دقیقهای به وضعیتی که در آن گرفتار شده بود، فکر کرد. به نظرش رسید میلیونها قاتل حرفهای بر تکتک سلولهای خونیاش سوار شدهاند و در سرتاسر قلمرو بدنش تاختوتاز میکنند. فکر کرد وسط تماشای فیلم مهیجی در سینما با احترام به او میگویند از سینما بزند بیرون. احساس میکرد درست وقتی که فکر میکرده زندگی برای او به بهترین حالتش رسیده است باید از همهٔ چیزهایی که برای بهدستآوردنشان جنگیده بود، از همهٔ چیزهایی که عمیقاً دوست داشت -زنش، دخترهایش، شغلش، خانهاش، موقعیتش- دست بردارد. حس کرد کسی که نمیدانست کیست یا چیست ناگهان از او میخواهد بازی را رها کند؛ آن هم دقیقا زمانی که او دارد به بهترین شکل ممکن بازی میکند. برای اولینبار احساس کرد چیزی را از دست میدهد که همیشه فکر میکرد تنها متعلق به خودش بوده است. حس کرد در بازی نابرابری فریب خورده است. مثل کودکی بود که ناگهان اسباببازیاش را از او گرفته باشند. دلش خواست بزند زیر گریه. دلش خواست جیغ بکشد، اعتراض کند، التماس کند، فحش بدهد. دلش خواست برود وسط خیابان و رو به جایی که نمیدانست کجاست، فریاد بزند: «از جون من چی میخواهید؟»
به برادرم گزيده مقالات شمس رو قرض دادم و برادرم اين رو بهم قرض داد. يه ماه يه گوشه افتاده بود و از ترس طرفش نمى رفتم. عاقبت اومدم توى ريويوها نگاه كردم و اكثر بزرگواران گفته بودن داستان بندر انزلى و تهران بهترين داستان هاشه.
وقتى بهترين داستان كتاب اين قدر ضعيفه، چه انتظارى از باقی داستاناش ميشه داشت؟
فقط همون دو تا رو خوندم و نيمه كار رها كردم. مغبون شدم توى معامله با برادرم.
آدم ها دو دسته اند، يا از سبك مصطفى مستور خوششون مياد مثل من يا نمياد مثل خيليا، اونايى كه دوسش دارن، كتاباشو ميخونن و از سادگى سبك و در عين حال قشنگى ش لذت مى برن، اشك تو چشماشون جمع ميشه . به اونا اين كتاب رو توصيه ميكنم.
Pek aşina olmadığım İran edebiyatından, ne iyi etmiş de arkadaşım bana önermiş diyerek okuduğum, etkileyici bir kitaptı. Adıyla müsemma mümkün olanın en iyisi sandığımız durumlarda karşımıza çıkanlar anlatılıyor öykülerde. Bütün yaşananlarsa insanın içini yakan bir sona bağlanıyor. Hayatın kırılganlığı, yön değiştirmeleri, bitişleri usul usul işleniyor. Savaşın yıkıcılığını ise insan iliklerine kadar hissediyor. Yazar kimi yerlerde koyu fontlar ile öyküye dahil oluyor, buralarda sanki karşılıklı bir konuşmaymış gibi okuyucu anlatının içine çekiliyor. Bazı öykülerde ise yazar olay örgüsünün dışına çıkarak kahramanların ilerleyen zamanlardaki hayatlarını soğukkanlılıkla anlatıyor. Bu esnada okuyucu ne olursa olsun yaşamın akmaya devam edeceğini bir kez daha ezberliyor. Mümkün olanın en iyisi yok, her şey ucundan kıyısından acıya temas ediyor diye bağırıyor kitap. Ama yine de an gelip diğer yaşam olasılıklarını sorgulayan kahramanlar insanın içinde bir umut kıvılcımı yakarak her şeye rağmen devam dedirtiyor..Keşfedecek ne çok yazar var diye beni heyecanladıran güzel bir tanışma kitabıydı.
