احمد شاملو، الف. بامداد یا الف. صبح (۲۱ آذر ۱۳۰۴ - ۲ مرداد ۱۳۷۹)، شاعر، نویسنده، روزنامهنگار، مترجم و از بنیانگذاران و دبیران کانون نویسندگان ایران در پیش و پس از انقلاب بود. شاملو تحصیلات کلاسیک نامرتبی داشت؛.زندانی شدنش در سال ۱۳۲۲ به سبب فعالیتهای سیاسی، پایانِ همان تحصیلات نامرتب را رقم میزند. شهرت اصلی شاملو به خاطر نوآوری در شعر معاصر فارسی و سرودن گونهای شعر است که با نام شعر سپید یا شعر منثور شناخته میشود. شاملو در سال ۱۳۲۵ با نیما یوشیج ملاقات کرد و تحت تأثیر او به شعر نیمایی روی آورد؛ اما برای نخستین بار در شعر «تا شکوفه سرخ یک پیراهن» که در سال ۱۳۲۹ با نام «شعر سفید غفران» منتشر شد وزن را رها کرد و سبک دیگری را در شعر معاصر فارسی شکل داد. شاملو علاوه بر شعر، فعالیتهایی مطبوعاتی، پژوهشی و ترجمههایی شناختهشده دارد. مجموعه کتاب کوچه او بزرگترین اثر پژوهشی در باب فرهنگ عامه مردم ایران میباشد. آثار وی به زبانهای: سوئدی، انگلیسی، ژاپنی، فرانسوی، اسپانیایی، آلمانی، روسی، ارمنی، هلندی، رومانیایی، فنلاندی، کردی و ترکی∗ ترجمه شدهاند. شاملو از سال ۱۳۳۱ به مدت دو سال، مشاور فرهنگی سفارت مجارستان بود. شاملو در زندگی خانوادگی نیز زندگی پر فراز و نشیبی داشت ابتدا با اشرف الملوک اسلامیه در سال ۱۳۲۶ ازدواج کرد. اشرف الملوک همدم روزهای آغازین فعالیت هنری شاملو بود. ده سال بعد در ۱۳۳۶ که شاملو برای کسی شدن خیز برداشت اشرف را طلاق داد و با طوسی حائری که زنی فرهیخته و زبان دان و ثروتمند بود ازدواج کرد. طوسی کمک زیادی به فرهیخته شدن و مشهور شدن شاملو کرد. با ثروت و فداکاری خود در ترک اعتیاد به احمد کمک کرد و با زبان دانی خود کاری کرد تا شاملو به عنوان مترجم شناخته شود. پنج سالی از این ازدواج گذشت و شاملو طوسی را هم طلاق داد. ابراهیم گلستان مدعی شده این کار با بالا کشیدن خانه و ثروت طوسی حائری همراه بوده است. در سال ۱۳۴۳ شاملو بار دیگری ازدواج کرد، اینبار با آیدا سرکیسیان دختری ارمنی که چهارده سال از او جوانتر بود و تا آخر همدم روزهای پیری شاملو بود. همچنین آیدا به جز پرستاری، به شاملو در نگارش کارهای پژوهشی اش کمک می کرد
همچنین شاملو برخلاف اکثر شاعران ایرانی ارتباط خوبی با سفارت خانه های خارجی داشت. «نخستین شب شعر بزرگ ایران» در سال ۱۳۴۷، از سوی وابسته فرهنگی سفارت آلمان در تهران برای احمد شاملو ترتیب داده شد. احمد شاملو پس از تحمل سالها رنج و بیماری، در تاریخ 2 مرداد 1379 درگذشت و پیکرش در امامزاده طاهر کرج به خاک سپرده شدهاست.
Ahmad Shamlou (Persian pronunciation: [æhˈmæd(-e) ʃˈɒːmluː], also known under his pen name A. Bamdad (Persian: ا. بامداد)) (December 12, 1925 – July 24, 2000) was a Persian poet, writer, and journalist. Shamlou is arguably the most influential poet of modern Iran. His initial poetry was influenced by and in the tradition of Nima Youshij. Shamlou's poetry is complex, yet his imagery, which contributes significantly to the intensity of his poems, is simple. As the base, he uses the traditional imagery familiar to his Iranian audience through the works of Persian masters like Hafiz and Omar Khayyám. For infrastructure and impact, he uses a kind of everyday imagery in which personified oxymoronic elements are spiked with an unreal combination of the abstract and the concrete thus far unprecedented in Persian poetry, which distressed some of the admirers of more traditional poetry. Shamlou has translated extensively from French to Persian and his own works are also translated into a number of languages. He has also written a number of plays, edited the works of major classical Persian poets, especially Hafiz. His thirteen-volume Ketab-e Koucheh (The Book of Alley) is a major contribution in understanding the Iranian folklore beliefs and language. He also writes fiction and Screenplays, contributing to children’s literature, and journalism.
فکر کنم اولین مجموعه شعری بود که ناراحت شدم از تموم شدنش!
