Mahmoud Dowlatabadi is an Iranian writer and actor, known for his promotion of social and artistic freedom in contemporary Iran and his realist depictions of rural life, drawn from personal experience.
برنده لوح زرین بیست سال داستاننویسی بر کلیه آثار، به همراه امین فقیری ۱۳۷۶ دریافت جایزه یک عمر فعالیت فرهنگی، بدر نخستین دوره جایزه ادبی یلدا به همت انتشارات کاروان و انتشارات اندیشه سازان ۱۳۸۲ برنده جایزه ادبی واو ۱۳۹۰ Award for International Literature at the House of Cultures in Berlin 2009 Nominated Asian Literary Award for the novel Collon Collin 2011 Nominated for Man Booker International prize 2011 برنده جایزه ادبی هوشنگ گلشیری برای یک عمر فعالیت ۲۰۱۲ English translation of Colonel's novel, translated by Tom Petrodill, nominee for the best translation book in America 2013 Winner of the Literary Prize Ian Millski Switzerland 2013 Knight of the Art and Literature of France 2014
پایان جلد۶ برام همراه با این واقعیت بود که کلیدر، تاریخ اجتماعی تک تک ایرانیها در تمام زمانهاست.
هرچقدر این جامعه، بلخی و خاکی و کلمیشی _بهعنوان شرافتمندان و کسانی که زندگی را زندگی میکنند با حرمت و شرافت_ داشته باشد، ازسوی دیگر لبریز است از شیداها، لالاها، بندارها، قدیرها، عباسجانها و.._که به عنوان چاپلوسترین و مضحکترین و نرخ به روزخورترین افراد این جامعهاند..
اگر اصلان و شیدا پسران بندارند و زیر سایه سرمایهی پدر هر غلطی میتوانند بکنند، آیا امروز آنها را نمیبینیم؟! که اگر آن وجب سایه را نداشته باشند، عریانترین مردمانند دربرابر رسوایی و ننگ.
جلدِ پنجم و ششم به پایان رسید اما سفرِ من به کلیدر حالا حالاها ادامه خواهد داشت... .
در ابتدا عرض میکنم که اگر عمرم به پایان نرسد در انتهای این سفرِ طولانی یک ریویوی اجمالی برایش خواهم نوشت اما حال همانند ریویویی که برای جلدهای پیشین نوشتهام تنها به نکاتی پررنگ که در جلد پنجم و ششمِ کتاب به چشمم آمد اشاره میکنم.
اولا این دو جلد همانند دو جلدِ قبلی و کاملا برعکسِ دو جلدِ نخست فضایی کاملا مردسالارانه داشت و جز اشاراتی به شیرو و لالا ما عملا با زنانِ قویِ داستان سر و کاری نداشتیم!
دوما فضا و موقعیتِ اجتماعیِ آن دورانِ ایران که توسطِ محمودخان دولتآبادی به زیبایی و شیواییِ هرچه تمامتر در چهار جلدِ نخست نگارش گردیده بود در این دو جلد کمکم رنگ و بوی سیاسی به خود گرفت و الان دیگه انتظار دارم در جلدهای بعدی اتفاقات هیجانانگیزِ جدیدی رو در داستان بخوانم.
سوم اینکه من در مجموعه داستانهایی که پیشتر به قلمِ آقابزرگ علوی خوانده بودم با فضای جامعه در آن دوران و زندگیِ سخت مردم در دورانِ نظامِ ارباب رعیتی آشنا بودم اما در این کتاب این آشنایی به بالاترین سطحِ ممکنِ خود رسیده و غمی که از درون در موردِ زندگیِ این رعیتهای دهقان حس میکنم اصلا قابل وصف نیست.
چهارم اینکه محمودخانِ دولتآبادی در توصیفِ شخصیتها اطناب زیادی به خرج میده، ممکنه برای عزیزانی که کتابخوان هستند اما با کتابهای حجیم و طولانی راحت نیستند کمی خستهکننده باشه اما از نظر من این نحوهی توصیف باعث میشه که دقیقا خودِ واقعیِ کاراکترها را بشناسیم و در کنارشان زندگی کنیم و این واقعا زیباست و هنرِ نویسنده.
پنجم اینکه نوشتنِ این ریویو چند روز پس از آن فاجعهای هست که سلبریتیِ دوزاری(آقای رامبد جوان) با آن قهقههای که نشان از ابله بودنش داشت به بار آورد و از این تریبون استفاده میکنم و میگم درد و بلای نویسندههای ایرانی همچون محمودخان دولت آبادی، عباس معروفی، صادق هدایت، آقابزرگ علوی و... بخوره تو فرقسر این ابلهان.
این ریویو به پایان رسید اما سفرِ من در کلیدر ادامه دارد و برایتان در آینده باز هم خواهم نوشت اما اگر عمرم کفافِ پایانِ این سفر را نداد، روی سنگِ قبرم بنویسید او در کلیدر با دنیا وداع کرد.
به نظرم یکی از بهترین کتاب های مجموعه س؛ البته شاید دلیل این قضاوتم این باشه که بعد از جلد پنج، مدتها کتاب رو کنار گذاشته بودم و برای همین حال و هواش برام تازگی داشت.
دربارۀ نثر این رمان زیاد نوشتن و زیاد ایراد گرفته ن ازش؛ اکثراً این جور نثر رو نامناسب برای فُرم و محتوای رمان قلمداد میکنن. من به این نتیجه رسیدم که این نثر جدای از زیبایی، با فُرم و محتوای رمان همخوانی داره؛ از این نظر که نویسنده داره سرگذشت شورش های کوچک و درونی و بزرگ و مردمی رو مینویسه؛ همۀ اشخاص رمان، در مقطعی از روایت خودشون دست به شورش علیه نظام سیاسی، اقتصادی، عاطفی یا فرهنگی اطراف خودشون می زنن. این شورش مثلن در گلمحمد جنبۀ حماسی پیدا میکنه و در شیرو و بسیاری از دیگر زنان رمان جنبۀ عدالتخواهی؛ در ستار و بلخی جنبۀ طبقاتی و سیاسی به خودش میگیره و در ماهدرویش جنبۀ شناختی و فلسفی. چنین محتوایی، با فُرم رمان که آزادی بی حد و حصر رو در اختیار میزنه و کمترین بندها رو بر اثر تحمیل میکنه همخوانی داره؛ و البته این نکته در مورد رمان دولت آبادی که یه رمان ده جلدی هست بیشتر هم صدق میکنه. فضای رمان شهر خط کشی شده نیست با تیپ ها و آدمهای از پیش تعریف شده ش؛ فضا بیابان ها و دشت های بی پایان و بی نهایت هست؛ روستاهای تو سری خورده و کوچک وسط عظمت طبیعت هست؛ و این عظمت بیرونی با شرح پر از جزئیات درونیات آدمهای رمان همخوانی داره. چنین دنیایی رو، که در تمام اجزاش شور و شورش و انقلاب موج میزنه، به نظرم با زبانی غیر از زبان فراخ و سرشار و آزاد دولت آبادی نمیشه روایت کرد. بنابراین، تا اینجا نظرم اینه که این نوع از زبان کاملا مناسب محتواست و اگر مثلن اگر دولت آبادی زبان عجول و سریع و موظف به روایت صرفی نظیر زبان براهنی یا آل احمد برای این رمان انتخاب میکرد، اثرش قدرت الانش رو نمیتونست داشته باشه.