مجموعه اى از چند داستان كوتاه با نثرى ساده وبيانى روان وجذاب كه عنوان هاى هر داستان كوتاه بر گرفته از شهرى است كه ماجراهاى داستان در آن اتفاق افتاده است. داستان ها مضامينى با موضوع هاى عشق،جنگ،دوست،بخت واقبال و.. در زندگى راوى داستان دارد كه بيشتر مربوط به چند دهه اخير است . ويژگى اصلى (به نظر من نقطه ضعف) اين مجموعه داستان كه نويسنده آن ها را گزارش مى نامد پايان و فرجام رويايي و غير قابل باور يا به قول خود نويسنده شبيه فيلم هاى ايرانى و هندى است كه عنوان كتاب هم برگرفته از آن مى باشد؛بهترين شكل ممكن
از متن كتاب؛
شاید هیچکس نتواند با وضوح و دقت توضیح دهد چرا آدمها در لحظهای خاص تسلیم وسوسه میشوند. این ظاهرا همان ابهامی است که در توضیح شکلگیری عشقها هم وجود دارد؛ اینکه چرا A، مثلا در یک کلاس، ناگهان عاشق B میشود نه عاشق C یا D یا E- در حالیکه C بهوضوح از B زیباتر است یا D نسبت به B باهوشتر و درعینحال بانمکتر است یا E در قیاس با B به مراتب تناسب روحی بیشتری با A دارد ــ احتمالا هرگز پاسخ روشنی پیدا نخواهد کرد. تسلیم وسوسه شدن هم کموبیش شبیه همین وضعیت است.
مصطفی مستور، یکآرامبخش از سالهای دور که هنوز هم گاهی برای آرام شدن مغزم سراغش میروم. نزدیک به هفت یا هشت سال میشود که کارهایش را میخوانم و نمیدانم مسیله مربوط به بزرگتر شدن سن ذهنیام است یا اینکه واقعا این کتاب مستور خوب نبود. همیشه ساده نویسی او را تحسین کرده بودم و ازآن لذت میبردم، اما امان از وقتی که همان هم نمیشود. ساده نویسی مستور در «بهترین شکل ممکن» پخته و شسته رفته نیست. ایدهها هنوز خام و ابتداییاند و صرفا شبیه اتوود اولیهی یک رمانند. این دو ستاره هم به داستان بندر انزلی میدهم که باز در بین همه میتوانم بگویم بد نبود.
مصطفی مستور در یکیدو اثر اخیرش کوشیده است نثر داستانی را با گونۀ نوشتاری دیگری پیوند زند؛ گونهای که بهلحاظی میتوان آن را «نثر روزنامهای» یا «نثر علمی» خواند. روش او در این کار به این ترتیب است که پیش از شروع داستان، اطلاعاتی فرامتنی از شخصیتها و ماجراها بهدست میدهد و بهنوعی با صراحتْ جهان داستانش را به دنیای بیرون ربط میدهد؛ چنانکه گویی دستبهکارِ انجامدادن پژوهشی مستند درباب شخصیتهای داستان است. این ویژگی در داستانِ بلندی که پیش از این اثر از مستور چاپ شد، یعنی «رساله دربارۀ نادر فارابی»، بهخوبی نمایان است. نویسنده در کتاب یادشده نهتنها پیش از شروع داستان توضیحاتی برونمتنی آورده، بلکه در لابهلای متن روایت به اینقبیل موضوعها دوباره گریز میزند. بهعلاوه، متن پیشگفته با پانوشتهای بعضاً طولانیای که دارد، تا اندازۀ زیادی شکلوظاهر اثری تحقیقی و مستند را بهخود گرفته است؛ چراکه آوردن پانوشتهای توضیحی، آنهم پانوشتهایی دراز که گاه دنبالهاش به صفحۀ بعد کشیده میشود، بهوضوح با نوشتار داستانیِ معمول ناسازگار است. این ویژگی در داستان مذکور بهقدری است که گویی اثری در حوزۀ تاریخ یا جامعهشناسی یا مردمشناسی پیشِ روی مخاطب است، نه داستان. ازاینحیث، دو سبْکمایه را در داستانپردازیهای اخیرِ مستور میتوان بازشناخت: «گزارشگونگی روزنامهوار» و «نزدیکشدن به نوعی نثر علمی و دانشگاهی در داستان». در این کتاب نیز مستور کمابیش با همان روش، داستان پرداخته است. این مجموعه دربرگیرندۀ پنج داستان کوتاه است به این قرار: شیراز، تهران، بندر انزلی، مشهد، اهواز، اصفهان. بر پیشانی هریک از این داستانها، توضیحی از نویسنده آمده که به اصل داستان ربط چندانی