بیوتن عنوان رمانی از رضا امیرخانی است که در سال ۱۳۸۷ هجری شمسی توسط انتشارات علم به چاپ رسید. این کتاب، داستان یکی از بازماندههای جنگ تحمیلی ایران است که به بهانهای به آمریکا سفر مینماید. کتاب تقابل سنت و مدرنیته را به نمایش می گذارد.
رضا امیرخانی (زاده ۱۳۵۲، تهران) نویسنده و منتقد ادبی ایرانی است که مدتی نیز رئیس هیئت مدیره انجمن قلم ایران بود. وی به غیر از نگارش رمان و داستان بلند و یک مجموعه داستان کوتاه، به تألیف سفرنامه و مقالات بلند تحلیلی اجتماعی نیز پرداخته است
ظهور و سقوط رضا اميرخانى اگه از اول با امیرخانی همراه بشید، یعنی از ارمیا شروع کنید، بعد ناصر ارمنی رو بخونید و ازبه رو، بعد من او رو بخونید و برسید به بیوتن، متوجه می شید که انگار امیرخانی با هر رمانش، یه قدم بالاتر می ره. ولی بعد از بیوتن، به نظرم شروع به افول کرده. قیدار و جانستان کابلستان، اون چیزی نبود که انتظار داشتم و یه جورایی تصویر ذهنی ام از امیرخانی رو خراب کرد. به خاطر همین، بیوتن، نقطه ی اوج امیرخانیه. هم توی ساختار، هم توی محتوا. دیگه مثل من او، نمی خواد یه داستان هزار سال تکرار شده ی عشق پاک و ناپاک رو بگه. یا مثل ارمیا، روایت ساده ی زده شدن از جامعه ی غیر مقدس نیست. یا مثل... یا مثل... بیوتن رمان فارسی ای بود که مدت ها انتظار داشتم بخونم و بعید می دونم به این زودی ها تکرار بشه.
سنت و مدرنيته رمان، به گفته ی نویسنده ش، راجع به "سنت و مدرنیته" است و این که یک مسلمان امروزی، تکلیفش با این دو تا چیه؟ امیرخانی توی یکی از مصاحبه هاش (که توی سایتش گذاشته بود، اگه اشتباه نکنم) گفته بود که من از شخصیت ارمیا توی بیوتن، متنفرم و اصلاً رمان بیوتن رو نوشتم، که ضعف های شخصیت های ارمیا مانند رو بنویسم. گفته بود ارمیای بیوتن، شخصیتیه که نمی تونه تکلیف خودش رو با سنت و مدرنیته روشن کنه و به خاطر همین، همه ش در موضع انفعاله. گفته بود که "سنت و مدرنیته" نباید پارادایم ذهنی ما باشه. ما به عنوان مسلمان، تکلیفمون با این دو تا مشخصه: نه سنت رو کاملاً نفی می کنیم، نه مدرنیته رو. ما یه هویت اسلامی داریم و "هویت اسلامی و هویت ضد اسلامی" باید پارادایم ذهنی ما باشه. حتی اگه این هویت اسلامی، متناسب با مدرنیته باشه. همچنان که "سوزی" به عرفانی مدرن رسید. یا حتی اگه این "هویت ضد اسلامی" متناسب با سنت باشه. شاید مثال خوبش، آقای گاورمنت باشه. یا شیخ های عرب. پس سنتی بودن یا مدرن بودن نه دغدغه ی ماست و نه برای ما موضوعیتی داره. بلکه "اسلامی یا ضد اسلامی" بودنه که برای ما مهمه.
این حرف امیرخانی بود، توی اون مصاحبه و فکر کنم بحث بسیار دامنه داریه.
از کل کتاب اون جایی که باید سرنوشت ارمیا رو تعیین می کردیم از همه عالی تر بود! کتاب جذاب بود از لحاظ ادبی ک نمی تونم نظر بدم چون تو حوزه ادبیات نیستم جذاب از لحاظ طرز نگارش ی چیز خیلی نو!
گویا قسم دوم ارمیاس ولی من اول اینو خوندم :)) ی جاهایی از کتاب خیلی تخیلی بود!
تقریبا دو سال بعد نوشت: اون موقع تو تب امیرخانی بودم، الان به نظرم فقط "من او" و "ارمیا" از بین کتاباشون قشنگ بودن و بقیه مشابه این دو. و خب پنج ستاره رو به سه کاهش دادم. پ.ن: نفحات نفت و نشت نشا رو بسی دوست دارم بخونم
از اولین باری که این کتاب را خواندم، بیش از دوسال می گذرد...بیست و چهارمِ تیر ماه سال نود و دو.( دو سال برای یک آدم نوزده ساله زمان زیادی است!)...تابستان کذایی قبل کنکور. بیشتر حجم بیوتن را طبق عادتِ دوران مدرسه، سر کلاس خواندم و حتی یادم هست که سر کدام کلاس تمامش کردم. کلاس مشاوره ی دوشنبه ها:) نشسته بودم ته کلاس و آقای مشاور کلی داشت جدول می کشید و پر حرفی می کرد که چگونه درس بخوانیم . من درگیر این بود بودم که عاقبت اِرمیا می رسد به قطع الوتین یا نه.
