدر که وقایع در خلال داستان حل شده. و حقیقتا نویسندهی این کتاب به نظر من یک خیاط هنرمند بود. بستر تاریخی داستان رو چه زیبا و بینقص به داستان اصلی کتاب میدوزه. سیر کلی کتاب فوقالعاده جالب جلو میره و اول با یه داستان جذاب و تا حدودی ملیگرا شروع میشه، معماها طرح میشه و بعد از اون گرهها کم کم توی هر فصل و از زبون افراد مختلف داستان باز میشن. نقطهی اوج توصیفات این کتاب مربوط به دوران انقلاب هست. حال و هوا و جو بین مردم، اشتیاق و زیادهرویهاشون، حسشون، امیدشون، و هشدارهایی که بزرگترها جای جای انقلاب بهشون میدادن و گوش اونها انگار دیگه چیزی نمیشنیده. بعضی جاها انقدر هیجانات و حال و هوای مردم تو انقلاب قشنگ توصیف شده که اون هیجانات رو تو خودت حس میکنی. فکر میکنی یکی از مردم هستی، وحدت مردمت مجابت میکنه توام کاری کنی، واقعا کتاب عجیبیه. به صورت کلی کتاب جالبی بود و برای خوندن پیشنهادش میکنم. با اینکه تو این پلتفرم به نظرم عجیب بهش کم لطفی شده!
جلد اول رازهای سرزمین من را خواندم. عالی است. باید زودتر جلد دوم آن را هم بخوانم. کتاب بخوبی من را جذب کرد و با میل و رغبت آن را خواندم. فکرکنم جلد دوم هم به زیبایی جلد اول باشد.
رازهای سرزمین من یک رمان تاریخی پرکشش، پر از شخصیت، پر از راز و البته خواندنی است. براهنی شیوه جالبی را برای بیان روایتش برگزیده، او دوربین را به دست هر یک از شخصیتهای داستانش می داد و خواننده را به خواندن اثر از دریچه نگاه وی وا میداشت، تا مخاطب با پیش رفتن در داستان رفته رفته نسبت به رمزهای نهفته در داستانش آگاهی حاصل کند. کتاب از ضرباهنگ بالا و کشش بسیار مناسبی برخورداره. هرچند داستان مربوط به سال های 1320 تا 1358 است اما گاهاً با فلش بک هایی در اثر مواجه هستیم که آن را از داشتن یک خط سیر کاملاً مستقیم مبرا میکند و وجود رخدادهای پر از هیجان و غالباً غیر مترقبه شوق زیادی در خواننده هنگام مطالعه ایجاد میکند. خلاصه کلام به نظر من این اثر براهنی یک اثر درخشان در ادبیات ایرانه و خواندنش بی اغراق تجربه ایست کم بدیل. 4.5 نمره منصفانهای برای رازهای سرزمین من است.
کتاب شروع جذابی دارد، شخصیتها با وجود تعدد زیاد به خوبی پرداخته شدهاند اما بعد از نیمه نخست جلد اول به قدری داستان کسالت آور و ایدئولوژی زده میشود که از جذابیت میافتد. براهنی هنری در درازنویسی ندارد.
جلد اول تموم شد... از این جلد بخوام بگم: شروع خوب اوج پرقدرت و یکدفعه با سر زمین خوردن... یک دفعه بی حوصله نوشتن و عبور کردن و شعاری شدن. حدود بیست صفحهی آخر جلدیک اما امیدوارم شدم برای همین میرم سراغ جلد دوم ریویوی کامل رو روی جلد دوم مینویسم.