ندارد و صرفاً در زمرۀ اطلاعات فرامتنی بهشمار میرود. در این یادداشتها نویسنده کوشیده است ذهن مخاطب را پیشاپیش بهنحوی جهت دهد و درباب چندوچون ماجراها و شخصیتهایی که قرار است در داستانها به آنها پرداخته شود، آگاه سازد. از ایندست یادداشتها گاه در میانه و انتهای داستان نیز آمده است. برایناساس، میتوان روایت داستانهای این کتاب را روایتی دوسطحی نامید: سطحِ نخست، یادداشتها و توضیحاتی است از نویسنده یا راویِ بهظاهر واقعی و سطح دوم روایت اصلی داستان است که میتوان آن را از روایت نخست بهکلی جدا کرد و بهصورت داستانی مجزا در نظر گرفت. نکتۀ بااهمیت دیگر درخصوص داستانهای این مجموعه، همنشینی شگردهای مدرن داستانی است با طرز روایتگری کلاسیک. همانطور که میدانیم، داستانهای کلاسیک عموماً داستانهایی پرطولوتفصیل و پرحجم است با پیرنگ بسته و مشخص؛ به این معنی که پس از ذکر واقعهها و پرداختن به زندگی و کنشهای شخصیتهای گوناگون، معمولاً در انتها سرگذشت اشخاص معلوم و آشکار است و خواننده بهآسانی به پایان ماجراها پی میبرد. در مقابل این شیوه، داستانهای مدرن و پستمدرن در بسیاری جاها ابهامآلوده است؛ یعنی پیرنگ بسته و مشخصی ندارد. در این داستانها همۀ شخصیتها تماماً پرداخته نمیشوند و در مقایسه با داستانهای کلاسیک، حجم اثر کمتر است. افزونبراین، پیرنگ داستان در بسیاری مواقع باز است؛ به این معنی که سرگذشت شخصیتها و پایان ماجراهای مطرحشده یا یکسره مبهم باقی میماند یا در داستان بهشکلی صریح و مستقیم به آن اشاره نمیشود. در داستانهای کوتاهِ این مجموعه دو خصیصۀ یادشده در هم آمیخته است. ازطرفی، چارچوب اصلی غالب داستانها به داستانهای مدرن و پستمدرن پهلو میزند؛ زیرا از توصیفهای طولانی کلاسیکگونه خالی است و از شگردهای شخصیتپردازیِ مدرن در آن بهره گرفته شده است. ازسوی دیگر، سیرِ روایت شماری از داستانها خطی نیست و ترتیب وقوع حادثهها در آن بر هم خورده است. این ویژگیها بهاضافۀ پارهای ویژگیهای دیگر، در مجموع به این اثر حالوهوای داستانهای مدرن و پستمدرن بخشیده است. بااینهمه، یک ویژگی ممتاز، از نحوۀ داستانپردازی کلاسیک به این آثار راه یافته و آن «راوی مداخلهگر و همهچیزدان» است. در سطحِ اول روایتهای داستان، دخالتهایی که راوی در پیشبرد ماجراها میکند، آشکارا با چارچوب اصلی داستانها ناسازگار است. همچنین اصرارِ راوی بر اینکه پایان برخی داستانها بسته و قطعی باشد (مثل داستان «تهران» و «اصفهان»)، خصیصهای است اساساً کلاسیک. پایانبندی پارهای از داستانها بهگونهای است که راوی بهشکلی سخت فشرده و در چند سطر، سرانجامِ ماجراها و سرگذشت شخصیتها را برملا میکند. گنجاندن این بخش و با این حد از فشردگی در قالبی از داستان که رسالتش اساساً چیزِ دیگری است، بهنوعی طنزآمیز نیز شده است. این از آن رو است که ماهیت داستان کوتاه بهگفتۀ منتقدان، این است که فقط برشی از زندگی شخصیتهای داستانی را نشان دهد و اینکه عاقبت کار هریک از شخصیتها در آن مجالِ اندک مشخص شود، بهکلی با این گونۀ روایی نادمساز است و میشود آن را در گونههای طولانیترِ روایی، ازجمله «داستان بلند» و «رمان»، جست. با این توضیحات، چنین مینماید که مستور با شیوۀ روایتگریاش تا حدی مرزِ گونههای روایی را در هم شکسته است. ویژگی عمدۀ دیگر این داستانها که باز برمیگردد به دوسطحیبودن روایتهایش، «تأکید بر داستانبودگی» است. توضیحاتی که در آغاز هر داستان آمده، اطلاعاتی فرامتنی به مخاطب میدهد و به او گوشزد میکند که آنچه