من قبلاً از شاملو "ابراهیم در آتش" رو خونده بودم، اما شدیداً حوصله م رو سر برده بود، تا حدی که از خوندن اشعار شاملو توبه کرده بودم. وقتی هم که خواستم این رو شروع کنم، مطمئن بودم که حوصله م رو سر خواهد برد و فقط به خاطر این می خواستم بخونمش که نخوندنش بد بود. اما وقتی توی اتوبوس شروع کردم به خوندن (و اول با بی حوصلگی و بی دقتی می خوندم) یه دفعه قدرت عبارت پردازیش و ترکیب های ظریفش و جملات محشرش، من رو گرفت. به حدی که سر کلاس هم نتونستم کنارش بذارم، و تا شب برگردم خونه، تموم کرده بودمش، و چند تا از شعرهاش رو دو بار خونده بودم، و قصد دارم باز بخونمش.
یه نکته ای که خوندنش شعرها رو خیلی لذت بخش تر کرد: به نظر می رسه که شاملو تا حد زیادی از اساطیر و متون قدیمی برای اشعارش الهام گرفته. هم در زبان، و هم در مضامین. این توی چندتا شعر به شدت محسوس بود، و توی باقی شعرها به شکلی کمرنگ تر. نمی دونم، ولی حس می کنم ترجمه کردن گیلگمش و غزلهای سلیمان و غور در متون مشابه، غنایی به اشعارش بخشیده که اگه با اساطیر مأنوس باشید، خوندن اشعارش رو چند برابر لذتبخش تر می کنه.
با درودی به خانه می آیی و با بدرودی خانه را ترک می گویی !ای سازنده لحظه ی عمر من :به جز فاصله یِ میان این درود و بدرود نیست این آن لحظه ی واقعی ست .که لحظه ی دیگر را انتظار می کشد نوسانی در لنگر ساعتی است .که لنگر را با نوسانی دیگر به کار می کشد گامی است پیش از گامی دیگر .که جاده را بیدار می کند تداومی ست که زمان مرا می سازد .لحظه هایی ست که عمر مرا سرشار می کند
چه کسی عاشقانهتر از شاملو میتونه عاشقانه عشق رو به تصویر بکشه؟ با همهی شعرها ارتباط نگرفتم ولی بیشترش تا اعماق قلب نفوذ میکرد. ---------- یادگاری از کتاب: این بیکرانه زندانی چندان عظیم بود که روح از شرم ناتوانی در اشک پنهان میشد. ... میان خورشیدهای همیشه زیبایی تو لنگری ست - خورشیدی که از سپیدهدم همه ستارگان بینیازم میکند. ... به جز عزیمت نابههنگامم گریزی نبود. چنین انگاشته بودم. ... و چشمانات با من گفتند که فردا روز دیگری است. ... تو را و مرا بیمن و تو بنبست خلوتی بس! ... کیستی که من اینگونه به جد در دیار رویاهای خویش با تو درنگ میکنم؟ ... در نگاهت همهی مهربانیهاست: قاصدی که زندهگی را خبر میدهد. و در سکوتات همهی صداها: فریادی که بودن را تجربه میکند. ... لحظهی عمر من به جز فاصلهی میان این درود و بدرود نیست. ... همچنان که، با یکدیگر چون به سخن درآمدیم گفتنیها را همه گفته یافتیم چندان که دیگر هیچ چیز در میانه ناگفته نمانده بود. ... لنگی پای من از ناهمواری راه شما بود... ... با زمزمهی تو اکنون رخت به گسترهی خوابی خواهم کشید که تنها رویای آن تویی. ... زمین آبستن روزی دیگر است. ... بگذار چنان از خواب برآیم که کوچههای شهر حضور مرا دریابند.
دوستانِ گرانقدر، اکثر ما نقدهایِ فراوانی در موردِ جنابِ شاملو رو مطالعه کردیم، پس نقد کردن در اینجا فقط تکرار مکررات هستش چیزی که بیشتر از همه توجهِ من رو در اشعارِ جنابِ شاملو جلب میکنه، این هست که شاملو خودش عناصر و شخصیت ها و یا ارکانِ شعر رو خلق میکنه، سپس به تنهایی اونهارو هدایت میکنه و یا بهتر بگم اونارو راهنمایی میکنه
از مفاهیم و اهنگ اغلب شعر ها لذتی نبردم,نوعی سختی کلامی در اثر هست که گویی از حقیقتش کاسته..در واقع وقتی شعر میخوانیم بدنبال این هستیم که داغ حقایقی که با شاعرانگی در امیخته را در عمق وجودمان گداخته حس کنیم..اما در "آیدا در اینه" انگار نه عشق ,عشق است و نه غم,غم...
"مرا دیگر انگیزه سفر نیست مرا دیگر هوای سفری به سر نیست
قطاری که نیمه شبان نعره کشان از ده ما می گذرد آسمان مرا کوچک نمیکند و جاده ای که از گرده پل میگذرد آرزوی مرا با خود به افق های دیگر نمیبرد"
«قاصدی که زندهگی را خبر میدهد. فریادی که بودن را تجربه میکند.»
