What do you think?
Rate this book


245 pages, Paperback
First published January 1, 1964

"اسلام از کدخدا پرسید :کدخدا این رمضان تو چند سالشه؟
کدخدا گفت :دوازده سالش تموم شده
اسلام گفت : بارک الله مرد به این گندگی داره گریه میکنه، حالا که وقتش نیس ، واسه چی گریه میکنی؟
رمضان گفت :میترسم ننه م بمیره
اسلام گفت ننه ات نمی میره، نترس اما آخرش که باید بمیره اون وقت چی کار میکنی؟ ننه همه ما مرده ، ننه من ، ننه کدخدا، این طور نیست ؟
هیچ کس جواب نداد
اسلام گفت :کدخدا از شهر که برگشتی باس براش زن بگیری . ده که پر دختره...
ننه خانم خانوم جلوتر رفت و گفت : کار دُرُس شد سه نفر جوون میرن که سیب زمینی و آذوقه گیر بیارن. بقیه چه کار میکنن؟ بازم میرین گدایی؟
مشدی بابا گفت: چاره چیه ننه خانم؟هرطورشده باید شکم ها رو سیر بکنیم
ننه خانم گفت:نه،فردا هیشکی از ده بیرون نمیره.فردا عزاداری می کنیم.دخیل می بندیم،گریه می کنیم،نوحه می خونیم.شاید حضرت دلش رحم بیاد و مارو ببخشه و بلا رو دور بکنه
مشدی حسن برگشت و مردها را که گوش تا گوش جلو تیرک نشسته بودند تماشا کرد. علوفه له شده از لب و لوچه اش آویزان بود.
اسلام سرفه کرد و در حالی که مواظب حرف هایش بود گفت: مشد حسن، سلام علیکم، اومدیم ببینیم دماغت چاقه؟ احوالت خوبه؟
مشدی حسن، همچنان که نشخوار می کرد، گفت: من مشد حسن نیستم، من گاوم، من گاو مشد حسن هستم
موسرخه ترسید و خود را عقب کشید.
کدخدا گفت:اینجوری نگو مشد حسن، تو خود مشدی حسن هستی. نیستی؟
مشدی حسن پا به زمین کوبید و گفت: نه، من نیستم، من گاو مشدی حسن هستم
مشدی جبار گفت:مشدی حسن این حرفو نزن،اگه پوروسی ها بفهمن میان می دزدندت
عباس و کدخدا خندیدند.اسلام چشم غره رفت ، موسورخه خود را عقب تر کشید و پشت سر اسلام قایم شد
مشدی حسن نشخوار کرد و گفت:نه،نه پوروسی ها نمی تونن بیان اینجا مشدی حسن نشسته اون بالا پشت بام و مواظب منه
کدخدا گفت: مشدی حسن توروخدا دس وردار،این دیگه چه گرفتاریست که برای بیل درس کردی؟ تو گاو نیستی ، تو مشد حسنی
مشدی حسن پایش را زد به زمین و گفت: نه، من مشد نیستم، مشد حسن رفته سید آباد عملگی. من گاو مشد حسنم
عباس گفت این سگه مال کیه؟
خاتون ابادی گقت مال هیشکی نیس
عباس گفت پس چرا همچی میکنه؟چشه؟
خاتون آبادی خندید وگفت :دنبال صاحب میگرده.یه سال و چند ماهه که میر حمزه ولش کرده.این بیچاره هم از ول گردی حوصله اش سر اومده میخواد خودشو به یه نفر بند کنه
*
خاتون آبادی گفت :اگه خوشت میاد ورش دار ببر بیل
عباس گفت: میترسم سگ های بیل راهش ندن
خاتون آبادی گفت:سگ ها که راش میدن،اگه آدما راهش ندادن ولش کن اوقت خودش برمیگرده میاد اینجا