یادش به خیر بحث های بعد از بیوتن با دوستان...یک دوستی داشتم که تنها اشتراکمان همین بیوتن و من او بود و "بیا ره توشه برداریمِ" امید و نهایتا "ما عشق را به مدرسه بردیمِ" قیصر امین پور. بعد از خواندن بیوتن یک بحث مفصلی داشتیم در مترو درباره ی سنت و مدرنیته و افراط و تفریط در دین و عاقبت ارمیا! یادش به خیر:)
آن بار خیلی خوشم آمد از بیوتن. اصلا دیوانه ی سبک نوشتنش شدم. دیوانه ی بازی با کلمه های فارسی و انگلیسی و عربی، دیوانه ی پرش زمانی، دیوانه ی سجده واجب ها و اصلا دیوانه ی اسم کتاب...بی وطن...بیوتٍ...بیوتِن...( نه این که الان نباشم:) )...یک دفعه با یک کتاب ایرانی مواجه شده بودم که از هر جهت خوب بود (البته قبلش تجربه ی خوب من او را هم داشتم.) و خوب طبق حدیثی از امیر الموئمنین علاقه ی زیاد چشم را کور و گوش را کر می کند (نقل به مضمون)...برای منم آن موقع کتاب های آقای امیرخانی بی نقص بودند. چقدر دفاع کردم از این کتاب جا های مختلف. همین امسال در یکی از اردو های دانشگاه، یک نفر حرفی زد که که کلی آن موقع بهش خندیدم. می گفت با وجود علاقه ای که به نوشته های آقای امیرخانی دارد دیگر حاضر نیست کتابی از ایشان بخواند. می گفت بعد از خواندن من او تا مدت ها به کسانی که انگشتر عقیق دست می کردند، حس بدی داشته...آن قدر ها هم بیراه نمی گفت. این دفعه که بیوتن را خواندم چیز هایی دیدم که دفعه قبل نمی توانستم ببینم. بیوتن اصلا هم بی نقص نیست! با بعضی چیز هایش خیلی مشکل دارم و سر بعضی قسمت هایش خیلی حرف... آن دفعه اِرمیا را خیلی دوست داشتم و گفتم راحت شد آخرش ولی این دفعه فکر می کنم اِرمی فقط به درد مردن می خورد چون زندگی کردن را بلد نبود. (شعاری شد؟)
با این حال هنوز هم بیوتن یکی از بهترین کتاب هایی است که خواندم.
اگر چه این کتاب تنها یک رمان هست ولی به نظر من خیلی ضعیف بود. داستانی پر از تناقض های غیر قابل چشم پوشی. نویسنده حتی اینقدر منصف نیست که در ۴۷۰ صفحه رمان یک مشخصه مثبت از امریکا رو بیان کنه. سراسر داستان پر است از نقاط تاریک و مشکلات اجتماعی در غرب. نویسنده حتی از خیر مسلمان های امریکا هم نمیگذاره و تصویری غیر واقع و دور از انصاف از آنها ارایی میکنه. گویی تنها تعریف درست از دین و دینداری در کشوری به نام ایران امکان پذیر است و باقی راهی در دین ندارند. تمام تحلیل و معرفی سازی نویسنده از جامعه ی اجتماعی امریکا خلاصه میشه در ایکس کلوب و دیسکو و بار و قمارخانه یا کازینو. من از طرفداران آقای امیرخانی بودم و از خواندن کتاب نشت نشا لذت بردم. اما با خواندن این کتاب برای همیشه با این نویسنده خداحافظی کردم.
امیرخانی در بیوتن، نگاه فوق به انسان را صراحتا القا میکند. او پریشانی انسانی را که دربهدر پی معبود میگردد، از زبان خشی، زبان گویای عبادتگران تمدن و سرمایه، خطاب به دختری به نام آرمیتا بیان میکند: «فتیش یعنی طلسم. فتیشیسم یعنی «چیز»پرستی. چیزی غیر از آنچه باید پرستیده شود. اما فتیشهای امروزی چیزی شبیه همین جوراب تو هستند آرمی. چیزی که به دلیل اتصالش به روح زیبایی، دوستداشتنی است و حتی با همهی ظاهر بویناکش به خاطر باطنش میشود مزمزهاش کرد.» پس ارمیا از کوکب و قمر گرفته تا شمس، همه را مزمزه می¬کند.