امروز دوباره تو رو یادم اومد، توی این زمینی که درنهایت زیباییست اما نبود تو با من بیگانهش کرده. و حالا وقتی دارم بهت فکر میکنم تو مبهمی، به این فکر میکنم شاید تو خود منی و من توام. اما دارم الکی میگم، اینها همهی حافظهی من نیست، دارم اینها رو میگم تا به فاصلهها اشاره کنم، به اینکه چقدر دوری و من الان همهش تو رو توی حوزهی قدیم حافظهم میبینم. امشب قلبم دوباره شروع کرد به تپیدن، انگار دستی از ته قلبم دوباره تو رو، یاد تو رو در من بیدار کرد. و من بلند شدم اریب توی آینه رفتم و فریاد زدم، که کار دیگری از دستم برنمیآمد. و موهای نرم تو بر صورتم میبارید، میریخت بر سرم، اما توانی نداشتم، چتری نداشتم که از بارش این رویا پنهانم کند. و یافتم که گاهی انسان میخواهد هیچ و پنهان شود از همهچیز و همهکس، در کمترین فضای جهان گم شود و کسی نبیندش. و من میخواستم پنهان شوم، در زادگاهی کوچک، چون کبوتری که در انگشتان شعبدهباز پنهان میشود، در دستان تو.
"چندمینباره که نشستم بخوندن این کتاب رو نمیدونم، اما هربار این شاملوی آیدا در آینه فسخ عزیمتم به خیلی سیاهیهاست."
در کنار تو خود را من کودکانه در جامهی نودوز نوروزی خویش مییابم در آن سالیان گم، که زشتاند چرا که خطوط اندام تو را به یاد ندارند.
و
سرخوش و شادمانه فریاد برداشتم: «_ای شعرهای من، سروده و ناسروده سلطنت شما را تردیدی نیست اگر او به تنهایی خواننده شما باد چرا که او بینیازی من است از بازارگان و از همهی خلق نیز از آن کسان که شعر مرا میخوانند تنها بدین انگیزه که مرا به کندفهمی خویش سرزنشی کنند._ چنین است و من این همه را، هم در نخستین نظر باز دانستهام.»
هرگز کسی اینگونه فجیع به کشتن خود برنخاست که من به زندگی نشستم ✨
و آغوش ات اندک جایی برای زیستن اندک جایی برای مردن ✨
کوه با نخستین سنگ ها آغاز می شود و انسان با نخستین درد و من با نخستین نگاه تو آغاز شدم ✨
آن چشم ها پیش از آن که نگاهی باشد تماشایی است ✨
ای شعرهای من، سروده و نا سروده سلطنت شما را تردیدی نیست اگر او به تنهایی خواننده ی شما باد ✨
من باهارم تو زمین من زمینم تو درخت من درختم تو باهار ناز انگشتای بارون تو باغ م میکنه میون جنگلا تاق ام میکنه تو بزرگی مثل شب اگه مهتاب باشه یا نه خود مهتابی تو اصلا خود مهتابی تو ✨
لبانت به ظرافت شعر شهواني ترين بوسه ها را به شرمي چنان مبدل مي كند كه جاندار غار نشين از آن سود مي جويد تا به هیبت انسان درآيد.
و گونه هايت با دو شيار مّورب كه غرور ترا هدايت مي كنند و سرنوشت مرا كه شب را تحمل كرده ام بي آن كه به انتظار صبح مسلح بوده باشم، و بكارتي سر بلند را از رو سبيخانه هاي داد و ستد سر به مهر باز آورده م.
هرگز كسي اين گونه فجيع به كشتن خود برنخاست كه من به زندگي نشستم!
و چشمانت راز آتش است.
و عشقت پيروزي آدمي ست آن هنگام كه به جنگ تقدير مي شتابد.
و آغوشت اندك جائي براي زيستن اندك جائي براي مردن و گريز از شهر كه به هزار انگشت به وقاحت پاكي آسمان را متهم مي كند.
كوه با نخستين سنگ ها آغاز مي شود و انسان با نخستين درد.
در من زنداني ستمگري بود كه به آواز زنجيرش خو نمي كرد - من با نخستين نگاه تو آغاز شدم.
توفان ها در رقص عظيم تو به شكوهمندي ني لبكي مي نوازند، و ترانه رگ هايت آفتاب هميشه را طالع مي كند.
دستانت آشتي است ودوستاني كه ياري مي دهند تا دشمني از ياد برده شود پيشانيت آيينه اي بلند است تابناك وبلند، كه خواهران هفتگانه در آن مي نگرند تا به زيبايي خويش دست يابند.
دو پرنده بي طاقت در سينه ات آوازمي خوانند. تابستان از كدامين راه فرا خواهد رسيد تا عطش آب ها را گوارا تر كند؟
تادر آ يينه پديدار آئي عمري دراز در آینه نگريستم من بركه ها ودريا ها را گريستم اي پري وار درقالب آدمي كه پيكرت جزدر خلواره ناراستي نمي سوزد!ــ حضورت بهشتي است كه گريز از جهنم را توجيه مي كند، دريائي كه مرا در خود غرق مي كند تا از همه گناهان ودروغ شسته شوم. وسپيده دم با دستهايت بيدارمي شود.