بدگمانی، پارانویای ماه درویش ... زخم پای گل محمد ... زندان ... شهوت لالا، غضب لالا ... خردشدگی قدیر ... زرزر باباگلاب ... صحنههای درو ... قامتراستی بلخی ... کثافت مطلق عباسجان ... پوچی شیدا ... باباکلان دخترینههای پهلوان ... زخم دل دلاور ... پاشنهی ورکشیده ی شیرو ... خشم. خشم نادعلی. خوداتهامیهای تلخ نادعلی ... پیشانی خردشدهی مدیار ... خر پیشکشی نادعلیخان ... سردرگمی، خوردگی ستار ... عشقناشناسی بیگ محمد ... کجا میرود این قصه ... خاطر جمع، خاطر جمع ...
این کتاب، این دو جلد، ملموستر و حتی یک کمی لغزان بود، اما هجوم دردش تا منتهای نخاع آدم فرومیرفت. لبهام خشکه زد وقتی تیر سربی رو با چاقوی داغ از زخم مرد درمیآوردن. خرخرهی عباسجان رو صدبار جویدم و معذرت خواستم. بوی عرق خشکیدهی لای کپلهای لالا توی دماغمه. دختر افغان، هنوز داره با چشمهای تریاکرنگش نگاهم میکنه ... بابقلی سهم من رو هم از زندگی پیشپیش دوشیده. دهقانهای اربابی هنوز دارن توی آشویتز کار میکنن. آلاجاقی دست به شلاق هم نمیزنه. گوشهی چشم علی خاکی شکست. سال ۲۰۱۵ مبارک.
«هم میکشندش؛ هم به دق میکشندش؛ هم دقمرگش میکنند، هم برایش مجلس روضهخوانی میگیرند. درد را نظاره کن تو، مرد! مرگ آدم را هم به بازی میگیرند؛ مرگ آدم را!»
غصه بخور هممسیر. خشم شو. فردا یک برنوی نو میخریم به قصد اربابهای کلانتر. فردا رضاخان سپهسالار را توی گور تیرکش میکنیم. فردا یا که زنده میشویم یا مرگ را میگیریم به آغوش.
ما را مثل عقرب بار آورده اند؛مثل عقرب! ما مردم صبح که سر از بالین ورمی داریم تا شب که سر مرگمان را می گذاریم، مدام همدیگر را می گزیم. بخیلیم؛بخیل! خوشمان می آید که سر راه دیگران سنگ بیندازیم؛ خوشمان می آید که دیگران را خوار و فلج ببینیم. اگر دیگری یک لقمه نان داشته باشد که سق بزند، مثل این است که گوشت تن ما را می جود. تنگ نظریم مامردم. تنگ نظر و بخیل. بخیل و بدخواه. وقتی می بینیم دیگری سر گرسنه زمین می گذارد، انگار خیال ما راحت تر است.وقتی می بینیم کسی محتاج است، اگر هم به او کمک کنیم، باز هم مایه خاطر جمعی ما هست. انگار که از سرپا بودن همدیگر بیم داریم!
حالا آقای دولت ابادی حالا در انتهای جلد پنجم باید اعتراف کنم من شیفته این شخصیت پردازی بی نظیر شما شده ام شیفته تمام شخصیت های فرعی و اصلی کلیدر همه خوب ها و بدهایشان
در جلد پنجم و ششم ، داستان زیاد پرگویی داره و انگار دور یک دایره از آدما در چرخش هست . با شخصیت دیگه ای از گل محمدها ( گل محمد و برادران) مواجه هستیم که به نظرم چندان خوشایند نیست. هنوز هم فکر میکنم قدیر و نادعلی آدمای دوست داشتنی هستند و برخلاف قدیر ، برادرش عباسجان، اوج نفرت آدم رو بر می انگیزه. شخصیت پهلوان بلخی رو هم خیلی دوست دارم واقعا پهلوانی برازندشه. درود بر شرف نادعلی . در جلد ششم خوش درخشید شخصیت مارال و زیور در این دو جلد نقشی ندارن. 📌« آی ی ی… برادر ! این دانه های گندم ، زبان دارند! قهر و خشم و عقوبت » عجب!