در بی¬وتن، انسان امیرخانی برای خود مردی شده است. او در میان حب مال و مظاهر دنیا غوطه میخورد. در بیوتن روشنترین مظهر پرستش، حاکمیت سرمایه و اصالت سود است: «آی دلار! سجدهی واجبه! لا یمکن الفرار من حکومتک! که به راحتی میتوان از خدا فرار کرد اما از تو هرگز!» ارمیایی که از تمدن فرار میکرد و دنبال عشق پاکی مثل مصطفا میگشت تا در آن غرق شود، حالا آمده تا «تمدن» را برای پرستش سبک و سنگین کند. ارمیا، حیران از سنت الهی «و تلک الایام نداولها بین الناس» در تعجب مانده است: « آخر بچه کربلای پنج را چه به فیفث اونیو؟ خدایا! من، ارمیا معمر، جمعی گردان 24 لشکر سید الشهدا توی نیویورک چه کار میکنم؟» معبود، تمدن است و این پولپرستی به صراحت تمام، حتی بدون پرده نمادین بیان شده است؛ وقتی ارمیا به خشی که ماشینش را کرایه کرده، میگوید: «رانندهات هستم. بردهات که نیستم» او به روشنی پاسخ میدهد: «برده هم هستی! چون پولت را میدهم».
ارمیا در قلب نیویورک، در کابارهای مقابل چشمان مست و ملنگ شرابزدهگان، نماز میخواند و سهراب، مرشدِ شهیدش در کاباره شروع میکند به تفسیر نماز. سهراب در لباس یک درویش تمامعیار، روح نماز او را با اعمال سوزی، رقاصهی کاباره قیاس میکند. هیچ حد و مرزی از شریعت باقی نمیماند که نوک قلم نویسنده آن را ندریده باشد. برای این که ارمیا بتواند همراه آرمیتا در یک سوییت بخوابد و همزمان نماز شبش هم ترک نشود، نویسنده مجبور است از پرده شریعت خارج شود. نماز شبی که روح ایمان و اوج دینداری ارمیا است.. دینداری را میتوان در سوزی رقاصه و جانی سرخپوست دید؛ و هیچ مکانی هم نیست که مانع دینداری انسان باشد. و شخص بیدین هم کسی است که درگیر مسایل فقهی است؛ مثل بیل در بیوتن؛ کارمند شرکت تحقیقات مذهبی نیوجرسی، که اجتهاد دارد و فقیه است بدون اینکه مسلمان باشد و در پایان بیوتن، ارمیا را محکوم به مرگ میکند. در برابر، ارمیا آنچنان در خدمت به خلق نیویورک میکوشد که همه داراییاش را سکهسکه در پارکمترهای ایمپریال استیت میریزد: « کمک میکنم به خواهران و برادرانم تا جریمه نشوند...»
کلام خشی در بیوتن بعنوان تجلیگاه بشر غربی به خوبی تلاش ده ساله امیرخانی برای شناخت فرهنگ امریکایی را بیان میکند: «یاسین قلب قرآن است؛ یاء سین یعنی U.S؛ آمریکا قلب دنیاست!» خشی در سخنرانیاش در افطاری اشرافی اعراب نیویورک، که به مناسبت روشن کردن چراغ سبزی بر روی برج امپایر-استیت در ماه رمضان برگزار شده بود، این چراغ را به نور خدا تشبیه میکند: «...نور خداست که امروز از همه جای نیویورک مثل یک فانوس دریایی قابل رویت است که در این دریای ظلمانی راه را گم نکنیم. امروز این نور همان نور السماوات و الارض است. اینکه نبی اکرم فرمود علیکم بالسواد الاعظم، شهر بزرگ یعنی نیویورک. پایتخت جهان. نیویورک امروز از ماه بالاتر است و این چراغ سبز یعنی نور درخت مبارکه زیتون... و دنیا قمری است که دور نیویورک میچرخد».
انسان پرستشگر، حقجوست و فطرت او زنده است. او از رکود گریزان است و از مسخ انسانیت بیش از هر چیز میترسد. تعجب ارمیا در نیویورک از انسانهایی که برای کسب درآمد، خود را به شکل مجسمههای سنگی درمیآورند و آنها را سیلورمن مینامند، گویاترین زبان نمادین ترس وی از انسان مسخ شده است. او به سیلورمنها عشق میورزد و میخواهد به همه کمک کند تا انسانیت را در خود زنده نگاه دارند. حتی سوزی، رقاصهی مشهور نیویورک را کمک میکند تا باطن انسانی خود را به یاد بیاورد. هرچند سوزی بعد از اینکه به درونش رجوع میکند و فطرت خویش را ژولیده میبیند، تاب نمیآورد و خودکشی میکند اما ارمیا در این مسیر، از هیچ تلاشی برای کمک به او فروگذار نمیکند. او خدمت به فطرت دیگران را راهی برای جلوگیری از مرگ فطرت خویش میداند و برای مقابله با مرگ فطرتش، به کوه و بیابان میزند تا سوزی را بیابد و راه را به او نشان دهد. این جوانمردی با تار و پود سرشت انسان امیرخانی تنیده شده است.