*کیستی که من اینگونه به اعتماد نامِ خود را با تو میگویم کلید خانهام را در دست ات میگذارم نانِ شادیهایم را با تو قسمت میکنم به کنارت مینشینم و بر زانویِ تو این چنین آرام به خواب میروم؟
*آن لبان از آن پیشتر که بگوید شنیدنیست. آن دستها بیش از اینکه گیرنده باشد میبخشد. آن چشمها بیش از اینکه نگاهی باشد تماشائیست.
*و آغوشات اندک جایی برایِ زیستن اندک جایی برای مردن.
کیستی که من اینگونه به جد در دیار رویاهای خویش با تو درنگ میکنم؟ ——————- تن تو آهنگی ست و تن من کلمه ای که در آن مینشیند تا نغمه ای به وجود آید: سرودی که تداوم را میتپد...
شاملو شاعری است که همواره در حال مبارزه با دنیای اطراف خودش است. شعرهایش به قدری عمیق و زیبا هستند که کلمات در وصف حال اشعارش عاجزند. اکثر شعرهایش از درون جامعه تراوش می کند و مفهوم اجتماعی و سیاسی در اشعارش موج می زند. او مدام از جامعه استبداد زده می نالد، به مانند زندگی خودش که سالها گرفتار مسائل سیاسی بود، او همیشه در شعرهایش جسارت به خرج می دهد و فردی نقد کننده است. شاملو به ادبیات غرب تسلط داشت و بارها مجموعه شعرهایی از ادبیات جهان را ترجمه کرد. شاید نوع نگارش اشعار شاملو نسبت به دیگر شعرای هم نسلش کمی برای مخاطبان سخت باشد ولی در اشعارش گونه ای از ابهام نهفته است که می توانی از آن استفاده کنی و اجازه تفکر داشته باشی و در شعرهایش به گشت و گذار بپردازی. سالهاست که شاملو میخوانم و به خوبی فهمیده ام که اشعارش هیچگاه دیکته شده نبوده اند و از وجودش جاری گشته اند. او مدام تلاش دارد حرف دلش را به مخاطب بزند و گوش شنوایی پیدا کند، شاملو میخواهد مردم ببینند آنچه او می بیند و مدام فریاد برآورند بر سیاهی بیکران موجود ......
مرا میبايد که در اين خمِ راه در انتظاری تابسوز سايهگاهی به چوب و سنگ برآرم، چرا که سرانجام اميد از سفری بهديرانجاميده بازمیآيد. به زمانی اما ای دريغ! که مرا بامی بر سر نيست نه گليمی به زير پای. از تابِ خورشيد تفتيدن را سبويی نيست تا آباش دهم، و بر آسودن از خستهگی را بالينی نه که بنشانماش. مسافرِ چشم به راهیهایِ من بیگاهان از راه بخواهدرسيد. ای همهی اميدها مرا به برآوردنِ اين بام نيرويی دهيد!
باری از یاد نباید برد که در میان شعرای معروف معاصر به استثنای فروغ فرخزاد، احمد شاملو تنها شاعری باشد که زنی با گوشت و پوست و هویت فردی به نام آیدا در شعرهای او شخصیت هنری مییابد و...
برای بررسی چهره زن در شعر احمد شاملو لازم است ابتدا نظری به پیشینیان او بیندازیم. در ادبیات کهن ما، زن حضوری غایب دارد و شاید بهترین راه برای دیدن چهره او پرده برداشتن از مفهوم صوفیانه عشق باشد. مولوی عشق را به دو پاره مانعه الجمع روحانی و جسمانی تقسیم میکند. مرد صوفی باید از لذتهای جسمانی دست شسته، تحت ولایت مرد مرشد خانه دل را از عشق به خدا آکنده سازد. زن در آثار او همه جا مترادف با عشق جسمانی و نفس حیوانی شمرده شده و مرد عاشق باید وسوسه عشق او را در خود بکشد: عشق آن زنده گزین کو باقی است. بر عکس در غزلیات حافظ عشق به معشوقهای زمینی تبلیغ میشود و عشق صوفیانه فقط چون فلفل و نمکی به کار میرود. با این وجود عشق زمینی حافظ نیز جنبه غیر جسمانی دارد.