میخواند، «داستان» است. بهعلاوه، در جاهایی (مثل داستان «مشهد») راوی بهصراحت بیان میکند که پارهای از پیشامدهای مطرحشده در داستان ممکن است در نظر خواننده پذیرفتنی ننماید و او مختار است آنها را باور کند یا نکند. این در حالی است که در گونههای شناختهشدۀ داستانی تا حد امکان میکوشند داستانبودن اثر کمرنگ شود و درنتیجه، مخاطبْ اثر را همچون گزارشی واقعی از زندگی بیرونی بخواند و باور کند. بهباور من، از میان داستانهای این مجموعه، دو داستانِ درخشان از همه خواندنیتر است: «بندرانزلی» و «اهواز». از این دو، در «بندرانزلی» شگردهایی بهکار رفته که آن را سخت شایانتوجه میسازد. اوج هنرمندی مستور در این کتاب، در داستان «بندرانزلی» نمودار میشود. خصیصۀ بارز این داستان، در یک کلام «بیقطعیتی» است. بهعبارت دیگر، عناصر مختلف سازندۀ این روایت همواره یکدیگر را نفی و انکار میکنند و دستآخر خواننده درخصوص هیچیک از رویدادها و شخصیتها به نتیجهای قطعی نمیرسد. داستان در دو سطح روایت میشود. در سطح اول، توضیحاتی حاشیهای و برونمتنی بازگو میشود و در سطح دوم، راویِ اولشخصی ماجراهایی را تعریف میکند. در یادداشت موجزی که در پیشانی این داستان آمده، راوی توضیح میدهد که داستان شامل سه روایت اصلی و یک روایت فرعی است که همه به یک اندازه اعتبار و صحت دارد. بهعلاوه، وی در این بخش مخاطب را پیشاپیش میپرهیزاند از اینکه از داستان (که آشکارا درونمایهای تماماً عاشقانه دارد) برداشتی عاشقانه کند. بهتعبیر دیگر، راوی از مخاطب میخواهد که داستان عاشقانه را بههیچوجه عاشقانه نبیند و از آن، موضوعهایی چون «نفی جنگ و خشونت» و «ستایش زندگی» را برداشت کند. چنین صراحتی در داستانگویی و تعیین تکلیف برای مخاطب، آنهم تعیین تکلیفی چنین خلاف واقع و ناشدنی، نوعی طنز نیز آفریده است؛ زیرا در روایت اصلیِ داستان زمینههای لازم برایاینکه مخاطب مطابق خواست راوی اثر را فهم کند، ابداً وجود ندارد. سطح دوم روایت، یعنی همان اصل ماجرا، از زبان یک «من» نقل میشود. «من» سه ماجرای مختلف را تعریف میکند که هر سه عبارت است از سرگذشت عاشقشدنی شورانگیز و رسیدن به معشوق و سروساماندادن به زندگی و کامیابیهای عاشقانه. «منِ» نخست، دانشآموزی است که دلباختۀ دختری همسنوسال خود میشود و با اصرار و پیگیریهایش، سرانجام در همان سنوسال با او ازدواج میکند و زندگی تشکیل میدهد و بچهدار میشود و خوشبخت. «منِ» دوم، دانشجو است. سر کلاس درس، به یکی از همکلاسهایش دل میبازد و به خواستگاریاش میرود و او را از آن خود میکند. این دو نیز ازدواج میکنند؛ ولی هیچگاه بچهدار نمیشوند. «منِ» سوم، کمابیش سنوسالدار است. دلش نزد دختری گیر میکند که دهدوازده سال از او کوچکتر است. در این ماجرا نیز این دو به هم میرسند. تکتک این سه سرگذشت از زبان یک «من» بازگو میشود؛ منتها منطقاً این سه را نمیتوان باهم جمع کرد و به یک شخص نسبت داد؛ چراکه راوی در تکتک ماجراها سخت عاشق است و هیچکس را جز معشوق مدنظرش نمیخواهد و علاوهبراین، در تمام ماجراها به وصال معشوقش میرسد و با او تشکیل زندگی میدهد. همچنین ازآنجاکه راوی این سه داستان را بهترتیب با عنوانهای «عشق اولم» و «عشق دومم» و «عشق سومم» ذکر کرده، منطقی این است که پیش از شروع ماجرای «عشق دوم»، «عشق اول» تمام شده باشد و نیز پیش از شروع «عشق سوم»، «عشق دوم» به بنبست رسیده باشد؛ اما چنین نیست و راوی با هر سه عشقش به خوشبختیِ کمنظیری دست پیدا کرده است. باورناپذیری این رویدادها را از منظری