شخصاً هیچ ارتباطی با قصه پیدا نکردم. اصلاً نفهمیدم هدف از نوشتن چنین داستانی چی میتونه باشه. بابا یه محتوایی، یه عمقی، یه چیز جدیدی... . فقط میشه متأسف بود واقعاً.
در این کتاب که به نظر میرسد برای رده سنی کودکان نوشته شده باشد (البته با توجه به عکس روی جلد و عنوان کتاب، بنده به شخصه هرگز فکر نمیکردم که کتاب متعلق به رده سنی کودکان باشد)، داستان پسر بچهای نقل میشود که دنبال کار است، چون یکبار پسر بچه از بیبیاش پرسیده بود: "بیبی تو چه وقت میمیری؟" و بیبی گفته بود: " هر وقت نون تو را خوردم".
خلاصه کودک به مغازه آشفروشی، قصابی و کفاشی میرود و درخواست کار میکند و صاحبان مغازهها دلیل این تقاضای او را میپرسند. وقتی که کودک در مورد بیبی توضیح میدهد، مغازهدارها میگویند احتیاج به شاگرد ندارند و جواب رد به او میدهند.
در نهایت کودک با یک پسر بچه واکسی آشنا میشود و داستانش را برای پیدا کردن کار برای او تعریف میکند و از او کمک میخواهد. پسر بچه واکسی خیلی تعجب میکند و میگوید من کار میکنم که مادرم زنده بماند و آنوقت تو کار میخواهی که بیبیات بمیرد؟ حتما بیبیات آدم بدی است. در نهایت کودک متوجه میشود که چرا آش فروش، قصاب و استادکار نمیخواستند به او کار بدهند، زیرا نمیخواستند بیبی بمیرد. و کتاب با جملات کودک به پسر بچه واکسی تمام میشود که "بیبی خیلی مهربان است و مردم او را دوست دارند"، و ادامه میدهد: "تا وقتی مردم بیبی را دوست دارند، بیبی زنده میماند".
به نظر من این کتاب خیلی دور از واقعیت بود، چون کودک مفهوم مرگ را میداند و اینکه دنبال کار است تا مادربزرگ عزیزش بمیرد خیلی عجیب و غریب به نظر میرسد. جایی از کتاب به تنهایی بیبی اشاره شده است، حالا من واقعا نمیدانم در ذهن نویسنده این کتاب چه چیزی بوده است ولی در کل منطقی به نظر نمیرسد.
داستان کودک (یا فرشته) کوچکی که از سر سادگی به دنبال کار است تا بتواند به مادر بزرگش نان بدهد. محتوای کتاب در رابطه با دوست داشتن و سادگی ست. من به شخصه به کسی توصیه نمی کنم بخواند تا وقتی کتاب های خیلی بهتر و آموزنده تری وجود دارد.