مرد عاشق فقط نظر باز است و به جز از غبغب به بالای معشوق به چیزی نظر ندارد. و زن معشوق نه فقط از جسم بلکه از هر گونه هویت فردی نیز محروم است. تازه این زن خیالی چهرهای ستمگر و دستی خونریز دارد و افراسیاب وار کمر به قتل عاشق سیاوش خویش میبندد: شاه ترکان سخن مدعیان میشنود شرمی از مظلمه خون سیاوشش باد
در واقعیت مرد ستمگر است و زن ستم کش ولی در خیال نقشها عوض میشوند تا این گفته روانشناسان ثابت شود که دیگر آزاری آن روی سکه خودآزاری است. با ظهور ادبیات نو زن رخی مینماید و پرده تا حدی از عشق روحانی مولوی و معشوقه خیالی حافظ برداشته میشود. نیما در منظومه «افسانه» به تصویر پردازی عشقی واقعی و زمینی مینشیند: عشقی که هویتی مشخص دارد و متعلق به فرد و محیط طبیعی و اجتماعی معینی است. چوپان زادهای در عشق شکست خورده در درههای دیلمان نشسته و همچنان که از درخت امرود و مرغ کاکلی و گرگی که دزدیده از پس سنگی نظر میکند یاد مینماید، با دل عاشق پیشه خود یعنی افسانه در گفت و گوست. نیما از زبان او می گوید: حافظا این چه کید و دروغیست کز زبان می و جام و ساقیست نالی ار تا ابد باورم نیست که بر آ�� عشق بازی که باقیست من بر آن عاشقم که رونده است
برگسترده همین مفهوم نوین از عشق است که به شعرهای عاشقانه احمد شاملو میرسیم. من با الهام از یادداشتی که شاعر خود بر چاپ پنجم هوای تازه در سال ۱۳۵۵ نوشته، شعرهای عاشقانه او را به دو دوره رکسانا و آیدا تقسیم میکنم. رکسانا یا روشنک نام دختر نجیب زادهای سغدی است که اسکندر مقدونی او را به زنی خود در آورد. شاملو علاوه بر اینکه در سال ۱۳۲۹ شعر بلندی به همین نام سروده، در برخی از شعرهای تازه نیز رکسانا به نام یا بی نام یاد میکند. او خود مینویسد: رکسانا، با مفهوم روشن و روشنایی که در پس آن نهان بود، نام زنی فرضی شد که عشقش نور و رهایی و امید است. زنی که میبایست دوازده سالی بگذرد تا در آن آیدا در آینه شکل بگیرد و واقعیت پیدا کند. چهرهای که در آن هنگام هدفی مه آلود است، گریزان و دیر به دست و یا یکسره سیمرغ و کیمیا. و همین تصور مایوس و سرخورده است که شعری به همین نام را میسازد، یاس از دست یافتن به این چنین هم نفسی. در شعر رکسانا، صحبت از مردی است که در کنار دریا در کلبهای چوبین زندگی میکند و مردم او را دیوانه میخوانند. مرد خواستار پیوستن به رکسانا روح دریاست، ولی رکسانا عشق او را پس میزند: بگذار هیج کس نداند، هیچ کس نداند تا روزی که سرانجام، آفتابی. که باید به چمنها و جنگلها بتابد، آب این دریای مانع را بخشکاند و مرا چون قایقی فرسوده به شن بنشاند و بدین گونه، روح مرا به رکسانا روح دریا و عشق و زندگی باز رساند. عاشق شکست خورده که در ابتدای شعر چنین به تلخی از گذشته یاد کرده: بگذار کسی نداند که چگونه من به جای نوازش شدن، بوسیده شدن، گزیده شده ام!
اکنون در اواخر شعر از زبان این زن مه آلوده چنین به جمع بندی از عشق شکست خورده خود مینشیند: و هر کس آنچه را که دوست میدارد در بند میگذارد و هر زن مروارید غلطان را به زندان صندوق محبوس میدارد در شعر "غزل آخرین انزوا" (۱۳۳۱) بار دیگر به نومیدی فوق بر میخوریم: عشقی به روشنی انجامیده را بر سر بازاری فریاد نکرده، منادی نام انسان و تمامی دنیا چگونه بوده ام؟ در شعر "غزل بزرگ" (۱۳۳۰) رکسانا به "زن مهتابی" تبدیل می شود و شاعر پس از اینکه او را پاره دوم روح خود می خواند، نومیدانه میگوید: و آن طرف در افق مهتابی ستاره رو در رو زن مهتابی من... و شب پر آفتاب چشمش در شعلههای بنفش درد طلوع میکند: مرا به پیش خودت ببر! سردار بزرگ رویاهای سپید من! مرا به پیش خودت ببر!
در شعر "غزل آخرین انزوا" رابطه شاعر با معشوقه خیالیش به رابطه کودکی نیازمند محبت مادری ستمگر مانده میشود: چیزی عظیمتر از تمام ستارهها، تمام خدایان: قلب زنی که مرا کودک دست نواز دامن خود کند! چرا که من دیرگاهیست جز این هیبت تنهایی که به دندان سرد بیگانگی جویده شده است نبودهام جز منی که از وحشت تنهایی خود فریاده کشیده است، نبودهام.... نام دیگر رکسانا زن فرضی "گل کو" است که در برخی از شعرهای تازه به او اشاره شده. شاعر خود در توضیح کلمه گلکو مینویسد: "گل کو" نامی است برای دختران که تنها یک بار در یکی از روستاهای گرگان (حدود علی آباد) شنیدهام. میتوان پذیرفت که گل کو باشد... همچون دخترکو که شیرازیان میگویند، تحت تلفظی که برای من جالب بود و در یکی دو شعر از آن بهره جستهام گل کوست. و از آن نام زنی در نظر است که میتواند معشوقی یا همسر دلخواهی باشد. در آن اوان فکر میکردم که شاید جز "کو" در آخر اسم بدون اینکه الزاماً معنوی لغوی معمولی خود را بدهد، میتواند به طور ذهنی حضور نداشتن، در دسترس نبودن صاحب نام را القا کند.