دیگر نیز میتوان بررسید. از این نظر، آن شخصی که در دوران نوجوانیاش ازدواج میکند و شاغل میشود و بچهدار میشود، طبیعتاً و منطقاً آن کسی نیست که در دوران دانشجوییاش شیفتۀ همکلاسش میشود و با او ازدواج میکند و زندگی پرآرامشی را آغاز میکند. بههمینترتیب، دو شخصیت یادشده را نمیتوان با شخصی که در میانهسالی عاشق میشود و ازدواج میکند، یکی دانست. نشانههای متعدد دیگری نیز برای جمعناپذیربودن این سه ماجرا وجود دارد؛ ازجمله اختلاف زمان و مکان رویدادهای هر گزارش. باوجوداین، راوی در آغاز داستان پافشاری کرده است که «من»های این داستان همه یک شخص است: «حضور راوی در هر سه روایت اصلی، بدون هیچ ترجیحی، در یک سطح است» (۴۵). گذشته از اینها، در آخرهای این داستان، بهتعبیر راوی، «یک روایت فرعی» آمده است. این روایت بهاصطلاح فرعی نیز هر سه روایت قبلی را از اساس نقض میکند و احتمال وقوعشان را یکسره منتفی میسازد. در این بخش، همان «منِ» راوی به سخن درمیآید و مدعی میشود هر سه روایت نقلشده نادرست و بیاساس است؛ چراکه او در شانزدهسالگی عازم جبهه شده بوده و در همانجا شهید شده است. در ادامه، «من» به نقل ماجرای کشتهشدنش میپردازد و صحنهای را تشریح میکند که با شلیک یک گلوله به مغزش، او را کشتهاند. در آخر نیز صحنۀ خاکسپاریاش را توصیف میکند. این بخش از داستان نیز از این منظر که از زبان فردی مرده روایت میشود، عجیب و ناپذیرفتنی است. چنانکه گفته شد، «بندرانزلی» حکایتی است سراسر تناقض و بیقطعیتی. هیچیک از بخشهای آن با بخشهای دیگر سازگار نیست و مخاطب از کنارهمچیدن عناصر آن و پیبردن به برداشتی قطعی، گیج و حیرتزده، درمیماند. این خصیصه که از ویژگیهای داستانهای پسامدرنیستی است، در این داستان کوتاه بهخوبی پرداخته شده است و بهگمانم نخستین اثر صناعتمند پستمدرنیستی مستور نیز بهشمار میآید. نکتهای که در آخر باید به آن اشاره کنم، برمیگردد به محتوا و درونمایۀ داستانهای این اثر. مستور در این کتاب نیز، همچون دیگر آثارش، روایتگر زندگی آدمهایی است افسردهحال و وازده؛ آدمهایی که از دردی نامعلوم رنج میکشند و عصبی و آشفتهاند و رابطههایی مخدوش دارند. دغدغههایی اگزیستانسیالیستی نظیر مرگ و تنهایی نیز از دلمشغولیهای همیشگی این شخصیتها است. این موضوعها در چند اثر این نویسنده بهزیبایی پرورانده شده است؛ اما بهنظر میرسد تکرار پیاپی و بیاندازۀ آنها در چندین اثر، بهنوعی نوشتههای این نویسنده را از گیرایی انداخته است. این مسئله تا حد زیادی از آن رو است که مستور در بازتاباندن چنین موضوعهایی، راه اغراق میپیماید. بهسخن دیگر، حالوهوای ناآرامی شخصیتهای داستانهای او و نیز فضاهای خاصِ داستانیاش، هرچند رنگوبویی از واقعیتی بیرونی دارد، بهسبب مبالغهآمیزبودنشان، حالتی شعاری و غلیظ پیدا کرده و از واقعنمایی و باورپذیری دور افتاده است؛ تا جایی که داستانهای او آکنده است از شخصیتهایی که همه دردهایی مبهم و رازآلوده دارند و از مردم عادی فرسنگها فاصله گرفتهاند. چنین مینماید که اگر همین مسئلهها در پوششی از حادثهها و شخصیتهای عادی که در زندگی روزمره بهچشم میخورند، بازتابیده شوند، از شعارزدگی داستانها کاسته شود و مخاطب نیز داستان را اثربخشتر و جذابتر بیابد. بررویهمم، تصور میکنم این مجموعهداستان جهشی نسبی در کارهای مستور است و تااندازهای در داستانپردازیهای این نویسنده، بهخصوص ازلحاظ نحوۀ روایتگری، نوآوریهایی وارد کرده است. بااینهمه، ازنظر محتوا و درونمایه، مستور همچنان درجا میزند.