تو هیچ وقت عاشق بوده ای ستار؟! عاشق زیاد دیده ام... راه و طریقش چه جور است عشق؟! من که نرفته ام برادر... آنها که رفته اند چی؟آنها چی میگویند؟! آنها که تا به آخر رفته اند،وانگشته اند تا چیزی بتوانند بگویند. پ.ن.۱:چه پایان طوفانی و نفس گیری پ.ن.۲: چلنج ۲۰۲۴ با این کتاب تموم شد. اتمام ۹/شهریور/۰۳ جمعه 12:10
ما را مثل عقرب بار آورده اند؛مثل عقرب! ما مردم صبح که سر از بالین ورمی داریم تا شب که سر مرگمان را می گذاریم، مدام همدیگر را می گزیم. بخیلیم؛بخیل! خوشمان می آید که سر راه دیگران سنگ بیندازیم؛ خوشمان می آید که دیگران را خوار و فلج ببینیم. اگر دیگری یک لقمه نان داشته باشد که سق بزند، مثل این است که گوشت تن ما را می جود. تنگ نظریم مامردم. تنگ نظر و بخیل. بخیل و بدخواه. وقتی می بینیم دیگری سر گرسنه زمین می گذارد، انگار خیال ما راحت تر است.وقتی می بینیم کسی محتاج است، اگر هم به او کمک کنیم، باز هم مایه خاطر جمعی ما هست. انگار که از سرپا بودن همدیگر بیم داریم
رعیتها، رعیتها! این رعیتها عاقبت دست شما را میان حنا میگذارند! نمیدانم چقدر میشناسیشان. همینقدر برایت بگویم که بدجوری متقلب، دورو و بزدل هستند! جلو ارباب قلدر از موش هم کوچکتر و ترسوترند، اما همین که حریف را ناچار ببینند، از اسفندیار هم پهلوانتر میشوند. برای همین هم اربابها میدانند چهجوری همراهشان تا کنند. اول اینکه همیشۀ خدا گرسنه و محتاج نگاهشان میدارند؛ دوم اینکه آنها را میترسانند. آنها را از هر چیزی میترسانند. بچههایشان را از همان اول کوچّیجو میکنند تا ترسو بار بیایند. در واقع ترس را به آنها درس میدهند. با شلاق و دشنام و بیگاری، ترس را به آنها درس میدهند. احتیاج را هم قلادۀ گردنشان میکنند و یک تکه نان جلوشان میگیرند تا به هر جا که دلشان بخواهد آنها را بکشانند. دست و دهن، ترس و احتیاج. این است که میبینی مرد رعیت همیشه با سر فرو افتاده راه میرود. مثل اینکه از روز اول عمرش یک گناه نابخشودنی را مرتکب شده و هیچ جور هم نمیتواند آن را جبران کند. زبون، ترسو و بیچاره؛ در نتیجه گوش به فرمان و چاپلوس وگرسنه و مفلوک. خانۀ امیدش، همان درِ خانۀ اربابش است. خدا را هم در هیئت اربابش میبیند؛ مثل اربابش. هیچ چیزی از خودش ندارد. حتی زن و فرزندش را از خودش نمیداند در مقابل اربابش. به اینجوربودن هم عادت میکند؛ یعنی عادت کرده. از راه های دیگر هم به او حُقنه کردهاند که اینجور باید باشد. که از اول دنیا اینجور بوده، و تا آخر دنیا هم اینجور باشد باشد. از همۀ این دنیا، علاوه بر احتیاج و ترس و تملق، یک چیز دیگر هم دارد و آن بیلش است. یک بیل، که آن هم مال ارباب است و خودش مایۀ ترس اوست. چون ترس این را دارد که هر آن بیل را از او بگیرند و بگویند «برو توی خانهات بنشین
اندیشیدن به اندیشیدنِ دیگران؛ ترسیدن از اندیشیدنِ دیگران دربارۀ تو؛ این حد بیخودی است. که تو در خود چندان جلف و سبک شدهای که بیم داری از اینکه دیگران چگونه به تو خواهند اندیشید، هم از اینرو هیچت در اندیشه نیست جز اینکه به طبع دل دیگران خود را برقصانی و بچرخانی. پس بیخود شدهای. از آنکه نقطۀ اطمینان در خود را گم کردهای، از دست بدادهای و به اسارت داوریهای این و آن در آمدهای. بدین هنگام دیگر تو نیستی که با دیگران روزگار میگذرانی بهسانی که دیگران با تو؛ بلکه این تصور ترسزدۀ حضور دیگران است در تو که تو را از تو باز ستانده است. و این تو نیستی دیگر که گام برمیداری و سلام میگویی؛ بل این یک گره گناه است که در هر گام و هر کلام استمالت میجوید به تبّرای خود از نگاه داوری دیگران، که این داوران را تو خود از بهر خود تراشیدهای به برائت خود از گمان گناه. و این بیماری تمام بیریشگان است به هنگام بیکسی؛ که این بیکسی صدچندان عریانتر مینماید آندم که دست تو از هر گونه کاری کوتاه شده است. اگرت دستی به دستۀ منگال میبود همیندم، مجالی نمیداشتی به بیم داشتن از نگاه و نظر دیگران. که خود مبرّا میبودی از هر گناه و هر وهن. آن اتصال و وصل، آن ربط پوست و ناخن و گوشت و تو با خاک و با کار، تطهیر مینمود تو را دست کم در اندیشۀ تو.
..تو تا حالا عاشق بوده ای ستار؟! ستار به لبخندی در چشمان و گونه های جوان بیگ محمد نگریست و گفت:_عاشق زیاد دیده ام! بس ساده و یکرویه،بیگ محمد پرسی:_راه و طریقش چه جوراست عشق؟ ستار به جواب گفت:_من که نرفته ام،برادر! _آنها که رفته اند چی؟آنها چی می گویند؟ ستار گفت:_آنها که تا به آخر رفته اند،وانگشته اند تا چیزی بتوانند بگویند. کلیدر جلد پنج و شش تموم شد و من هنوز در حال کیف کردن از این همه جزئی نگری در تک تک شخصیت های داستان هستم...
این دو جلد رو کمتر از کتابهای دیگه دوست داشتم. اگه گودریدز نیم داشت، به این دو جلد، سه و نیم میدادم. داستان کند و عمده تمرکز روی قلعهچمن بود. و اینکه از خانواده کلمیشی دور شده بودیم، برام زیاد خوشایند نبود. جلد سه و چهار هم همین بساط بود ولی اینجا یکم منو اذیت کرد این دوری. با این حال در این دو جلد، گلمحمد چند حضور کوتاه و خیلی خوب داشت و بودنش، شوق و نشاطی به داستان میداد. پایان رو هم دوست داشتم و در نوع خودش جالب بود. مشتاقم که ببینم چه سرنوشتی در انتظار قدیر کربلاییخداداد هست.