رکسانا و گل گوهر دو زنی فرضی هستند با این تفاوت که اولی در محیط مالیخولیایی ترسیم میشود، حال آنکه دومی در صحنه مبارزه اجتماعی عرض اندام کرده، به صورت "حامی" مرد انقلاب در میآید. در شعر "مه" (۱۳۳۲) میخوانیم: در شولای مه پنهان، به خانه میرسم. گل کو نمیداند. مرا ناگاه در درگاه میبیند. به چشمش قطره اشکی بر لبش لبخند، خواهد گفت: بیابان را سراسر مه گرفته است... با خود فکر میکردم که مه گر همچنان تا صبح میپایید مردان جسور از خفیهگاه خود به دیدار عزیزان باز میگشتند. مردان جسور به مبارزه انقلاب روی میآوردند و چون آبایی معلم ترکمن صحرا شهید میشوند و وظیفه دخترانی چون گل کو به انتظار نشستن و صیقل دادن سلاح انتقام آباییها شمرده میشود.
در شعر دیگری به نام "برای شما که عشقتان زندگی ست" (ص۱۳۳) ما با مبارزه ای آشنا میشویم که بین مردان و دشمنان آنها وجود دارد و شاعر از زنان میخواهد که پشت جبهه مردان باشند و به آوردن و پروردن شیران نر قناعت کنند: شما که به وجود آوردهاید سالیان را قرون را و مردانی زدهاید که نوشتهاند بر چوبه دار یادگارها و تاریخ بزرگ آینده را با امید در بطن کوچک خود پروریدهاید و به ما آموختهاید تحمل و قدرت را در شکنجهها و در تعصبها چنین زنانی حتی زیبایی خود را وامدار مردان هستند: شما که زیبایید تا مردان زیبایی را بستایند و هر مرد که به راهی میشتابد جادویی نوشخندی از شماست و هر مرد در آزادگی خویش به زنجیر زرین عشقیست پای بست
اگرچه زنان روح زندگی خوانده میشوند، ولی نقش آفرینان واقعی مردان هستند: شما که روح زندگی هستید و زندگی بی شما اجاقیست خاموش: شما که نغمه آغوش روحتان در گوش جان مرد فرحزاست شما که در سفر پرهراس زندگی، مردان را در آغوش خویش آرامش بخشیدهاید و شما را پرستیده است هر مرد خودپرست، عشقتان را به ما دهید. شما که عشقتان زندگیست! و خشمتان را به دشمنان ما شما که خشمتان مرگ است! در شعر معروف "پریا" (۱۳۳۲) نیز زنان قصه یعنی پریان را میبینم که در جنگ میان مردان اسیر با دیوان جادوگر جز خیال پردازی و ناپایداری و بالاخره گریه و زاری کاری ندارد. در مجموعه شعر "باغ آینه" که پس از «هوای تازه» و قبل از «آیدا در آینه» چاپ شده، شاعر را میبینم که کماکان در جستجوی پاره دوم روح و زن همزاد خود میگردد: من اما در زنان چیزی نمییابم گر آن همزاد را روزی نیابم ناگهان خاموش (کیفر ۱۳۳۴) این جست و جو عاقبت در "آیدا در آینه" به نتیجه میرسد: من و تو دو پاره یک واقعیتیم (سرود پنجم،)
"آیدا در آینه" را باید نقطه اوج شعر شاملو به حساب آورد. دیگر در آن از مشقهای نیمایی و نثرهای رمانتیک، اثری نیست و شاعری سبک و زبان خاص خود را به وجود آورده است. نحوه بیان این شعرها ساده است و از زبان فاخری که به سیاق متون قدیمی در آثار بعدی شاملو غلبه دارد چندان اثری نیست. شاعر شور عشق تازه را سرچشمه جدید آفرینش هنری خود میبیند: نه در خیال که رویاروی میبینم سالیانی بارور را که آغاز خواهم کرد خاطرهام که آبستن عشقی سرشار است کیف مادر شدن را در خمیازههای انتظار طولانی مکرر میکند. ... تو و اشتیاق پر صداقت تو من و خانه مان میزی و چراغی. آری در مرگ آورترین لحظه انتظار زندگی را در رویاهای خویش دنبال میگیرم؛ در رویاها و در امیدهایم!