ارمیا انسانی را که رابطهاش با عالم بالا قطع شده است، شبیه خوک میداند: «خوک گردن کلفتی دارد برای همین نمیتواند سرش را راحت تکان دهد. و تنها حیوانی است که قادر به دیدن آسمان نیست. به خاطر گردن کلفتش. و از همین رو نجس است. نه به خاطر ژنتیک... فقط به دلیل اینکه نمیتواند آسمان را ببیند، تا ابد الدهر نجس میماند.» ارمیا از اینکه مثل خوک شود گریزان است: «ارمیا گریهاش گرفته است. میخواهد سرش را به سمت آسمان بالا بگیرد و فریاد بکشد: سهراب... اما نمیتواند... ندایی به او میگوید دیگر آسمان را نخواهی دید».
استکبار، ارمیا را به جرم جوانمردی برنمیتابد. تنها مستضعفان در صف قضاوت کنار ارمیا میمانند، رانندههای کامیون و سیاهپوستان؛ حقجویانی مثل خود ارمیا که در دل تمدن غریب ماندهاند.
هر بار با کسی درباره امیرخانی حرف زدم و پرسید: خب چه کتابایی ازش خوندی؟ من جواب دادم که: ارمیا، قیدار، دوباره نصفه نیمه من او، یک بار نصفه ازبه و کمی از نشت نشا. آنوقت آن طرف که اغلب هم از طرفداران امیرخانی بود میگفت بیوتن چی؟ و من میگفتم نه! آن هم با شوق و ذوق دستش را تکان میداد که اگر بیوتن را بخوانی نظرت عوض میشود. و بعد تعریف میکرد از بیوتن که ادامه ارمیاست و چنین است و چنان و بهترین اثر امیرخانی! و من فکر میکردم به زمانی که نظرم نسبت به امیرخانی عوض خواهد شد. نظری که بعد از تمام کردن بیوتن در یک صبح جمعه رمضانی نه تنها عوض نشد که چرب تر شد و غلیظ تر. . اما درباره من بعد از بیوتن؛ حالا که بعد از دوره فرسایشی مطالعه این رمان ۴۸۰ صفحه ای وقتی به عقب نگاه میکنم میبینم که تجربه خوبی بود، منکر نیستم که ساعات خوبی هم سپری شد، اما خب امیرخانی یک چیزی دارد که فقط میشود گفت تجربه خوبی بود. راستش اصلا حوصله نقد و به در و دیوار کوبیدن رمان را ندارم _شاید یکروزی فرصت آن هم پیش آمد_ ولی خب همین بی حوصلگی من بعد کتاب خودش یک عالمه سر کوبیدن به دیوار است. پس سخن کوتاه، دو ستاره بسش است، آن هم به خاطر بعضی بازی های زبانی که گاهی لذت بخش بودند.
زمان یعنی مرثیه ی زیستن ... مرثیه هایی که می گذرند و تکرار نمی شوند.
این رضا(ی) امیرخانی، همیشه باعث میشه وسط جمله ها کُپ کنم، دوباره بخونم و دوباره بخونم... رضا(ی) امیرخانی، باعث میشه وقتی بعد از خوندنِ کلی کتابِ ترجمه شده میشینم و یه دونه ایرانی میخونم... کِیف کنم و مُدام ته دلم بگم: آها. همینه. داره حرف میزنه باهام. دنیا توی ذهن آدم می گندد اگر یخچال نداشته باشد... هر آدمی بایستی توی ذهنش یک یخچال هشت فوت، فوقش دوازده فوت داشته باشد تا دنیایش را تر و تازه نگه دارد. دنیا هرچه کوچکتر، بهتر... آخرش همین دوازده فوت است که گفتم. اما بدون یخچال می گندد... گرفتی؟
و با بیوتن؛ چقدر کُپ کردم و چقدر حظ کردم... تضاد نیمه ی سنتی با نیمه ی مدرن رو در تموم صفحات خوندم، و مسیری زیباتر از این سراغ ندارم تا بشه این تضاد رو درک کرد... یه تضاد دردناک، که گاهی شیرین و بامزه س. چقدر ذهن ارمیا شلوغ بود؛ پُر بود از تضاد و خوددرگیری، و سر و صدای این درگیری های ذهنی تمومِ ذهنش رو پُر کرده بود. انگار هیچوقت بین این دو نیمه ی ذهنش تعادلی وجود نداشت... همیشه درگیری بود، و همیشه هم آرامش محو میشد و جای اون رو انفجارِ نیمه ی سنتی می گرفت. انقدر که حتی گاهی شاکی می شدم از دست ارمیا(ی) بیوتن... گاهی دلم میخواست یقه ش رو بگیرم و بگم «چته آخه؟ جمع و جور کن خودتو!» اما با وجود همه ی اینها، باز هم این شخصیت دوست داشتنی بود برام. ماهی که پخت آرام می گیرد. همه ی خامی مالِ وقتی است که نپخته باشد...
