راوی داستان مردی است که در شغل قبلی خود شکست خورده و اکنون در پی اختلافاتی با همسرش، جدا از او زندگی میکند. راوی دختری به نام گلگیسو و دوستی به نام همایون دارد که در داستان حضوری پر رنگ دارند. مرد راوی داستان کافه ای به نام کافه پیانو زده تا از طریق درآمد کافه، مهریه همسرش را تهیه نماید و هر فصل از رمان کافه پیانو ماجرایی مربوط به یکی از مشتریان کافه یا گوشهای از زندگی راوی را روایت میکند. این کتاب در زمان کوتاهی با استقبال بسیار خوبی از سوی خوانندگان مواجه شد و به چاپهای مجدد رسید. چاپ اول ۱۳۸۶
فرهاد جعفري در هشتم شهريورماه سال 1344 در روستاي شوسف از توابع شهرستان بيرجند به دنيا آمده است. او روزنامه نگار و فارغ التحصيل حقوق قضايي از دانشگاه آزاد اسلامي واحد مشهد است كه در كارنامه مطبوعاتي خود؛ همكاري پاره وقت با روزنامه قدس در سالهاي 1368 تا 1369؛ با روزنامه توس در فاصله سالهاي 1369 تا 1373؛ سردبيری هفته نامه اجتماعي فرهنگي خاوران در سالهاي 1375 و نيز صاحب امتيازي و سردبيري يك هفته نامه سياسي اجتماعي به نام « يك هفتم » را در پيشينه دارد. او متاهل و داراي دختري به نام«گل گيسو»ست. همسرش « پري سيما جوادي » قصه نويس و دبير ادبيات فارسي آموزش و پرورش است. Farhad Jafari
كافه پيانو يك رمان نيست،يعني نميتواند باشد،حتي اگر نويسنده يا ناشرش چنين ادعايي دارند.. اين كتاب در بهترين حالتش يك دل نوشت يا وبلاگ نوشت است.كه اتفاقا نويسنده در جاي جاي كتاب به اين اشاره ميكند كه وبلاگي دارد و چندتايي خواننده..و ايكاش اثرش را جدي نميگرفت و بر همين مبنا منتشر ميكرد و انوقت ديگر اثري بود قابل قبول يا حداقل قابل تحمل.. چند وقت پيش در كامنتي كه براي كتاب "كتابفروش خيابان ادوارد بران" اثر محسن پور رمضاني نوشتم،تاكيد كردم كه ايرادي به كتاب وارد نيست زيرا مجموعه اي از نوشته هايي ست كه در ستون مجله خط خطي چاپ ميشده و حالا همه در يك مجموعه واحد گرد اوردي شده..مهمترين موضوع درباره ان كتاب اين بود كه خودش را دست بالا نگرفته بود. اما مشكل كافه پيانو همينجاست كه خودش را دست بالا گرفته است. به اين دليل ميگويم اين كتاب نميتواند رمان محسوب شود چونكه شخصيت ندارد و چندتايي كاراكتر در حد تيپ دارد.براي اينكه خط داستاني منسجم ندارد و تنها بيان خاطرات مردي ست كه هم كافه چي ست و هم مدير مسئول مجله و هم نويسنده اي كه از روي بيكاري مينويسد.. حين خواندن كتاب اين شائبه برايم پيش امده بود كه گويي نويسنده طي سالها هر چه را كه به نظرش جذاب مي امده را در گوشه اي نوشته و سپس در زمان نوشتن اين اثر همه را به اجبار و با خلق چند شخصيت پا در هوا وارد داستان كرده.كتاب پر است از شخصيتهايي كه از ناكجا اباد وارد داستان ميشوند تا چند صفحه اي را سياه كنند.. مثلا كتاب كاراكتري بنام علي دارد كه قصد دارد در مجله ي راوي مطلبي درباره فلسفه بنويسد ولي پس از شنيدن نظرات گوهر بار مدير مسئول مجله درباره فلسفه!!! با او هم نظر ميشود و بجايش مطلبي درباره منچستر يونايتد مينويسد و سپس با همديگر رابطه دوستانه پيدا ميكنند.اين شخصيت براي اين افريده شده تا با نماز خواندن وسط كافه جلوي چشم مشتري ها،كافه چي يا نويسنده افاضاتي درباره شخصيت رها و بزرگش بكند. ولي بدترين شخصيت كتاب كه از كاراكترهاي اصلي داستان نيز هست فاحشه هنرمند نما يا هنرمند فاحشه نمايي ست كه سعي دارد با نشان دادن تاپ و سوتين و سينه هايش كه خدا ميداند به چه دليل،كافه چي را از راه به در كند و به غير از اين عمل كه منشا ان ظاهرا براي كم كردن روي راوي ست كه به چنين لعبتي محل نميداده است،حتي يك دليل نياورده است كه چرا بين اين همه مرد در اين شهر او را انتخاب كرده.لابد شايد تنها كسي ست كه پا نميداده.. راوي در طول كتاب اذعان ميكند كه از روشنفكرها و روشنفكر نماها متنفر است ولي از ابتدا تا انتهاي روايتش همان كاري را ميكند كه ادعاي تنفر از ان را دارد..بارها روي ميخ هاينريش بل و عقايد يك دلقك ميكوبد و اداي هولدن كالفيلد را در مي اورد با اين تفاوت كه هولدن پشت به تخمم گفتن هايش دليل و انگيزه دارد.نوجوان است،عاصي ست و تازه مقتضاي سنش است و از امثال همين اقاي نويسنده كه الهام بخشش بوده است متنفر است.شخصيتش شكل گرفته و قابل باور است و مهم تر از همه تقليدي نيست و اورجينال است.نه مثل راوي كافه پيانو كه ميانسال است و دختري دارد و كارش از به تخمم گفتن گذشته باشد و به شدت كپي برداري شده.. يكي از ايراداتي كه به كتاب سمفوني مردگان عباس معروفي گرفته ميشد اين بود كه بسياري طرح داستاني را برگرفته از رمان خشم و هياهو ي ويليام فاكنر ميدانستند.اگر هم كه چنين باشد بايد الحق كه به او افرين گفت كه چنين هنرمندانه روايت خودش را ارائه داده.حالا ميفهميم كه كپي كردن چندان هم راحت نيست. مشكل ديگر كافه پيانو (از نظر من) حضور پر رنگ زندگي واقعي نويسنده در داستان است.البته نويسنده هيچ جا اين را كتمان نميكند ولي خوب كمي زيادي واقعيت افزوده دارد و زيادي كم تخيل در ان بكار رفته.. كافه پيانو در بهترين حالتش يك رمان زرد خوب است..و فروش بالايش هم مبين همين موضوع است.