(و همچنین نگاه کنید به شعر "سرود آن کس که از کوچه به خانه باز می گرد"، "و حسرتی") از کتاب مرثیههای خاک که در آن عشق آیدا را به مثابه زایشی در چهل سالگی برای خود میداند.) عشق به آیدا در شرایطی رخ میدهد که شاعر از آدمها و بویناکی دنیاهاشان خسته شده و طالب پناهگاهی در عزلت است: مرا دیگر انگیزه سفر نیست مرا دیگر هوای سفری به سر نیست قطاری که نیمه شبان نعره کشان از ده ما میگذرد آسمان مرا کوچک نمیکند و جادهای که از گرده پل میگذرد آرزوی مرا با خود به افقهای دیگر نمیبرد آدمها و بویناکی دنیاهاشان یکسر دوزخی ست در کتابی که من آن را لغت به لغت از بر کردهام تا راز بلند انزوا را دریابم (جاده ای آن سوی پل) این عشق برای او به مثابه بازگشت از شهر به ده و از اجتماع به طبیعت است. و آغوشت اندک جایی برای زیستن اندک جایی برای مردن و گریز از شهر که با هزار انگشت، به وقاحت پاکی آسمان را متهم میکند (آیدا در آینه) و همچنین: عشق ما دهکدهای است که هرگز به خواب نمیرود نه به شبان و نه به روز. و جنبش و شور و حیات یک دم در آن فرو نمینشیند (سرود پنجم) رکسانا زن مه آلود اکنون در آیدا بدن مییابد و چهرهای واقعی به خود میگیرد: بوسههای تو گنجشکان پرگوی باغند و پستانهایت کندوی کوهستان هاست (سرود برای سپاس و پرستش ) کیستی که من این گونه به اعتماد نام خود را با تو میگویم کلید خانهام را در دستت میگذارم نان شادیهایم را با تو قسمت میکنم به کنارت مینشینم و بر زانوی تو این چنین آرام به خواب میروم (سرود آشنایی) حتی شب که در شعرهای گذشته (و همچنین آینده) مفهومی کنایی داشت و نشانه اختناق بود اکنون واقعیت طبیعی خود را باز مییابد: تو بزرگی مثه شب. اگر مهتاب باشه یا نه. تو بزرگی مثه شب خود مهتابی تو اصلاً خود مهتابی تو تازه وقتی بره مهتاب و هنوز شب تنها، باید راه دوری رو بره تا دم دروازه روز مثه شب گود و بزرگی، مثه شب، (من و تو، درخت و بارون...) شیدایی به آیدا در کتاب بعدی شاملو "آیدا درخت و خنجر و خاطره" چنین نقطهای کمال خود میرسد: نخست دیر زمانی در او نگریستم چندان که چون نظر از وی بازگرفتم در پیرامون من همه چیزی با هیات او در آمده بود. آن گاه دانستم که مرا دیگر از او گریز نیست (شبانه) ولی سرانجام با بازگشت اجباری شاعر از ده به شهر به مرحله آرامش خود باز میگردد: و دریغا بامداد که چنین به حسرت دره سبز را وانهاد و به شهر باز آمد؛ چرا که به عصری چنین بزرگ سفر را در سفره نان نیز، هم بدان دشواری به پیش میباید برد. که در قلمرو نام.(شبانه)
شاملو از آن پس از انزوا بیرون میآید و دفترهای جدید شعر او چون "دشنه در دیس"، "ابراهیم در آتش"، "کاشفان فروتن شوکران" و "ترانههای کوچک غربت" توجه او را به مسایل اجتماعی و به خصوص مبارزه مسلحانه چریکی شهری در سالهای پنجاه نشان میدهد. با وجود اینکه در این سالها بر خلاف سالهای بیست و سی که شعر به شما که عشقتان زندگیست در آن سروده شده بود، زنان روشنفکر نقش مستقلی در مبارزه اجتماعی بازی میکنند، ولی در شعرهای شاملو از جاپای مرضیه احمدی اسکویی در کنار احمد زیبرم اثری نیست. چهره زن در شعر شاملو به تدریج از رکسانا تا آیدا بازتر میشود، ولی هنوز نقطههای حجاب وجود دارند. در رکسانا زن چهرهای اثیری و فرضی دارد و از یک هویت واقعی فردی خالی است. به ع��ارت دیگر شاملو هنوز در رکسانا خود را از عشق خیالی مولوی و حافظ رها نکرده و به جای اینکه در زن انسانی با گوشت و پوست و احساس و اندیشه و حقوق اجتماعی برابر مردان ببیند، او را چون نمادی به حساب میآورد که نشانه مفاهیم کلی چون عشق و امید و آزادی است. در آیدا چهره زن بازتر میشود و خواننده در پس هیات آیدا، انسانی با جسم و روح و هویت فردی میبیند. در اینجا عشق یک تجربه مشخص است و نه یک خیال پردازی صوفیانه یا مالیخولیایی رمانتیک. و این درست همان مشخصهای است که ادبیات مدرن را از کلاسیک جدا میکند. توجه به "مشخص" و "فرد" و "نوع" و پرورش شخصیت به جای تیپ سازی. با این همه در "آیدا در آینه" نیز ما قادر نیستم که به عشقی برابر و آزاد بین دو دلداده دست یابیم. شاملو در ای عشق به دنبال پناهگاهی میگردد، یا آنطور که خود میگوید معبدی (جاده آن سوی پل) یا معبدی (ققنوس در باران) و آیدا فقط برای آن هویت مییابد که آفریننده این آرامش است.