پینوشتی بر جلد پنجم: جلد پنجم کلیدر هم به خوبی جلدهای پیشین بود. جذاب، دلنشین، خوش فرم و زیبا. حالا که نویسنده آفرینش شخصیتها را کامل کرده و خواننده را با تک تک شخصیتها آشنا و به تعبیری خویشاوند کرده است، نوبت آن است که در حاشیه پیشروی روایت داستان، وضعیت سیاسی-اجتماعی و ویژگی های قومی و گروهی مردم آن زمان و زمانه را نیز به تصویر بکشد تا خواننده بتواند به طور کامل در زمانه فرو رود و نه تنها از منظر هر کدام از شخصیتها که حتی از منظری بیرونی و جدا از منظر نویسنده نیز بتواند شخصیت ها و کنش های آنها را تحلیل و بررسی کند. دست مریزاد استاد دولت آبادی
برخی از بخشهای زیبا و ناب جلد پنجم: اینسان که موسی میدید، برای نادعلی چارگوشلی نه هیچ چیز، که یک حال مهم بود. یک حال. یک آن. مهم رهاییدن از قید بود ... نادعلی حال و رفتاری چنان داشت که انگار چیزی، بیش از همان دم و آن که در آن سیر میکند، برایش ارزشی ندارد. این را با راه رفتن خود، با یلهرفتن خود گواه بود که در هر گامش قصدی مگر خودِ گام نمیجوید. مرد آن. نادعلی چارگوشلی به نظر میرسید دارد در زمرۀ آن گروه مردمانی در میآید که میروند تا این دم به دم دیگر برسانند. نه از آنکه در دم دیگر به جستجوی تازهای باشند. نیز نه از آنکه از این دم قصد گریز داشته باشند. از سرِ ترس. گریز از آنکه، مگر رهایشی. بیدریغی از تدفین دمادمِ عمر. که ایشان را هر لحظه تفالهایست تا به دورش بیفکنند. بیدریغِ دل. نه بدان حسرت حتی که کودکی از پرتاب جوزِ پوک خود به دل حس میکند. بل به بیزاری زنی چون کهنۀ ماهانه خود به دور میافکند. چنین مردی که نادعلی بود و چنان مردمانی که اویان بودند، تنها به یک کار و به یک کردار دستی باز دارند: تندی و زیادهروی. افراط. افراط در هر چه. افراط در عشق، افراط در نشاط و در اندوه، افراط در کسالت و در خشم، و تا کیسهشان تهی از سکه نشده است، افراط در سخاوت. بر لبۀ دوزخ ایستادهاند بیآنکه جاذبۀ آتش را در دهشت دوزخ از یاد ببرند: «جهنم!» فردای ایشان معنایی جز روشنایی آفتاب ندارد. هم بدانگونه که شب ایشان با خراب و خرابی و خواب خرابات معنا تواند شد. با پشتِ پا به هر چه قالب و قواره و قانون یافته است، پنداری رزمِ از پیش آمیخته به شکست خود را آغاز کردهاند. پس، از دست دادن هر چه و هر چیز خود، و نهایت از دست دادن خود، خراج و تاوانیست نهاده در گرو ستیزی چنین نابیندیشیده. میلی مفرط به بسودن بال و پر خود، به درو کردن پر و پوشال پیرامون خود، و نهایت را به فلج کردن و نابود کردن خود در ایشان گدازان و شعلهور است. وسواسِ چرکسایی و چرکزدایی از خود، چندان و چنان به افراط میگراید که –نهچندان دیر- به خود اگر درنگرند، چیزی جز پوستی چسبیده به استخوان نخواهند یافت. اینچنین مردانی، دانسته ندانسته میخواهند روح خود را نجات دهند؛ هر چند بیوقوف و بیاراده. سیلاب بر آمده از درون ایشان، راه و مسیرهایی گوناگون میتواند بیابد. سرگشتهرفتن و گمشدن و نهایت را خشکیدن در سراب بادیه و آفتاب؛ یا رهایش بیمهار در شکنشکن هزار صخرۀ خشم تا به هم درشکستن و تن پاره، پاره پاره تن به خستگی و ماندن، به ماندگی و فرسودن بر تکهتکۀ هر سنگ و شاخسنگ واهلیدن. ژرفای عشق را شرابهای هولناک شدن، یا یکسره گم به دریای سخاوت شدن. هر چه و هر چون، فنا شدن. نهایت را، فنا و ��دا شدن. تا این سیلاب هولناک و خروشان را کدام راه بر پیش سینهمالش قرار بگیرد! ژرفای عشق؛ بیابان اندوه، دریای سخاوت؛ یا صخرههای خشم! تا کی، کجا و که؟! کلیدر، جلد پنجم، بخش سیزدهم، بند دوم، صص 1144-1142
بله، قدیر! ... زیاد یافت میشود. بسیار! زن در این دنیا بسیار یافت میشود. اما ... عشق ... عشق کم یافت میشود. اصلا یافت نمیشود، عشق. خیلی خندهدار است، خیلی هم گریه دارد! عشق، یا هست یا نیست؛ قدیر. اگر نیست که نیست. اما اگر هست، اگر باشد، اگر یافت شود در تو، آن وقت دیگر تو نیستی! این هم گریه دارد و هم خنده! تو نیستی، وقتی که عشق نیست. تو نیستی وقتی که عشق هست! ... تو ملتفت حرفم میشوی؟ ... چه میدانم؛ چه میدانم؟ چه میگویم؟ چه میدانم چه میگویم؟ عشق! عشق ... آمد و بَرَد! میآید و میبرد. هی ... هی ... هستی و نیستی! نیستی و هستی. گمان ... گمان! کلیدر، جلد پنجم، بخش سیزدهم، بند دوم، صص 1159
رعیتها، رعیتها! این رعیتها عاقبت دست شما را میان حنا میگذارند! نمیدانم چقدر میشناسیشان. همینقدر برایت بگویم که بدجوری متقلب، دورو و بزدل هستند! جلو ارباب قلدر از موش هم کوچکتر و ترسوترند، اما همین که حریف را ناچار ببینند، از اسفندیار هم پهلوانتر میشوند. برای همین هم اربابها میدانند چهجوری همراهشان تا کنند. اول اینکه همیشۀ خدا گرسنه و محتاج نگاهشان میدارند؛ دوم اینکه آنها را میترسانند. آنها را از هر چیزی میترسانند. بچههایشان را از همان اول کوچّیجو میکنند تا ترسو بار بیایند. در واقع ترس را به آنها درس میدهند. با شلاق و دشنام و بیگاری، ترس را به آنها درس میدهند. احتیاج را هم قلادۀ گردنشان میکنند و یک تکه نان جلوشان میگیرند تا به هر جا که دلشان بخواهد آنها را بکشانند. دست و دهن، ترس و احتیاج. این است که میبینی مرد رعیت همیشه با سر فرو افتاده راه میرود. مثل اینکه از روز اول عمرش یک گناه نابخشودنی را مرتکب شده و هیچ جور هم نمیتواند آن را جبران کند. زبون، ترسو و بیچاره؛ در نتیجه گوش به فرمان و چاپلوس وگرسنه و مفلوک. خانۀ امیدش، همان درِ خانۀ اربابش است. خدا را هم در هیئت اربابش میبیند؛ مثل اربابش. هیچ چیزی از خودش ندارد. حتی زن و فرزندش را از خودش نمیداند در مقابل اربابش. به اینجوربودن هم عادت میکند؛ یعنی عادت کرده. از راه های دیگر هم به او حُقنه کردهاند که اینجور باید باشد. که از اول دنیا اینجور بوده، و تا آخر دنیا هم اینجور باشد باشد. از همۀ این دنیا، علاوه بر احتیاج و ترس و تملق، یک چیز دیگر هم دارد و آن بیلش است. یک بیل، که آن هم مال ارباب است و خودش مایۀ ترس اوست. چون ترس این را دارد که هر آن بیل را از او بگیرند و بگویند «برو توی خانهات بنشین!» کلیدر، جلد پنجم، بخش پانزدهم، بند دوم، صص 1288-1287
Merged review:
پینوشتی بر جلد ششم: احساس میکنم که در جلد ششم کلیدر، نه تنها از شتاب رویدادها کاسته شده است بلکه در کل، روایت در یک نشیب بی فراز فرو رفته است. شاید این نشیب، آرامشی پیش از طوفان باشد؛ شاید! ولی به هر روی آن چه روشن است این جلد از کلیدر فراز و نشیبهای جلدهای پیشین را نداشت و آرام آرام در بستری که پیشتر فراهم آمده بود پیش میرفت. البته بی شک این سخن بدین معنا نیست که این جلد جذاب نبود و خستهکننده بود. شاید نویسنده در حال پروردن میدانی برای به میان آمدنِ مردمانی دیگر و رخدادهایی دیگرگونه است. گذشته از این، نقطه قوت این جلد فرو رفتن نویسنده در ویژگیهای روانی و شخصیتی کاراکترها بود و تلاش او برای راه دادنِ خواننده به اندرون روح و جان آنها.
