گفت: « یهجایی میذارمتون که چش احدی بتون نیوفته.» تکرار دوباره پدر بود که مرا بهسمت آن سوال گنگ و نامعلوم همیشگی کشاند. چیزی که هم در او کهنه شده بود و هم در من. حس میکردم زمان ظهور آن چیز رسیده است. آنچیز کهنه و قدیمی که با پاره شدن پوست پدر که ورقه ورقه بود و قهوهای بود و محو بود بیرون میرفت و مرا با خود گره میزد که حس کنم اضطرابی را که مدام در تکرارش پیدا بود.