شاید رابطه فوق را بتوان متاثر از بینشی نسبت به پیوند عاشقانه زن و مرد داشته و هنوز هم دارد. بنابراین نظر، دو دلداده چون دو پاره ناقص انگاشته میشوند که تنها در صورت وصل میتوانند به یک جز کامل و واحد تبدیل شوند (تعابیری چون دو نیمه یک روح، زن همزاد و دو پاره یک واقعیت که سابقاً ذکر شد از همین بینش آب میخورند) به اعتقاد من عشق (مکملها) در واقع صورت خیالی نهاد خانواده و تقسیم کار اجتماعی بین زنان خانه دار و مرد شاغل است و بردگی روحی ناشی از آن جز مکمل بردگی اقتصادی زن میباشد و عشق آزاد و برابر، اما پیوندی است که دو فرد با هویت مجزا و مستقل وارد آن میشوند و استقلال فردی و وابستگی عاطفی و جنسی فدای یکدیگر نمیشوند. باری از یاد نباید برد که در میان شعرای معروف معاصر به استثنای فروغ فرخزاد، احمد شاملو تنها شاعری باشد که زنی با گوشت و پوست و هویت فردی به نام آیدا در شعرهای او شخصیت هنری مییابد و داستان عشق شاملو و او الهام بخش یکی از بهترین مجموعههای شعر معاصر ایران میشود. در شعر دیگران غالباً فقط میتوان از عشقهای خیالی و زنهای اثیری یا لکاته سراغ گرفت. در روزگاری که به قول شاملو لبخند را بر لب جراحی میکنند و عشق را به قناره میکشند (ترانههای کوچک غربت) چهره نمایی عشق به یک زن واقعی در شعر او غنیمتی است.
دارم فکر ميکنم: اگه هنوزم عاشق بودم، شايد بيشتر از الان از خوندن اين کتاب لذت مي بردم...اگه توي دوران عاشقي اين کتابو ميخوندم، قطعا يه جور ديگه اي برام معنا داشت...ولي با اين حال، بازم بسي حال کردم از عاشقانه هاي قشنگش😊 . تو را و مرا بي من و تو بن بست خلوتي بس! تو و اشتياق پر صداقت تو من و خانه مان ميزي و چراغي...
کتاب را از کافه کتاب آفتاب خریدیم. اولینبار بود که آمده بود پیشم. خودش این کتاب را انتخاب کرد و من "گزینه اشعار یدالله رویایی" را برداشتم. فکر کردم باید بین آنها انتخاب کنم و آیدا را گذاشتم. موقع رفتن گفت "مگه هر دو رو برنداشتی؟" و آنجا بود که من دوباره مطمئن شدم خیلی دوستش دارم. دو شب بعدش، آخرین روز تابستان و شب قبل از برگشتن، در صفحهی اولش برایم چیزی نوشت: 《"آینهای برابر آینهات میگذارم تا با تو ابدیتی بسازم." برای گیتا که آفتاب و سایه است.》 در یک لغزش کلامی به جای اینکه بنویسد "تا از تو ابدیتی بسازم" نوشته بود "با تو"؛ و من چقدر این را خوش داشتم.
*
بعضی شعرهای این کتاب را بهطور خاص دوست دارم. در این دفتر شعر شاملو چند چیز به چشمم آمد:
۱. اشعار باید(بهتر است) پشت سر هم خوانده شوند چون در شعرها گاهاً به شعرهای قبل اشاراتی میشود. مثلا شعری داریم به اسم "سرود برای سپاس و پرستش" و در متن شعر بعد که "سرود پنجم" نام دارد، چنین میخوانیم:
[...]نیز این سرودِ سپاسی دیگرست سرود ستایشی دیگر
۲. در بعضی از اشعارش کاملا مفهوم قافیه را زیر سوال میبرد. در بخش چهارمِ شعرِ "سرود پنجم"، شعر کاملا به قالب متنی آهنگین در میآید.
۳. در بخش هفتمِ همان شعر "سرود پنجم" طنز ظریفی به مذهب و باور رستاخیز و روز قیامت دارد. بنظرم در شعر آخر هم چنین چیزی در مواجهه با دین دیده میشود.
هرگز از مرگ نهراسیدهام اگرچه دستانش از ابتذال شکنندهتر بود. هراسِ من ــ باری ــ همه از مردن در سرزمینیست که مزدِ گورکن از بهای آزادیِ آدمی افزون باشد.
جُستن یافتن و آنگاه به اختیار برگزیدن و از خویشتنِ خویش بارویی پیافکندن ــ
اگر مرگ را از این همه ارزشی بیشتر باشد حاشا حاشا که هرگز از مرگ هراسیده باشم.