بخشهای زیبای جلد ششم: ضد و نقیض، ضد و نقیض. همۀ دیدهها و شنیدهها، چنین مینمودند و در این میان، برای موسی قالیباف، بس ستار بود که توانستی او را به روشنی دید. ستار پینه دوز. هم بدان روشنی و صراحت خاک. چندان ساده و عادی که رمز آن به سادگی در نتوانستی یافت. خاک! برخاک میگذری، بی آنکه بدان بنگری. از خاک میخوری و مینوشی، بی آنکه بدان، به شگفتی آن بیندیشی. برخاک سر مینهی به امانت، بی آنکه حرمت امانتداری آن بداری. برخاک، هستی تو است. از خاک، وجود تو؛ اما وجود خود را در نمییابی. خاک، خاک! که خاک، فقط خاک است. خصلت و ذات، یگانه؛ جوهر و نام، یکجا. بیآوازه و همه نعمت، خاک. بیداعیه و بیچشم طلب، همه بخشایش و ایثار. چشمههایش فزون، دشتهایش سبز، قلههایش به قامت و برکتش مستدام، خاک. دل زمین چه بزرگ است! کلیدر، جلد ششم، بخش شانزدهم، بند دوم، صص 1370-1371
آب زلالِ همیشه، آب روشنِ هر شبه، چه نوایی دلنشین داشت در عبور از بستر جوی. اگرت فراغتی میبود، زمزمۀ آب نواختی در روح توانستی آفرید. نواختی در روح و قراری در دل. نگاهی در آب روان و خیالی در پرواز به رهایی. آمیزش با شدنِ زلال آب، آمیختن با خودِ رونده. یگانه با وجود گمشدۀ حاضر. یگانه با خود، با وجود، بی هیچ پاره گمشدگی. با آب به دشت میشدی، با دشت در علف میروییدی، با علف در آفتاب مینشستی بر گذر نسیم. آمیخته میشدی با خود، با خاک خود، با خود خاک. یگانه میشدی با تمام وجود، با کُلِ خود؛ با خود ِخود. آب زلال و روان، آب مطهّر و بارور تو را به خود باز میبرد و تو میبودی. تو میبودی. دریغ امّا، دریغ امّا که عمرها بس بیمایه به یغما رفته بودند، بیمجال درنگی در خود؛ بیمهلت نشستی با خود در کنار خود به نظارۀ خود در آب مطهّر به دریافت خود، به بازدریافت و به وادست آوردن خود در یگانگی و یکتایی، با حس پر شکوه ِ درآمیختن. بریدهباد آن چنگ و ناخن پلشت غارت، بریدهباد آن دست تطاول که بریده است دست میان وجود و موجود را بدین قساوت و بیآزرمی. چنان که دور میشود از تو، آنچه تویی. که دور میشود از تو دمادم و به تصاعد، «تو» از تو؛ که دور میشود از تو، پیرامون تو، درون تو. آنسان فجیع که پوست از کلهات و خون از رگانت و نگاه از چشمانت. و خود، تو دور میشوی، دور میشوی از هر آنچه «تو» است و با تو است و در تو است، به تصاعد. آنسان فجیع که دهان طالب کودک از بار و گرمای پستان مادر، با چشمان کوچک بهت و هول. تو گسیخته میشوی از تو. جر ح گسیختن و گسیختن و گسیختن؛ با آرزوی گمشدۀ طلب که شعلهور است در تو، تنها نشانۀ بودن است بر جان آماسیده از جراحات بیگسست. خونبارش. خونبارش فجیعِ همیشه، از بندبند وجود در نگاه بهت و دهشت همیشهمضطربِ چشمخانهها؛ با تردید باور بودن. تردید و بدگمانی و دل نابسامانی و وسوسههای چگونه بودن، ره را بریدهاند بر یقین و باورِ بودن، بر اصلِ بودن. دل را به حال درنگی با خود نیست، دریغا. دل را مجال درنگی نیست به باز جستنِ خویش. بنگر! بنگر که آب، چه آسوده میگذرد! کلیدر، جلد ششم، بخش هجدهم، بند اول، صص 1454
اندیشیدن به اندیشیدنِ دیگران؛ ترسیدن از اندیشیدنِ دیگران دربارۀ تو؛ این حد بیخودی است. که تو در خود چندان جلف و سبک شدهای که بیم داری از اینکه دیگران چگونه به تو خواهند اندیشید، هم از اینرو هیچت در اندیشه نیست جز اینکه به طبع دل دیگران خود را برقصانی و بچرخانی. پس بیخود شدهای. از آنکه نقطۀ اطمینان در خود را گم کردهای، از دست بدادهای و به اسارت داوریهای این و آن در آمدهای. بدین هنگام دیگر تو نیستی که با دیگران روزگار میگذرانی بهسانی که دیگران با تو؛ بلکه این تصور ترسزدۀ حضور دیگران است در تو که تو را از تو باز ستانده است. و این تو نیستی دیگر که گام برمیداری و سلام میگویی؛ بل این یک گره گناه است که در هر گام و هر کلام استمالت میجوید به تبّرای خود از نگاه داوری دیگران، که این داوران را تو خود از بهر خود تراشیدهای به برائت خود از گمان گناه. و این بیماری تمام بیریشگان است به هنگام بیکسی؛ که این بیکسی صدچندان عریانتر مینماید آندم که دست تو از هر گونه کاری کوتاه شده است. اگرت دستی به دستۀ منگال میبود همیندم، مجالی نمیداشتی به بیم داشتن از نگاه و نظر دیگران. که خود مبرّا میبودی از هر گناه و هر وهن. آن اتصال و وصل، آن ربط پوست و ناخن و گوشت و تو با خاک و با کار، تطهیر مینمود تو را دست کم در اندیشۀ تو. اکنون اما عجیب و غریب مینمایی، از آنکه عجیب و غریب هستی! در هیچ نقطهای ربط و اتصالی نداری، پس زاید بر زمینی ایستادهای. زاید بر زمین ایستادهای و زاید هم مینمایی. پس بیم داوری دیگران میفرسایدت. از آنکه دادۀ این داوری از پیش روشن است. تو محکومی. اینست اگر از نگاه و گویۀ دیگران میهراسی و حتی لب جنبانیدن دو تن را با همدیگر در بابی دیگر، تاب نمیتوانی آورد؛ از آنکه گمان میبری سخن از تو میگویند، که غیبت تو میکنند، که پیرامون بود و نبود تو بد میگویند و این، حَدّ ِبیخودیست؛ حَدِّ بیخودی. کلیدر، جلد ششم، بخش نوزدهم، بند اول، صص 1505-1506