خواندن این کتاب را بر هر دانشجوی ایرانی در ایران و در خارج توصیه میکنم، خواندن این کتاب را به هر خارجی مشتاق به ادبیات ایران، تاریخ و فرهنگ توصیه میکنم. Highly recommended
کتاب نه یک رمان که بیشتر یک شوخی ایدئولوژیک است. تصویرسازیهای کتاب به قدری کودکانه و کلیشهای است که انسان را به خنده میاندازد: آمریکاییهای استعمارگر بدجنس که با دختران تبریزی همبستر میشوند و گرگهایی با غیرت اجنبی کش که آمریکاییهای بدجنس را میخورند اما به مردم مهربان محلی کاری ندارند
کتاب واقعاً بد بود. هیچ جذابیتی نداشت. همهی اتفاقات و پیرنگ داستان به شدت کلیشهای و اغراق شده بود. پر از مضامین و تصاویر تکراری و نخ نما. خودشیفتگی نویسنده در سرتاسر کتاب توی ذوق خواننده میزند. براهنی انگار خوانندهاش را سر به هوا و کم هوش تصور میکند و مدام برای اینکه مطمئن شود که خواننده منظورش را به شکلی که خودش میخواهد به او بفهماند فهمیده، دست به اغراق و روده درازی میزند. شخصیتها تک بعدی هستند و مخاطب به هیچ عنوان نمیتواند با آنها همراهی کند. کتاب پر از اشتباهات فرمی است که به نظر میرسد حتی از یک نویسندهی آماتور هم بعید باشد. انگار براهنی بدون اینکه هیچ طرح درستی از داستانی که مینویسد داشته باشد شروع به نوشتن کرده و با غریزه جلو رفته است. وقتی از دست شخصیتها خسته میشود و کارش با آنها تمام میشود با دستپاچگی آنها را میکشد و تقریباً برای مرگ هیچ کدام آمادگیای ندارد[ این قسمت حاوی لو رفتن داستان است]: (هوشنگ، خودش مرگ خودش را، بعد از مرگش!! روایت میکند؛ بعد از اینکه تمام داستان را از زبان حسین میرزا به عنوان راوی میخوانیم، در آخر داستان متوجه میشویم که حسین میرزا مرده بود و داستان را بابک تعریف کرده!!!) کتاب پر از نمونههایی از این دست است. تمام داستان به شکل ساده لوحانهای حول محور حسین میرزا میچرخد. همه چیز،( از اتفاقات خانوادگی بگیر تا انقلاب ۵۷!) همه چیز به حسین میرزا و کنشهای او برمیگردد. همهی شخصیتها در سایهی حسین میرزا قرار میگیرند. نام کتاب میتوانست به جای "رازهای سرزمین من"، "رازهای زندگی حسین میرزا" باشد. در کل، اگر قصد مطالعهی آثار براهنی را دارید یا میخواهید یک نمونهی بد از آثار داستانی بخوانید، این کتاب ارزش وقت گذاشتن دارد. در غیر این صورت خواندنش را به کسی توصیه نمیکنم.
اولین چیزی که در مواجهه با این کتاب دستگیرم شد این بود که براهنی تجربه ی زیسته ی ارزشمندی در تبریز و در شنفتن داستان نظامیان ان دوران دارد. حوادث و روایات جورواجور بود و نویسنده ما را در شرایط مختلف و متنوع قرار می داد. از فضای اردبیل و مستشاران امریکایی، تا کوچه بازارهای تبریز و شعارهای انقلاب 57 در تهران، چشم های روایت کنندگان عوض می شدند و موانست و همنشینی طولانی و دلنشینی را در داستان با من خواننده ایجاد می کردند. فضای گفتگوهای بین نظامیان و شعارهای زمان انقلاب، اتمسفر حاکم بر جامعه در دو دوره مختلف تاریخی را به خوبی نشان می داد و به کتاب جنبه ی تاریخی می بخشید. به نظر شخصی من این کتاب طولانی بود. می شد با حذف خرده روایت های اضافی و بدون لطمه خوردن به خط روایی، قدری سبک تر، و برای انسان امروز قابل درک تر باشد. داستان زیاد تفره می رفت و دیالوگ ها و توصیفات غیر ضروری و غیر دلنشین کم نداشت. پی نوشت: اکنون و در انتهای جلد یکم، اصرار دیوانه وار حسین به دیدن تهمینه برای من غیر قابل درک است!
در این کتاب حجیم شما با تکههای پازلی روبهرو خواهید شد که هر کدام بخشی از داستان بزرگ را از نقطه نظر خودشان و در قالبهای متفاوتی مثل نامه، روزنوشت و بازجویی روایت میکنند. داستان بزرگ حول محور فساد ارتش و دربار و نفوذ امریکا در ایران و سرانجام انقلاب میچرخد. قسمتهای مربوط به انقلاب توصیفاتی مستندگونه دارند که از بخشهای جذاب کتاب محسوب میشود با این حال، قسمتهایی از کتاب، از واقعگرایی خارج میشود و به سمت رئالیسم جادویی پیش میرود. همدردی با تمام راویان،حتی فاسدترینشان، از نکات جالب کتاب برای من بود؛ کسی که در فصل قبل نفرتم را برانگیخته بود، در روایت خودش دلم را به رحم میآورد.