کتاب رو از روی نقدهای تند و تیزی که داشت شناختم. یکی از کتابهایی که تقریبا همه اطرافیان من مخالف اش بودن ولی باید خوانده میشد. کتاب مثل یک وبلاگ میمونه. اینکه یک نفر خیلی راحت و واضح همه حرفهاش رو بنویسه. ولی از اینکه به طور مدام از عبارت " به تخمم" در این کتاب استفاده شده اصلا از علت اش سر در نیاوردم! نمیدونم چرا بعضی ها باید برای نشان دادن اوج روشنفکری خودشون به طور مداوم از یک اصطلاح این چنینی استفاده کنند. به هر حال... اینکه به صورت بلد شده ای بعضی از کلمه ها که شامل مارک یک وسیله یا یک غذا یا هر چیزی از این قبیل رو شامل میشد در کتاب به جشم میخوره حالت تازه به دوران رسیده راوی داستان رو داره نقل میکنه در کل کتاب رو دوست نداشتم!
اگرچه اینروزها «کافه پیانو» با چاپ 56م در کتابفروشیها به فروش میرسد و نام «یکی از پرفروشترین داستانهای فارسی» را یدک میکشد، اگرچه ناشر آن، «چشمه»، نشر اسمورسمداریست، اگرچه تعریف این کتاب را از خیلیها شنیدهاید، اگرچه طرفدار طرح جلدهای اردشیر رستمی هستید؛ اما تا زمانی که مطمئن نشدهاید از خواندن خاطرات مبتذل یک مردِ زنطلاقداده لذت خواهید برد، اقدام به خواندن این کتاب نکنید! بگذارید اینطور بگویم؛ آقای فرهاد جعفری تمام رؤیاهای ذهن روشنفکرِ کافهگردَش را به انضمام تعدادی جملات قصار بیربط، تبدیل به یک کتاب کرد و تمام «اگرچه»های ابتدای متن، باعث فروش آن شد!
آقای نویسندهی محترم، بگذارید رک و راست بگویم که افکار روشنفکرانهتان حالم را بههم میزند. فاز پیپ و قهوهی بیشکر و "آدم باید سالی یک بار عقاید یک دلقک را بخواند تا آن سال، سال بشود" و آهنگهای روسی گوش دادن را بگذارید کنار. واقعا بهتان نمیآید. تصنعی بودن حرفهاتان از در و دیوار این کتاب بیرون میزند. به قول خودتان "به طرز غمانگیزی خندهدار است"، اینکه کافهچی محترم برای مرگ مادرش تا به حال گریه نکرده اما با فکر اینکه "بعد از مرگ فرهاد دیگر چه کسی کلمهها را مثل او تلفظ کند؟" میرود لب جدول خیابان گریه میکند. الهی. چه انتلکت. چه شاخ. چقدر ادا نیست این حرفهاتان. چقدر فحش دادنهای بیخود و بیجهتتان تقلیدِ خیلی ناشیانهای از ناتوردشت نیست. البته که همه اینها دال بر روشنفکری شما هستند، به خصوص نگاه ابزاری تان به جنس زن. صفورا، دختر روشنفکر دانشجوی تئاتر که آنقدر بدبختِ کافهچیست که هرروز با تاپهای رنگارنگ پشت پنجرهی ساختمانی که او نگاهش میکند مینشیند، تا بلکه خودش را (یا درواقع سینههایش را) به او قالب کند. خوب دلبریست این کافهچی، مرد متاهلی که آنقدر هوش از سر صفورا برده که باعث میشود او صفحات زیادی را به صحبت درباره اینکه میخواهد کافهچی را به دست بیاورد و چه و چه، اختصاص بدهد. صفورای بیچاره، صفورای ذلیل. به قول خودتان "به طرز غمانگیزی خندهدار است"، و البته حال بههمزن. به خاطر همین است که میگویم که دست بردارید از این اداهای روشنفکری. چون نه فقط ادا اند، بلکه با این تصورات مسموم و پوسیدهتان هم جور درنمیآیند. پس بیخیال فاز روشنفکری شوید. هم برای شما بهتر است و هم برای اعصاب ما.
از زماني كه دست چپ و راستم را شناختم، ديدم و فهميدم كه آدمها معمولا ً از چيزي دم ميزنند كه ندارند و يا اگر از خودشان تعريف ميكنند و ميگويند: من فلانم و بهمانم؛ آن چيزهايي را ميگويند كه دوست داشتند آنگونه باشند و حالا به هر علتي نيستند. چرا كه اگر كسي چيزي را داشته باشد و يا باشد، نيازي به حرف زدن دربارهي آن نيست، چون هست و حي است و چيزي كه حي(زنده) است و اظهر من الشمس و نیازی به گفتن ندارد. همينطور به جملات بالا اين را اضافه میکنم كه معمولاً آدمها دنبال چيزهايي ميگردند كه دوست دارند داشته باشند و ندارند؛ فرقي ندارد چه در كتاب، چه در روابط با آدمها و چه در دنياي مجازي و يا در خواب و روياهايشان
اين كتاب براي من(با توجه به توضيحات بالا که خواندید)، چند تصویر قشنگ داشت: يكي آن رسم قشنگ خانوادگي كه وقتي دلشان براي يكي از اعضاي خانواده تنگ ميشد ميرفتند در كمد لباسهاي آن شخص و لباسهاي او را بو ميكردند تا جانشان مملو از بوي شخص غايب شود تا اينگونه كمي از دلتنگيشان كاسته شود. موقع خواندن اين فصل، ياد اين ترانهي معروف افتادم عزيزترين سوغاتيه، غبار پيراهن تو عمر دوبارهي منه، ديدن و بوييدن تو
ديگري فصلي كه آقاي(دبيـري) روزنامه فروش وارد كافه ميشود و شروع ميكند به خاليبنديهايي كه براي خواننده جالب است و البته سعي شده با واقعيتهاي تاريخي تطابق داشته باشد و صد البته که اينگونه نيست. چرا كه روايتي كه از جنگ جهاني دوم ميشود ـ داستان نارنجك انداختن در كالسكهي شاهزادهي اتريش و شروع جنگ جهاني دوم ـ مربوط به جنگ جهاني اول است و ديگر اينكه اولين ترانهاي كه (فرهاد مهراد) به زبان فارسي خواند (سقف) نبود. ترانهاي بود كه در دوبلهي فيلم (بانوي زيباي من) پـدر دائمالخمر (آدري هيپورن) ميخواند با اين كلام خدا گذاشت زور تو بازوهامون كه از اونا، نون درآد برامون