هرچند به نظرم بیوتن نقطه اوج نویسندگی امیرخانی است ولی به شخصه از کتب او که تا به حال خواندممن او، چیز دیگریست. مانند با قی کتابهایش پراکنده نویسی، بیان رمزآلود و آرمانگرایانه بودنش را دوست دارم. ولی معتقدم شاید خودش هم مانده بود که انتهای آن را چگونه تمام کند. خیلی جاها اعصابم رو بهم ریخت و انتهای کتاب و بیرون آمدن چهره واقعی افراد را دوست نداشتم، یا پاشیدن تف راننده تراک به روی پرچم آمریکا و... . ارمیا هرچند که شبیه خیلی از جوانهای حزباللهی نسل خود و حتی نسلهای بعدی است، جوانهایی که نیمه سنتی و مدرن مغزشان مدام با هم درگیرند. اما با جوان حزب اللهی تراز انقلاب اسلامی فاصله دارد. البته خب شاید این ناشی از همان ضعف همیشگی ارمیا نسبت به سهراب است... ارمیا من رو تا حدی یاد خودم میندازه... یَا مَنْ يَرْحَمُ مَنْ لَا يَرْحَمُهُ الْعِبَادُ وَ يَا مَنْ يَقْبَلُ مَنْ لَا تَقْبَلُهُ الْبِلَاد...
و تمام... بیوتن جز معدود کتاب هایی است که آدم تیکه هایی از وجودش را در لا به لای صفحات آن جا میگذارد. شش هفت سال پیش بود که برای اولین بار این کتاب را خواندم. انگار گذر زمان لازم بود تا من نه ارمیا را که خودم را در لا به لای صفحات این کتاب به نظاره بنشینم... همه ی ما در دهه سوم زندگیمان ارمیایی داریم و نیمه سنتی و نیمه مدرن و هر روز و هر لحظه تناقض هایمان را زندگی میکنیم... تناقض هایی که شاید همان راه سلوک باشد برای انسان قرن بیست و یکم این داستان ارمیا در جامعه امریکا نبود داستان هر روز ما است در همین جمهوری اسلامی خودمان که بعضی از اتفاقات را باید با آلبالا لیل لوا تاب اورد کلیشه ای شد؟ بگذرید از آدمی که به گاورمنت فکر میکند و به بنده شناس دیگری بودن و به دیگر آسمان ندیدن و به مسخ شدن و به چهل و هشتی ها و به سیلورمن ها و به زندگی و به البلا للولا! و بدش نمیاد فریاد بزند: سهراب کجایی؟!
این کتاب بار دیگه بهم یادآوری کرد نویسندگی کار ساده ای نیست و نیاز به جامعیت و دقت بسیار بالایی داره. تسلط ایشون رو داستان شگفتانگیزه و گاهی دقت های سورپرایزکننده داره. از طرفی، کلی مساله مطرح میکنه که اگه تو اون زمینه مطالعه داشته باشی متوجهشون میشی و برام عجیبه چطور همه اینها رو با هم جمع کرده؟!!
اینکه هر مساله رو از دید شخصیت های مختلف بررسی میکنه هم فوق العادست.
البته بنظرم مثل کتابای دیگشون، پایانبندیش باید بهتر باشه. نمیدونم چرا تو این کتاب از سهراب خیلی صحبت کرد درحالی که شخصیت ارمیا تو کتاب قبلی به مصطفا وابسته بود. یجاهایی هم انگار سهراب و مصطفا قاطی شدن و انتظار داشتم بهش اشاره بشه.
کتاب ضعيفي بود. نه داستان درستي داشت، نه قلم جذابي. شيرين کاري هاي نويسنده در کتاب و ايده هايي که تلاش مي کرد با آن ها کتاب را متفاوت کند، آن قدر شور و از حد گذشته بود که ديگر خسته و کننده شده بود. در مجموع فقط کتاب را خواندم که تمامش کرده باشم.
یادم هست زمانی که کتاب را خواندم، به خودم گفتم که هر دو سال یکبار، باید این کتاب را مجدد بخوانم. اینقدر کتاب به نظرم برجسته آمد. اما هنوز که هنوز است، حسرت دوباره خواندنش به دلم مانده. اصلاً نمیدانم کدام نارفیقی کتابم را برداشته و نیاورده
بیوتن داستان زندگی این روزهای ما آدمهاست . شخصیت های بیوتن هیچکدوم سفید نیستن . همشون خاکستری هستن و این اون چیزی هست که تو زندگی روزمره شاهدش هستیم. پراکنده گویی نویسنده هم به جالب شدن اثر کمک کرده . اون فصل که میرن به قمار خونه باحال بود . اون جایی هم که ارمیا واسه عربه گوشت میبره هم جالبه.نشون میده فقط اسم دین رو یدک میکشیم .