"رازهای سرزمین من"، "آواز کشتگان" ، "آزاده خانم و نویسنده اش یا.."، "اسماعیل"، و ... قصه های براهنی؛ مجموعه ای "از خود نویسی"ست، حتی کتاب های نقدش؛ "قصه نویسی"، "طلا در مس" و ...بشدت خودستایانه اند. قهرمانان قصه ها همه جا نویسنده اند، در لباس قهرمان... دکتر محمود شریفی مثلن، شخصیتی که نویسنده آرزو می کرده باشد؛ من یک معلم، نویسنده یا یک شاعر ساده نیستم! حرف، همه جا، همین است! زندان رفتن من رکن اساسی انقلاب ایران بوده، همه ی انقلابیون از چپ و راست، از تفکرات و رفتار من ملهم بوده اند، تمامی دانشگاه و جریان روشنفکری با من مخالف بوده و من آذربایجانی زبان فارسی را برای انتقام، فرا گرفتم و به آن می نویسم تا به همه ی فارسی زبانان بگویم که از آنها یک سر و گردن بالاترم و... وصف در توصیف،گاه درازگویی، گاه توضیح واضحات برای تفهیم نه، تحمیل به خواننده.. با زبانی مغشوش و دبستانی، از دهان شخصیت هایی که گاه چنان یک بعدی اند که حوصله ات را سر می برند... همه چیز در خدمت این که گفته شود "من" هستم، بوده ام، یک سر و گردن از همه بالاتر، و برتر. سراسر یک رمان، قهرمان از سوی دانای کل (نویسنده) هدایت می شود، شخصیت زنی هم هست، سایه ی قهرمان. شخصیت های جنبی، بی حضور قهرمان هیچ اند، سیاهی لشگر اند و قهرمان، فتوکپی تصویری که نویسنده از خود می سازد؛ هوشمند، همه دان، همه فهم؛ "دانای کل"! با این همه سرهنگی که سرهنگ نیست، آمریکایی که آمریکایی نیست، و حتی ترکی که ترک نیست... یادداشت های بلند و دراز مترجم برای نویسنده، یادداشت های "بلتیمور" در مورد محاکمه و زن سرهنگ جزایری و کنار استخر و... حسین مترجم، حسین میرزا، قهرمان (نویسنده)، کسی که از اعماق همه ی بدبختی های موجود بشر، در ناممکنی در حد محال، غوطه می خورد و ازهیچ هیچ، خود را تا "همه چیز" بالا می کشد، می شود پیامبر، با ذکاوت و نبوغی چون دانشمندان، حتی صدای قرآن خواندنش شنونده را منقلب می کند. نظر کرده، با امام در راه مسجد کبود ملاقات می کند و... به خدا می رسد، و می شود رضا براهنی! قهرمانی ساخته ی توهم نویسنده از "من" خود. جایی در قصه، شخصیت ها در گفتگوی درونی غرق می شوند، فلسفه می بافند، و با فلسفه ی رضا براهنی خود را نقد می کنند، به خود ناسزا می گویند، از خود دفاع می کنند، و برای "نویسنده" دسته گل می فرستند. جاهایی این "گفتن از خود" پرسشی می شود در جهت خلاف؛ "آنها خیال می کردند من عالم به کون و مکانم" یا "آیا آنها از من و ذکاوت و هوشم می ترسیدند؟ ولی من یک آدم معمولی ام"! جایی نویسنده در جسم حسین میرزا حلول می کند و تمام داشته هایش، از "تهوع" سارتر تا مجموعه آثار بکت، زندگی امام موسی کاظم، آثار دانته ..را در یادداشت های یک مترجم مستشاری آمریکا در اردبیل، که انگار 180 سال ازعمر 38 ساله اش را در زندان گذرانده، می ریزد، و حسین میرزا نقش رضا براهنی بعد از انقلاب را بازی می کند، در مورد انقلاب و بعد از انقلاب و سال های آینده، پیش بینی می کند، خط می دهد، نصیحت می کند، هشدار می دهد و... یا مادر بی سواد حسین، مفسر سیاسی می شود، تجزیه و تحلیل می کند، مادر گورکی می شود، "ننه کوراژ" برشت، به جوان های شهر درس انقلاب می دهد، و در همه ی موارد، نویسنده مانند "سفر مصر" و "چاه به چاه" و ...