صدايي كه ميشنويم مربوط به (فرهاد مهراد) است. و اما از آنجاي اين فصل خوشم آمد كه نويسنده ميخواهد اين مفهموم را برساند كه چرا ما آدمها فراموش كردهايم هر كلمهاي بار معنايي خاص خودش را دارد و براي انتخاب بايد به آن بار معنايي توجه كنيم؛ چه برسد هنگام تلفظ آن كلمه. چرا كه تلفظ يك كلمه حتا ميتواند تا اندازهي زيادي بار معنايي آن كلمه را به فرد شنونده منتقل كند. چرا "دوستت دارمها"ي آدمها ديگر مثل قديمها از دل و جان نيست و ب�� قول آن ترانه: "قد يه برفه". مثل "ازت متنفرم" كه نقل و نبات شده و حتا به زيباترين فرمهاي ادبي همچون ترانه و غزل كشيده شده است. از اين بخشش خوشم آمد و به اين كلماتي كه روايت کردم ایمان و اعتقاد دارم
و آخرين صحنهي جالب اين رمان، فصل بسيار كليشهاي و نخنماي ديدار پدر و پسر و خلوت آنهاست كه بالاي پنج شش ميليون بار اين صحنه در سـريالها، نمايشنامهها، تئاترها، فيلمها، داستانها و... تكرار شده است. اما آنچه كه برايم اين فصل را جالب كرد، دو نكته است. يكي وقتي راوي دارد با خودش دربارهي پدرش واگويه ميكند؛ يك نكته باريكتر از مو را ميگويد به اين صورت: ـ... اين كه خيال ميكند از من عاقلتر است - درست مثل هر متولد مرداد ـ كه اين توصيف از (ماه مرداد) كه نويسنده به آن اشاره كرده بود برايم جالب بود؛ چرا که خودم متولد ماه مرداد هستم
و ديگري زماني كه راوي ميگويد: اي كاش آلفرد هيچكاك حماقت نكرده بود و به جاي اينكه نقش اسكاتي را در فيلم سرگيجه ميداد به جيمز استوارت، ميداد به او. چرا؟ به خاطر اين كه در پشت صحنهي فيلم ميتوانست دستها و ناخنهاي (كيم نواك) را ببيند، تا ببيند چه گونه زني است؟ اين نكتهاش جالب بود كه ديدم اين جانور هم مثل من یکی از اولين نكتههایی كه در ديدار به آن دقت ميكند، شكل دست و ناخنهاي طرف است. و براي من حتا اندازهي ماه ناخن شست هم مهم است
در كل، اين رمان براي خواندن يك كتاب كه چندان نخواهيم به آن فكر كنيم و بعد از يكي دو روز كه از خواندنش گذشت، فراموشش كنيم گزينهي خوبي است. حكم تفنن براي مغز را دارد
کافه پیانو 1) کافه پیانو کتابی است به قلم فرهاد جعفری که سال 1386 منتشر شد و ظرف مدت دو سال بیست بار چاپ شد. وضعیت کنونی اینگونه است که بسیاری از مباحث و موضوعات از نظر زمانی، باید به دو رده تقسیم کرد. قبل از خرداد 88 و بعد از خرداد 88. چه بخواهیم چه نخواهیم خرداد 88 بسیاری از محاسبات را تغییر داد. کافه پیانو و مسائل مربوط به آن هم از این قاعده مستثنی نیستند. حمایت فرهاد جعفری، نویسنده کتاب، از رییس دولت نهم حواشی بسیاری برای کتاب و علی الخصوص شخص نویسنده ایجاد کرد. بسیاری از کسانی که کتاب را خوانده بودند اصلاً باور نداشتند که چنین نویسنده ای با چنین کتابی (که قطعا بیانگر دیدگاه وی است) دست به چنین انتخابی بزند و همین امر باعث شد که بسیاری کتاب را به نشر چشمه بازگردانند. (وکارهای دیگری کنند که ذکر آنها چندان جالب نیست!) نوشتن کافه پیانو در سال 85 پایان می یابد. فرهاد جعفری که مشهدی است (یا حداقل در مشهد زندگی می کند) کتاب را به چند ناشر مشهدی نشان می دهد، ولی هیچکدام راضی به چاپ آن نمی شوند و نهایتا نشر چشمه کتاب جعفری را چاپ می کند. طبق این شرط که حق تالیف نویسنده را بعد از چاپ پنجم به وی بدهند . این یعنی اینکه جعفری می دانسته کتاب پر فروشی نوشته است. 2) کافه پیانو بیش از بیست فصل دارد. درونمایه آن زیر حواشی دور و بر کتاب دفن شده است. جعفری در این کتاب به نقد مصرف گرایی می پردازد و از تقلید و در آوردن ادای روشن فکری ابراز انزجار می کند. هرچند که خود در لابه لای همین بیزاری ادعای روشن فکری می کند. ظاهر روشن فکری امروز را تقلیدی می گوید در حالیکه خود نیز تقلیدی است. طرز تفکر او هم تقلیدی است. درونمایه کتاب مخصوصا نقد مدگرایی و مصرف گرایی فوق العاده خوب و حتی ضروری برای جامعه کنونی است اما این درونمایه لا به لای اتفاقات پیرامون کتاب گم شده. اولین چیزی که به درونمایه و شیره جان کتاب ضرر می رساند تقلید بی چون و چرای جعفری از دیگران و علی الاخصوص از سالینجر مرحوم است. نویسنده گوشه به گوشه از زبان راوی دنبال چیزی است که همتایی ندارد و تک است اما در عمل کتاب وی شبیه کتاب های دوست داشتنی زیادی از جمله ناتوردشت مرحوم سلینجر است. دومین آفت کتاب بازی دادن بیش از اندازه مخاطب است. اینگونه به نظر می رسد که نویسنده می خواسته درونمایه داستانش را در لباسی زیبا و خواندنی بپیچاند که مخاطب همراه با گرفتن درونمایه و جانمایه سخن از خواندن کتاب هم لذت ببرد اما متاسفانه از طرف دیگر بام سقوط کرده است. درونمایه داستان در لباسش گم شده آنقدر که دیگر برای مخاطب آنچه می ماند پرسش این است که آیا صفورا واقعی است؟ این زندگی خود نویسنده است؟ البته جعفری در این رابطه بد عمل نکرده و توانسته خواننده را مطیع خود کند اما زیاده خواهی این امر باعث شده درونمایه آن نادیده گرفته شود. از منظر دیگر جعفری داستانی نوشته که عامه آنرا می خوانند و لذت می برند در حالیکه حرف های قلمبه سلمبه روشنفکر مآبانه ای می زند که خود به نقد آن می پردازد. 3) با کمی دقت بیشتر تناقضات زیادی در کتاب می توان یافت. این تناقضات به حواشی نویسنده و مخصوصا حمایت وی از رییس دولت نهم هم می رسد (رجوع کنید به دلایل جعفری در حمایت از ایشان). زمانی که تصمیم به خواندن کتاب گرفتم با خودم گفتم هر کس عقیده و نظری دارد و عقیده و نظر هر فرد محترم است. کتاب را خواندم و پس ار اتمام آن نیم نگاهی به وب انداختم تا ببینم در مورد کتاب چه گفته اند. البته قبل از خواندن آن هم می دانستم که عده ی زیادی شاید به خاطر جهت گیری سیاسی جعفری از مخالفین آتشین وی و کتابش هستند (کما اینکه این دلیل خوبی برای مخالفت با یک اثر نویسنده نیست و به قول معروف ببین چه گفته نه اینکه که گفته) و عده ای هم با توجه به همان جهت گیری سیاسی موافق چشم و گوش بسته وی هستند. خواندن دوباره آرای دوستان مهر تایید بر ادعایم را زد. از طرفی دلایل جعفری هم برایم قابل درک و هضم نبود. پایه استدلالی و منطقی نداشت در حالیکه کتابی که از ایشان خوانده بودم علی رغم ظاهر تقلیدی و هسته ای که زیر گوشته اش له شده بود جانمایه قوی و عقلانی داشت که چنان مواردی را تایید نمی کرد. و اینگونه تناقض ها به خارج از کافه پیانو هم کشیده شدند. به نظرم جناب جعفری اگر جای تمام آن دلایل کذایی که خواننده با خواندن آنها و مقایسه با کتاب ایشان، احساس می کند به وی توهین شده، فقط گفته بود دوست دارم از احمدی نژاد حمایت کنم به چنین تناقضاتی نمی رسید و حتی مهر تاییدی هم بر کتاب خودش زده بود و حداقل حداقل کتابش نزد من سرنوشت بهتری داشت. (البته بنده دست به هیچ عملی خارج از عرف یک کتاب دوست نزدم فقط کتابشان را ته کتابخانه ام تبعید کردم!) 4) در هر صورت کافه پیانو کتاب بود که به همراه سرگرم کردن، جملات دهن پرکن و به یاد ماندنی زیادی هم داشت. از آنها که می توانید در کنار پز روشن فکری داشتن و سیگار کشیدن و هات شکلات خوردن به دوستانتان بگویید و لذت ببرید. (همان چیزی که نویسنده قدم در راه نقد آن برداشته بدل شده به نتیجه کتابش!) برخی توصیفات کتاب تا مدتها در ذهنتان خواهد ماند. پی نوشت: سعی کردم منصفانه بنویسم و تمایلات سیاسی خود را قاطی آن به خورد مخاطب ندهم. هر چند که همه نقد ها گویای عقیده شخصی منتقد است. عقیده ای که گاهی با تعداد زیادی مشترک است. در نتیجه ببینید چی می گه نه اینکه کی می گه!
کتاب بسیار آموزنده ای بود که به چند مورد از آموزش هاش اکتفا میکنم : 1-"تخم" چیز بدرد بخوری است بطوریکه میشود باهاش یه کتاب را پر کرد. 2- نظام اخلاقی جامعه چیز بدی نیست، راستش هر بار که نظام اخلاقی جامعه اجازه نمیداد یه مشت جزییات بیمورد به جزییات بیمورد فعلی اضافه بشه . خوشحال میشدم . کاری به محتویات جزییات ندارم که راجع به چی بود ولی اگه قرار بود تمام مارک لباس های زیر هم به فهرست مارک های لوازم خانه و غیره که کتاب آنها را پوشش داده بود اضافه میشد، فکر کنم حجم کتاب چند برابر میشد و حوصله ام واقعا سر میرفت . تازه مباحث روشنفکرانه و روانشناسی و آدم شناسی ای که از این جزییات بر میخواست رو حساب نکردم. 3- اینکه هر وبلاگ نویسی میتونه نویسنده بشه. فکر کنم تب کافه دار شدن و روشنفکریه کافه ای بعد از اپیدمی موسیقی دان شدن در جامعه رخ داد و همچنین قبل از تب وبلاگ نویسی. این نشون میده اونایی که همیشه جو حاضر روشون تاثیر میگذاره ولی نمیتونن کاملا به جو بپیوندند ، ناراحت نباشند. شاید حرکت بعدی به دردشون خورد یا لااقلا مثل این مورد اگه به روشنفکری کافه ای نرسیدی میتونی وبلاگ نویس کافه ای بشی و روشنفکری رو اینطوری تعمیم بدی و چه بسا که نویسنده هم شدی. 4-جمعیت کتابخوان جامعه در شرایط سختی بسر میبرند. در هر شرایطی میتوان کتاب خواند اما نه هر کتابی را، مثلا در مترو و زیر فشار جمعیت که ممکن است چند صفحه از کتاب را از دست بدهید خواندن این کتاب توصیه میشود چراکه چیز زیادی از دست نداده اید. با این اوصاف و با نگاهی به تجدید چاپ های این کتاب میتوان نتیجه گرفت که کتاب خوان ها احتمالا در شرایط سخت ، کتاب میخوانند.