نه نيمه ي مدرن ذهنم و نه نيمه ي سنتي ذهنم جذب هيچ قسمت�� از داستان (!!) نشدند. اصلا هيچ قسمتي از ذهنم باهاش ارتباط برقرار نكرد. انقدر نويسنده توي متن داستان پيدا بود و حرف زد كه دلم مي خواست دستم رو بذارم روي دهن نويسنده و بگم اجازه بده آقا تابقيه هم چيزي بگند!
"بیوتن را که می خوانی از یک جایی به بعد صدای ترق ترق سکه هاست که می شود خوره ی روحت . از یک جایی به بعد نور سبز چراغ ایمپایر استیت است که می رود روی اعصابت .. که حالت از منهتن به هم می خورد . که دلت می خواهد دست ارمیا رابگیری ببری یک گوشه یکی محکم بخوابانی توی گوشش که یعنی :تو اینجا دقیقا چه غلطی می کنی ؟ " این را نه من که خیلیها می گویند . چرا ؟ چون امیرخانی تمام تلاشش را کرد که سیاه ترین تصویر ممکن را از قبله ی آمال خشی یا همان یو اس و لاس وگاس نشان دهد . که یعنی همه ی مدرنیته و غرب دارند رو به ابتذال می روند و فقط ماییم که کارمان درست است . توی 480 صفحه کتاب باید فقط حالت به بخورد از خیابانهای امریکا .. از فرهنگ غرب .. از کازینوهایشان ... از روابط ادمهایشان ... حتی از مسلمانهای مقیم کشورشان ! دلم می خواست بهش می گفتم آقای امیرخانی ! کاش همانقدر که یاد گرفته ای داستان پست مدرن بنویسی .. آنقدر که بلد شده ای کلمات شیک توی نوشته هات به کار ببری .. یک کمی هم طرز فکرت مدرن می شد . یا اصلا کاش آنقدری روشنفکر بودی که می دانستی نسبت به چیزی که داری به خورد خواننده هایت می دهی مسئولی ! مسئول !
واقعا لذت بردم، تک تک لحظه ها رو حس کردم، انگاری که یه جورایی خودمم. و داستان کاملا غیرقابل پیش بینی بود و هرلحظه که پیش بینی میکردی داستان کلا عوض میشد، تحول درونی ارمیا وقتی پا به امریکا گذاشت، گاهی خود قبلیشو فراموش میکرد، جدال نیمه سنتی و نیمه مدرنش و این واگویه های ذهنیش که سرانجام خوب یا بد باهم یکی شدن! تفاوت سنت و مدرنیسم چیزی شبیه همین سولاخ های خلا های قدیمی و سوراخ توالت فرنگی است که با این همه تفاوت های معماری، یک کارکرد دارند تهشان بهم وصل است! این کتابو به نظرم ادم هایی که عقیده شخصیشون با جمعی که توش حضور دارن، متفاوته خیلی بهتر درک میکنن. و بازهم بهم ثابت شد گاهی تنها موندن با عقیده شخصی خیلی بهتر از همرنگ شدنه وقتی مجبوری خودت نباشی! و چطور میشه خود واقعیت باشی! و برای پاسخ به سوالی که چند وقته ذهنمو درگیر کرده این کتاب کمکم کرد چطور میشه انسانیت و معنویت تضادی با مدرنیسم نداشته باشه! و سوال های اساسی تو کتاب مطرح شد که هیچ وقت از خودم نپرسیده بودم و تازه برام اهمیت پیدا کرد پ ن ۱: البالا لیل والا...البلا للولا: گرفتاری مال عشق است. پ ن ۲: کل من علیها فان (fun) پ ن۳: کدام سایه مشترک مارا هم سایه کرده؟
خیلی خواندنی بود! شخصیت خشی و ارمیا خیلی پارادوکسیکال هستند. اما یک وجه مشترکهای جالبی توی کتاب پیدا کردند: مثل اینکه خشی از فروش ابزارآلات مذهبی و سخنرانی های مدرن در مجالس مذهبی اعراب پول درمی آره. ارمیا هم از فروش گوشت حلال به مسلمان ها پول در می آره. اما این کجا و آن کجا این تضادها پیدا و پنهان کتاب رو خیلی جالب کرده قسمتهایی از کتاب که درباه بی وتن صحبت می کنه برایم خیلی جذاب بود. از دعایی که خشی کرده بود برای اینکه مثل مولاش تنها و در میان کفر بی وتن باشه و در نهایت داستان رو به همین رسوند خیلی جالب بود.
قبلا کتاب "منِ او" رو از رضا امیرخانی خونده بودم. راستش اون کتاب هم خیلی پراکندگی داشت و درکش سخت بود، اما این کتاب از اون هم درکش سختتر بود. حس شعاری بودن توی کتاب زیاده و گاهی آدمو آزار میده. به حدی که مثلا شخصیت اول داستان (ارمیا) گاهی از مراد خودش (سهراب) هم حرفشنوی نداره و راه خودشو میره. راهی که انگار با زندگی عجین نیست و فقط برای خودش مرگ میخواد و بس. عجیبه که چنین شخصیتی دنبال یه عشق راه میفته و از وطنش راهی غربت میشه و حاضر میشه تو آمریکا بمونه در حالی که این عشق حتی به این زوج کمک نمیکنه که یه مکالمه سالم داشت باشن.