باید باور میکرد که فرو ریخته است؛ به صورت، هم به سیرت. باید باور میکرد که ویران شده است؛ به جسم، هم به جان. نه! قدیر دیگر همان نبود که بود. گرچه آدمی چندان سمج است که هرگز نمیخواهد خود را در آینۀ واقع نگاه کند و همواره میکوشد تا به چهرۀ خود در زیباترین آینۀ گذشتهاش بنگرد، - آینهای که ای بسا در آن زمان هم زیبا نبوده است – اما قدیر در چنان مغاکی خود را فرو افتاده میدید که دل و دماغ خودفریبی را نیز از دست داده بود. او نه فقط دل از فریب روحیه و قوارۀ خود شسته بود، بلکه میرفت تا آن را زشتتر از آنچه بود، ببیند. که این، البته تلاشی بود از دستی دیگر در جستن راهی به خودفریبی، در جلوۀ حقبهجانبی. کوشش به یافتن نقطهای دیگر تا بتوان برای زیستن بر آن تکیه زد. به هر وجه، برای زیستن روح، چیزی باید فراهم کرد. گرچه در پایانه دریابی، در لحظهای و برای لحظهای دریابی که اینهمه چیزها که برای خود نردبان زندگی کرده بودهای جز جلوههای گوناگونِ فریب، چیزی نبودهاند؛ هر چند اعتراف و اذعان بدین نکته نیز در آن دم و هنگام هم بعید مینماید از آدمی، مگر به جستجوی یافتن راهی دیگر به حق به جانبی. اما قدیر باید باور میکرد که ویران شده است؛ ویران و سوخته. کلیدر، جلد ششم، بخش بیستم، بند دوم، صص 1562-1563
گویی نجات خود را در عذاب خود میدید. عذاب و آزار خود، آزردن بیرحمانۀ خود، انتقام از وجود خود، از بودنِ خود تا نابودکردنِ هر آنچه در خود سراغ داشت و اما نمیشناخت. راندنِ خود از خود. اینجا که قدیر ایستاده بود، که قدیر ایستاده شده بود، لبۀ تیغی بود که پرتاب شدن در هر سویش حفرهای از دوزخ بود. قدیر اینک میبایست یک بار و برای همیشه با خود رویاروی شود، رویارویی و نبرد. نبردی که شاید به نابودی میانجامید. فرجام کار، آشکار نبود. اما گریزی هم از این نبرد نبود. بیش از آن قدیر از خود به نفرت دچار شده بود که باز هم بتواند تاب وجودِ هماکنونیِ خود را بیاورد. او حدِ بیزاریِ از خود بود. بیزاری و نفرت. نفرت و کینه. کینه به تمام وجود، از کینه به وجود خود. چندان که به هیچ روی بر خودِ اکنونش چشم نمیتوانستی پوشید. یا می باید خود را در رودی که نمیشناخت، تطهیر کند، یا اینکه دست به جنایتی تازه بزند. به هر روی و در هر معنا، از اینکه بود دیگر باید میشد، اگر شده بدتر. کلیدر، جلد ششم، بخش بیستم، بند دوم، صص 1580-1581
برای اینکه یک مردمی را به زانو در بیاورند، اول استقلالش را می دزدند، و برای اینکه استقلال یک مردمی را بتوانند بدزدند، آن مردم را محتاج خود می کنند. با این احتیاج وامانده است که آدم خودش را از دست می دهد، خوار و زبون می شود و به غير خودی وابسته می شود؛ و نوکر می شود، و می شود مثل کفش پای آنها، مثل نی سیگار آنها، و حتی مثل تیغه شمشیر آنها که وقتی لازم باشد گردن برادر خود، گردن زن و فرزند خود را هم می زند!
...... ما به آدم هایی محتاج هستیم که به زندگانی عشق داشته باشند، نه کینه. به آدم هایی محتاج هستیم که به آینده بچه هایشان فکر کنند، نه به گذشته پدرهایشان. ما از فرومایگی استقبال نباید بکنیم، بلکه می خواهیم اول چنین روحیه های بیماری را در هم بشکنیم.
تو این مجلد یکدفعه اتمسفر سیاسی و مه آلود شد و خبری از کنکاش شخصیت ها نبود که خب کمتر از قبلی ها دوستش داشتم . موسیقی متن : البوم آن و آن اثر حسین علیزاده
...میخواهم که...که...تو تا حالا عاشق بوده ای ستار؟! ستار به لبخندی در چشمان و گونه های جوان بیگ محمد نگریست و گفت: _عاشق زیاد دیده ام! بس ساده و یکرویه،بیگ محمد پرسی: _راه و طریقش چه جوراست عشق؟ ستار به جواب گفت: _من که نرفته ام،برادر! _آنها که رفته اند چی؟آنها چی می گویند؟ ستار گفت: _آنها که تا به آخر رفته اند،وانگشته اند تا چیزی بتوانند بگویند.
زیبایی و روانی متن کلیدر برای من بسیار جذابه. خاکستری بودن شخصیت های دوست داشتنی این رمان، باعث شده که خیلی راحت بتونم خودم رو بینشون و تو اون دوره حس کنم. لحظه به لحظه این هیجان رو داشته باشم که الان چه اتفاقی میوفته؟ بعضی مواقع نارحتی مردمش رو از ته قلب حس کنم و گاهی هم که اتفاق خوشحال کننده ای میوفته خب،خوشحال بشم. به طور کلی من با کلیدر و شخصیتاش زندگی میکنم و واقعا امید وارم حالا حالا تموم نشه :)
«قدیر! هر روز هردم که به سر وقت خودم میروم بیشتر ملتفت میشوم که دستم خالیست؛ که جیبم خالیست، که مغزم خالیست، که قلبم، که روزگارم خالیست. که... همه زندگانیام را به هدر دادهام. که جوانیام را، عمرم را تباه کردهام. حالا که به خودم نگاه میکنم میبینم که هیچچیز ندارم. نه هنری در بازو دارم، نه عقلی در سر دارم، نه پولی در کیسه دارم، نه عشقی در قلبم دارم و نه... نه هیچچیز دیگری؛ هیچ! ببین جوانیام را چهجور سگگای کردم و رفت.»
دو جلدی گفتگوها، پیوند خوردگان روزگاران سخت، اهالی قلعهچمن، دروگرها، کمرشکستگان سرنوشت، تردیدها و آشوبها، دردهای بیدرمان، دردهای با درمان، مردمی که بر ظلم چشم فرو بستند، آنها که نبستند، تا ته خط رفتگان، نرفتگان، تیغه ظلم فرو رفته در بدن، زدن در دهان ظلم.