همیشه از اینکه کتابی را برای بار دوم بخوانم که میدانم درست همان نظری را که قبلا در موردش داشته ام این بار هم خواهم داشت خودم را منع میکنم و کافه پیانو از آن هایی ست که مرا بیشتر به این تصمیم مصمم میکند. قصه زنانه مردانه کافه پیانو که گویا میزان اقبال عمومی اش حد وسطی ندارد،قصه ژورنالیستی ست که روزنامه اش بفروش نبوده و حالا آمده کافه داری میکند و قصه اش قصه ی خودش،زنش،دخترش و آدم هایی ست که به کافه اش آمد و شد دارند. نمیدونم چرا کافی من قصه به لحاظ ظاهری برای من مردی شبیه به "منصور ضابطیان" است و در تمام مدت گویی اوست که قصه را برایم روایت می��ند با وجودی که میدانیم لااقل مثل ضابطیان موهایش را از ته نمی تراشد و تم شخصیتیش اگر فیلم "قصه ها" ی بنی اعتماد را دیده باشید شبیه به راننده تاکسی ست که به دلیل ستاره دار شدن از دانشگاهی خوب در تهران اخراج شده که نقشش را هم پیمان معادی بازی میکند.(قصه ها محصول 90 و کافه پیانو 86 می باشد)
با تمام نقد های ریز و درشتی که به کتاب شده همچنان آرامشی که فضای این کافه و کتاب دارد را دوست دارم و فکر میکنم مشکل پیانو قصه است نه برداشت روشن فکرانه کافه چی از نگاهش.لا اقل نظر من این است. در پایان ِ کتاب، چیزی به غیر از گره داستان و تکلیف شخصیت ها که چندان هم نمی توانند مسئله ات باشند توی سرم میچرخید و آن، جمله ای بوده از زبان نماینده ای که البته بی ربط به فرهاد جعفری و کافه پیانو ی اوست و آن این بود که : "ما آخر هم نفهمیده ایم،این آقا تخصصش چیست..نفت است،کشور است،یا رفاه"
اصلاً اون چيزي كه تصورش رو ميكردم نبود. آخه فكر ميكردم بايد چيز خاصي باشه كه اين همه تجديد چاپ شده!ولي متاسفانه از ديد من خاص نبود!
مشكل اصلي اين كتاب از نظر من اين بود كه خيلي بيش از حد كش داده شده بود. اصلاً نياز نبود بياد اين همه حرف بزنه و 266 صفحه پر كنه براي هيچي. ميتونست خيلي خلاصه تر نوشته بشه و قشنگ تر بشه. فصل اولش رو كه خوندم گفتم شايد حرفي براي زدن داشته باشه ولي انگار فقط واگويههاي ذهني نويسنده بود. يه جور شرح حال يا خاطرات كه اگر گفته نميشد هم سر كسي بي كلاه نميموند!!!
درسته مثل كاراي زويا پيرزاد شرح اتفاقات عادي و كوچك زندگي و توصيف حالات مختلف آدما بود، ولي پيرزاد سعي نداشت در بين حرفاش هم نكته اخلاقي ياد بده يا سعي كنه با حرفاش روي خواننده به زور اثر بگذاره! پيرزاد خودش بود و همين قشنگش ميكرد
تنها بخش به نظر من قابل ارزشش همون بخش يك بود كه مينويسمش:
هيچ وقت خدا يك چيز واقعي را؛ حالا هر چه كه ميخواهد باشد، پشت يك ظاهر دروغين پنهان نكردهام. يعني ياد نگرفتهام عكس چيزي باشم كه هستم. يا به چيزي تظاهر كنم كه به بعضي آدمها، منزلت معنوي ميدهد. از اين منزلتهاي معنوي دروغيني كه خوب بهشان دقيق شوي؛ تصنعي بودنشان پيداست. پس بي هيچ تكلفي، به تان ميگويم و برايم ارزشي ندارد كه تا چه حد ممكن است ازم برداشت نادرستي داشته باشيد. اعتراف ميكنم كه حالم دارد از بيشتر چيزها به هم ميخورد و قبل از همه، از خودم. از اين كه شش هفت سال آزگار است نتوانسته ام يك دست كت و شلوار تازه بخرم كه وقتي ميپوشمش، آن قدر بهم شخصيت بدهد كه فكر كنم بايد يك كاري بكنم وگر نه قدر و قيمت كت و شلوار به اين قشنگي را ندانستهام. و هيچ سالي توي همهي اين سالها نبوده است كه دو جفت كفش، با هم داشته باشم كه يك جفتشان؛ هميشه واكس خورده و تميز باشد. كه وقتي پايم ميكنم؛ حس كنم بايد قدم بزرگي بردارم وگرنه حق مطلب را دربارهي كفش به اين قشنگي ادا نكردهام. با خودم فكر كنم لعنتي از آن پيراهنهاييست كه وقتي تنت ميكني، بهت تكليف ميكند كه زود باش، بجنب. يك كاري بكن. و هميشهي خدا هم از اين جورابهاي «سه جفت هزار تومان» پايم كردهام كه پاي آدم بدجوري توشان احساس سبكي و جلفي ميكند و اعتماد به نفس را از آدم ميگيرد. طوري كه هر بار بهشان نگاه ميكني؛ به خودت ميگويي نه. با اين پاپوشها، همان بهتر كه سرت توي لاك خودت باشد. و ريشم را همهي اين مدت؛ با اين تيغهاي « سه بستهي پنجتايي هزار تومن» كرهاي اصلاح كردهام. و هر وقت كه كشيدهامشان روي پوست صورتم، و بعد كه نگاهي توي آينه انداختهام؛ به خودم گفتهام يادش به خير. ژيلت چه اعتماد به نفسي بهت ميداد. كافه را باز كردهام، براي اين كه با درآمدش بتوانم يكي دو دست كت و شلوار تازه بخرم كه تويش احساس هويت كنم. يا دو جفت كفش تخت چرم بخرم كه وقتي ميپوشمشان؛ فكر كنم حالا هرچي. اما بايد يك قدمي بردارم. پيراهني بخرم كه وقتي دكمههايش را ميبندم؛ فكر كنم يك چيز ديگر هم جور شد براي اين كه تكاني به خودم و دور و برم بدهم. از اين جور جورابها بپوشم كه اصلاً گران نيست، اما پاي آدم تويش احساس سبكي نميكند و ميتواند قدمهاي بلندي بردارد. ريشم را هم بتوانم دوباره با مَچتري اصلاح كنم. و البته بتوانم مهريه پريسيما را هم جفت و جور كنم كه برود پي كار و زندگياش و از تحقير كردنم دست بردارد. اين همه حرف زدم براي اينكه بهتان بگويم: لباسها اين قدر مهماند توي بودن و توي «چگونه بودن»مان. و اگر ميبينيد كسي كار بزرگي نميكند، براي اين است كه يا لباسي ندارد كه بهش تكليف كند؛ يا اساساً، آدم كوچكيست.