دو بخش گیرا از داستان «بندرانزلی»:
ـ من در زندگی سه بار عاشق شدم. بار اول در هفدهسالگی، وقتی در دبیرستان حکمت درس میخواندم و شیفتۀ فوتبال و سینما و موسیقی بودم. موضوع مربوط به اوایل دهۀ شصت شمسی است. آن سالها برای «حفظ اخلاق جامعه» رسم بر این بود که دبیرستانهای دخترانه را بیست دقیقه زودتر از دبیرستانهای پسرانه تعطیل میکردند تا دانشآموزانِ پسر مزاحم دخترها نشوند. ظاهراً فرض بر این بود که اگر پسرها را زودتر تعطیل کنند، آنها آنقدر حوصله دارند که بخواهند برای گفتن متلکی یا دادن نامهای یا شمارهتلفنی به یکی از دخترها، مثل سگها و گربههایی ولگرد، بیست دقیقه توی خیابانها پرسه بزنند و منتظر بمانند تا دخترها تعطیل بشوند. درواقع، فرض میکردند اگر دخترها را زودتر تعطیل کنند، آنها یکراست میروند خانه و پسرها دیگر نمیتوانند مزاحمشان بشوند. این فرض، بهنظر من، رویهمرفته فرض معقولی بود. دستکم در اوایل دهۀ شصت شمسی فرض معقولی بود. (۴۵تا۴۶)
ـ وقتی مدام فیلم خوب و فکربرانگیز ببینی، گاهی دلت میخواهد با چیزهای سطحی تفریح کنی. بنابراین، من و لیلا صرفاً برای تفریح، و بهعبارت دقیقتر، برای «فکرنکردن»، میرفتیم این نوع فیلمها را میدیدیم. دلیل دیگرش این بود که من بعد از فارغالتحصیلشدن در رشتۀ ریاضی، فلسفه خوانده بودم و بیجهت به همۀ مسائل بهشکل جدی فکر میکردم. جایی خوانده بودم که جدیفکرکردن مثل کار در معدن سخت است و آدمهایی که به هر دلیل جدی فکر میکنند، باید هرازگاهی با چیزهای سطحی تفریح کنند. (۵۳تا۵۴)
درمقابل وسوسه ی مستور خوانی نمی توانم مقاومت کنم🙈 این از نقاط ضعف من است.هربار میگم نه اینو نمی خونم ای بابا همه مثل همن همه یه جورنولی بازهم انگار وظیفه است،شایدهم نوعی اعتیاد به هرروی بازهم مثل همیشه بود اما داستان تهران و بندر انزلی رو بیشتر دوست داشتم.