کاری ندارم با حرفی که میخواد بزنه؛ مشکلم با «نحوه»ی بیانش ه دقیقاً. فضاسازی، شخصیتپردازی، سیر داستان، نمادگذاریهاش، غیره، شدیداً شعاری و گلدرشت ه. یه فضای دوزخیطورِ آهدراینجامردمبیعاطفهوبیهویتوماتریالیستوبدهستند گذاشته جلوی روی خواننده؛ اسمش رو گذاشته امریکا. خیلی جبههگیری داره امیرخانی توی این کتاب! فرض هم کنیم که امریکا صرفاً نمادی بوده برای جوامعِ امروزی نه لزوماً امریکا که به بیهویتی و فلان دارن میرن. اوکی؛ ولی تا این حد گلدرشت آخه؟! شخصیتپردازیها شدیداً توی ذوق میزنه. یا بدِ مطلق، یا خوبِ مطلق، یا خاکستریِ گمگشتهی گیجِ دربحرانهویتِ مطلق. تیپِ محض. کلا، نمادهاش خیلی «رو»ه. اصلا ظرافت نداره. همهی حرفهاش رو میکنه توی معدهی خواننده. با جبههگیری مضاعف. شخصاً دوست نداشتم و نخواهمداشت. و توصیهش هم نمیکنم اصلا؛ به هیچکس.
به نام خدا. این کتا هم مثل دیگر آثاری که از ایشون خوندم واقعا ارزشمند بود. یه چیزی بود بین ارمیا و منِ او. نه به خشکی ارمیا بود و نه به غیر مستقیم گوییهای منِ او. یه چیز بینابینی بود با ویژگیهای قدرتمند. جدا نیدونم چه کسی مثل امیرخانی میتونه از عناصر سادهی داستانی کار بکشه. اونم نه فقط شرکت دادنشون توی روایت. بلکه شرکت دادنشون توی ساخت مفهوم و فلسفهی چند لایهی داستان. جدا توصیه میکنم بخوندیش.
خوشحال از برگشت به بیوتن بعد از سه بار شروع و تموم نکردنش... خوشحال از داشتن آذوقه ای نخوانده از کتاب های امیرخانی...
پررنگ ترین نکته مثبت قلم امیرخانی از نظر من ربط دادن هزاااار تا جزء به ظاهر بی ربط به هم دیگه اس... انگار یادآوری میکنه که تو این عالم هر جزء مرتبط به جزء دیگه اس و یک کل منسجم رو میسازن... یادآوری میکنه که همه چیز یک روح واحد داره... یک وجودِ ثابت... یک سری جاهای کتاب حالات مالیخولیایی ارمیا خسته ام میکرد... ولی ارمیاست دیگه:)))
خیلی شخصیت هاش باهم تضاد داشتند.یعنی ترکیبشون بهم نمیخورد اصلا. نمیدونم امیرخانی چه علاقه ای داره به این نوع ترکیب.هم توی من او و هم توی بیوتن شخصیت مرد یک شخصیت کاملا عاقل و مذهبی و اگاه و کامل ، اما در مقابلش شخصیت زنی که روبروی همین شخصیت مرد قرار داره نمونه ی واقعی یک انسان کاملا ضعیف و احساسی و بی عقل! هضم نمیشه کرد که چه طور یک چنین شخصیت کاملی میتونه عاشق چنین شخصیت بی عقل و ناقصی باشه؟
تنها کتاب و شاید متاسفانه اولین کتابی که از امیرخانی خواندم همین بود، اگر خواندن تا نیمه رهاکرده را خواندن حساب کنیم. از این جهت گفتم متاسفانه که باعث شد دیگر نروم سراغ دیگر کتابهایش. سالها پیش بود سالهای اتمام دانشگاه و تلاش من برای استفاده از آخرین فرصتهای استفاده از کتابخانه. دست مایه اصلی داستان، پسرمذهبی دختر غیرمذهبی که توی ذوقم زد و آن را سوءاستفاده نویسنده از مخاطب میدانستم، ولی نحوه روایت و ادبیات و بعضی بازی های زبانی اش مرا تا نیمه های کتاب مرا کشاند. موضوع اصلی داستان، سنت و مدرنیته هم آنقدر جذبم نمی کرد. چیز چندان جدیدی نداشت به نظرم. البته تا جایی که یادم است چذابیتهایی هنری داشت برایم ولی سیر روایت به حرکتم نمی انداخت، اگر نگویم به یاس و رخوت می کشاند. لذا موعد تحویل کتاب که رسید، با اینکه فکر می کنم بیشتر کتاب را خوانده بودم و از نیمه گذشته بودم، دیگر رغبتی نداشتم حتی برای تمدید، چه برسد به دوباره امانت گیری. آخرش را هم نفهمیدم بالاخره چه شد... بعدها یکی دو کتاب دیگرش را خواستم شروع کنم ولی خیلی ارتباط برقرار نکردم. البته می دانم که به سلیقه و حوصله هم برمیگردد و به حرفه ای نبودنم در داستان خوانی. خیلی ها ادبیات و قلمش را دوست دارند، به نظرم اگر با کتابهای اولیه اش شروع می کردم لابد بهتر می توانستم ارتباط برقرار کنم. البته در پس زمینه ذهنی ام بوده کتابهای سفرنامه نویسی اش، جانستان کابلستان و سفر سیستانش را بخوانم. موضوعاتش که خیلی جذاب است. یا عناوین زیبایی چون نشت نشا یا نفحات نفت،
البته اگر اینجا اجازه می داد دو و نیم می دادم. دو هم کم است خدایی. ولی دیگر برخلاف رویه همیشگی ام ارفاق نکردم :)
ظرافت های کلامی نویسنده کاملا حاکی از هوششه،من با خیلییی از عقایدش موافق نبودم،زیاده روی های زیادی داشت،ولی این امتیاز به علت پیچپیچیت و خلاقیت و قدرت نویسنده در فن بیانه!