یه کتاب متوسط از یه نویسنده ی متوسط که کتاباش به این خاطر پرفروش شده که همه ی ما آدمای متوسطی هستیم. آقای جعفری به احتمال قوی جز نویسنده های تک کتابی باقی خواهد موند، البته نه تک کتابی از اون نظر که دیگه کتابی از ایشون نخواهیم خوند .
ریویوی قبلی را پاک کردم چون موقع نوشتنش خیلی عصبانی بودم و از دست کتاب حرص خورده بودم!حالا که شش-هفت ماهی از خوندنش گذشته می نویسم. کافه پیانو داستان ندارد و این ضعف بزرگی است.بعضی کتابهای دیگر هم داستان آن چنانی ندارند،ولی طرز بیان و اتفاقاتی که برای شخصیت ها می افتد و فلش بک ها آنقدر جذاب هستند که آدم بتواند یکی دو روزه آنها را بخواند و بهشان امتیاز5 بده،ولی کافه پیانو اینجوری نیست. روان است و زود خوانده می شود،اما داستان نداشتن و از این بدتر،این که هیچ اتفاق درست و حسابی ای برای کسی نمی افتد آزاردهنده است.به نظرم نویسنده خواندن"فرهاد جعفری"به اعتبار این کتاب کار غلطی است.در حد خاطرات روزانه ی یک کافه دار بود،والسلام.این همه هیاهویی که برایش شد و سروصدا به پا کرد واقعا برای هیچ بوده. از آنجا که "عیب می جمله چو گفتی هنرش نیز بگوی"می توانم بگویم که درکمال تعجب شخصیت پردازی ها را-هرچند شخصیت ها انگار ایرانی نبودند-پسندیدم.مخصوصا گل گیسو که برخلاف خیلی دخترهای کوچک داستانها دوست داشتنی بود و لوس نبود.ولی در کل کتاب خوبی نیست.شاید نویسنده اگر کمی بیشتر به خودش زحمت می داد می توانست اثرقابل قبول تری بیافریند،ولی شاید هم بضاعتش در همین حد بوده!
کتاب چرت بود و ازش خوشم نیومد. دو تا ستاره گرفت فقط به این خاطر که خواندنش اسان بود. جالبه که این کتاب در یک ماه نوشته شده و مشخصه وقتی هم برای ویرایشش گذاشته نشده. داستان در مورد یک کافه دار ست که با همسرش دچار مشکل است و این وسط پای دختری به کافه اش باز می شود با اسم صفورا. بقیه داستان که تقریبا 230 صفحه ای می شود به شرح ادمهایی می پردازد که به کافه رفت و امد دارند که نقششان این است که به شما بفهمانند چه قدر این کافه من ادم خاص و متفاوتی ست و چقدر نویسنده کتاب خوانده و فیلم دیده. متاسفانه ایک کتاب به چاپ چهل و ششم رسیده و نزدیک به 3000 تا ریویو در گودریدز داره در حالی که خیلی از کتاب های فارسی ارزشمند یک دهم این هم ریویو نمی گیرند. به نظر من به هیچ وجه این کتاب را نخوانید،تکرار می کنم،به هیچ وجه! چون پول دادن بابت همیچین کتابی فقط این نویسنده و امثالهم را تشویق می کند بیشتر از این اشغال تحویل مردم بدهند.
سبک نگارش فرهاد جعفری نویسنده کتاب تا حد زیادی من را به یاد نوشته های آل احمد انداخت.آن جا که فعل ها را در ابتدای جمله می آورد یا از ترکیب هایی مانند"محال ممکن" یا"دائم خدا" استفاده می کند. خودسانسوری اش را با زبان تلخ نشان می دهد. داستان پر از اشاره و نام بردن از فیلم ها و رمان های متعدد خارجی است. از جهاتی شبیه داستان های پست مدرن است این که آخر ماجرا مرز مشخصی بین واقعیت و مجاز ایجاد نشده است و خواننده در تعلیق می ماند. اما به نظرم داستان دارای طرح نبود و بیشتر شبیه یادداشت های مردی صاحب کافه بود. هیچ تعلیقی در روایت داستان مشاهده نمی گردد. شاید یکی از دلایلی که مشتاق شدم برای خواندنش نخست نقدهایی بود که پیرامون کتاب نوشته بود. اما نمی دانم چرا رمان های ایرانی در این سطح واقع هستند. این کتاب ضمنا در جایزه ی ادبی اصفهان مورد تقدیر قرار گرفته و برگزیده ی نظرسنجی روزنامه ی اعتماد از منتقدان به عنوان بهترین رمان سال 1386 است.
تعریف کتاب را چندجا شنیده و خوانده بودم و انتظار کتاب خیلی سطح بالایی را داشتم. ابتدای داستان جالب و جذاب بود. شخصیت های جالبی ساخته شده بودند که هرکدام چنددقیقه ای در کافه بودند و می رفتند، کم کم داستان می خواست روایت اصلیش را نشان دهد که جذابیتش فروکش کرد. کمی داستان را پیچیده کرد تا جذابیتش بهتر شود اما بنظرم برعکس عمل کرد. درکل کتابی نبود که جذبم کنه، هرچند تا آخر مطالعه کردم.
کافه پیانو... چیزی که از اول تا آخر دست از سرتون برنمیداره و ولتون نمیکنه، این شعاری بودن و تظاهری بودن کتابه. هر یه صفحه یه بار جعفری تکرار میکنه که چقدر این خاص بودن ها قشنگ است و فولان. همهش تریپ روشنفکری و پیپ و قهوه تلخ خوردن برمیداره که واقعا اذیت کننده س. آدم دلش میخواد بگه خب فهمید��م تو خیلی خاصی، فهمیدیم فوش دادن باحاله، فهمیدیم عقاید یک دلقک خوندی و ناتور دشت رو از حفظی، خفه شو حالا. :\ مدام یادآوری میکنه که آدم باید خودش باشه، ادا درنیاره، ولی تمام چیزی که میبینی توی کتاب همون ادا و تظاهره. جعفری رسما هیچ ایدهای از خودش نداره و میشه گفت هر چیزی که نوشته رو از هولدن/ناتورددشت تقلید کرده. میشه گفت ورژن فارسی ناتور دشت مثلا. و البته ورژن فوق بیخودش. جدای اون تظاهری بودنش واقعا کتاب خوبیه. نمیدونم چی، ولی یه چیزی هست که باعث میشه تا آخر بخونیش، باوجود همه شعارها و اینا. و حتی به بقیه هم توصیهش کنی. اگه اون "چیز" -اگه فهمیدید چیه به منم بگید- نبود حتی قابل تحمل هم نمیشد. کاش کمتر شعار میداد و بیشتر بهش میپرداخت.