کتاب مجموعه ای از شش داستانه که همه به اسم یه شهر هستن: شیراز، تهران، بندرانزلی، مشهد، اهواز، اصفهان در همه ی داستان ها نویسنده حداقل یکی دو پاراگراف جدای از سیر روایی داستان شروع میکنه به توضیح دادن درباره ی داستان و شخصیتهاش، توی سه تا داستان اول نه تنها این قضیه اذیت کننده نیست، بلکه خیلی هم خوب با داستان چفت شده، اما توی سه تا داستان آخر این حرف زدن های نویسنده طولانی و خسته کننده و بعضا آزاردهنده میشه و اصلا نمیذاره خودتون رو بسپرید به سیر داستان. معمولا به مجموعه داستان ها امتیاز نمیدم، ولی اونقدر داستان «تهران» و داستان «بندر انزلی» عالی بودن که به کل کتاب چهارستاره بدم
نمیدونم چرا در برخورد با کتابای مصطفی مستور دو دسته کاملا متفاوت وجود داره : یه دسته که واقعا کتاباشو دوست دارن و هرکدوم چندبار خوندن و یه دسته که نه تنها از نوشته های ایشون خوششون نمیاد بلکه متنفر هم هستن و از نظرشون مستور نویسنده نیست! یه بار که داشتم دنبال یه دلیلی برای این قضیه میگشتم ، یه نوشته ای خوندم که به نظرم تا حدودی درسته ، نویسنده اون مطلب گفته بود که یه عده به این دلیل از کتابای نویسنده های ایرانی مثل مصطفی مستور ، مهدی شجاعی یا رضا امیرخانی خوششون نمیاد چون نشونه هایی عقاید مذهبی نویسنده توی کتاب هاش یافت میشه و تعدادی فکر میکنن در صورتی کتاب خوبه که از اعتقادات نویسنده توی کتاب صحبت نشه. اما درباره این کتاب : بیشتر کتابایی که از این نویسنده خوندم رو دوست داشتم ، ولی متاسفانه نتونستم هیچ نتیجه گیری از این کتاب داشته باشم ! به غیر از داستان اصفهان و تهران که تا حدودی دوستشون داشتم بقیه داستانا رو اصلا نفهمیدم . نمیدونم شاید هم لازم باشه چند وقت دیگه دوباره کتاب رو بخونم !
داستان یکی مونده به آخر نظرمو عوض کرد و خواستم بهش چهار ستاره بدم ولی داستان آخر بازم اونقدر قوی نبود نظرم عوض شد کلا یکی فرم روایت داستان دوم یکی هم داستان یکی مونده به آخری بقیه خیلی متوسط بودن.
این کتاب انقد 'یه طوریه' که از یک تا پنج، هر تعداد ستاره رو می تونه بگیره و از اونجایی که من قطعاً 'تحت تاثیر قرار بگیر' ترین خواننده کتاب های مستور هستم و صادقانه، دلم نمی خواد نمره حتی متوسط به کتابش بدم، ترجیح میدم یه بار دیگه کل این مجموعه داستان پیچیده رو با روایت هاش بخونم و با داشتن یه تصویر ذهنی بهتر از کتاب، بهش نمره بدم و براش ریویو بنویسم به عنوان حسن ختام این نوشته موقتی، این رو ذکر کنم که پیدا کردن شانسی کتاب جدید نویسنده محبوبم، در حالی که اصلا نمی دونستم چنین کتابی نوشته و چاپ شده، اتفاق خیلی خوب و شعف آوری بود. می تونم حسش رو با حس یه بچه 11 ساله مقایسه کنم که به طور اتفاقی یه پول گنده (در مقیاس سن خودش) رو توی جیب لباسی که از یک سال پیش توی کمد لباس ها مونده، پیدا کرده مستور در حالی نویسنده محبوبم محسوب میشه که من شخصی غرب زده محسوب میشم و دوستانی که با غرب ارتباط خوبی برقرار نمی کنن، من رو برای غرب زدگی شتاب زده ـم سرزنش می کنن و میگن در جبهه غرب خبری نیست
خدا رو شکر این دفعه خبری از یک فاحشه فرشته سا و مهربون و یک مرد عاشقی که حاضر نیست دست به محبوبش بزنه نبود! هرچند باز دخترهای خیلی زیبا و عشق های یهویی و در لحظه موج می زد! به شدت قبل تکراری نبودن ولی جذابیت خاصی هم نداشتن. جز یکی دو تکه اونم فقط از جهت سبک نوشتن و لاغیر!
مستور به نظرم جهش بزرگی در روایت داشته. حالا بگذار بگویند حرف جدید ندارد. بخواهم خیلی بیرحم باشم شاید بهتر است بگوییم سالهاست هیچ کسی حرف جدیدی نمیزند ولی نحوهٔ گفتن مهم است. به نظرم داستان خوب یا باید احوالات اجتماعی یک دوره را خوب تشریح کند بدون آن که به دام تاریخنویسی بیفتند (مثل برخی کتابهای دولتآبادی) یا خواننده را فکر بیندازد در مورد مسائلی که بیشتر در کتابهای خشک فلسفی دیده میشود. مستور احتمالاً قصد دارد از جنس دوم باشد.