خب از کتاب اول تا اینجا روند لذت من کاهشی بوده و انتظار داشتم که جلد یک و دو برام بهترین بمونه. من به طور کل حضور خیلی مطلق مردم قلعهچمن برام کمی اضافیه و دوست دارم که زاویه دید چرخشی باشه تا اینکه دوربین روایت یهو دو جلد کلاً بچرخه روی قلعهچمن به جای اینکه میتونست فصل به فصل روایت هر دو سمت رو بهتر پیش ببره.
یکی از مشکلات این جلد بهنظر من حجم زیاد دیالوگ و گفتمانش بود. درسته که گفتگوهای خوبی بعضی جاها رخ میداد اما شاید بتونم بگم ۸۰ درصد این کتاب رو دیالوگ تشکیل داده. و وقتی نویسندهای این همه دیالوگ به داستان ببنده، یعنی جریان روایت رو راکد کرده و ساکن نگه داشته و عملاً منجر میشه به پدیدهای که میگیم داستان از ریتم افتاده و کُند پیش میرود.
به جز این موارد دیگر بیشتر حرفهام رو برای ریویو نهایی نگه داشتم. از جلدهای بعدی امیدوارم دوباره روایت جون بگیره و لذت من هم همپا با اون بیشتر بشه. و بله لعنت به عباسجان و امثال ایشان.
واقعا نسخه صوتی این مجموعه به ارزشهای این گنجینهی ادبیات فارسی اضافه کرده! شخصیتی که جناب دولت آبادی بسیار عزیزم برای خواندن در این مجموعه انتخاب کرده(پدر زن پهلوان بلخی)در این کتاب هست، که بعد شنیدنش فهمیدم حق داشتن واقعا که این شخصیت رو انتخاب کردن. جای گل محمد و مارال خیلی خالی بود در این دو جلد! چقدر نفرت انگیزی تو عباس جان!
خب جلد پنج و شش هم تموم شد بر خلاف جلدهای قبلی و نقش پر رنگ گل محمد و مارال این دو جلد بسیار کم با این دو هستیم کتاب بیشتر از قبل به سیاست و جامعه تمایل پیدا می کنه عباس جان و غدیر دو برادری که نقش برجسته ی این دو جلد هستند عباس جان منفور و زیراب زن و غدیر بدقلق و پرخاشگر ستار و شیرو و ماه درویش و ... نمیشه گفت کی شخصیت اصلی و کی فرعی است . این دو جلد پر از آدم های خاکستری بود . کشش اش نسیت به جلدهای قبلی کمتر بود شنیدن کتاب صوتی با صدای راوی اش آرمان سلطانزاده بسیار لذت بخشه و قطعا پیشنهاد میشه .
تا به اينجا جلد ششم كتاب به نسبت جذابيت كمتري براي من داشت احساس ميكردم كتاب ششم من رو اسير توصيفاتش كرده . توصيفاتي كه به نظر من در مورد شخصيت ها قبل از اين هم بيان شده بود و به كندي پيش رفت .
پایان کتاب سوم (جلد پنجم و ششم) شروع: ۷ شهریور ۱۴۰۰ پایان: ۲۵ شهریور ۱۴۰۰
به طرز شگفتی در طی خوانش کتاب، زندگی من هم به سان زندگی گل محمد دستخوش تغییر شد. تغییر در نقطههای امن زندگی. شاید بیشتر از هر موقع دیگهای گل محمد رو درک کردم. موضوعات اجتماعی و سیاسی در این ۲ جلد پررنگ تر از هر جلد دیگهای بودن. جلد ششم کمی کند پیش رفت. بیشتر چشم به راه گل محمد بودم و هستم.
توی این دو جلد دولت آبادی هر چقد کمتر از گل محمد گفت بیشتر از قلعه چمن گفت از مردم گفت از بدبختیهاشون از دردهای جامعه از ناپاکی آدما از ناداری و ناچاری مردم از جامعه ارباب رعیتی... آخ که چقد درد داشت این دو جلد گل محمد از این دو جلد دور بود کلمیشی ها دور بودن حتی شیرو هم تو این دو جلد قلعه چمن رو رها کرد و رفت باید اول این هفته جلد 7 و 8 رو شروع میکردم اما چون مهمون از شیراز داشتم و یک دوست دیگه م هم از تهران اومده بود هنوز فرصت نکردم برم سراغ دو جلد بعدی بعضی از قسمت های این دو جلد رو میذارم اینجا به یادگار
عشق... عشق کم یافت می شود. اصلاً یافت نمی شود. عشق. خیلی خنده دار است، خیلی هم گریه دارد! عشق یا هست یا نیست؛ قدیر. اگر نیست که نیست. اما اگر هست، اگر باشد، اگر یافت شود در تو، آن وقت دیگر تو نیستی! این هم گریه دارد و هم خنده! تو نیستی، وقتی که عشق نیست. تو نیستی وقتی که عشق هست! ... تو ملتفت حرفم می شوی؟ چه می دانم؛ چه می دانم؟ چه می گویم؟ چه می دانم چه می گویم؟ عشق! عشق... آمد و برد! می آید و می برد. هی... هی... هستی و نیستی! نیستی و هستی.
کلیدر ج ۵ محمود دولت آبادی
----------------------------------------------- پابند ذات مرد دغل نمی توان شد. عقرب به عادت نیش می زند.