" اگر کسی کار بزرگی نمیکند، برای این است که یا لباسی ندارد که بهش تکلیف کند، یا اساسا آدم کوچکی است."
کافه پیانو رو با انبوه نظرات متناقض شروع کردم. تعدادی از دوستان به شدت اونو توصیه می کردن و میگفتن خیلی کتاب خوبیه و از این حرفا، از طرف دیگه یه عده از دوستان به شدت کتاب رو میکوبیدن و میگفتن این کتاب مثل نویسنده اش حرفی برای گفتن نداره. به هر حال تصمیم گرفتم خودم بخونم و ببینم چه جور کتابیه.
کافه پیانو کتاب خوبی نیست. کتاب بدی هم نیست. متنش روونه و برای همین خوندنش سخت نیست، از طرفی خیلی جاها زیاده گویی کرده. بعضی چیزها رو چندین و چند بار تکرار کرده که به شدت اعصاب خرد کنه.
من عقاید یک دلقک رو نخوندم ولی ناتور دشت رو خوندم و همون طور که نویسنده اولش کتاب رو به هولدن کالفید تقدیم کرده، میشه حدس زد که خواسته الهام بگیره ازش. ولی به نظرم از هولدن بیشتر لحن رکیک رو وام گرفته و جای جای کتاب از "به تخمم" استفاده می کنه که خب به نظرم چیز جالبی هم نیست، به خصوص که خیلی از موقعیت هایی که توش اینو استفاده کرده، اصلا نیازی به این کلمه برای توصیفش نداشته.
هدف داستان واقعا مشخص نیست. نویسنده نمیدونه چی میخواد بنویسه. یعنی به زحمت میشه این کتاب رو یک رمان یکپارچه دونست. اما خب بعضی جاهاش خوبه. بعضی از حرفاش.
یک نکته دیگه که خیلی برام اذیت کننده بود، این بود که ویراستار کتاب اصلا از کاربرد نقطه ویرگول و تفاوتش با ویرگول هیچی نمی دونسته. تقریبا همه جای کتاب این ها رو جای همدیگه به کار برده!
نویسنده هم آخر کتاب دو تا از انگیزه هاش رو برای نوشتن کتاب اورده. مهم ترین دلیلش اینه که احساس بی مصرف بودن میکرده و وقتی دخترش ازش میپرسیده چی کاره است؟ نمیدونسته چه جوابی بده. بعد به همین خاطر تصمیم گرفته یک داستان بلند بنویسه که بعدا دخترش بذارش توی کیفش و هرکی ازش پرسید بابات چی کاره است؟ بگه بابام نویسنده است و کتاب رو نشونش بده. خب من با این موضوع به شدت مشکل دارم. به نظرم این انگیزه اصلا برای نوشتن یک کتاب و نویسنده شدن کافی نیست. یعنی ادبیات انقدر خاک بر سر شده که یکی که احساس بی مصرف بودن میکنه بیاد کتاب بنویسه که بهش بگن نویسنده؟ نمیدونم. من نمیتونم همچین چیزی رو هضم کنم.
اما خیلی از جاها دیدم که به جای نقد کتاب، سریع نویسنده و عقاید سیاسیش رو نقد می کنن. اینکه فلانی که عقایدش اینه، اصلا ارزش نداره بری سمت کتابش و ... . این جور قضاوت کردن ها به نظرم یک جور آسیب برای همه جامعه است و برای جامعه کتاب خوان بیشتر. اینکه یک نفر عقاید سیاسیش با ما هماهنگ نیست، اونوقت بیایم اثرش رو بکوبیم، اصلا درست نیست. این مدل هوچی گری ها باید جلوش گرفته بشه و ما خودمون باید قدم اول رو برداریم و سعی کنیم به هر اثر جدای از شخصیت نویسنده اثر نگاه کنیم.
کافه پیانو کتاب بدی نیست، کتاب خوبی هم نیست. نمره من 2.5 هست ولی خب به خاطر محدودیت های گودریدز به پایین گردش میکنم.
با پشت دست، دماغش را پاك كرد و گفت: بابام يه مداد برام خريده بود كه خيلى خوشگل بود. ينى يه ماهى ياى ريز خوشگل رنگ و وارنگى روش چاپ شده بود كه دلتو مى برد از قشنگى. طورى كه اصلا دلم نميخواس بتراشمش... هُرمز ناكس بو برده بود كه چقدر اين مداده رو دوسش دارم... خود مداد رو كه نه البته. هيچ فرقى با مداداى گُهِ ديگه نداشت... از اين جهت كه بايد باهاشون مشق بنويسى همشون يه گُه به حساب مى يان... راستش اون ماهى ياى روشو دوس داشتم. دونه دونه شونو... مخصوصا يكى شون بود كه پره هاش طلايى بود اما تنش انگار نقره اى باشه. مى مردم واسش... از بدبيارى؛ افتاده بود نزديكاى نوك مداده. واسه همين؛ هروَخ مى خاس اذيتم كنه، بهم مى گفت فردا كه برى مدرسه، ورش مى دارم مى تراشمش. اينقدرم مى تراشمش تا تموم بشه برسه به پاكنش. بعد رو كرد بهم و درحاليكه دوباره چشم هاى گود افتادش خيس شده بودند و خودش بغض كرده بود گفت: همه ى نگرانيم واسه همين بود. هيچ وختم احمق نتراشيدش... اما اين نگرانى توم موند. ينى بهش عادت كردم. طورى كه اگه يه روز نگران يه چيزى نباشم؛ حالم خوش نيست. باورت ميشه؟... شايد اگه ميتراشيدمش حال و روزم اين نبود كه الان هست. ...كاش اصلا پدرش اين مداد رو نخريده بود؛ يا اينكه كاش به هرمز نشانش نداده بود يا بهش نگفته بود چقدر ماهى رويش را دوست دارد، يا اينكه كاش هرمز يا هركس ديگرى بلاخره مدادش رو ميتراشيد كه دچار اين نگرانى دائمى نمى شد؛ يا اين كه اصلا مداده الان كجاس؟
اگر این کتاب رو در زمان خودش در نظر بگیریم ؛ یعنی همون دههی ۸۰ _ بد نبود خوندنش یعنی حداقل بهتر از م. مودب پور و این جور افراد بود که هنوز هم دست میگیرند و میخونن
من همچین ادمی هستم که کتابی به شدت احساسی را-در صورتی که به هیچ وجه نشان نمیدهد احساسی باشد- با مزخرف ترین کاراکتر ممکن میخوانم و بهش لعنت میفرستم که مجبورم ادمی به نکبتی تو را تحسین کنم و در عین حالِ اینکه کمی مانده تا بغض کنم و دلم بسوزد به حال بدبخت هایی که گیر این زبان نفهم از خود راضی مغرور افتاده اند،راک ترین اهنگ ممکن را گوش میدهم و لذت میبرم ازش به اندازه تمام لحظه هایی که در اتوبوس صدای اهنگ را تا ته زیاد کردم بلکه بغل دستیم هم بشنود اهنگم را و بلکه بفهمد راک چه معجزه ایست که در دنیای موسیقی رخ داده و زیر کم ترین نور ممکن،ساعت یک و سی و چهار دقیقه بامداد دست و پا میزنم تا بتوانم کلمه ها را از هم تشخیص بدهم و تمام کنم این کتاب را که همچنان نمیدانم باید دوستش داشت یا نه ------------------------------ من این ریویو رو وقتی برای بار دوم این کتاب رو خوندم واسه خودم نوشتمش و الان تنها چییزی که فرق کرده اينه که نکبت بودن شخصیت اصلی داستان به اندازه قبل آزارم نميده. حداقلش خودش اعتراف داره میکنه که من آدم خوبی نیستم و پر از عیب و نقصم. اينه که باعث ميشه دوسش داشته باشم!