به جمهوری اسلامی تقرب می جوید. از صفحه ی 494 روزگار 16 ساله ی یک خانواده (یک تاریخ تمام) با ریزه کاری های جشن و گفتگوها و موقعیت ها در یک خواب طولانی روایت می شود، تا برسیم به صفحه ی 517، و بعد، فصل بلندی از یادداشت های حسین میرزا در مورد رستم و تهمینه و سهراب و... یادداشت هایی که بایستی شرح قتل سروان کرازبی باشد! نویسنده برای این همه دانش خداداده، حجت می آورد؛ "من تمام این سال های زندان کتاب خوانده ام، شاهنامه خوانده ام و ما (خواننده) لابد باید دریابد که مترجم (نویسنده) دانته را هم در زندان خوانده، بکت و آنوی و ژنه و سارتر و چه و که ی دیگر را هم... کاش آقای براهنی از یک وایراستار صادق استفاده می کرد، و البته نظراتش را هم گوش می کرد! در مجموعه مقالات، نقد شعر و نقد داستان و...اینجا هم به بخش های طولانی "من سرایی" سرشار از "خودشیفتگی" بر می خوریم، که گاه بکلی با مطلب اصلی بی ارتباط اند. تقریبن دو جلد از سه جلد "طلا در مس" در نقد شعر، و بخش بزرگی از "قصه نویسی" و... توجیه و تعریف از آثار نویسنده، شاعر، منتقد، پژوهشگر، و ...آقای دکتر رضا براهنی است. البته همراه لبخندی خواهند گفت که؛ هیچ کدام از آثارشان را "نفهمیده ام". در مورد "آزاده خانم و نویسنده اش ..."اعتراف می کنم که نفهمیدم؛ یک سری هذیان پشت هم ردیف شده، با چند پشتک و واروی غریب تکنیکی، تا یک "اثر کاملن پیشرو" در سطح جهانی، و شاید هم برتر، به ادبیات فارسی تقدیم شود! رضا براهنی در "نقد" اما، همیشه حرف هایی برای گفتن داشته؛ "طلا در مس" و "قصه نویسی" هنوز هم بخش های خواندنی کم ندارند. طلا در مس نه یک کتاب از پیش برنامه ریزی شده، که مجموعه ای ست از نقدهای مختلف که نویسنده در زمان های مختلف در مورد شعر، یا شاعران، اینجا و آنجا در مطبوعات مختلف دهه ی چهل، عمدتن در مجله ی فردوسی منتشر کرده است. قصه نویسی بهترین اثر رضا براهنی در زمینه ی نقد است، با همان مضامین چاپ اول در 1348 که کتابی جمع و جور بود، و نه چاپ سوم (1362) که سه برابر پروار شده است، و البته برخی مطالب پس از چهار دهه، دیگر کهنه بنظر می رسند. در بخش آخر که ظاهرن در چاپ سوم اضافه شده، و به آثار صادق چوبک اختصاص دارد، با وجودی که براهنی همیشه چوبک را یکی از قصه نویسان خوب معاصر فارسی دانسته، دیگر از آن ارادت خبری نیست، و همان صدای "کوبش" به گوش می رسد؛ بکوبیم، حتی وقتی تحسین می کنیم! خودشیفتگی (نارسیسیسم) و پیوسته از خود گفتن بین نویسندگان ما پدیده ی تازه ای نیست. نزد آقای براهنی اما به حد وفور یافت می شود. "سفر مصر" قرار است شرح سفر کوتاهی باشد اما "من" نویسنده همه جا میان خواننده و مصر ایستاده است... و مصر، و اهرام، و تمدن کهن، و شاعران و نویسندگان حاضر در آن مجمع و... همه ی مصر در سایه ی "من" نویسنده گم و گور می شوند. "سفر مصر" به هجرت موسی (نویسنده) می ماند که قومی را برانگیخت تا "حرکت" کنند و از اضمحلال نجات یابند. بخش دوم کتاب، درباره ی آل احمد، با توجه به تاریخ انتشار، بیشتر به یک پیام "تاریخی" شبیه است از نویسنده به اعوان و انصار جمهوری اسلامی، نوعی تخریب دوستانه ی تصویرکاذبی که از آل احمد وجود داشته، جایی که "خودشیفتگی" به حسادت هم آلوده شده است.