از قطع خیلی خوب کتاب که بگذریم،داستان های مستور همیشه خوش خوان هستن و یه لایه پوچ انگارانه هم پس زمینه داستاناش هست. شخصیت راوی بعضی مواقع (به خصوص اواسط و اواخر داستانها ) زیادیه و توی ذوق میزنه.
مستور نویسنده توانمندی هست ولی به نظر میرسه در انتخاب مسیرش برای نشان دادن این توانایی دچار اشتباه شده.روی ماه خداوند رو ببوس، واقعا اثر قابل احترامی بود. ولی به نظرم باید همه ی هنرش بعد ازین اثر رو در قالب یک یا دو رمان بلند و جذابتر جمع میکرد. انتشار داستانهای کوتاه متعدد و بعضا ضعیف، خیلی از مخاطبان ایشون رو دلسرد کرده.
بخاطر دو تا داستان از مجموعه داستان های این کتاب پنج ستاره هم برایش کم است... هر داستان به اقتضای محل وقوع آن نام یکی از شهرهای ایران بود ، برای من بندرانزلی و اهواز بی نظیر بودند ، بعد از خواندنشان نیاز داشتم چیزی نخوانم و فقط صبر کنم تا از تاثیر فوق العاده ای که روی حالم گذاشته لذت ببرم ، فقط باید خواند تا فهمید که چه تجربه عجیبیست این دو داستان ، هرچقدر از این دو داستان تعریف کنم کم است .
چه کار کنم؟ وقتی آخرین ماههای نوجوانیام را با آثار مستور سپری کردهام، و به مخلوقاتش عشق ورزیدهام، حالا بیایم نمکدان بشکنم؟ چرا؟ چون مستور دلخواه مخاطبان روشنفکر ادبیات نیست؟ اصلا این کار را نخواهم کرد
مجموعهی خوبی ست. برخی ایدهها تکراریاند و البته برای من که دوستشان داشتهام چه باک؟ داستان کوتاه «بندر انزلی» شوکهام کرد، داستان «مشهد» ایدهی غریبی داشت و خلاصه کل کتاب دوستداشتنی بود
من هم مثل خیلیهای دیگه معتقد بودم که مصطفای مستور شروع کرده به تکرار خودش توی داستانهای جدید. و برای همین اصولا ۶ سال هیچ اثری از مستور نخوندم. امروز با خوندن این کتاب تصویر دیگهای تو ذهنم شکل گرفت: شاید مستور نمی خواد خودش رو تکرار کنه. فقط داره در انتظار یه اثر خوب مدام قلم میزنه و تمرین میکنه تا از توی ایدههاش بتونه اونی که میپسنده رو در بیاره. برای این هم که هی بهش نگن چرا نمینویسی و چی شد پس و...، نوشتههای تمرینیش رو منتشر میکنه. درست مثل یه گرافیست که برای طراحی یه شخصیت گاهی چندین و چند طرح مختلف رو امتحان میکنه تا عاقبت به چیزی که به دلش میشینه برسه.
درباره شخص این کتاب باید بگم که حرف چندانی برای گفتن نداشت که اصلا بشه گفت تکراریه یا نه. صرفا با سبکش بازی بازی کرده بود.
پ.ن. این قدر حرفی برای گفتن نداشت که قفسهای براش پیدا نمیکنم!
اين كتاب فوق العاده بود. يكي از بهترين كتابهايي كه توي اين چندسال خوندم. درست مثل عنوانش: بهترين شكل ممكن. داستان هاى بندرانزلى و اهوازش بهتر از بقيه بودن در كل فضاى فكرى مستور رو خيلي دوست دارم
از ۶ تا داستان کتاب، بندرانزلی رو بیشتر از بقیه دوست داشتم. *** بخشی از کتاب: باورپذیری برای هرکس بستگی دارد به جایی که او ایستاده است. یعنی چیزی که برای کسی واقعیت سادهای است، ممکن است برای دیگری رویایی دست نیافتنی باشد.
نسبت به چند کتاب دیگه ای که از مستور خوندم بهتر بود و بعضی داستان ها رو واقعا دوست داشتم. درکل اگر سعی کنی با فضای دینی و جنگ در اثار مستور کنار بیای میتونی تجربه خوبی داشته باشی و در این کتاب برای من این اتفاق افتاد.