این کتاب رو دوم دبیرستان خوندم. نسخه ی پی دی افش بود. راستش با خوندنش حس خوبی بهم دست نداد و تا همین امسال فکر میکردم از اون رمان های سبک سایت های ۹۸یها و غیره باشه. یعنی هیچوقت فکر نمیکردم یه روز بهم بگن چیزی که میخوندی کتاب بوده! کامنتها رو که میخوندم دیدم یه سریا میگن سبکش خاص بوده، یه سری میگن تقلید بوده، یه سری میگن مبتذل بوده... ولی به عنوان کسی که روحش خبر نداشته اینو کی مینویسه (یه نویسنده یا یه بچه همسن خودش) میگم اصلا جالب نبود. بیشتر مشمئزکننده بود برام و دو ستاره هم فقط به خاطر حس نوستالژی ای که از اون زمان ها بهم میده، دادم:)
دوستانی که در تهران زندگی می کنند و دوستدار کتاب و کتابخوانی هستند بی شک با کتابفروشی ضلع شمالی خیابان کریم خان در کنار پل آشنا هستند. صاحب کتابفروشی فردی بسیار خوش ذوق است و همواره فهرستی تهیه می کند از کتاب های پرفروش هفته و تعداد فروش خود را می نویسد و پشت ویترین به نمایش در می آورد تا دوستاداران کتابخوانی بدانند که کدام ک��اب پرفروش ترین بوده است. یادم می آید مدت ها کتاب کافه پیانو در بالای فهرست بود. نمی دانم چرا آن زمان هرگز علاقه ای به خریدن آن نداشتم تا اینکه دوستی گرامی و هنرمند این کتاب را به من هدیه کرد. من تلاش می کنم تا زمانی که فرآیند تبلیغی سیاسی در اثری هنری دخالت ندارد، آن اثر را از سیاست مجرد نقد کنم. بنابراین نقد من به هیچ عنوان به دلیل عقاید نویسنده و جهت گیری سیاسی وی نیست و تنها درباره این کتاب است. جای افسوس دارد که سطح هنر نویسندگی در مقایسه با دوران طلایی دهه های 30 و 40 این چنین پایین آمده است. چهارچوبی که داستان در آن است آزادی بسیاری را برای نویسنده پدید می آورد تا او بتواند ارکان داستانی را پرورش دهد. او دارد رمان می نویسد اما نمی دانم به چه دلیلی (شاید ناتوانی نویسنده) هیچ بخشی از آن قابل توجه نیست. آنچنان که از کارگاه های داستان نویسی به یاد دارم، به ما می گفتند برای تعیین خط داستانی گام نخست انتخاب نقطه آغازین و پایانی برای داستان است. شاید این تنها نکته قابل توجه برای این داستان باشد زیرا در دیگر جاها جز بخشی از شخصیت پردازی، هیچ جای درخشان دیگری ندارد حتا ریتم خاکستری جلوبرنده داستان هم نشانی از یک رمان خوب ندارد. نویسندگان مانند بسیاری از هنرمندان دیگر، باید ذوق اجتماعی را ترقی دهند که در سه دهه گذشته نه تنها این مهم رخ نداده است، عکس آن در جریان بوده؛ جای افسوس دارد!
اوایل کتاب که شیوه ی روایت داستان طوری بود که آدم یاد تازه به دوران رسيده ها می افتاد... اواسطش یکم جالب شد و منو درگیر ادامه دادنش کرد اما در انتها باز راضی کننده نبود برام.... درکل کتابی نیست که بخوام دوباره بخونمش یا به کسی توصیه ش کنم.....
بريده اي از كتاب:"گور پدر زن! بچه هه رو عشقه؛ بهم گفت كاش يه راهي وجود داشت، كه آدم خودش مي تونس خودشو بچه دار كنه!!!! (چه احمقانه!!!) يعني اگه ميشد يه گوش خودتو كه بپيچوني اوول ترشح شه تو شكمت!!!! يه گوش ديگه تو كه بپيچوني اسپرم بپاشه روش؛ خيلي عالي ميشه، نه!؟
بعنوان نويسنده واقعا چي داره آموزش ميده!!
بي نهايت مضخرف! بياني بس كوچه بازاري! بي نهايت آب دوغ خيار!
زمانی که این کتاب سروصدا کرد من نوجوان بودم و فضای کافه رو باحال میدیدم ،اما به یاد دارم که داستان پیش نمیرفت! روایت بیش از حد شخصی بود! بیشتر شبیه دفترچه خاطرات راوی و بعضی از بخش ها شبیه یادداشت های روزانه نویسنده هستند. با نگاهی دوباره دوست داشتم این خاطره قدیمی رو آپدیت کنم :)))