من این کتاب را زمستان سال 1370 خواندم. زمان زیادی می گذرد. آن زمان کتاب به اندازه الان دارای قیمت بالایی نبود. ولی با این همه قسمت زیادی از پول توجیبی ام را به خود اختصاص داد. بعدها بعضی از قسمتهای کتاب را بارها خواندم، قول سرهنگ، قول ماهی، قول حسین میرزا، و قول های دیگر. فکر کنم این رمان از شاهکارهای رمان فارسی می باشد. نمی خواهم بگویم کتاب کامل و بی نقصی می باشد ولی در زمانی که قحطی رمان و قحطی نویسنده خوب ، به شدت خودرا نشان می دهد، به یک بار خواندن می ارزد.
رازهاي سرزمين من رو زمستان 88 خوندم. و مطمئناَ با تمام كسايي كه اين كتاب رو قبل از اين سال خوندن يه تفاوت بزرگ دارم. خوندن روايت بينظير براهني از روزهاي اعتراض و انقلاب تو اون سال عجيب تاثير خيلي خيلي زيادي روي من گذاشت. من كتاب رو تو اون روزها خيلي سخت پيدا كردم اما اين لينك خريد اينترنتيشه كه خيلي سريع كتاب رو تحويل ميدن: http://www.jeihoon.net/%D8%B1%D8%A7%D...
رازهای سرزمین من کتابی مستند ,توفنده,هیجانی ,چندصدایی از نویسنده ای شورشی که با رئالیسم جادویی تاثیری برای ابد در روح و روان خواننده خویش میگذارد این کتاب انگار یک نفس نوشته شده و جوری که انگار باید یک نفس خواند. مجموعه شگفت آوری از کابوس ها ،مرگ ها,اعتقادات مرموز و رازهای سر زمین ما
فکر می کنم در من همین قدر توانایی هست که بر همه چیز، همه ی رنج ها، غلبه کنم، تا جایی که حتی بگویم، و با هر نفسم بگویم: من هستم! در گیر و دار هزاران عذاب ـ من هستم! از شکنجه به خود می پیچم ـ ولی هستم! در زندان نشسته ام ولی زنده ام. خورشید را می بینم و اگر نتوانم خورشید را ببینم، می دانم خورشید هست و دانستن این نکته که خورشید هست ـ همانا کل زندگی است دیمیتری کارمازوف در یرادران کارمازوف _____________________________________________________________ چشم های گروهبان مثل دو قطره ی بسیار درشت از یک دریا بود که موقتا در کاسه ی چشم یک انسان محبوس شده باشد _____________________________________________________________ گرچه آمریکایی ها ایران را اشغال نکرده بودند، ولی آمریکایی ها بدون حس اشغال کشور دیگری نمی توانستند زندگی کنند _____________________________________________________________ مثل آدمی بود که مدت ها از یک بیماری روانی نامعلوم رنج برده، و حالا که وضع عادی خود را بازیافته، آثار مزاحم بیماری روانی را هنوز درون روحی معذب با خود به این سو و آن سو می برد _____________________________________________________________ آلوده می شدند که از عاشق شدن بدتر است. مخلوطی است از عاشق شدن، شاعر شدن، دیوانه شدن، مست و خرمست شدن و سر به کوه و بیابان گذاشتن و همیشه ی خدا در مسجد و در خرابات، عکس آن موجود را که خرامان خرامان راه می رود این ور و آن ور بردن. جلو چشم داشتن. اشک ریختن و تنها بودن ____________________________________________________________ کلیه ی آدم هایی که تبدیل به اسطوره های قومی یک قوم می شوند از خارج می آیند. یا از خارج از کره می آیند و آسمانی هستند، یا از خارج از مرزهای قومی می آیند، یا خارج از مرزهای زمان می آیند، یعنی از دنیای خواب و رویا. این انسان شناس می گفت که جهان ریشه دار همان واقعیت همیشه تشنه به جهان بی ریشه، یعنی خارج از واقعیت است، و به همین دلیل جهان اسطوره خواه است، از ریشه گریزان است و به دنبال خواب و بی زمانی و بی مکانی است، اصلا اگر انسان می خواست همان ریشه های پوچ زمینی خود را حفظ کند می توانست خدا را پیدا کند؟ ____________________________________________________________ مرگ تو تنش مثل دیواری بود که شکم داده باشد ____________________________________________________________ زندان های پر یعنی واقعیت های محبوس مانده در خارج از زندان ___________________________________________________________ شهدای واقعی، شهدای بی نام و نشان هستند، شهدایی هستند که کسی حتی از شهید شدنشان هم خبر ندارد و کسی برایشان ضریح و محراب و مزار نمی سازد و کسی از بود و نبودشان و زندگی و مرگشان خبر ندارد ____________________________________________________________ استخوان روحم هم درد می کند ____________________________________________________________ جز من همه را تیرباران کردند. همان جا در زیر باران. و من صدای سقوط بدن هاشان را می شنیدم و می دانستم که آن بدن ها اصلا بدن نیستند، بلکه احساس های در هم پیچ هستند، گلوله هایی از احساس های پیچیده هستند، چیزهایی عمیق تو در تویی که به هم گرهمی خوردند، و از اعماق آنها، گریه، حس وفاداری، شور فداکاری، عشق، اشتیاق مرگ، تصویر دائمی معشوق، هوای دیوانه کننده بهار، شهوت شورانگیز انسان ها و حیوانات در دشت های پوشیده به سنبل مغان، ناشی می شود، نشت می کند به بیرون و روح را جلال و صفا می دهد، طوری که آدم با چشم باز در زیر باران می ایستد و آن گلوله ها را که به سرعت باورنکردنی به طرفش می آیند، قبول می کند، طوری که حوادث مربوط به آدم، مثل سحر و جادو، از آن بالاتر، مثل معجزه، عجیب باور نکردنی و آسمانی جلوه می کند ___________________________________________________________ سلول انفرادی انسان را مسخ می کند، فقط یک قلب می ماند که تبدیل به مشتی در پوچی می شود و از تو خارش می گیرد و آدم احساس خاصی پیدا می کند. روی هم توصیف ناپذیر است ___________________________________________________________ سلول انفرادی قاتل آدم نیست ولی از قاتل به مراتب بدتر است. آدم از دست سلول انفرادی به قاتلش پناه می برد ____________________________________________________________ سلول انفرادی مثل شب اول قبر، نه تنها بر تنم، بلکه بر روح و مغزم فشار می آورد. معناهای زندگیم را از وجودم می مکید و پوسته ای خشک و بی ارزش را به جای من، به جای زندگیم، جا می گذاشت ____________________________________________________________ پدرت یک سایه شده بود که با م�� همه جا می رفت، نه اینکه تعقیبم بکند. کنار دست من، چطور بگویم، توی وجود من بود. خواب و خیال نبود. واقعی بود ____________________________________________________________ من وطن او هستم. وطن او می شوم. بیخود نگفته اند، مام میهن. من مام میهن او می شوم. مام او می شوم ____________________________________________________________ شاید بهتر باشد از خیالاتم دست بردارم، از آدمی که در ذهن خودم ساخته ام و این همه واقعی است، چشم بپوشم و به شوهری که آدم از همان ابتدا ببیند و لمسش کند راضی شوم ____________________________________________________________ مرگ گرامی تر از زندگی. مرگی که همه چیز به دلیل او آفریده می شود ____________________________________________________________ آخر تا کی آدم می تواند با یک سوزن شکسته همان صفحه را تکرار کند؟ نفرت داشتم از گفتن داستان زندگیم به این و آن. و از ابراز تعجب و همدردی دیگران نفرت داشتم،خسته شده بودم از زندان،، زندانی و داستان های مربوط به زندان. چیزی است که شده و نمی شود کاریش کرد، پس بهتر است آدم درباره اش دم نزند و سکوت کند ____________________________________________________________ می خواهم تو خواب بمیرم. دوست دارم بخوابم، و اگر رار است بمیرم، دیگر بیدار نشوم. مرگ راحتی است. مثل حل شدن شکر یا نمک توی آب داغ است، حتی من دوست ندارم کسی این شکر و نمک را هم بزند. اگر لِردش هم باقی بماند، بگذارند باقی بماند. دوست دارم همانطور که خوابیده ام، حل شوم، تمام شوم. نیست و نابود شوم و دیگر اثری ازم باقی نماند ____________________________________________________________ در عکس های دسته جمعی که با دیگران می گرفتند، چیزی بود که آنها را از آدم هایی که زندان نرفته بودند، جدا می کرد. در چشم هاشان هم هدف بود، هم سرگردانی، هم نوعی عصیان بود و هم نوعی تنهایی