می خواهم به پلیس ها حالی کنم که توی کمرم ترکش است .. ترکش ِ خمسه – خمسه . توی مملکتی که آخرین جنگش جنگ های داخلی عهد بوق بوده است ، اصالتاً خیال نمی کنم لغتی معادل ِ جبهه وجود داشته باشد ، چه رسد به ترکش ِ خمسه – خمسه ! خمسه خمسه را سهراب انداخت تو دهن ِ بچه ها .. ترکش ِ کمر ِ من مال ِ اواخر جنگ است .. از همین نخود چی های مین والمری که هزار تا هزار تا خیرات می کردند .. بچه های آخر جنگ هیچ کدام خمسه خمسه را نمی شناسند .. اصلاً خمسه خمسه مال زمان ما نبود ! مال ِ اول جنگ بود .. هیچ وقت ندیده بودیمش ، خمسه خمسه مال ِ اهالی ژ- ث بود که با پوکه ی تولید 2536 شلیک می کردند .. مال السابقون السابقون .. مثل ِ سهراب .. من و بچه های گردان اهل ِ کلانشینکف بودیم .. فقط از زبان سهراب بود که راجع به خمسه خمسه چیزکی شنیده بودیم ، چیزی شبیه به کاتیوشا که پنج تا پنج تا موشک صادر می فرمود .. نمی دانم چرا ؟ اما عشقش بود که ترکش کمر مرا از خمسه خمسه بداند .. شاید هم می خواست برای من سابقه ای بتراشد که از السابقون السابقون بشوم .. به خیالش آن دنیا هم شهر ِ هرت است ! سهراب ، یک جورهایی مراد و مرشد من بود .. چرا ؟ نمی دانم ، شاید به خاطر این که از بچه های گردان ِ لات ها بود .. تمام ِ جنگ حتا یک لحظه هم کلاه آهنی سرش نکرد .. حتا یک بار هم لباس و شلوار فرم ِ برزنتی نپوشید .. عشق ش کلاه بافتنی بود .. خودش می گفت کلاه پدرسوختگی .. یونیفرم ش هم گرم کن ورزشی بود با شلوار کردی .. پوتین هم پا نمی کرد .. دلیل داشت ، می گفت : " پاشنه اش قیصری نمی خوابد " .. برای همین کتانی پا می کرد .. با این که چپیه کارت شناسایی جبهه بود ، او هیچ وقت چپیه به گردن نیانداخت .. به جایش لنگ گل گردن ش می انداخت ! می گفت چپیه مال بر وبچه های جنوبی است .. بچه ی تهران ، آبا و اجدادی با لنگ شوفری حال می کرده است ! نمیدانم چه جوری شد که سهراب پیرمرد با من رفیق شد ... شاید سر ِ همین قضیه ی ترکش بود .. من که به زمین افتادم ، فوری خودش را رساند بالای سرم .. دستی به کمرم زد و گفت : - نه ! این لا مذهب والمری نیست ، ذات ِ خمسه خمسه است .. لا مذهب از همه ی عملیات ها خاطره داشت .. خودش می گفت حتا عراقی ها هم آقا سهراب را می شناسند ، نه فقط به قیافه که به اسم هم .. بعد چپ چپ به ما نگاهی می کرد و مثل همیشه خطاب مان می کرد که عقلا ، یا شاید هم اُلَغا ! اسم ِ آقا سهراب البته صلوات دارد ها ! من و بچه ها صلوات می فرستادیم .. الهم صل علی محمد و آل محمد ..