کلیدر ج ۵ محمود دولت آبادی ----------------------------------------------- <آتش به جای باد پیشنهاد من این است.>> <<بازش کن مطلب را!>>
<<مطلب اینکه حرف، باد است. اما فکر آتش است. آتش را اول باید گیراند، باد خودش به آن دامن می زند. کاری باید کرد که مردم خود زبان باز کنند. نباید عادتشان داد به اینکه دیگری به جای آنها بگوید و به جای آنها تصمیم بگیرد. برای اینکه خود مردم زبان باز کنند، اول باید چیزی در آنها برانگیخته شده باشد تا آنها بخواهند بر زبان بیاورندش. آن چیز، چیست؟ البته مهم ترین چیزها زندگانی خودِ ما مردم است؛ خود زندگانی ای که ما همه در آن گرفتار هستیم. پس، توجه به همان چیزی که ما را در خودش گرفتار کرده و ما - در اینجا دهقانان و روستاییان مملکت ما- راه رهایی از گرفتاری را در جای دیگر و در زمان و زبانهای دیگر می جوییم و می جویند و با چشمهای بسته از کنار خودِ مشکل می گذرند. توجه، خود توجه کردن و توجه دادن، کار ما و مشکل ماست. که البته این مشکل را با حرف و سخن های سرسری و تفننی گشت و گذارهای تفریحی تعطیلات نمی شود حل کرد. آنچه من در این مدت از زندگی و مردم یاد گرفته ام اینست که باید راه اصلاح و امتزاج* و یگانگی را پیدا کرد و آن راه را دنبال کرد. من اینجا و دلبرم آنجا، نمی شود. نمی شود موتور ماشین اینجا افتاده باشد و چرخ و پر ماشین آنجا، در بیابان افتاده باشد تا گهگاه موتور را حمل کنی و ببری آنجا و چرخ و پر را به آن ببندی و برای چند ساعتی راهش بیندازی و باز خاموشش کنی و موتور را باز کنی بیاوری شهر و بیندازی کنج گاراژ و بروی دنبال کار خودت. موتور ماشین، همانجا باید باشد. همه جا باید باشد. آنجا، اینجا و همه جا باید ساخته بشود و آماده بشود تا هر وقت که لازم شد، خودش بتواند روشن بشود و به کار بیفتد. این همان آتشی است که باید همیشه و در همه جا، روشن نگاهش داشت.>>
*امتزاج: آمیختگی، اختلاط کلیدر ج ۵ محمود دولت آبادی -----------------------------------------------
<<دست مردم ما خالیست، ستار. خالی نیست؟ یک مردمی با دست خالی، پای برهنه و شکم گرسنه چه می تواند بکند؟>> <<انقلاب! فقط می تواند انقلاب کند و نه هیچ کار دیگر!>> <<انقلاب!؟>> <<فقط انقلاب! اگر ملتی میخواهد زندگانی کند، باید بتواند بجنگد. جنگ با دشمنی که مشخصاً آن را می شناسد. خودت می گویی ما مردمی هستیم با دست خالی، پای برهنه و شکم گرسنه. خوب؛ در این جنگ انقلاب، ما مردم چی از دست می دهیم؟!>> بلخی به تأملی خاموش مانده بود و سپس دمی دیگر لب گشوده بود: <<جانمان؛ جانمان چی؟!>> <<جانمان؟! وقتی که جان آدم ذلیل و بردا شده باشد، دیگر چه قیمتی دارد؟!>>
کلیدر ج ۶ محمود دولت آبادی
-----------------------------------------------
ما را مثل عقرب بار آورده اند؛ مثل عقرب! ما مردم صبح که سر از بالین ورمی داریم تا شب که سر مرگمان را می گذاریم، مدام همدیگر را می گزیم. بخیلیم؛ بخیل! خوشمان می آید که سر راه دیگران سنگ بیندازیم؛ خوشمان می آید که دیگران را خوار و فلج ببینیم. اگر دیگری یک لقمه نان داشته باشد که سق بزند، مثل این است که گوشت تن ما را می جود. تنگ نظریم، ما مردم. تنگ نظر و بخیل. بخیل و بدخواه. وقتی می بینیم دیگری سر گرسنه زمین می گذارد، انگار خیال ما راحت تر است. وقتی می بینیم کسی محتاج است، اگر هم به او کمک کنیم، باز هم مایه ی خاطر جمعی ما است. انگار که از سر پا بودن همدیگر بیم داریم! نمی دانم؛ نمی دانم چرا اینجوری بار آمده ایم، ما مردم! انگار که درد خودمان را با مرگ دیگران می توانیم علاج کنیم، ما؛ آن هم با مرگ ذلیل تر از خودمان! میان باتلاق گیر کرده ایم، اما خیال می کنیم چاره ی کارمان این است که دیگران هم، دیگرانی مثل خودمان، در این باتلاق گیر کنند و بمیرند! این دیگر خیلی حرف است که ما مردم برای خودمان اینقدر بخیل هستیم و برای دیگران آنقدر سخاوتمند! ما چجور مردمی هستیم، آخر؟!
کلیدر ج ۶محمود دولت آبادی
-----------------------------------------------
من یک معلم هستم، آقایان. از اینکه می بینم روستای شما، مثل قاطبه ی روستاهای کشور ما، هنوز از داشتن یک مدرسه سه کلاسه هم محروم است قلباً غمگین هستم و با شما احساس همدردی می کنم. کشور ما مردان و حتی زنان بزرگی را در دامان خودش پرورش داده بوده است. اما امروز حتی مجال نمی دهند تا چنان بزرگانی بار بیایند و پرورش کنند. پیشاپیش، آنها را به تیغ جلاد می سپارند. در دوران ما، یکی از این بزرگان تاریخ، دکتر.... بود که کارش معلمی بود. شاید این اسم و اسمهای دیگر، به گوش شما ناآشنا باشد. همین طور است. اما بالاخره ما باید با افتخارات خودمان آشنا بشویم؛ هر چند چنین آشنایی هایی به مذاق آقایان خوش نمی آید. اما کدام کار ما هست که به مذاق آقایان خوش بیاید؟ یکی از هزاران جنایت این آقایان همیشه این بوده که مردم را از خودشان و افتخارات خودشان دور و غریبه نگاه دارند. همیشه کارشان این بوده که تخم عداوت و کینه در میان مردم بپاشند.کینه و عداوت مردم به خود مردم. جهل و فقر و فساد و تباهی...
یکنفس مرا همچنان به دنبال خودش میکشد. یکنفس یعنی چه؟ یعنی پستی و بلندیهایی هست اما حضورشان را خیلی حس نمیکنی. فضا برایت مجذوبکننده است و روی اختلافنظرها و سلیقهها چندان مکث نمیکنی
جلد پنجم شروع تعقیبوگریزی است که سرنوشت داستان را عوض میکند. همهچیز دارد. از تهییج مخاطب تا شخصیتپردازیهای تازه و حتی دیالوگهایی با مفاهیم گلدرشت که همچنان داستایوفسکیوار اندیشه نویسنده را بهمخاطب تزریق میکنند.
و چه پایانی توفانی برای جلد ششم که شاید بیدردسرترین و کندترین جلد داستان بهنظر میرسید. یعنی بعد از روایتهایی ژرمینالوار که زمینه را برای آشنایی بیشازپیش با بدبختی مردمانی فلکزده و خلقخوهایشان فراهم میکرد به پایانی میرسیم که انگار نویسنده میخواهد هنرهای تازهای را بهرخ بکشد. هنر در معلق نگهداشتن خواننده و همراهکردنش برای ادامه داستانی که هیجانهای تازهای دارد. در میانه جلد با خودم میگفتم میشود پایان را حدس زد اما در انتها بهاین نتیجه رسیدم که شاید غافلگیریهای تازهای در کار باشد. غافلگیریهایی که در ابتدای جلد پنج هم رخ نمایاندند و هوش سرشار نویسنده را نشان دادند. اثر سترگی است. حتی اگر در بخشهایی بهنظر بیاید که این همه جزییات به اطاعه کلام میماند